برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تا دیدار خورشید صبوری می‌کند

همان خورشید پرفروغ

بر او که بتابد

آغوش می‌گشاید

و به سویش پرواز می‌کند

همان قطره‌ی زلال شبنم...


+ شعرگونه‌ای از من :)

+ خورشید زندگیم کم‌فروغ نباش و بر قطره‌ی زلال کوچک شبنمت بتاب... من روزهای پرفروغت را دیده‌ام... من خوب می‌دانم روزهای روشنی در راه است...

بی‌ربط‌نوشت: برای شروع تغییری بر ترس‌هام غلبه کردم، شرایطش کمی مهیا شده و استارتش رو زدم و اگه خیر باشه و خوب پیش بره مسئولیت‌هام بیشتر میشه... فعلاً معلوم نیست اما خوش‌بینانه جلو می‌رم... خدایا کمکم کن اگه مسئولیت‌های بیشتری بر عهدم گذاشته شد، مرزبندی اولویت‌هام رو از یاد نبرم...

گاهی پر از واژه‌ام اما توان ردیف کردنشان در جمله در من نیست...

و گاه بی‌واژه‌ی بی‌واژه...

 

 

نتیجه‌ی هر دو مثل روز روشن است و می‌شود سکوت...


+ این روزها در بی‌واژگی کامل به سر می‌برم... خرده نمی‌گیرم بر خودم که این هم من هستم...

گاهی هم احساس می‌کنم دارم خوش‌باورانه میان ناباورانه‌ترین اتفاقاتی که هرکسی جای من بود کم می‌آورد و تموم می‌شد، دووم میارم... چطوری؟! 

پوستت کی کلفت شد «من»؟! 

اومدم می‌بینم مقدار زیادی خرده بیسکویت روی سرامیک‌ها کنار دیوار ریخته شده، بلند میگم: «کی اینا رو ریخته خودش بیاد جمع کنه، من تازه همه جا رو جارو زدم!» 

بزرگتره: «مممممن... اومدم بشقاب بیسکویت‌ها رو بذارم تو آشپزخونه، یکمیش ریخت اینجا!»

من فقط برای اینکه مسئولیت اشتباه خودش رو بپذیره و فکر نکنه وقتی ریخت یکی میاد پشتش جمع می‌کنه: «خب مامان جان دیدی ریخته، می‌رفتی اون جارو و خاک‌انداز دسته بلنده رو می‌آوردی جمع می‌کردی... حالا برو بیارش من خیلی کار دارم!»

بزرگتره: «اوووووه چرا برم اونو بیارم؟! جارو نپتون میکشم جمع میشه!»

من: «کنارِ دیواره... نمیشه مامان جان، همشو جمع نمی‌کنه!» و میرم توی آشپزخونه، سراغ ظرف‌های تلنبار توی ظرفشویی، به این امید که یه کاریش می‌کنه!

همینطور که دارم ظرف‌ها رو کف‌مالی می‌کنم، پشت سرم ظاهر میشه. یه تکه کاغذ که خرده بیسکویت‌ها بهش چسبیدن رو روبروم میگیره و با بی‌تفاوتی شونه‌هاشو بالا میندازه، انگار که بارها این کارو کرده، میگه: «روی کاغذ چسب ماتیکی مالیدم، بیسکویت‌ها چسبیدن بهش، به همین راحتی مامان خانوم!»

من: 😮😐 فدای هوش و خلاقیت و ابتکارت! چسب ماتیکی حروم کنِ کی بودی تو؟!!! :))


دارم برای بزرگتره با کلی ادا و اصول و استفاده از مثال‌های عینی در زندگی خودمون، نکات درس علوم رو توضیح میدم؛ آخر جمله‌ام میگم: «به این عمل می‌گویند...» 

بزرگتره داره فکر میکنه و کوچیکتره که درحال نقاشیه، بلافاصله بعد از جمله‌ی من، سرشو بلند می‌کنه و میگه: «میعان» و ادامه‌ی نقاشی‌شو می‌کشه!

بزرگتره: «کوچیکتره (اسمشو میگه) از من بیشتر بلده‌ مامان!!!» و غش‌غش می‌خنده😂

این بچه هنوز سواد نداره، درس‌های بزرگتره رو از بر کرده، بارها شده زودتر از او جواب داده 😏 از بس که توضیح دادم و در سکوت گوش کرده! :))


غروب توی تاریکی اتاق، سر نمازم، کوچیکتره میاد دم در اتاق و می‌بینه دارم نماز می‌خونم، نگاهم می‌کنه و حرفشو می‌خوره و میره، نمازم که تموم میشه صداش می‌زنم بیاد.

با ذوق میگه: «من کِی میرم مدرسه؟!»

میگم: «وقتی شیش ساله‌ت شد!»

با انگشتاش میشمره: «یک... دو... سه... چهار... پنج... شیش» و سریع می‌دوئه پیش بزرگتره و با ذوق میگه: «وقتی شیش ساله‌م شد میرم مدرسه!»

زود برمی‌گرده پیشم و با یه بغضی که گاهی تو صداش داره و سعی می‌کنه بروز نده میگه: «وقتی برم مدرسه بهم کتاب میدی؟! از این کتاب خوندنی‌ها نه‌ها (منظورش کتاب قصه‌هاشه!) از اون کتاب‌ها (منظورش کتاب درسیه)...»

به روش لبخند می‌زنم و میگم: «بلهههههه... وقتی بری مدرسه اونجا بهت کتاب میدن.» و دستامو به سمتش دراز می‌کنم...

می‌خنده و با برق ذوقی ته چشماش می‌خزه توی آغوشم زیر چادر نمازم. زیر گوشش میگم: «دوست داری بری مدرسه؟!»

زیر گوشم میگه: «آره دوست دارم.» :))


حضور بزرگتره در مدرسه فعلاً یک روز در هفته و به مدت یک ساعته... شنبه اولین روز حضورش بعد از حدود دوسال در مدرسه بود... برای رعایت پروتکل‌ها نمی‌ذاشتن اولیا وارد مدرسه بشن، او شاد و سرخوش رفته بود سر کلاسش و من مثل مامانی که بچه‌ی کلاس اولیش رو روز اول، توی مدرسه رها می‌کنه، دلم براش تالاپ تالاپ صدا می‌کرد، اومدم توی ماشین با همسر و کوچیکتره منتظر نشستیم تا کلاسش تموم بشه، کلی شعر خوندیم و بازی کردیم و نفهمیدیم یه ساعت کی تموم شد و رفتم به استقبال بزرگتره که کلی از حضور یک‌ساعته‌اش راضی و ذوقزده و خوشحال بود. :))


«الْحَمْدُ للهِ عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ وَ أَسْأَلُ اللهَ مِنْ کُلِّ خَیْرٍ وَ أَعُوذُ باللهِ مِنْ کُلِّ شَرٍّ وَ أَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ»

ستایش، خداى را بر هر نعمتى، و هر خوبى را از خدا می‌خواهم و از هر بدى، به خدا پناه می‌برم و از هر گناهى، از خدا آمرزش می‌طلبم.

- اشک نریز، دارم نگرانت میشم آرامش...

- اصلاً دلیلش رو نمی‌دونم... بذار بریزم، تموم شه، خالی شه...

- اما من که می‌دونم... ولی تو آدمی نبودی که ظاهر زندگی دیگران رو با باطن زندگی خودت مقایسه کنی، این چندوقت اما داری زیرزیرکی اینکارو می‌کنی و حواست نیست چه‌جوری داره از درون می‌خورتت!...اما آدمی دیگه؛ گاهی هم اینجوری میشه، درست برخلاف اعتقادات و باورهات، درسی که بلدیش و از حفظی اما توی امتحان گند می‌زنی...

- گاهی انگار دست خودم نبوده، مشکلات بدجوری یقه‌مونو چسبیدن... ولی واقعاً چه زشته کارم!! 

- اما خودتم خوب می‌دونی که دست خودته... قلباً می‌دونی که توی زندگیت چیزایی داری که خیلی‌ها از خداشونه حتی خوابش رو ببینن، می‌فهمی؟! خوابش!! دستت رو بند اونا کن و لیوانت رو تا هرجا که پره سر بکش حتی اگه یه قطره تهش مونده، همون یه قطره رو ببین و بنوش و سیراب شو... بیخیالِ قسمت خالی شو و بخند :))


آشنایی زنگ زده، داره محصولات ریز و درشت آرایشی و بهداشتی رو برام لیست می‌کنه و از فواید و مزایاشون گوشم رو پر می‌کنه... با جملات «اوهوم»، «درسته»، «عههه چه خوب»، «عکساشو برام بفرست خبرت می‌کنم» سر و ته مکالمه رو هم میارم و همزمان که به چهره‌ام توی آینه خیره شدم با خودم فکر می‌کنم که بهش بگم تا وقتی روحم رو جلا نبخشم، صد مدل فیس‌واش و مرطوب‌کننده و تونیک و آبرسان و شامپو و ماسک و چه و چه هم مصرف کنم این جسم، جلای واقعی نداره... مکالمه که تموم میشه او میاد و یادآوری می‌کنه قراری رو که دو سه روزی میشه برای جلای روحمون بین خودمون گذاشتیم و لبخندم همزمان به چهره‌ی درون آینه و او، کادوپیچ تحویل داده میشه :))


عکاسی و فیلم‌برداری و کارگردانی و تدوینگری برای ساخت کلیپ‌های رنگ به رنگِ آزمایش‌ها و تحقیقات، عمل کردن بعنوان دستگاه فتوکپی (برای نوشتن آن دسته از کاربرگ‌هایی که پرینتر محترممان، سیاه می‌اندازد)، توضیح پاره‌ای از سوالات با ادا و اصول و گاهی با بی‌حوصلگی و تمام شدن صبرم (با عرض شرمندگی!)... همه‌ی اینها را به کارهایی که بطور دلی برای کمک به معلم و پیشبرد کلاس، داوطلبانه انجام می‌دهم، اضافه کنید! تازه اینها بخشی از گرفتاری‌های این روزهای من است ولی من این روزها، این مشغله‌ها و این گرفتاری‌ها را دوست دارم :))

گاهی هم با کلمه‌ها و جمله‌هایی که فقط خودم و خودت معنی‌شونو می‌فهمیم، یا نه اصلاً گاهی فقط به اشاره‌ای یا نگاهی که تهشون هزارتا حرفه، باهم حرف می‌زنیم و من چقدر این زبان پرمفهوم رو دوست دارم...

این زبان تنها، زبانِ من و توست... تنها من و تو...


+ نشود فاش کسی، آنچه میان من و توست 

تا اشارات نظر، نامه‌رسان من و توست 

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم 

پاسخم ده به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس، مردِ رهِ عشق ندید 

حالیا چشم جهانی، نگران من و توست 

گرچه بر خلوت راز دل ما، کس نرسید 

همه‌جا، زمزمه‌ی عشق نهان من و توست

«هوشنگ ابتهاج»

 

طبق معمول مقداری برنجِ شب‌مانده را ریخته‌ام لب پنجره؛ به ثانیه نکشیده، کبوترها سریع خودشان را می‌رسانند و مشغول می‌شوند...

برای همه‌شان به اندازه‌ی کافی هست، اما یکی دوتایشان چشم دیدن بقیه را ندارند که سهمی داشته باشند. سینه‌هایشان را جلو داده‌اند، غرور از سر تا پایشان می‌بارد، مدام به چشم و چال بقیه نوک می‌زنند و سعی دارند که برنج‌ها را انحصاری کرده و دیگران را از دور خارج کنند... 

اینقدر روی سر و کول هم می‌پرند که مقدار زیادی از برنج‌ها حیف و میل شده و با حرکات پاهایشان از لب پنجره پایین می‌افتد...

زیرلب می‌گویم: «به همه‌تان می‌رسد... چرا نمی‌گذارید بقیه هم بخورند؟!»

چندتایی که زورشان نمی‌رسد، مأیوس شده، بال و پر می‌گشایند و می‌روند تا مگر روزی‌شان را جای دیگر بیابند...

معدودی کم نمی‌آورند، پاپس نمی‌کشند و با وجود قلدری و زورگویی آن عده‌ی اندک، کار خود را می‌کنند و سهم خود را برمی‌دارند...

تعدادی اصلاً جلو نیامده‌اند و خود را راحت کرده‌اند، وقتی همه رفتند و آب‌ها از آسیاب افتاد، می‌آیند و ته‌مانده‌ی برنج‌ها را نوک می‌زنند...

و من پشت پرده به تماشا نشسته‌ام و دارم از دیدن تعدادی کبوتر درس می‌گیرم‌...


+ تعمیم دادم به جامعه‌ی انسانی... قلدر نباشید... برای همه به اندازه‌ی کافی هست... بگذارید دیگران هم سهمی ببرند... تا مردی شرمنده‌ی زن و بچه‌اش نباشد، خانواده‌ای به نان شبی محتاج نباشند و سر گرسنه بر زمین نگذارند و اگر بیمار شدند، تنها دغدغه‌شان درمان بیماری باشد نه هزینه‌های گزافش!

+ خدایا به تو پناه می‌برم...

...

خدایا می‌شود یک خواهشی داشته باشم؟! 

می‌شود لال شوم وقتی قرار است ناخواسته حرفی بزنم که او را شرمنده‌ی خود کنم؟!

می‌شود؟!

در پیچ و خم‌های جاده‌ی زندگی، وقتی گردنه‌های خطرناکِ پر از مه را رد می‌کنی، یک متر جلوتر را هم نمی‌توانی ببینی چه رسد به دوردست‌ها را... آن‌وقت است که همه‌ی وجودت را می‌سپاری به امید و توکلت...

مجبوری بروی... نه راه پس داری و نه از آینده مطمئنی... فقط باید صبور باشی و جلو بروی و ادامه دهی تا ببینی به کجا میرسی!

گاهی می‌ترسی، گاهی نگرانی، گاهی مأیوسی، گاهی از زمین و زمان طلبکاری و گاهی هم خسته و رنجور و ملتمس... ولی ته دلت امید داری که در پسِ این مه غلیظ که چشم، چشم را نمی‌بیند، انوار خورشید طلایی رنگ را ببینی و از گرمای جانبخش و پر از آرامشش لذت ببری تا همه‌ی سوز و سرما و وحشتِ مه را به دست فراموشی بسپاری...

امید داری ولی هنوز مطمئن نیستی و تنها چیزی که به تو حس اعتماد و اطمینان می‌بخشد، نوری‌ست که در قلبت می‌درخشد و دستانی‌ست که همیشه و همیشه دورتادورت حلقه بسته‌اند تا وقتی لبه‌ی پرتگاه ایستادی و همه چیز را تمام شده، پنداشتی، به یکباره در آغوشت گرفته و از پرتگاه دورت کند...


+ این متن رو حدود پنج سال پیش در روزهایی بحرانی و پرابهام از زندگیم نوشتم، روزهایی که تقدیر به یکباره برگ دیگری را از دفتر زندگی پیش چشممان گشوده بود و هیچ از آینده‌ی پیش رویمان نمی‌دانستیم، اما دل سپردیم به پروردگار و قدم در مسیری تازه گذاشتیم... حالا پس از پنج سال به همه‌ی روزهای تلخ و شیرینی که از سر گذراندیم، می‌نگرم. هنوز هم از درک حکمت اتفاقات عاجزم اما باز هم در انتظار نگاه خاص پروردگار نشسته‌ام تا برگ دیگری ورق بخورد و من بی‌پروا و بی‌واهمه در آغوش لایتناهی‌اش قدم در مسیری تازه بگذارم... 

+ خدایا صبورم کن تا برای آنچه خیرم در آن نیست شتاب نکرده و دست و پا نزنم و دلم را راضی کن به آنچه خیرم در آن است...

+ یارب نظر تو برنگردد...

آمده بود لب پنجره؛ تق‌تق به شیشه زده بود؛ می‌خواست مهمان خانه‌ام شود؛ گویا صدایش را خوب نشنیده بودم؛ پنجره را که گشودم، رفته بود اما پیامی را به همراه هدیه‌ای برایم پشت پنجره گذاشته بود: 

آمدم... ندیدید... نشنیدید... استشمام نکردید... زندگی نکردید... گویا نبودید... می‌روم شاید دوباره بازگشتم!      امضا: باران

لبخند می‌زنم، ریه‌هایم را پر از هدیه‌ی بینظیرش می‌کنم و آفتابِ کم‌جان را درمیان آبی بیکران و پنبه‌های سفید پراکنده به تماشا می‌نشینم.


+ البته که متوجه حضورش شده بودم اما تا بیایم روزمرگی‌ها را سر و سامان دهم، غافل شدم و رفت و آن‌طور که می‌خواستم میزبانی‌اش نکردم! 

+ کمی غمگینه اما دوستش دارم، کلیک

بعضی چیزها عجب بویی دارند، وقتی رایحه‌اش جای جای خانه‌ات را پر می‌کند، سرمست و خوشحال می‌شوی از این بوی عجیب و مدام می‌خواهی نفس بکشی و حتی ثانیه‌های بازدم‌ات را از دست ندهی!

بوی لبوهای ارغوانی درحال پخت برایم این حس را تداعی می‌کند؛ برایم عجیب است که خوردنش مثل بو کشیدنِ رایحه‌اش اینقدر برایم لذت‌بخش نیست!!

وقتی دارند قل‌قل می‌کنند و می‌پزند، بوی زندگی و بوی پاییز و زمستانی دلچسب را که سرمایش برایم همیشه دوست‌داشتنی بوده و هست، یادآور می‌شود...

لبوها می‌پزند و من دارم سبزی‌های خرد شده‌ی کوکو را بهم می‌زنم، مشامم گاهی از بوی لبو و گاهی از سبزی‌های خوش‌عطر کوکو پر و خالی می‌شود... و من فقط شکر می‌گویم و بس...

آفتاب از پنجره‌ی آشپزخانه سلامم می‌دهد؛ پنجره را می‌گشایم و دست سرمای دلچسب پاییزی را می‌‌گیرم و می‌کشمَش داخل؛ ناگهان عطر خوش آش همسایه توی آشپزخانه‌ام بی‌اجازه سرک می‌کشد و در همان لحظه فکر می‌کنم بساط آش جو و شلغم را برای شب براه بیاندازم و خیلی زود این کار را هم انجام می‌دهم...

خانه آنطور که دلم می‌خواهد مرتب نیست اما خوب است و به خودم یادآوری می‌کنم همه‌چیز نباید کامل و بی‌نقص باشد درست مثل خودم!

کلاس آنلاین بزرگتره به پایان رسیده و کوچکتره صبورانه منتظر او مانده تا هم‌بازیِ بازی‌های او شود و حالا با بادکنکی که تا دیشب پر باد بود و صبح آنقدر بی‌باد شده بود که به گلوله‌ی توپی شبیه شده! وسط پذیرایی تنیس بازی می‌کنند؛ صدای ماشین ظرفشور لابلای خنده و داد و قال بچه‌ها گم شده...

او در اتاقش در لپ‌تاپش سیر می‌کند و گهگاه به لبخندی و خوردنی‌ای پذیرایی‌اش می‌کنم؛ هرچند دوست دارم گهگاه بیرون برود و دوباره ثانیه‌شمارِ آمدنش باشم اما غر نمی‌زنم و همین که با بودنش در خانه به چالش نمی‌افتیم شکر می‌گویم!

می‌بینی آرامش هنوز هیچ‌چیزی عوض نشده، هنوز مشکلات و گرفتاری‌هایت استوار و پابرجایند، هنوز ابهام پیشِ چشمت را تار کرده و هراس داری حتی از فکر به آن، هنوز نمی‌دانی چه در انتظار توست اما به زندگی‌ات جور دیگری نگاه می‌کنی و لذت می‌بری... 

تو بلدی فقط گاهی می‌خواهی فراموش کنی!!!

فراموش می‌کنی که یکی همیشه نگاهش به توست و هوایت را دارد و به تو صبورانه تاب آوردن را آموخته، پس دَرسَت را دُرست پس بده!!

خلاصه سفرنامه‌ی برادارن عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی 

این قسمت : سفر به فیلیپین

آنچه گذشت :

برادران امیدوار نزدیک به ۷۰ سال پیش با امکانات ناقصِ آن زمان دست به سفری پژوهشگرانه به دور دنیا زدند. با اینکه هر قسمت از خلاصه‌هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می‌نویسم، در ادامه‌ی قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

تمامی قسمت‌های قبلی مربوط به گزیده‌نوشتِ من از سفرنامه‌ی مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته‌بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، با این حال در اینجا لینک قسمت قبلی را می‌گذارم‌: 

قسمت پانزدهم (شگفتی‌ها و عجایب بومیان استرالیا) در اینجا و قسمت شانزدهم (سفر به فیلیپین) در ادامه‌ی مطلب👇

گاهی هم برخلاف چیزی که به نظرمان آمده، دوست همان دوستی‌ست که می‌شناختیم، همسر همان همسری‌ست که دوستمان داشت، مادر و پدر همان مادر و پدری هستند که عشق را به ما آموختند، خواهر همان خواهری‌ست که همدلمان بود، برادر همان برادری‌ست که حامی‌مان بود، فرزند همان فرزندی‌ست که بامحبت بود، مادرشوهر و پدرشوهر همان‌هایی هستند که مهرشان را از ما دریغ نمی‌کردند، مادرزن و پدرزن همان‌هایی هستند که دعای خیرشان پشت سرمان بود، خواهرشوهر و برادرشوهر یا خواهرزن و برادرزن همان‌هایی هستند که گاهی هم می‌توانستیم روی کمک‌هایشان حساب کنیم... می‌بینید؟! گاهی آدم‌ها همان آدم‌های قبلی هستند، فقط این ما بوده‌ایم که از زاویه‌ی دید خودمان برداشت‌ کرده‌ایم و نخواستیم جور دیگر ببینیم...

اینجاست که سوءتفاهم‌ها به وجود می‌آیند...

به همدیگر اجازه‌ی حرف زدن بدهیم، برای خودمان و دیگری درصد احتمال خطا در نظر بگیریم، به همدیگر مهر بورزیم شاید این دنیا هم جای قشنگی شد برای زندگی کردن :))

زل زده‌ام به پرده‌ای که نمی‌گذارد آفتاب مهمان اتاقم باشد، اشک چشمانم را پاک می‌کنم و با خود می‌اندیشم، شاید مهری که در چشمان اوست و عشقی که هرلحظه پوست می‌اندازد و نو می‌شود همان دری‌ باشد که از سرِ رحمتش به رویم باز شده، درست مثل پتویی که وقتی تب و لرز کرده‌ای به دور خودت می‌پیچی، تب و لرزت قطع نمی‌شود اما با آن پتو تب را تاب می‌آوری...

حالا من خسته و مستأصل، اینجا پشت درهای بسته از سرِ حکمتش فکر می‌کنم که چه نشسته‌ام من اینجا که درِ گشوده‌ی زندگی من مهر و عشقی‌ست که وجود دارد، این است که همدیگر را بلد هستیم و زندگی را برای هم شیرین می‌کنیم...

هرچند بگویند عشق، آب و نان نمی‌شود که سیرت کند، گره‌های به ظاهر کور زندگی‌ات را باز نمی‌کند، مشکلات اقتصادی را برطرف نمی‌کند، بدهی‌ها را صاف نمی‌کند، سقف بالای سرت درست نمی‌کند، مشکلات خانوادگی را برطرف نمی‌کند و چه و چه...

اما من باز هم می‌نشینم و شکر می‌گویم برای این درِ گشوده از سرِ رحمتش... و فکر می‌کنم اگر نبود...

بلند می‌شوم، پرده را کنار می‌زنم و آفتاب را مهمان اتاقم می‌کنم...

بچه‌ها را می‌گذارم خانه که پیش بابایشان باشند، چادرم را سر می‌کشم و می‌روم از خانه بیرون.

آسمان را می‌بینم؛ درخت‌ها و بوته‌ها و فضای پارکی شکل کوچکِ پایین ساختمان را می‌بینم؛ از صورتم تنها چشم‌ها و پیشانی‌ام نسیم خنک کم‌جانی را حس می‌کند و مابقی زیر دو عدد ماسک، تحت نوازش حرارت نفس‌های خودم است؛ کوه را انتهای بزرگراه می‌بینم؛ آسمان شهر کمی آلوده می‌نماید؛ ماشین‌ها و آدم‌ها را می‌بینم که هرکدام مقصدی و هدفی دارند، می‌روند و می‌آیند...

کتاب‌های بزرگتره را که طلسم افتاده بودند برای سیمی شدن، بالاخره به دفتر فنی محل می‌سپارم و قول می‌گیرم که تا عصر سیمی‌شان کند که از تکالیفش عقب نماند؛ سری هم به داروخانه می‌زنم و تقویتی‌ می‌خرم اما یک قلم را ندارد و مجبورم به آنطرف خیابان بروم سراغ آن‌یکی داروخانه، مدتی صبر می‌کنم تا از حجم ماشین‌ها و بعضاً سرعت‌شان کم شود و بالاخره به آنطرف خیابان می‌روم و کارم انجام می‌شود...

نوبت نانوایی است که صفش مرا فرا می‌خواند؛ خوشبختانه زود مشتری‌ها را راه می‌اندازد و نوبت من می‌شود...

قدم‌زنان درحالی که آسمان و کوه و خیابان و ماشین‌ها و آدم‌ها را دیده‌ام، به خانه بازمی‌گردم و وقتی زنگ در را می‌زنم چهارتا چشم با برق نگاه مهربانشان به استقبالم می‌آیند...

کار خاصی نکرده‌ام ولی بهم خوش گذشته همین گردش کوتاه در محله، و یادم می‌آید که در شروع کرونا، من و بچه‌ها دو ماه و نیم تمام حتی یکبار پایمان را از درب واحد بیرون نگذاشتیم... چه روزهایی بر ما گذشت...

خدایا شکرت که خیلی مهربونی❤️


+ ای دل غمدیده حالت بِه شود، دل بد مکن ..... وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

یه چالشی شروع شده با این مضمون که از یه فضایی نه چندان لاکچری که حتی بدرد عکس گرفتن و منتشر کردن نمی‌خوره اما به شدت حالتونو خوب میکنه عکس بگیرید و توضیح بدید چرا اون فضا یا شیء یا هرچیزی که توی عکس هست، حالتونو خوب میکنه؟!

یه نگاه به اطرافم انداختم، چشمم افتاد به لب پنجره‌ی دلبر آشپزخونه‌ام و گلدونام...

راستش وقتی می‌بینم یکی از گلدونای دلبندم یه کوچولو تلاش کرده و داره رشد می‌کنه حال دلم هرطوری که باشه، عصبی، کلافه، خسته، اصلاً بگو مُرده اما با دیدن تلاشش، خوب میشه.

و حالا دو سه روزیه که نوبت به «بگونیای خالدار» رسیده، که خیلی دوستش دارم و رشد و جوونه‌هاش به شدت حالمو خوب می‌کنه...

چند وقت پیش دیدم یه مدتیه هیچ تغییری توش نمودار نشده، مدام زیر و رو و بالا و پایینش کردم، دیدم نه پژمرده و رو به زواله و نه تلاش ظاهری برای رشد برگ‌های بالاییش می‌کنه، گفتم لابد تو هم خودتو زدی به خواب!!!

بعد از چند روز وقتی یه جوونه‌ی کوچیک از کنار ساقه‌اش و نزدیک خاک خودنمایی کرد، فهمیدم که این بگونیا جون هروقت می‌خواد تغییر کنه، توی رشد و بزرگ شدن برگ‌های بالاییش وقفه بوجود میاد یعنی هروقت ببینم استپ کرده، نه به سمت پژمردگی میره و نه به سمت رشد، می‌فهمم که بزودی تغییری در راهه و من مدام توی دلم قربون‌صدقه‌اش میرم و تحسینش می‌کنم...

برای رشد، بزرگ شدن یا بهتر شدن گاهی توی زندگی وقفه لازمه؛ همیشه یه نفس جلو رفتن نتیجه‌بخش نیست و اتفاقاً گاهی نتیجه‌ی عکس میده...

منم می‌خوام یه بگونیای خالدار باشم :))

اینم عکسایی نه چندان قشنگ از یه موجود سبز کوچولوی خیلی قشنگ

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تو بارانی که بر خاک تشنه‌ی وجودم می‌باری🍁

تو ابری که بر آسمان خسته‌ی وجودم سکنی می‌گزینی🍁

تو برگی که بر زمین خیس وجودم فرش می‌شوی🍁

آری تو پاییزی که بر روزهای دلمرده‌ی تقویمم رنگ می‌پاشی🍁

و من در انتظار بهار نیستم، تو اکنون بهار منی🍁

هیچ‌گاه یاد ندارم که در انتظار رسیدن ماه بعد و فصل بعد بوده‌ باشم🍁

منتظر چه باشم؟!🍁

تو بروی که چه عایدم شود؟! هرچند روزهای سخت و سنگین زندگی‌ام در وجود نارنجی‌پوش تو، کش آمده باشد و تمام تلاشش را بکند که پرده‌ای خاکستری بر نارنجیِ تنِ عریانت بیندازد، بازهم نمی‌توانم رفتنت را بخواهم، نه! مگر می‌شود تو را ندید؟!🍁

من این روزها پاییزانه‌ترین هوای شهرم را تنفس می‌کنم و قدر می‌دانم، به پاییزترین شکل ممکن زندگی می‌کنم و پاییزی‌ترین متنم را می‌نویسم🍁

۱. بزرگتره درحالی که نشسته‌ است و صبحانه می‌خورد، چای شیرین گرم می‌نوشد و لقمه‌ در دهان می‌گذارد، مراسم صبحگاه مدرسه‌ را با حضور مدیر محترم تماشا می‌کند!!!

من هم یاد می‌کنم که خودم در این سن چگونه صبح زود در سرما از زیر پتو با اکراه برمی‌خاستم و آماده می‌شدم و با کیفی سنگین‌تر از وزن خودم! صبحانه خورده و نخورده، راهی مدرسه می‌شدم و به همراه هم‌سن‌وسالانم برای برنامه‌ی صبحگاه، صف‌های چند ده متری می‌بستیم، از جلو نظام می‌دادیم، به صوت قرآن یکی از هم‌مدرسه‌ای‌ها و گاهی خودم گوش می‌سپردیم، سرود می‌خواندیم، دعا می‌خواندیم و درحالی که بعضاً بید‌بید می‌لرزیدیم، صبورانه بی‌آنکه جیکمان دربیاید منتظر می‌ماندیم تا نوبت به صف ما برسد و داخل ساختمان مدرسه شویم...

۲. بزرگتره درحالی که دو صفحه جلوتر از کلاس حل کرده و معلم منتظر است همه‌ی بچه‌ها حل کنند و تا یکربع دیگر یکی‌یکی عکس صفحه‌ی حل شده را بفرستند، روی مبل راحتی دراز کشیده و پتوی گرم و نرمی را به رویش کشیده و نطق می‌کند: «میگم مامان مجازی بهتره‌ها، قشنگ کارامو می‌کنم بعدش راحت دراز می‌کشم!!! همین‌طوری راضیم، خیلی هم خوبه!!!»

من هم یاد می‌کنم که خودم در این سن چگونه سه نفره می‌چپیدیم توی نیمکت‌های چوبی کاملاً استاندارد!!! گاهی آرنج‌مان دست بغل‌دستی را خط می‌زد، گاهی پاک‌کن یا مداد بر زمین می‌افتاد و درحالی که از کمر تا شده بودیم باید از میان شش پای آن زیر، مورد مذکور را می‌یافتیم که شاید از مراحل بازی‌های کامپیوتری و استراتژیک امروزی سخت‌تر می‌نمود!!! و آخ که یادم می‌آید امتحان‌هایی که باید یکی از سه نفر پایینِ پای دو نفر دیگر، روی پا می‌نشست و آن پایین درحالی که پایش می‌رفت که بخوابد، تمرکز کرده و امتحان می‌داد...

ولی خوش بودیم، راضی بودیم، غر نمی‌زدیم و جیکمان درنمی‌آمد!


+ ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا؟!!!