بچه ها اصرار دارند که دوباره بیرون برویم؛ تا می آیم تسلیمشان شوم، مامانِ بی حال و تنبلِ درونم با دو دست روی شانه ام فشار می آورد و سرجایم می نشاندم و شروع می کند به نطق کردن :

باید بچه ها رو آماده کنی و همش نگران رعایت پروتکل های بهداشتی شون باشی! تازه خودتم باید تو این گرما کلی لباس بپوشی و عرق بریزی؛ اون بیرون مثلاً چی منتظرته؟! اینجا زیر کولر راحت نشستی کتاب میخونی یا توی گوشیت سیر می کنی، اصن بذار اینا هم توی سروکله هم بزنن فوقش دعوایی میکنن و تو صلحشون میدی یا فوقِ فوقش دادی سرشون میکشی و امروز هم میگذره، بیخیال، گوشه دنج خونه تو رها نکن!"

مامانِ همدلِ درونم که تا الان سکوت کرده بود دستم را می گیرد و از جا بلندم می کند و با چشمکی به مامانِ بی حال به نشانه پیروزی😉 سری به نشانه تأیید در برابر اصرارهای بچه ها تکان می دهد...

********

روی همان سکوی همیشگی نشسته ام و صدای بازی بچه ها در گوشم می پیچد؛ به اطرافم که نگاه می کنم همه چیز تکراری است؛ همان درخت ها، همان بوته ها، همان آسمان، همان ساختمان ها، و... شاید هم نه، اصلاً این ماییم که برای این فضا تکراری هستیم! ولی قول و قرارم با خودم را که به یاد می آورم، آرام می گیرم و چشمانم را جور دیگر باز می کنم؛ من با خودم قرار گذاشته ام که دلزده از تکراری ها و یکنواختی های اتفاقات اطرافم و حتی روزمرگی های زندگی ام نشوم و از دلِ پیش پا افتاده ترین رویداد زندگیِ هر روزه ام، به کشفی نو برسم؛ می دانم و یقین دارم که اینطور نگاه کردن به پیرامونم، حال مرا بهتر خواهد کرد...

چشمانم را ذره بین می کنم و پنبه ی بی تفاوتی را از گوش هایم بیرون می کشم و تلاش می کنم تنها اندکی دقیق تر ببینم و بشنوم:

* در آینده ما هم این شکلی می شویم :

پیرمرد و پیرزنی از کنارم می گذرند، قدم به قدم باهم پیش می روند، خانم عصایی بر دست دارد و آقا، با اینکه کمری خمیده دارد، انگار قبراق تر قدم برمی دارد؛ متوجه می شوم که آقا قدم ها را آهسته تر برمی دارد تا خانم از او عقب نیفتد، گاهی هم باهم پچ پچ می کنند، تا زمانی که از دیدم بیرون روند با نگاهم دنبالشان می کنم، لبخندی بر لب می زنم و در دلم آرزوهای خوب برایشان می کنم و فکر می کنم که اینطور کنار هم بودن در این سن، چقدر خوب و عالی و ایده آل است؛ خیالبافی هایم را از دل می گذرانم و به خودم امید می دهم که ان شاءالله من و او نیز در آینده، اینگونه خواهیم بود! :)

* صدایی آزاردهنده که دیگر آزارم نمی دهد :

مدام صدای ترمزِ سوتی شکلِ اتوبوسِ تندرو در ایستگاه نزدیک به گوشم می رسد؛ قاعدتاً مثل همیشه باید خسته ام کند و دقایقی که صدایش به گوش نمی رسد سرخوش باشم، اما این بار خوب گوش می کنم و فاصله بین دو اتوبوس را اندازه می گیرم، کمی خیالپردازی می کنم و تعداد مسافران پیاده یا سوار شده را تخمین می زنم. برای سلامتی همه مسافرانی که مجبور به استفاده از اتوبوس آن هم در این شرایط کرونایی هستند در دلم دعا می کنم. جالب است، یعنی این من هستم که منتظرم تا اتوبوس بعدی از راه برسد تا خیالبافی هایم از نو شروع شوند؟! من دیگر از این صدا بدم نمی آید! :)

* تازه شدن دیدار، هرچند کوتاه :

چند وقت پیش همسایه ای را برای اولین بار دیده بودم و دقایقی هم صحبت شده بودیم، از لحاظ ظاهری شاید هیچ وجه اشتراکی بینمان نبود اما دغدغه های مشترکی باهم یافته بودیم. گویا او هم به ندای مامانِ همدلِ درونش بها داده و همراه فرزندش شده! دوباره دیدنش، خوشحالم می کند گرچه باید زود برود و با کودکانه های فرزندش که در سن پادشاهی بسر می برد و حرف، حرفِ اوست همراهی کند! :)

* زود باش خودتو به من نشون بده :

در آن تکه ای از آسمان که از لای ساختمان های دراز پیداست، تلاش می کنم که از شکل و شمایل ابرها سردربیاورم؛ انگار کار سخت می شود و هیچ شکلی به چشمم نمی آید! دارم کم کم خسته می شوم ولی تا می گویم: "زود باش خودتو به من نشون بده!" قورباغه ای از نیمرخ که در حال جهش است، نمایان می شود؛ کمی آن طرف تر هم نیم رخ آدمی را با دماغ عمل کرده! (بنظرم کمی باریک و تراشیده و سربالا می آید ولی خوشگل است😏) که نگاهش رو به بالاست، می بینم، نمی دانم شاید دارد دعا می کند یا شاید هم مثل من به دنبال کشف شکل ابرها در آسمانِ خودش باشد! :) 

* کجایی؟ درست وسط یک گردبادِ ملایم :

باد می آید؛ نگاهم به بچه هاست که از شدت بازی و دویدن عرق کرده اند. مامانِ همیشه نگرانِ درونم در دل می گوید:

بازی بسه دیگه، بریم، نکنه حالا که عرق کردید باد به کله تون بخوره و سرما... 

مامانِ همدلِ درونم وسط حرفش می پرد:

بادِ به این گرمی توی این تابستون، آخه سرما کجا بود؟! بذار بازیشونو بکنن؛ ببین چه جوری دل به دل هم دادن و از ته دل میخندن؛ حیف نیست حالشونو بگیری و ببری بذاریشون دوباره وسط چهاردیواری؟!

طرف مامانِ همدل را می گیرم و اجازه می دهم بچه ها به بازی شان ادامه دهند، من هم به اطرافم توجه می کنم. باد می آید و برگ ها دور هم می گردند و گردباد برگی شکلِ کوچکی راه انداخته اند. می خواهم از روی حرکت برگ ها جهت باد را تشخیص دهم. نگاه کن! من خودم انگار درست وسط یک گردباد نشسته ام چون به برگ های بوته ها و گیاهان اطرافم که نگاه می کنم هرکدام به یک جهت متفاوت در حرکتند، جهت ها را دنبال می کنم و می بینم که یک دایره می شود!

مامانِ همدلِ درونم به مامانِ همیشه نگرانِ درونم می گوید :

ببین مامانِ همیشه نگران اگر به حرف های تو گوش کرده بودم و رفته بودم، این کشف زیبا و هیجان انگیز از دستم می رفت! :)

 

و داستانِ این تجربه های دوست داشتنیِ من همچنان ادامه شیرینی دارد...


+ به اطرافمان جور دیگری نگاه کنیم، صداها را جور دیگر بشنویم، رایحه ها را جور دیگر استشمام کنیم و در نهایت اینکه زندگی را جور دیگر زندگی کنیم. حالمان بهتر می شود. زندگی هیچ کداممان خالی از مشکلات و گره های کور و گرفتاری ها و حسرت ها و گرانی و نداشتن برق!!! و... نیست، ماشاءالله پر و پیمون هم هست، من هم از این قاعده مستثنی نیستم ولی دارم کم کم یاد می گیرم که زندگی را باید جور دیگر زندگی کرد، همین :)

+ حالتان خوب :)   

خلاصه سفرنامه برادران عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی

این قسمت : صعود به هیمالیای سربلند

آنچه گذشت :

تمامی قسمت های قبلی مربوط به گزیده نوشتِ من از سفرنامه مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، با این حال لینک قسمت های قبلی را در اینجا برایتان می گذارم :

قسمت اول (دوران کودکی) اینجا - قسمت دوم (دوران نوجوانی) اینجا - قسمت سوم (دوران جوانی) اینجا - قسمت چهارم (نخستین گام برای سفر) اینجا - قسمت پنجم (در سرزمین پاکستان و سفر دریایی به جزیره سیلان) اینجا - قسمت ششم (ادامه خاطرات جزیره سیلان و سفر به سرزمین شگفتی ها، هندوستان) اینجا - قسمت هفتم (ادامه خاطرات سرزمین شگفتی ها، هندوستان) اینجا - و قسمت هشتم (صعود به هیمالیای سربلند) در ادامه مطلب👇

دستگیره را برمی دارد که دسته ی به ظاهر! داغِ قابلمه را با آن، به دست بگیرد، که دستگیره به درون آبِ جوش درحال قل قل می افتد؛ سریع و بدون فکر اقدام به بیرون آوردنش می کند... آخ دستش!

دستگیره به دست می گیرد که مبادا دستش از داغیِ ظاهری دسته ی قابلمه، بسوزد که از داغیِ واقعی آب جوش می سوزد، زیاد هم می سوزد...

وقتی راهی را انتخاب می کنیم و برای احتمالاتی که ممکن است خوشایندمان نباشد طرح و نقشه می کشیم تا مبادا به دامشان بیفتیم باید به یاد داشته باشیم که محتمل هایی هم هست که از دیدمان دور مانده اند و بیشتر از همه آن احتمالات در کمین ما نشسته اند!


+ محافظه کاری همیشه تورا حفاظت نخواهد کرد بانو، بلکه ممکن است تو را از چیزهایی که به واقع باید در مقابلشان از خودت حفاظت کنی غافل بمانی؛ کمی ریسک پذیر باش، بی گدار به آب زدن همیشه هم بد نیست؛ نترس غرق نمی شوی!

تجربه های جدید دوست داشتنی ام از این قرار است که :

1) یک کار فنی، تخصصی، هنری یا هر چه...

از آنجایی که چندین وقت بود که پوسته پوسته شدن و ریختنِ رنگِ قسمت هایی از دوتا چهارچوبِ در و ضرب دیدگی چند جا از دیوار به دلیل خوردن یا کوباندنِ! وسایل به دیوار، نظرِ نامساعدم را به خودش جلب کرده بود! و خب از طرفی هم این خرده کاری ها اصولاً چیزی نیست که بخاطرشان منت نقاشانِ محترم را بکشیم یا زحمتی به گردن ایشان یا بهتر است بگویم به جیب مبارک خودمان تحمیل کنیم، در یک حرکتِ خودجوشانه رفتم و وسایل لازم اعم از بتونه، سمباده، لیسه (اسمش را هم بلد نبودم و وقتی خریدم یاد گرفتم😏، همان که تیغه ای شکل است و با آن بتونه کاری می کنند!)، قلمو و رنگ خریدم؛

اصلاً و ابداً هم ذره ای فکر نکردم که شاید این کارها مردانه باشد و در میان چند مشتریِ مردِ دیگر، تمام توصیه ها و راهنمایی های لازم را از فروشنده رنگ گرفتم و به خانه آمدم، بر طبل شادانه کوبیدم و کار را آغاز نمودم؛ اتفاقاً به عنوان دست گرمی و کار اول خوب از آب درآمد؛ حالا اوستا نقاش که نه ولی احتمالاً شاگرد نقاش خوبی می شدم😁و البته خیلی خرسند گشتم که توانستم چهارچوب ها و دیوارها را از آن وضع ناخوشایند درآورم!

و باید بگویم که مهم تر از همه اینها یاد گرفتم که بجای اینکه هربار ببینمشان و در دلم غرغر کنم، باید بالاخره یک روزی و به یک نحوی خودِ خودم حال خودم را عوض می کردم (لطفاً تعمیمش بده به تمامی موارد ریز و درشت زندگی ات بانو!

2) کشف های شگفت انگیز...

با بچه ها که بیرون می روم، هربار سعی می کنم که هم خودم و هم بچه ها از بیرون بودنمان یک جور خاصِ جدیدی لذت ببریم؛ گاهی کتابم را دست می گیرم و میان بازی و خنده بچه ها سعی می کنم کلمه به کلمه آن را بفهمم و در آن غرق شوم؛ گاهی هم کتاب را کنار گذاشته و به اطرافم بیشتر توجه می کنم و با اینکه معمولاً هربار در یک نقطه و روی یک سکوی تکراری نشسته ام، اما تلاش می کنم که تکرارها دلزده ام نکند و به خودم اطمینان می دهم که لااقل یک چیز جدید خارق العاده در اطرافم منتظر من است و من باید آن را کشف کنم؛

مثلاً تکه ای از آسمان که داشت به زور خودش را از میان ساختمان های درازِ اطراف به من می نمایاند، توجهم را جلب کرد و با دیدن همان یک تکه آسمانِ کوچک که کلی ابرهای کوچولو را در خود جای داده بود، سر ذوق آمدم.

یا مثلاً یک بار گیاهی در باغچه ی کنار ساختمان که اصلاً اسمش را هم نمی دانستم نظرم را جلب کرد و بعد از آن، هربار که از کنارش رد شدم به مهربانی نگاهش کردم و سلامش دادم؛ آخرین بار طاقت نیاوردم و خم شدم و تکه ای از ساقه اش را چیدم و به خانه آوردم، نمی دانستم که اصلاً قلمه، روی این گیاه جواب می دهد یا نه ولی به امتحانش می ارزید، آخر خودش صدایم زده بود؛ با بیم و امید و با عشق بسیار، برگ هایش را تمیز کردم و در ظرف آبی گذاشتمش؛ بعد از دو یا سه روز وقتی ریشه کوچکی را دیدم که از دل ساقه گیاه در حال رشد کردن بود خیلی ذوقزده شدم و با صدای بلند گفتم : "بچه ها گلمون ازمون تشکر کرده و خوشحاله که آوردیمش به خونمون!"، بچه ها هم با اشتیاق ریشه های کوچک سرزده از گیاه را تماشا کردند؛

بچه ها یاد گرفته اند و گاهی که از بازی خسته می شوند می گویند برویم اطراف چرخی بزنیم و به دنبال کشف های شگفت انگیز بگردیم؛ گرچه گاهی آن مامانِ همه چیز تمام و غرغرو و وسواسیِ درونم می خواهد که جلویشان را بگیرد و نگذارد که دستشان را آلوده کنند یا خجالت می کشد از اینکه مبادا کسی ببیند که بچه هایش به دنبال چیزی باغچه را با چوب زیر و رو می کنند و شاید زشت باشد!!! ولی این بار من جلوی آن مامانِ بدخلق را می گیرم و سعی می کنم به بچه ها فرصت لمس کردن، دیدن، شنیدن و بوییدن را بدهم؛ اصلاً خودم هم گاهی با آنها همراه می شوم و بیخیال همه معادلات درهم پیچیده ذهنی ام می شوم و بعد می بینم که انگار من هم دارم لذت می برم، کمی بعد با مُشتی پر از چوب و خار و برگ و گلِ پژمرده و سنگ و... که حاصل کشف های شگفت انگیزمان هستند، شادمان به خانه بازمی گردیم...


+ حال خوب همین دور و بر ماست، فقط کافی ست ذره بین مان را برداریم و ببینیم و یا شاید هم پنبه ها را از گوش درآوریم و بشنویم، و در یک کلمه، در زمان حال زندگی کنیم نه در بندِ گذشته ی رفته و نه اسیرِ آینده ی نیامده!

+ حالتان خوب :)

خلاصه سفرنامه برادران عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی

این قسمت : ادامه خاطرات سرزمین شگفتی ها، هندوستان

آنچه گذشت :

تمامی قسمت های قبلی مربوط به گزیده نوشتِ من از سفرنامه مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، با این حال لینک قسمت های قبلی را در اینجا برایتان می گذارم :

قسمت اول (دوران کودکی) اینجا - قسمت دوم (دوران نوجوانی) اینجا - قسمت سوم (دوران جوانی) اینجا - قسمت چهارم (نخستین گام برای سفر) اینجا - قسمت پنجم (در سرزمین پاکستان و سفر دریایی به جزیره سیلان) اینجا - قسمت ششم (ادامه خاطرات جزیره سیلان و سفر به سرزمین شگفتی ها، هندوستان) اینجا - و قسمت هفتم (ادامه خاطرات سرزمین شگفتی ها، هندوستان) در ادامه مطلب👇

میهمانِ سرزده که از راه می رسد

آب غذا را زیاد می کنند!!!

اما گمان مبر، آن زمان که عشقت میهمان قلب کوچکم شد

آب بستم به غذای روحمان،

نه!

من با این مِهر

هرچند به دید دیگران، هیچ نیاید،

خالص میزبانی ات می کنم، خالص...


+ بگذار قضاوت کنند، کم و ناچیز پندارند، اصلاً در نظرشان هیچ نیاید این عشق... من و تو آن خلوص را چسبیده ایم و رها نمی کنیم!

+ شعر از من

دوباره می رویم سراغ گزیده هایی از کتاب پر از هیجان و شگفتیِ «سفرنامه برادران امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی»؛ به واقع، جرأت و جسارت شان مثال زدنی ست، همان ها که نزدیک به 70 سال پیش با امکانات ناقص آن زمان، دست به چنین سفر اعجاب انگیزی زدند و تمامی موانع پیش رویشان را پشت سر گذاشتند. این کتاب علاوه بر حوادث و خاطرات جالب و گاهاً باور نکردنیِ این دو برادر در طول سفرشان به دور دنیا، شامل تاریخ، فرهنگ، عقاید و رسومات عجیب و غریب ملل گوناگون نیز می باشد که با خواندنش بسی لذت برده، گاه انگشت حیرت به دهان گرفته و گاهی نیز به فکر وادارت خواهد کرد... 

این قسمت : ادامه خاطرات جزیره سیلان و سفر به سرزمین شگفتی ها، هندوستان

آنچه گذشت :

اگر به تازگی با من همسفر شده اید، حیف است که از قسمت های قبلی این سفرنامه جا بمانید؛ تمامی قسمت های گزیده نوشتِ من از سفرنامه برادران امیدوار در دسته بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، با این حال لینک قسمت های قبلی را در اینجا برایتان می گذارم :

قسمت اول (دوران کودکی) اینجا - قسمت دوم (دوران نوجوانی) اینجا - قسمت سوم (دوران جوانی) اینجا - قسمت چهارم (نخستین گام برای سفر) اینجا - قسمت پنجم (در سرزمین پاکستان و سفر دریایی به جزیره سیلان) اینجا - و قسمت ششم (ادامه خاطرات جزیره سیلان و سفر به سرزمین شگفتی ها، هندوستان) در ادامه مطلب 👇

جیلیز... ویلیز

صدای سیب زمینی های اندکی تر است، وقتی که به داخل روغن داغ سرازیر می شوند. کمی که گذشت، از آن صدای جیلیز و ویلیزِ تیز کاسته شده و سیب زمینی ها، ریز ریز شروع به سرخ شدن می کنند...

نه! صبر کن، مطمئناً قصدم نوشتن دستور تهیه سیب زمینی سرخ کرده نیست!

خواستم بگویم وقتی به داخل سختی، ناآرامی یا مشکلی جانکاه (روغن داغ) سرازیرمان می کنند، اولش جیلیز و ویلیز می کنیم و آه و ناله، شاید کمی هم سخت بگذرد ولی کمی که گذشت، دیگر از آن صدای تیز خبری نیست و با پوست کلفتیِ هرچه تمام تر، ریز ریز به سرخ شدنمان ادامه می دهیم!


+ سیب زمینی های خام و بدطعم، پخته می شوند، ترد و خوش طعم می شوند؛ تو نیز اینگونه ای! شک نکن ;))

در دلش خواسته ای دارد، با خیال پردازی هایش تا کجاها که پیش نرفته!

ولی وقتی او می گوید : "نمی شود بانو..."، خم به ابرو نمی آورد و شکلک های عشقولانه را به همراه لبخندی که بر لب دارد تحویلش می دهد...

کمی بعد قطره اشکی را از گوشه چشمانش پاک می کند ولی ذره ای در دل احساس ناخوشایند و غرغر کردن ندارد، چون می داند مردش را تحت فشار نگذاشته است، چون می داند خیال مردش آسوده است که همسرش هوایش را دارد و به خاطر خواسته ای ناچیز شرمنده اش نمی کند...


+ کوهی از مشکلات ریز و درشت بر روی دوش اوست، همان ها برایش بس، نکند من اضافه کنم بر این بار!

+ اینجا با یک کیلو اضافه بار هم جریمه می شوی!

دیروز عصر با بچه ها رفتم بیرون، چقدر خوش گذشت بهشون...

اخیراً توی این بیرون رفتن ها، هربار با یکی از همسایه ها که اتفاقاً اونم بچه شو از اسارتِ چهاردیواری خونه رها کرده و اومده هواخوری، هرچند کوتاه هم کلام میشم.

دارم فکر میکنم چقدر این مراوداتِ کوتاهِ ادامه ندار! ولی دلچسب رو دوست دارم، و مدتهاست ازش دور بودم! قبلاً به واسطه رفت و آمدهای بیشتر، مراوداتِ ادامه ندار زیاد داشتم، من اینطور توصیفش میکنم که درواقع مراوداتی هستن که دست و پا گیر نیستن و مسئولیتِ سنگینی رو دوشت نیست بابتش! مثلِ اینه که توی گرما جلوی یه پنجره باز نشستی و یکهو غیرمنتظره یه نسیم خنک صورتتو نوازش کنه و کیفور بشی و بعد هم یکهو تموم بشه و اصلاً نمی دونی دوباره کِی و چقدر قراره ازش لذت ببری شاید بارها و شایدم هیچ وقت :))


+ از تجربه های دوست داشتنی من

دوستت دارم، کنارت هستم، دلسوز توام و زخم هایت را تاب نمی آورم...

من...

می آیم...

نگران نباش...

 

 

+ شعری و شوری وطنم، وقتی صدای تو، منم، باید که از تو بخوانم... ایرانِ من فقط ببخش صدایم گرفته است این بغض لعنتی نمی گذارد واژه ها را درست ادا کنم، من درد کشیده ام و برای تو همه دردهایم را تاب آورده ام...

هیچ وقت نخواست که به اصطلاح سر توی گوشی همسرش ببره! یا بخواد تک تک مخاطبین ریز و درشتش رو بشناسه؛ یا اینکه مکالمات و پیام های همسرش رو توی فضاهای مجازی و پیام رسان ها چک کنه! حتی گاهی که همسر دستش بنده و گوشیش زنگ می خوره و یا صدای پیامش بلند میشه و همسر میگه تو جواب بده، ممکنه خیلیا توی شرایط مشابه از اینکه شاید اینطوری بتونن سر از کار همسرشون دربیارن، خوشحال باشن ولی اون با اکراه توی دلش میگه " آخه مگه با من کار دارن عزیزم که من بخوام جواب بدم؟! " و مدام به طرق مختلف از زیر این کار در میره! حتی وقتی جیب های لباس همسرش رو برای شستشو خالی میکنه بدون زیر و رو کردن محتویات، اونا رو روی میزِ کار همسرش میذاره و حتی نگاهی هم بهشون نمیندازه، واقعاً چه اهمیتی داره؟!

راجع به این موضوع که خوب فکر می کنه می بینه اصلاً بحث، بحثِ حریم خصوصی و احترام به این حریم و یا انتظارِ اینکه همسر هم باید در مورد گوشیِ او همین رفتارو در پیش بگیره (که اتفاقاً در پیش هم گرفته!)، نیست! بحث، سرِ اعتمادیه که یک شبه که نه، بلکه سال هاست آجر به آجر روی هم چیده شده و الحق که از همون خشت های اول، راست و درست روی هم قرار گرفتن و حالا هردو میتونن سال های متمادی به این دیوارِ مستحکم تکیه بزنن و توی سایه اش بنشینن و به اثر معماری کم نظیرشون نگاه کنن و لذت ببرن... 

بله، درسته او داره حس اعتماد خودش به همسرو می بینه، این حس وجود داره پس باید دیده بشه و چون حسیه که لذت بخشه و دوستش داره و باعث آرامشش میشه باید بهش بها داد، باید این حسو در آغوش کشید و بهش احترام گذاشت...


+ به باورِ من، وقتی اعتماد می کنی، اگر خودتو شناخته باشی باید در درجه اول به حس خودت اعتماد کنی و به وجود این حس احترام بذاری نه اینکه یه جوری و با یه ترفندی بخوای از این حست آتو بگیری و ثابت کنی به خودت که اشتباه کردی!

+ اگر هم چیز خاصی وجود داشته باشه خودبخود بهت ثابت میشه نگران نباش، لازم نیست جلو جلو کمر به قتل حس اعتمادت ببندی ;))

از گرد راه رسیده و نرسیده

به رویم لبخند بزنی

برایم دست تکان دهی

میزبان حرف های ناگفته در دل مانده ام شوی

بی منت مهر بورزی

خطایم را ببخشی و قضاوتم نکنی

اوقاتم با تو بدون حسرت سپری شود

و حتی لحظه ای رها شوم از این دنیای سردِ یخزده

چیز زیادی است، نه؟!

من تنها همین را از تو می خواهم، رفیق!

و دیگر هیچ...


+ شعر از من

گزیده نوشتِ من از کتاب هیجان انگیز سفرنامه برادران امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی؛ این کتاب نسبتاً قطور است و من برای اینکه بتوانم در اینجا خلاصه و گزیده ای از آن را ثبت کنم، اجباراً بعضی از جزئیات و حواشی را ذکر نمی کنم؛ بهرحال امیدوارم هرکسی که اینجا با خواندن این خلاصه ها و گزیده های سفرنامه همراه من است، به قدر کفایت لذت ببرد و صدالبته همچون من برایش درس آموز باشد...

این قسمت : در سرزمین پاکستان و سفر دریایی به جزیره سیلان

آنچه گذشت :

لینک قسمت های قبل : قسمت اول (دوران کودکی) اینجا - قسمت دوم (دوران نوجوانی) اینجا - قسمت سوم (دوران جوانی) اینجا - قسمت چهارم (نخستین گام برای سفر) اینجا - و قسمت پنجم (در سرزمین پاکستان و سفر دریایی به جزیره سیلان) در ادامه مطلب👇

بعضی کلمه ها و جمله ها هم هستند که گفته که نه خورده می شوند!

درست مثل بدطعم ترین چیزی که توان قورت دادنش را هم نداری و باید به جرعه آبی کار را یکسره کنی!

تلاش کن کلمه ها و جمله ها به زبانت بنشینند، گزیده، به موقع و به جا...

چه کسی گفته در کودکی زبان باز می کنیم؟! گاهی همان کودک ها بزرگسال می شوند و هنوز نمی دانند چگونه زبان بگشایند و از احوالات و احساسات خود بگویند!

شاید گاهی یا برای بعضی، گفتنش سخت باشد، اما مطمئن باش خوردنش فقط پاک کردن صورت مسئله است!

همین...

 

وقتی که نیستی ولی می دانم که می آیی...

لحظه ها را برای آمدنت، هرچقدر هم که زیاد باشند، می شمارم...

اینجور وقت ها فقط دلم برای بودنت تنگ است...

حتی اگر نگویم و نپرسی از کشدار بودن این لحظه ها...

 

اما امان از وقتی که نیستی ولی می دانم که نمی آیی...

و لحظه شماری ها برای آمدنت، هرچقدر هم که زیاد باشند، بی فایده است...

آن وقت دلم هم برای بودنت،

و هم برای لحظه شماری های آمدنت تنگ است...

حتی اگر نگویم و نپرسی از سخت گذشتن این لحظه ها...

 

من خوب بلدم به این لحظه شماری ها عادت کنم ولی ترک عادت مخواه...

 


+ خدایمان هم خوب می داند که نبودن هایت عاشق ترم می کند، مدام بهانه ای جور می کند تا از هم دور باشیم...

+ شاید نبودنت مثل شربت تلخی است که حال عاشقی مان را بهتر می کند، نمی دانم...

گزیده نوشتِ من از سفرنامه برادران امیدوار (چقدر حالم را خوب می کند این خواندن ها و خلاصه نویسی ها، لحظه به لحظه اش پر از حیرت و شگفتی ست!)

این قسمت : نخستین گام برای سفر

آنچه گذشت :

لینک قسمت های قبل : قسمت اول (دوران کودکی) در اینجا - قسمت دوم (دوران نوجوانی) در اینجا - قسمت سوم (دوران جوانی) در اینجا - و قسمت چهارم (نخستین گام برای سفر) در ادامه مطلب👇

صدای رعد و برق می آید... گرومپ گرومپ...

گویی آسمان دارد دق دلی اش را خالی می کند و فریاد می کشد؛ بر سرِ کی، نمی دانم؟!

فقط می دانم کمی بعد وقتی که اشک هایش می بارد، حتی اگر جار نزند هم، در درون خودش پشیمان می شود از این همه داد و قال!!!

و وقتی نور بر چهره اش می تابد، رنگین کمان زیبایی منعکس می شود و تو تمام داد و قال چند لحظه پیشش را به دست نسیم خنکی که گونه ات را می نوازد، می سپاری و شمیم دل انگیز باران را استشمام می کنی...

آن وقت است که آغوش کوچکت برای تمام آسمان جا دارد و با دل و جان در آغوشش می کشی...


+ ببخشیم... بگذریم... فراموش کنیم...

گزیده نوشتِ من از کتاب مهیج و حیرت انگیز سفرنامه برادران امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی؛

این قسمت : دوران جوانی

آنچه گذشت :

لینک قسمت های قبل : قسمت اول (دوران کودکی) در اینجا - قسمت دوم (دوران نوجوانی) در اینجا - و قسمت سوم (دوران جوانی) در ادامه مطلب👇

گزیده نوشتِ من از کتاب مهیج و حیرت انگیز سفرنامه برادران امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی؛

این قسمت : دوران نوجوانی

آنچه گذشت :

قسمت اول (دوران کودکی) در اینجا

و قسمت دوم (دوران نوجوانی) در ادامه مطلب👇