چقدر همیشه نیاز دارم به این ماه، منِ ناچیز...

و چقدر کم شکرِ بودنت را بجا می آورم، آقاجان...

آقاجان...

ببین مرا...

می دانم که می بینی، گرچه خیلی وقت ها تو را نمی بینم...

بشنو فریاد خفه شده ام را...

می دانم که می شنوی، گرچه خیلی وقت ها تو را نمی شنوم...

آقاجانم شکر که تو را دارم... دستِ خالی ام را ببین... شرمندگی ام را ببین... 

به گوشه چشمت نگاهم کن... 

تو چه بهانه خوبی هستی برای شکستن سد این بغض...

بگذار سیلِ اشک دربرگیرد مرا و با خود ببرد همه آلودگی هایم را...


+ عشق پابرجاست، زندگی زیباست، تا دلها دستِ ابی عبدالله ست...( کلیک )

 

خلاصه سفرنامه برادارن عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی

این قسمت : سفر به مالزی

آنچه گذشت :

با اینکه هر قسمت از خلاصه هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می نویسم، در ادامه قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

تمامی قسمت های قبلی مربوط به گزیده نوشتِ من از سفرنامه مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، به خاطر اینکه تعداد قسمت های پیشین زیادتر شده است، در اینجا تنها لینک قسمت قبلی را می گذارم : 

قسمت یازدهم (به سوی خاور دور و عجایب کشور برمه) اینجا - و قسمت دوازدهم (سفر به مالزی) در ادامه مطلب👇

1. چند روز پیش که با بچه ها بیرون رفتم دوباره مسخ تکه ای از آسمون شدم. بهشون میگم : "بچه ها نگاه کنین، دوباره آسمون خیلی قشنگ شده، مثل یه نقاشیه!" هر دو نگاهشون رو به آسمون میدوزن و سه تایی با گردن هایی که رو به بالا خم شده، قدم زنان میریم جلو! بزرگتره میگه : "آرررره خیلی مصنوعی شده!" خندم میگیره و ادامه میده : "نقاشی مصنوعیه دیگه!" و من موندم حالا مصنوعی قشنگ تره یا طبیعی :/

2. این چند وقت که با آشفتگی های ذهنیم دست و پنجه نرم میکنم و تو این گریبان گیری گاهی اونا پیروزن و گاهی هم من، انگاری یه مانع بزرگ سرِ راهم هست برای کشف کردنِ چیزای جدید از اطرافم. من با خودم قرار گذاشته بودم که باید بتونم در لحظه زندگی کنم و از تو دل لحظه هام چیزای جدید کشف کنم و زاویه دیدم رو به روتین ترین و پیشِ پا افتاده ترین بدیهیات پیرامونم تغییر بدم تا رها بشم از بندهایی که به دور خودم پیچیدم؛ میدونم که اینجوری حالم بهتر میشه و لذت از سر و روی لحظه هام میباره ولی برای رسیدن به این حالِ بهتر، انگار خیلی دارم تلاش میکنم، خیلی دارم تقلا میکنم و این تقلا کردنِ بیش از حد خودش میشه یه مانع برای رسیدن بهش؛ اصلاً باید گاهی دست از تلاش بردارم و بشینم و به خودم اجازه بدم که هییییییچی کشف نکنه، هییییییییچی نبینه، هیییییییچی هم نشنوه! عیبی نداره... این نیز بگذرد... وقتی بهتر شدم دنیای پیرامونم با آغوش باز منتظرمه تا برم و قشنگ های دلبرشو کشف کنم؛ مطمئنم!

البته باید اضافه کنم که نتیجه یه تلاش کوچیک و نه طاقت فرسا توی عصر یه روز مرداد ماه که خیلی هم هوا شبیه مرداد ماه نبوده و نسیم خنکی گهگاه می وزیده این بود که من گوشامو تیز میکنم و میرم توی دنیای صداهای اطرافم و سعی میکنم هرچیزی رو که میشنوم بنویسم : صدای گاز خوردنِ ماشین ها و عبورشون ... صدای بوق زدنِ عروس کِشون! ... صدای خنده بزرگتره و کوچیکتره وقتی دارن بازی میکنن ... صدای تیز عبور موتور ... صدای کار کردن کولری که به روغن کاری احتیاج داره ... صدای ویراژ و لایی کشیدن یه ماشین ... صدای پیرمردهایی که روی نیمکت اونطرفی نشستن ... صدای کلفت یه آقایی که با کمی چاشنی عصبانیت داره به مخاطب اونطرف خط تلفن چیزی رو تفهیم میکنه ... صدای سوت زدنِ کسی، انگار که یکی داره برای پرنده اش سوت میزنه تا به خوندن وادارش کنه ... صدای هواکش یه اتاقکِ پست برق ...

فکر می کنم به صداهایی که میخوام بشنوم ولی نمیشنوم : صدای رودخونه ... صدای آبشار ... صدای باد وقتی دل یه درختو میلرزونه ... صدای دریا ... صدای دارکوب تو جنگل ... وای وای صدای نقاره های حرم دم دمای طلوع آخ که چقدر به این آخری نیاز دارم خدایا...

3. روی زمین خیس محوطه قدم گذاشتم؛ کمی بعد رد کفشای خیسم روی سنگفرش های خشکِ اون طرف تر افتاد. سر برگردوندم تا ردشون رو ببینم؛ اونا عبور کرده بودن اما باقی نمونده بودن و به ثانیه ای، بر اثر گرمای زمین محو شده بودن. فکر میکنم و با خود زمزمه میکنم : "تلاش کن مثل رد کفشات نباشی بانو! هر لحظه رو زندگی کن و بگذر اما باقی بمون، زیبا و خواستنی و منحصر بفرد؛ هر لحظه رو به نام خودت ثبت کن!" بعد فکر میکنم چطور میشه عبور کرد و در عین حال در لحظه ها اثری باقی گذاشت تا برای همیشه موندگار بشن؟ نمی دونم شاید با شکری عمیق از ته قلبت، با لبخندی شیرین، با ذوقی کودکانه، با زمزمه ای آرامش بخش، با نگاهی از سر عشق، با نجوایی رو به آسمان، با امیدی که به آینده داری و با همه اون چیزایی که تنها خودت بلدی و بس... کشفش کن...

دارم اتو می زنم تا یه سر و سامونی به لباس های اتو لازمِ داخل کمد بدم؛

داغ می کنه... صاف می کنه...

دارم فکر می کنم که رنجِ روزگار هم درست مثل یه اتو باهامون رفتار می کنه؛

داغمون می کنه و بعد چروک های روحمون رو صاف می کنه؛ حالا این روح، زیبا و شَکیل و قابل پوشیدن میشه...

اینطوری که بهش نگاه کنی برای هر رنجی نباید چیزی جز شکرگزاری بر لبت جاری بشه...

نکنه هیچ گلایه ای، شکایتی، غرغر کردنی در لحظه هات جاری بشه بانو! (که فقط خودت می دونی تاحالا چقدر جاری شده!)

خدایا برای همه چروک هایی که صاف کردی شکرت؛

من مطمئنم که اتوی رنج رو به اندازه پوست کلفتیِ اون روح، روش نگه می داری و اگه روحِ ظریف و نازکی باشه حواست بهش هست که بوی سوختگیش بلند نشه :)) 

سخته شکرگزاری زیر داغیِ اتو ولی بازم از ته قلبم فریاد میزنم "خدایا شکرت"

خلاصه سفرنامه برادران عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی

این قسمت : به سوی خاور دور و عجایب کشور برمه (میانمار امروزی)

آنچه گذشت :

با اینکه هر قسمت از خلاصه هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می نویسم، در ادامه قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

تمامی قسمت های قبلی مربوط به گزیده نوشتِ من از سفرنامه مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، به خاطر اینکه تعداد قسمت های پیشین زیادتر شده است، از این به بعد تنها لینک قسمت قبلی را می گذارم : 

قسمت دهم (کمی هم با خرافاتِ سرزمین ممنوعه، تبت!) اینجا - و قسمت یازدهم (به سوی خاور دور و عجایب کشور برمه) در ادامه مطلب👇

می شنوی؟!

این صدای ممتد شکستنِ من است

وقتی که تو تنها امروز، ترکی برداشته ای

 

می بینی؟!

این اشک های توقف ناپذیر بر چهره من است

وقتی که تو تنها امروز، بغض کرده ای

 

استشمام می کنی؟!

این عطرِ بی رایحه ی همه زندگی من است

وقتی که تو تنها امروز، عطری نزده ای

 

احساس می کنی؟!

این روزهای پر التهاب و بی پایان من است

وقتی که تو تنها امروز، بی حوصله ای

 

می فهمی؟!

این نهایتِ برونگرایی من است

وقتی که تو تنها امروز، همه چیز را درون خودت ریخته ای

 

می دانی؟!

این امیدِ به گِل نشسته ی من است

وقتی که تو تنها امروز، از حرکت باز ایستاده ای


+ شعری از من

+ خواستم بماند به یادگار از روزهای تلخی که گذراندم و می گذرانم، گرچه تلخی اش دیگر مثل قبل نیست شاید هم حس چشایی ام سازگار شده باشد!!!

+ الان حالم خوبه، با اینکه توی تاریکی قدم برمی دارم ولی از اون دور نوری می بینم :)

+ تو که حالت بد باشه من رو به موت میرم...

زندگی ادامه داره...

امروز هم آفتاب لب پنجره اومد و نورش رو بخشید به هستی؛

به گلدونام آب دادم، اونا هنوز رشد میکنن و بی اینکه بدونن تو دلم چی میگذره جوونه می زنن و سر ذوقم میارن؛ 

به بی حوصلگیم غلبه می کنم و خونه مرتب میشه چون اگر بیرون رو مرتب کنم شاید فرجی شد و درونم هم مرتب تر شد؛

دم ظهره و بوی غذام خونه رو برداشته، غذایی که هرچند دل و دماغ نداشتم، اما چون چاشنی معجزه آسای عشق بهش می پاشم و در لحظه طبخش به فکر لذت عزیزانم هستم، معمولاً خوب از آب درمیاد...

آره زندگی هنوز هم ادامه داره و براش مهم نیست که کسی جا مونده، که من اینجا جا موندم و منتظرم یکی بیاد دست دراز کنه و منِ افتاده رو از زمین بلند کنه، زندگی همیشه بی انصاف بوده و عبور کرده؛

فکر می کنم من هم باید ادامه پیدا کنم و متوقف نشم؛ کی بجز خودم میتونه به خودم کمک کنه؟! باید خودم بلند بشم؛ یادم میفته که باید بسپرم...

گاهی معنای عمیق کلمه "سپردن" رو سرسری می گیرم ولی به خودم که میام می بینم کاری جز سپردنِ امور به نیروی مطلق هستی بخش بلد نیستم؛ من همه قدرتم رو از او گرفته ام پس باید اعتماد کنم و همه چیزو به خودش بسپرم تا برای اتفاقاتِ ناخوشایندی که دست من نبوده و کنترلش هم از دستم خارجه، قدرت و صبر نصیبم کنه تا براحتی کنار بیام و نشکنم... 

تازه این همه ماجرا نیست، من باید بتونم سنگ صبور کسی باشم که این روزها به آرامشِ من بیش از هر زمان دیگه ای احتیاج داره...

سخته که در عین نیاز و احتیاج باید قوی و صبور باشی خیلی سختتتته ولی میدونم تو کمکم میکنی خدا... 

پس بلند میشم و پرده ها رو کنار میزنم و اجازه میدم نور دوباره به زندگیمون برگرده؛ من ادامه میدم و دست او را هم می گیرم تا باهم از این روزهای پر التهاب عبور کنیم...

من می تونم...

گاهی همه چیز دست به دست هم می دهد تا تو آنی نباشی که باید باشی؛

می بینی که همه دلخوشی های کوچکت خیلی زود از میان رفته اند و تو مدام می پرسی حالا دلم را به چه خوش کنم؟!

چرا دلم را که به چیزی خوش می کنم زود از دستم می رود؟!

حرف های قشنگت را که مایه آرامش خیلی ها بود، از یاد برده ای، درست مثل بچه درسخوانِ همه چیز تمامی هستی که به وقت امتحان هیچ کلمه ای را از آنچه شبانه روز می خوانده، یادش نمی آید...

دست و پا می زنی، تقلا می کنی، مدادهای رنگی را از لابلای روزگار زندگی ات، همان سوراخ سُمبه هایی که روزی پنهانشان کرده بودی، بیرون می آوری تا تمام داشته هایت را با آنها پررنگ تر کنی و دلت گرمِ آنها شود؛

باید این رنگ آمیزی برای پررنگ کردن داشته ها را ادامه دهی؛

ادامه می دهی؛ سرسخت تر از آنی که کم بیاوری و به این زودی ها خستگی از پا درت آورد؛

به اطرافیانت نگاه می کنی؛ هیچ کسی نیست که تو را بفهمد، هیچ کسی نیست که همدل تو شود و در این رنگ آمیزی برای پررنگ کردن داشته هایت، کمک حال تو باشد، تنهای تنهایی، حتی سنگ صبورت هم خودت هستی...

 

اما...

یک جایی، یک روزی، یک وقتی می رسد که...

درون تو از چیزی خالی می شود در حالیکه گمان می بری ظرفیتت پر شده است! 

این تناقض گاهی بدجور سدّ راهت می شود؛

از خدا می خواهی اندکی زمان را متوقف سازد تا تو بازگردی به روزهای بدون تکرارِ عمرت که بیهوده و در سکون می گذرند و بازگردی به زندگی ات همان قدر قوی، همان قدر باانگیزه، همان قدر جسور، همان قدر بی پروا و همان قدر پر از آرامش...

 

+ شب عید است و من فقط دارم آشفتگی های بی سر و ته ذهنی ام را ثبت می کنم باشد که دلم آرام گیرد و لابلای همه ی کسانی که لیاقت دارند، منِ بی لیاقت هم عیدی ام را بگیرم.

+ خدایا به حق این عید عزیز همه رو دلشاد کن...

 

دوباره غرقم کن در خنده های از ته دلت

در شور و اشتیاق برای ادامه دادنت

در امید به فرداهای روشنت

من آماده ام تا پایان یابم در این غرقه شدن

می بینی؟!

اینجا به غریق نجات نیازی نیست!! 

یک وقت هایی هم هست، مثل این چند روزی که از نظر جسمی، تجربه های کلافه کننده ای داشته ای که تابحال نداشته ای و گاهی همه وجودت را کلافگی پر می کند؛ اما ناخوشایندی هایش را به روی خودت نمی آوری و لبخند می زنی و ادامه می دهی؛ یا کلی بهانه ریز و درشت از گرفتاری های ترسناکِ مخوف، پشت درِ خانه ات زنبیل گذاشته اند که نوبت برسد و داخل شوند و تو سرخوشانه نشسته ای پشت اُپن و هسته های آلبالو را جدا می کنی با آن دستگاهی که بیشتر، کارَت را سخت کرده تا آسان! این یعنی قوی تر از این حرف هایی که این روزها را تاب نیاوری...

اما یک وقت های دیگری هم هست که موزیک خاطره انگیزی از دوردست های کودکی که در گوشَت طنین انداز می شود و تو کلمه به کلمه اش را با گوینده تکرار می کنی، یکدفعه پرده اشک را بر پنجره چشمانت باز می کنی و هیچ اثری از قدرت در تو نیست... نه! انگار قدرتی نیست... بگذار من هم بشکنم...

بعد مدام با خود می گویی "و اینک آنه، شکفتن و سبز شدن در انتظار توست..."

و با تردید می پرسی : آرامش آیا هنوز هم شکفتن و سبز شدن در انتظار توست؟! 

شک می کنی... می ترسی... مأیوس می شوی...

 

اما این پایانِ ماجرا نیست...

صدای کسی می آید : "شکفتن و سبز شدن" لطفاً منتظر بمان... می رسم بهت حتماً... دیر یا زود

کنارِ هم قرار گرفتنِ رنگ های مکمل، ترکیب بسیار زیبایی را می سازد : رنگ قرمز در کنار سبز، رنگ بنفش در کنار زرد، رنگ آبی در کنار نارنجی...

خودم را وسط یک بازی قایم باشک فرض می کنم؛ من چشم گذاشته ام و رنگ های مکملِ هم، دو به دو در طبیعت و پیرامونم قایم شده اند؛ باید جستجو کنم و جفت رنگ های مکملی را که کنارِ هم اند، پیدا کنم...

آن طرف کوچه، یک ماشین خوشگل - که طبق معمول نمی توانم بفهمم چه نوع ماشینی است :/ - به رنگ آلبالویی براق را می بینم که زیر درخت توت پارک شده است، شاخه های توت پر از برگ سبز رنگ تا روی سقف ماشینِ آلبالویی را پوشانده اند، از اینکه خیلی زود گروه رنگ های قرمز و سبز را یافته ام، به خود می بالم!

برای گروه رنگ های زرد و بنفش هنوز چیزی نیافته ام اما ناامید نشده ام و می دانم یک جایی همین حوالی منتظر من است!

اما گروه رنگ های نارنجی و آبی را وقتی بزرگتره با بلوز نارنجی رنگش کنار آن گلدانِ آبیِ بزرگ توی محوطه ایستاده بود و با کوچیکتره سر اینکه چه بازی ای را شروع کنند، در حال مباحثه بود، کشف کردم.

چشمانم را ذره بین کرده ام و مثل یک شکارچی به دنبال شکارم که گروه رنگ های بنفش و زرد در کنار هم هستند، می گردم... نخیر مثل اینکه به این آسانی ها این گروه رنگ های چموش را نخواهم یافت!

باید به نانوایی هم برویم، دست بزرگتره و کوچیکتره را می گیرم و قدم زنان رهسپار می شویم؛ چشمانم روی منظره بی بدیلی از آسمان قفل می شود! عجب منظره ای! به نقاشی می ماند!

نظر بچه ها را هم به آسمان جلب می کنم و از آنها می خواهم هر رنگی را که در آن می بینند بگویند، مثل اینکه امروز، روز بازی با رنگ هاست : آبی کمرنگ، سفید، طوسی روشن، آبی نفتی، زرد، کِرِم، نارنجی کمرنگ... جالب است حتی کوچیکتره هم از قافله عقب نمی ماند و دو تا از رنگ ها را در آسمان پیشِ چشممان می آورد!

وقتی به همراه بزرگتره و کوچیکتره از کنار مغازه ابزار فروشی می گذشتیم تا به نانوایی برسیم، بنر بنفش رنگی به چشمم خورد که با رنگ زرد روی آن نوشته شده بود : کانال سازی کولر!!!

وای خدای من! نگو که این بنر انتظارم را می کشید تا بیابمش؟! سخت نگیر، خب این هم یک جور دیگرش است بانو، یک جور متفاوت و خاص؛ مهم این بود که تو باید پیدایش می کردی!😉

 

خلاصه سفرنامه برادران عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی

این قسمت : کمی هم با خرافاتِ سرزمین ممنوعه، تبت!

آنچه گذشت :

با اینکه هر قسمت از خلاصه هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می نویسم، در ادامه قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

به هرحال تمامی قسمت های قبلی مربوط به گزیده نوشتِ من از سفرنامه مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، اما لینک قسمت های قبلی را در اینجا هم برایتان می گذارم :

قسمت اول (دوران کودکی) اینجا - قسمت دوم (دوران نوجوانی) اینجا - قسمت سوم (دوران جوانی) اینجا - قسمت چهارم (نخستین گام برای سفر) اینجا - قسمت پنجم (در سرزمین پاکستان و سفر دریایی به جزیره سیلان) اینجا - قسمت ششم (ادامه خاطرات جزیره سیلان و سفر به سرزمین شگفتی ها، هندوستان) اینجا - قسمت هفتم (ادامه خاطرات سرزمین شگفتی ها، هندوستان) اینجا - قسمت هشتم (صعود به هیمالیای سربلند) اینجا - و قسمت نهم (سفر به سرزمین ممنوعه، تبت!) اینجا - و قسمت دهم (کمی هم با خرافاتِ سرزمین ممنوعه، تبت!) در ادامه مطلب👇

برش اول :

بزرگتره خطاب به کوچیکتره : میدونی اگر این چراغ رو خاموش کنیم یه چراغ توی کرمان روشن میشه؟! ببین ما به این چراغ احتیاجی نداریم، ولی اگر خاموشش کنیم یه کسی که احتیاج داره، بی احتیاج میشه...

کوچیکتره که بعید میدونم چیز زیادی دستگیرش شده باشه : بریم بقیه بازی مونو بکنیم...

و منی که از دور شنونده این گفتگوی دونفره ام نباید به این فکر کنم که بزرگتره کِی بزرگ شد؟!  :))


برش دوم :

امروز صبح هوا کمی ابری بود، روزهای ابری کمی هوا دلگیره و هرکاری کنی چون نور خورشید نیست انگار بازم یه چیزی کمه! و همینطور با توجه به خبری که او قبل از رفتنش، راجع به کارش، بهم داد و آینده مبهمی رو پیش روم ترسیم کرد ولی ولی ولی هیچ کدوم اینها باعث نشد امروزم یه روز کسل و بی انرژی و بی انگیزه برام بگذره.

برعکسِ روزهایی که هزارتا دلیل برای باانگیزه بودن داری و تو بی دلیل کسل و دمقی ولی یه روزهایی هم هست که روزگار هزارتا دلیل ریز و درشت، روبروت میچینه و ناجوانمردانه در انتظار بهم ریختنت میمونه اما تو پر از حس زندگی و دلخوشی هستی؛ پشت میکنی به همه اون هزارتا دلیل ریز و درشت و سرخوشانه به زندگیت ادامه میدی...

بله اینطوریه که دم دمای ظهر آفتاب هم دست از قهر کردنش برمی داره و پهن میشه وسط آشپزخونه ات و عصر هم بوی یه کیک وانیلی فضای خونه ات رو پر میکنه... 

تو با انرژی و انگیزه ات باید نشون بدی که همه چیز گذشتنیه و باقی موندنی نیست، همه تلخی ها میگذرن مثل همین زندگیِ قشنگ...


برش سوم :

دیروز سهواً به دلیل مشغله به کل یادم رفت توی برنج، نمک بریزم و در عوض خورش کمی خوش نمک شده بود! موقع خوردنِ غذا، خوش نمکیِ این یکی، بی نمکیِ اون یکی رو پوشونده بود و نیازی به زدنِ نمک نبود!

آرامش بانو یادت باشه توی بطن زندگی اینطور نیست که بتونی خطایی رو با خطای دیگه ای بپوشونی و خوش و خرم ادامه بدیا؛ نخیر تو باید خطاها را جبران کنی... مثل این میمونه که بجای اینکه سوراخ لباس رو بدوزی بیای قیچی برداری کل لباس رو سوراخ سوراخ کنی بعدم به روی خودت نیاری و بگی مدل پارچه اش همینطوری سوراخ سوراخه؛ مُده :/

این، یک چالش است که از اینجا شروع شده، شاید غمگین و ناراحت کننده باشد، ابداً نمی خواهم از غم بنویسم اما این هم جزئی از زندگی است که اتفاقاً فکر کردن به آن مهم و پر اهمیت است و از قضا شاید -که نه حتماً- حال زندگی مان را خوب می کند...

بهرحال پیشاپیش عذرخواهم، اگر مایل نیستید ادامه ندهید...

اگر ماهی از سال بودم : مهر

اگر عدد بودم : 8

اگر درس بودم : آزمایشگاه شیمی

اگر کشور بودم : ایران عزیزم (با همه کمی و کاستی ها اما سربلند و خواستنی)

اگر شهر یا استان بودم : کربلا (اگر توفیق و لیاقت داشتم انتخاب می کردم که مدفن تو باشم)

اگر نوشیدنی بودم : شربت لیمو نعنا (موهیتو)

اگر درخت بودم : بید مجنون

اگر میوه بودم : طالبی - شلیل

اگر گل بودم : زنبق - اطلسی - لاله وحشی

اگر آب و هوا بودم : هوای مه آلود و خنک کوهستانِ جنگلی

اگر رنگ بودم : بنفش

اگر پرنده بودم : قو

اگر حیوان بودم : اسب

اگر صدا بودم : صدای آبشار - صدای خنده نوزاد - صدای بازار مسگرها :)

اگر فعل بودم : می توانم

اگر ساز بودم : نی

اگر سلاح بودم : قطعاً ترجیح می دادم وجود نداشته باشم تا اینکه سلاح باشم! اما اگر چاره ای نداشته باشم می خواهم جنگنده اف-5 شهید بابایی باشم!

اگر کتاب بودم : مثنوی معنوی

اگر قسمتی از خانه بودم : لب پنجره آشپزخانه (البته پنجره ای که ویوی ابدی داشته باشد! رو به کوهستان یا جنگل یا دریا)

اگر شغل بودم : مترجم - نقاش 

اگر شیء بودم : گلدان - دفتر خاطرات

اگر عطر (رایحه) بودم : عطر هل - عطر خاک باران خورده

اگر بخشی از طبیعت بودم : آبشار - ابر

اگر حس بودم : عشق

اگر غذا بودم : قیمه بادمجون - گراتن بادمجون (قطعاً بیشتر از همه با این قسمت به چالش کشیده شدم چون یه عالمه غذای دیگه هم بود!😏)

اگر شعر بودم : 

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت     

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم   

پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت     

سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق     

خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر     

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی     

حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت     

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان   

راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی   

می چو فرو شد به کام، عقل به ناکام رفت

"سعدی"

این هم آهنگِ همین شعر زیبا :

 

 

هندوانه نسبتاً بزرگی در یخچال جاخوش کرده بود؛ دیشب که چاقو بر جانش نشست و دو نیم شد، خوش رنگ و لعاب بنظر می رسید و قرمز خوشرنگش فریاد می زد که "من شیرینم"!

اما همین که یک تکه از هندوانه خوشرنگ، آن هم از قسمتِ گُلش را در دهان گذاشت آه از نهادش بلند شد، چون هیچ اثری از آن طعم شیرینِ دلچسب نیافت؛ خطاب به تکه های هندوانه خوشرنگِ چیده شده در دیس:

تو که اینقدر تردی، تو که اینقدر آبداری، تو را که مغازه دار با قسم و آیه گذاشت توی بغلمان و حتی گفت "وقتی خوردید به جانم دعا کنید!"، تو را چه شده است که ذره ای از آن طعم شیرینِ دلبر در تو نیست؟!

هندوانه اما مغرورتر از این حرف ها بود که بخواهد این معایب را بپذیرد و زیر بارشان برود و کاملاً حق به جانب، رویش را برگرداند؛ او هم وقتی دید جوابی نمی آید، دیس هندوانه را با افسوس روی میز آشپزخانه رها کرد و با اخم رفت دنبال کارهایش...

**********

فکری به ذهنش رسیده بود؛

تکه های خوشرنگِ چیده شده در دیس را در دستگاه مخلوط کن انداخت، چند تکه یخ کنار هندوانه ها گذاشت تا گرما به جانشان رسوخ نکند، لیموی تازه را فشرد و قطراتش را نثارِ دیگر محتویات مخلوط کن کرد؛ کمی بعد، از بوییدنِ دستش که به عصاره پوست لیمو آغشته شده بود مست شد؛ به خود که آمد کنار اجاق گاز بود و درحال حل کردن چند تکه نبات در آب، تا طبعِ سرد هندوانه را تعدیل کند و آب نبات هم از داغی که افتاد رفت نشست کنار همراهانش در مخلوط کن!

تا کمی در آشپزخانه دور خودش بچرخد و به نابسامانی ها سروسامانی بدهد، مخلوط کن هم با سروصدا دور خودش چرخید و چرخید؛ سرش گیج رفت اما نتیجه بی نظیر بود که حالا فقط باید صافش می کرد تا هسته های شکسته شده ی هندوانه جدا شوند؛

و حالا او یک پارچ یخ در بهشتِ هندوانه-لیموی خوشرنگِ خوش طعمِ دلبر داشت که وقتی می دیدش نمی توانست از نوشیدنش چشم بپوشد! این همان اسموتیِ امروزی است! ولی نمی دانم آخر این چه اسمی است؟ :/ نه همان یخ در بهشت بهتر است، همان نوشیدنیِ خنکی که روانه بهشتت می کند :))


+ وقتی چیزی مطابق میلت نیست، وقتی کاری آنطوری که تو می خواهی پیش نمی رود، وقتی آنچه برایش نقشه کشیدی و بابت نتیجه اش صابون به دلت زده ای ولی همه چیز به یکباره نقش بر آب می شود، حالا باید آن روی خلاق خودت را رو کنی و از دلِ آن ناخوشایندها، خوشرنگ های خوش طعم دلبرت را بیرون بکشی؛ نتیجه شگفت زده ات خواهد کرد، تو یک اثر زیبا خلق کرده ای! همین درست است چون خالقت تو را خلاق آفریده است...

+ آن دانه های سفید غوطه ور در قرمزِ خوشرنگ، مغز تخمه های هندوانه هستند، نمی دانستم معجونی از آب درمی آید دیدنی! درست مثل یک کهکشان قرمز رنگ با ستاره های سفید رنگِ نورانی :))

ثانیه ها از تپش افتاده اند

و زمان بی حال و بی رمق

گوشه ای افتاده 

نمی گذرد که نمی گذرد

 

ولی خبر ندارد

من

احیای قلبی را از برم

و ثانیه ها را به تپش می اندازم

هزار و یک .... هزار و دو... هزار و سه

کمی بعد با شمردن تپش های عقربه ثانیه شمار

زمان را به زندگی بازمی گردانم

 

و تو می آیی...

 


+ شعر از من

حال و حوصله خوبی ندارم، از آن روزهایی است که دوست دارم زمان از حرکت بایستد تا کمی تجدید قوا کنم بعد سرِ صبر ادامه دهم، گذر زمان و سکونِ من کلافه ام می کند اما می خواهم بار دیگر من باشم و تجربه های دوست داشتنی ام و نگاه متفاوتم به پیرامون، تا دوباره به من ثابت شود که این نگاه، درست است و حالم را خوب می کند و من ادامه دادن در این مسیر را دوست دارم...

********

مثل همیشه روی سکو نشسته ام و بازی بچه ها و خنده های از ته دلشان را می بینم و می شنوم. کتابم منتظر است تا ورق هایش را لمس کنم اما نه! الان نه!

هزاران قصه در همین نقطه، همین جا :

به حرکت ماشین ها در خیابان که کمی دورتر از ماست توجه می کنم؛ این بار باید زاویه دیدم را تغییر دهم. این حرکت ها دیگر نباید تداعی کننده شلوغی و ترافیک و آلودگی هوا و غرغرهای ناتمام و همه انرژی های منفی که به سمتم هجوم می آورند، باشند.

دارم به این فکر می کنم که در همین لحظه ده ها، صدها، یا شاید هم چند دقیقه دیگر هزاران آدم همزمان با من در این شهر، در این خیابان و درست در این نقطه هستند یا بهتر است بگویم از لحظات زندگی شان عبور می کنند؛ هرکدام با قصه هایی جداگانه و هرکدام با افکاری متفاوت؛ یکی شاد، یکی غمزده، یکی امیدوار، یکی دلسرد، یکی عصبانی، یکی بی تفاوت، یکی هیجانزده، یکی خونسرد، یکی نگران، یکی بیخیال و... و خدا دارد همه ما را با همه قصه هایمان می بیند؛ خودم را غرق می کنم در خیالبافی هایم برای سرنشینان خودروها! شاید دیوانگی بنظر برسد ولی اتفاقاً می خواهم لحظاتِ اکنونم را در خیال و توهم و رویا سپری کنم، می خواهم طبق قول و قرار گذشته ام، زاویه دیدم را نسبت به اطرافم تغییر دهم.

آدم ها از نمایی نزدیک :

به آدم هایی که اطرافم هستند نگاه می کنم و سعی می کنم که مثلاً فکرشان را بخوانم.

کمی دورتر روی یک نیمکت چوبی، چند پیرمرد گرم گفتگو هستند. یکی شان ایستاده و با حرکات دست برای بقیه سخنرانی می کند و بقیه هم گاهی با سر تأیید کرده یا لابلایش حرفی می زنند، لابد دارند مشکلات ریز و درشت اقتصادی و سیاسی و چه و چه ی جامعه را حل و فصل می کنند!

جوانکی لاغراندام با تیپ امروزی اش که خب برایم قابل درک نیست، سیگارش را روشن کرده و غرق است در صفحه گوشی اش، چه می دانم شاید قرارش با جاست فرِندش!!! برهم خورده که اینطور دمق است!

خانمی در نزدیکی من بدون اینکه آفتابی در کار باشد، عینک دودی بر چشم دارد و بازی بچه هایم را تماشا می کند و گاهی لبخند تحویلشان می دهد؛ شاید به یاد خاطرات کودکی اش افتاده باشد، گوشی اش که زنگ می خورد سریعاً صحنه را ترک می کند؛ به گمانم همسرش را نباید معطل بگذارد چون آقایانند و عدم تحمل انتظار برای دقیقه ای بیشتر!!!

دختربچه ای یازده دوازده ساله با ماسک و دستکش در اطراف ما در حال دوچرخه سواری است؛ گویا حالش خوب است و بهش خوش می گذرد، پدرش کمی دورتر از ما نشسته است و با گوشی اش سرگرم است، دخترک اما آزاد و رها در افکار خودش غرق است و شاید هم دلتنگ دوستان و مدرسه اش!

چند دختر نوجوان از کنارم رد می شوند و صدای خنده بلندشان به یکباره مرا از افکارم بیرون می اندازد و فکر می کنم ای کاش آهسته تر می خندیدند! ای کاش...

دنیای ابرها در آسمان :

نگاهم می افتد به آسمان که تا الان متوجه اش نبودم. امروز آسمان یک دستگاه پشمک درست کنیِ! تمام عیار است و پر است از پشمک های ریز و درشت و انگار کسی دارد آنها را به ملایمت بهم می زند و پشمک ها به این طرف و آن طرف سُر می خورند! شاید هم لحافدوزی در آسمان در حال پنبه زنی است و پنبه های زده شده را به هر سو پراکنده می کند!

اِاِاِاِ نگاه کن! یکی از ابرها به شکل ماشین شاسی بلند مدل بالایی است که طبق معمول متأسفانه نمی توانم نام و نشان و مارکش را تشخیص دهم! بین خودمان بماند، همیشه در تشخیص مدل و نام ماشین ها لنگ می زنم درست برعکسِ بزرگتره و کوچیکتره که هردو عجیب مدل ها و آرم ها و گاهی از روی شکل و شمایل چراغ، ماشین ها را تشخیص می دهند! ولی من تا آن حروف انگلیسی حک شده در قسمت پشتی ماشین را آن هم از نزدیک نخوانم، نمی توانم بفهمم ماشین چیست😑   

بوی زندگی :

بوی کتلت می آید؛ در این فکرم که الان است که لباس هایم بوی روغن داغ بگیرد و این افکارِ منفی مرا درصدد دور شدن از آن محل قرار می دهند. اما بهاء نمی دهم، من دارم کم کم یاد می گیرم که خیلی سخت نگیرم! اصلاً بگذار سرتاپا بوی کتلت بگیرم، مگر نه اینکه بوی کتلت، بوی زندگیست خب پس بیشتر استشمام می کنم. کمی بعد در فکر این هستم که برای فردا دست به کار کتلت شوم، مواد لازمش را که داریم، انرژی و انگیزه اش با من، تعریف و تمجید هم با بزرگتره و کوچیکتره و بابایشان😏


+ وقتی که آرام آرام در رویا و خیال گام بگذاری، حتی شده لحظه ای، افکارت دست برمی دارند از جولان در سرزمین نشدن ها و نداشتن ها و نبودن ها و هزار جور منفی بافی دیگر، آن وقت این تویی که با حال خوبت با افکاری که افسارشان در دستان توست، در سرزمینی به نام زمان حال تاخت و تاز می کنی :)

+ حالتان خوب :) 

خلاصه سفرنامه برادران عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی

این قسمت : سفر به سرزمین ممنوعه، تبت!

آنچه گذشت :

با اینکه هر قسمت از خلاصه هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می نویسم، در ادامه قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

به هرحال تمامی قسمت های قبلی مربوط به گزیده نوشتِ من از سفرنامه مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، اما لینک قسمت های قبلی را در اینجا هم برایتان می گذارم :

قسمت اول (دوران کودکی) اینجا - قسمت دوم (دوران نوجوانی) اینجا - قسمت سوم (دوران جوانی) اینجا - قسمت چهارم (نخستین گام برای سفر) اینجا - قسمت پنجم (در سرزمین پاکستان و سفر دریایی به جزیره سیلان) اینجا - قسمت ششم (ادامه خاطرات جزیره سیلان و سفر به سرزمین شگفتی ها، هندوستان) اینجا - قسمت هفتم (ادامه خاطرات سرزمین شگفتی ها، هندوستان) اینجا - قسمت هشتم (صعود به هیمالیای سربلند) اینجا - و قسمت نهم (سفر به سرزمین ممنوعه، تبت!) در ادامه مطلب👇

نبودنت

بیخ گلویم را می فشارد

تهدیدم می کند

اما نمی داند

من نیازی به تنفس ندارم

وقتی عطر تو در هواست؛

نفس می کشم...


+ وقتی که او نیست اما عطرش هنوز فضای خانه را ترک نکرده :)

+ شعر از من