گوشی رو چسبوندم به گوشم تا کلمه به کلمهی حرفاش بریزه توی وجودم... همزمان گوله گوله اشک بیاختیار میچکه پایین و میشه هقهقِ بیصدا...
میگه: دیدمت! همهجا... هر جایی که از اون شهر و دیار قدم گذاشتم، جلوی نظرم اومدی و انگار اونجا بودی!
من که اینجا بودم...
دلم... اونجا به زیارتت اومده...
چقدر چسبید به دلم...
ده سال گذشت آقا و نشد که من و دلم باهم بیاییم...