۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است.

به زور از توی رختخواب بلند میشم، پاهام جونی ندارن ولی سعی می‌کنم روشون بایستم... باید بایستم...

سرم به یه جسم سنگین و بدون تعادل تبدیل شده که دارم به‌سختی روی بدنم حملش می‌کنم...

از صبح که با آقای یار از درمانگاه اومدم، افتادم...

خونه خیلی بهم‌ریخته‌است...

رختخوابِ بچه‌ها از صبح که راهی مدرسه شدن، همینطور پهنه و روی اعصابمه؛ دیرشون شده بود و وقت جمع‌کردن نبود! 

آشپزخونه که واویلاست، ظرف‌ها از افطارِ دیشب توی سینک موندن و حالا نزدیک ظهره و هنوز سمتشون هم نرفتم...

داروها و وسایل صبحانه‌ی بچه‌ها روی اُپن پخش‌وپلا شدن و یه جای خالی روی کابینت‌ها پیدا نمیشه؛ انگار هرکی هرچی دستش بوده گذاشته روی کابینت و رفته...

به‌سختی و به‌آهستگی، ظرف‌ها رو توی ماشین ظرفشویی می‌چینم...

آقای یار موقع رفتن سفارش کرده بود، کاری نکنم و خودمو خسته نکنم و استراحت کنم، اما نمیشه، نمی‌تونم؛ وقتی اینقدر خونه آشفته است و من افتادم یه نیرویی نمی‌ذاره به افتادنم ادامه بدم!

سلامتی‌ای که هر روز و هر شب توی چنگم بوده و معمولاً قدرش رو نمی‌دونم، حالا به چشم‌بهم‌زدنی از کفم رفته؛ هرچند دوباره برمی‌گرده؛ امید دارم به برگشتنش؛ اما همین چندساعت نداشتنش، زندگی‌کردنِ عادی رو ازم سلب کرده!

امسال سالی بود که همون اولش با بیماری کرونا شروع شد؛ حالا هم به یه شکل دیگه از پا افتادم؛ پست‌های سال جدید هم هرکدوم به نوعی رنگ و بویی از بیماری به خودشون گرفتن انگار! هنوز درست‌وحسابی و طولانی‌مدت سلامتی رو حس نکردیم؛ یا درحال مریض‌داری بودم و یا خودم مریض... ولی نمی‌دونم چرا نمی‌خوام اون دید منفی رو به افکارم غالب کنم؟! نمی‌دونم چرا نمی‌خوام شعر «سالی که نکوست از بهارش پیداست» رو باور کنم؟! 

من زیبایی‌های بهار رو می‌بینم، صدای چهچه‌ی پرنده‌ها سرِ ذوقم میاره، بوی جذب‌کننده‌ی گل‌ها رو استشمام می‌کنم، لطافت برگ‌های تازه جوونه‌زده رو لمس می‌کنم، هنوزم از چشیدنِ عطر هلی که توی چاییه، سرمست میشم...

من امیدوارانه به زندگی ادامه میدم؛ این رمز آرامش منه؛ رمز آرامشِ آرامش :)

الحمدلله علی کل نعمه...

بچه‌ها رو راهی می‌کنم که برن مدرسه؛ چقدر امروز غر زدن! شاید بی‌حالی من به اونام منتقل شده...

دوباره چرخه‌ی پرتکرار مریضی‌های پشت‌سرهم شروع شده و همسر کمی ناخوشه، بچه‌ها هم هرکدوم یه ناله‌ای دارن، یکی بینی‌ش کیپه و یکی آبریزش!

تقویت سیستم ایمنی‌شون به انواع روش‌های سنتی و مدرن هم بی‌فایده‌ست و همه‌ی روش‌ها هم دیگه ازمون خسته شدن!

همین که درو می‌بندم، میرم از توی بالکن رفتن‌شون رو نگاه می‌کنم و میام تو...

خونه غرق سکوته...

حال هیچ‌کاری رو ندارم ولی عجیبه که میرم سراغ گازی که حسابی چربی و روغن و باقی‌مونده‌ی غذا روش ریخته و شروع می‌کنم به تمیزکردنش، آفررین ازم بعید بود!

البته کار خاصی هم نیست، خونه یکم مرتب‌کردن می‌خواد و چند تیکه ظرف توی سینک صدام می‌کنن...

ولی حوصله ندارم؛ اینکه غذا از سحری داریم و مجبور نیستم برای ظهرِ بچه‌ها غذا آماده کنم برام دلپذیره...

دوست دارم کتاب بخونم، بشینم سهم قرآن روزانه‌مو بخونم، فیلم ببینم، شارژ و پرانرژی خونه رو سامون بدم، یه سری برم بیرون خرید و بیام، قدم‌های مورچه‌ایِ مربوط به درآمدزایی‌مو پیگیری کنم و تصمیمات جدید بگیرم بلکه از مورچه‌وار قدم برداشتن دربیام! اما انگار یه حسی منو میخ کرده روی مبل و از جام جُم نمی‌خورم...

ولی بلند میشم، میرم کنار پنجره و هوای خنک بهاری رو میدم توی سرم، چشمامو می‌بندم و سرمو پر می‌کنم از صدای پرنده‌ها و به هیچ‌چی فکر نمی‌کنم...

اکثراوقات حواس پنج‌گانه درمون میشن برای دردهام... خدایا شکرت💚

۱. امسال ماه رمضون رو بعد از مریض‌داریِ بچه‌ها، با کسالتِ اندکی شروع کردم و خوش‌خوشانم بود که توانایی روزه‌گرفتن رو دارم و با رسیدگی به خودم از افطار تا سحر و خوردن دم‌نوش‌ها و بخوردادنِ مکرر و داروها و... می‌تونم روزه‌هام رو بگیرم؛ اما یهو به خودم اومدم و دیدم که بیماریم غلبه کرده و دیگه نمی‌تونم ادامه بدم؛ برای همین چند روزی توفیق روزه‌داری نداشتم؛ هرچند با روزه‌نگرفتن هم داشتم اطاعت امر خدای خوبم رو می‌کردم اما کیه که ندونه وقتی ماه رمضونه و تو نمی‌تونی روزه بگیری، چقدر دلت می‌گیره و حسرت لحظات سحر و افطار رو به دلت داری؛ خداروشکر برای سلامتی و تندرستیِ دوباره...

 

۲. زود می‌گذره... همیشه زود می‌گذره... اولش که می‌خوای واردش بشی، از ذوقِ یک‌ماه مهمونیِ خدا توی آسمونا سیر می‌کنی ولی بعد اینقدر زود می‌گذره که یهو به خودت میای می‌بینی نیمی ازش رو پشت‌سرت گذاشتی و عن‌قریبه که نیمه‌ی باقی‌مونده‌اش هم عین نیمه‌ی اول مثل برق و باد بگذره و تو فقط مات و مبهوتِ گذرِ زودهنگامش بشی...

 

۳. همیشه رادیو ایران بلااستثناء دعای سحر رو با صدای استاد صالحی پخش می‌کرد، ولی امروز سحر، دعا با صدای نوستالژی استادِ دیگه‌ای پخش شد که اسمشون رو یادم نیست؛ آقای یار میگه صالحی یه چیز دیگه‌ست؛ همینقدر براش مهمه که نشست موج‌های رادیو رو اونقدر بالا و پایین کرد تا شبکه‌ای رو پیدا کنه که استاد صالحی دعای سحرش رو بخونن؛ سحر امروزمون هم مزیّن به نوای استاد صالحی شد از رادیو ورزش :)

 

۴. آشپزی دو سه ساعت مونده به افطار برام لذتبخشه؛ گاهی همزمان دو نوع غذای مختلف رو برای افطار و سحرِ فرداش دارم آماده می‌کنم؛ این کار رو فقط یک ماه از سال انجام میدم و اونم ماه رمضونه؛ اوقاتِ غیر ماه رمضون، اکثراً یک وعده غذا می‌پزم و همون غذا رو در دو وعده می‌خوریم بجز مواردی که از سمت پادشاهان خونه دستور برسه و بخوام فست‌فود برای شام درست کنم :)

 

۵. دلم می‌خواد مهمونیِ افطاری بدم، کِی جور بشه خدا می‌دونه؛ فعلا دلم خوشه به سفره‌ی افطاری مسجد محل که قراره شب میلاد امام حسن (ع) پهن بشه و با همسایه‌ها و هم‌محله‌ای‌ها افطار کنیم؛ چقدر خوبه این دورهمی‌ها؛ چقدر به بچه‌ها خوش بگذره :)

 

۶. صبح از خونه می‌زنه بیرون و کمی بعد از افطار می‌رسه خونه؛ خسته و کوفته و دهان روزه؛ اما پشت در خونه روزی نیست که خنده روی لبش نباشه؛ من راحت توی خونه هروقت بخوام استراحت می‌کنم و می‌خوابم و قصه‌ی غصه‌دارِ ترافیک و متروی شلوغ آویزه‌ی روز و شبم نیست؛ اجرش پیش خدا قطعاً خیلی بالاست؛ خدا بهت قوت و سلامتی  و سربلندی بده آقای یار :)

نوعروس بودم و او کوچولوترین فرد خونواده‌ی آقای یار...

خیلی دوستم داشت؛ اگر بودم و بود، دوست داشت من بخوابونمش؛ براش قصه و شعر می‌خوندم و روی پام می‌خوابوندمش؛ مامانش هم که نبود ساعت‌ها پیشم می‌موند و آروم بود؛ اگر بودم، دوست داشت فقط از دست من غذا بخوره :) 

منم بچه‌دوست بودم و بچه نداشتم و عشق می‌کردم باهاش...

کم‌کم بزرگ‌تر شد اما همچنان همونطوری دوست داشتیم همو؛ تودار و کم‌حرف بود همیشه ولی سؤالات درسی‌شو از من می‌پرسید؛ سؤالایی که روش نمی‌شد از کسی بپرسه رو هم از من می‌پرسید...

به سن تکلیف که رسید یکی درمیون نمازهاش رو می‌خوند ولی کم‌کم مصر شد و بیشتر رعایت کرد، منم هربار یه چیز کوچولو موچولو براش هدیه می‌آوردم و کلی ذوق می‌کرد :) 

تا اینکه ما از اون شهر رفتیم و از هم دور شدیم، ولی هربار که همو می‌دیدیم کلی حرف برای گفتن داشتیم و با بقیه‌ی بچه‌ها و بزرگ‌ترها بازی‌های دسته‌جمعی باحال می‌کردیم...

حالا اما داره به سن جوانی نزدیک میشه، هنوز تودار و کم‌حرفه؛ نگاه قد و بالاش که می‌کنم دلم ضعف میره براش؛ کِی اینقدر بزرگ شد؟! وقتی می‌بینمش بغلش می‌کنم و زیر گوشش میگم «عزیز قلبم» او هم همیشه خودشو مشتاق و دلتنگ دیدارم نشون میده...

با اینکه فاصله‌ی فکری‌مون زیاد شده و گاهی دنیای همو نمی‌فهمیم اما گاهی خودمو بهش نزدیک می‌کنم و از علاقمندی‌هاش حرف می‌زنم و خودم رو علاقمند نشون میدم؛ اویی که معمولاً حرف، حرفِ خودشه و توی دنیای خودش پادشاهی می‌کنه، برای نظراتم ارزش قائله و نظرم رو توی موضوعات مختلف مربوط به کارهاش یا حتی انتخابِ لباس می‌پرسه؛ یعنی از فردی در نقطه‌ی مقابلِ اعتقادیِ خودش! هرچند از اساس، مدلِ لباس رو نپسندم برای بیرون‌پوشیدن اما اینو مستقیم نمیگم بهش...

گاهی توی حرف‌هام یه تیکه‌هایی درباره‌ی عقاید و چیزایی که مطمئنم درسته و به دردش می‌خوره رو می‌گنجونم؛ برام احترام قائله و نقضشون نمی‌کنه؛ حتی اگه توی دلش بگه  «این واسه خودش چی میگه؟!» من باید به گوشش برسونم با مهربونی، با خوش‌اخلاقی، با محبت...

چقدر دوستش دارم...

خیلی زیاد دوستش دارم و همیشه برای عاقبت‌بخیریش دعا می‌کنم؛ مثل مادر نگران آینده‌اش هستم؛ خودمو در قبالش مسئول می‌دونم؛ غصه‌ی ندونم‌کاری‌هاش رو می‌خورم حتی اگه توی پست‌های شبکه‌های اجتماعیش کاملاً بدون درکی از ایدئولوژی و جهان‌بینی و هدف و آرمان، فقط تحت هیجانی سوار بر موج، هشتگ ز، ز، آ کمترین چیزی باشه که دیده میشه...

شکوفه‌های صورتی و سفیدِ سیب روی شاخه‌ها دلبری می‌کنند، به آن طرف می‌نگرم و آسمان با ابر و آفتاب‌شدنش دلم را می‌برد، طوری که دوست دارم ساعت‌ها کنار پنجره‌ی بزرگ پذیرایی بایستم و منظره‌ی حیاط و باغچه و درختِ به‌شکوفه‌نشسته‌ی سیب و آسمانِ بهارِ دل‌انگیز را سیر تماشا کنم...

نفس عمیقی می‌کشم و دوست دارم عطر سرمست‌کننده‌ی شب‌بوهایی را که پدرِ همسر در راه‌پله‌ها گذاشته‌اند، به عمق جانم بکشم اما راستش این روزها حس بویایی‌ام بدقلقی می‌کند و با آرامشی که درلحظه زیست می‌کند، راه نمی‌آید! سروکله‌ام بهم ریخته و سینه‌ام سنگین است؛ صدایم هم البته دستخوشِ تغییراتی شده است :)

روزهای نخستین سالِ قشنگِ ۱۴۰۲ با دوردور کردنِ ویروسِ بدقلق در یک‌به‌یکِ عزیزانم و به مریض‌داری و شب‌بیداری گذشت و حالا هم چند روزی‌ست که نوبت به من رسیده :) 

همان روز اولِ شروع علائمم به خداجانم گفتم که مبادا طوری بیمار شوم که نتوانم از ماهِ زیبایت حظّ ببرم؟! مبادا لحظات دلبرِ سحر که مزیّن به نوای مرحوم صالحی از رادیوست را از دست بدهم؟! مبادا ضعفِ بیماری نگذارد تا اسماءالحسنی را که دقایق قبل از افطار به جانم می‌نشیند، درک نکنم؟! 

چقدر خوب صدایم را شنیدی همانطور که در قسمتی از دعای ابوحمزه‌ی ثمالی گفته‌اند: «...وَاسْمَعْ دُعائِى، يَا خَيْرَ مَنْ دَعاهُ داعٍ، وَأَفْضَلَ مَنْ رَجاهُ راجٍ...» (و دعایم را بشنو، ای بهترین کسی که خواننده‌ای او را خوانده و برترین کسی که امیدواری به او امید بسته...) و منِ فراموشکار چقدر زود فراموش می‌کنم که شنونده‌ی هر دعایی، تو هستی و خیلی زود مصر می‌شوم که خلق صدایم را بشنوند و حتی دیده شده که دل بسته‌ام به شنیده‌شدنِ صدایم توسط آن‌ها...

تا گل روي تو ديدم همه گل‌ها خارند

تا تو را يار گرفتم همه خلق اغيارند

(سعدی)

حالا روزهای اوج بیماری را به لطفِ آن شنوای بینا گذرانده‌ام، از افطار تا سحر طوری به خودم می‌رسم که جسم مبارک آخ نگوید و راه بیاید و روح حساسم را یاری دهد، خداوکیلی هم خوب راه آمده تا الان! خداروشکر که شدت بیماری آن‌قدری نبود که نتوانم از ماه رمضان فیض ببرم.

به امید سلامت جسم و روح و همت بلند و ثبات قدم...

التماس دعا🌺