به زور از توی رختخواب بلند میشم، پاهام جونی ندارن ولی سعی میکنم روشون بایستم... باید بایستم...
سرم به یه جسم سنگین و بدون تعادل تبدیل شده که دارم بهسختی روی بدنم حملش میکنم...
از صبح که با آقای یار از درمانگاه اومدم، افتادم...
خونه خیلی بهمریختهاست...
رختخوابِ بچهها از صبح که راهی مدرسه شدن، همینطور پهنه و روی اعصابمه؛ دیرشون شده بود و وقت جمعکردن نبود!
آشپزخونه که واویلاست، ظرفها از افطارِ دیشب توی سینک موندن و حالا نزدیک ظهره و هنوز سمتشون هم نرفتم...
داروها و وسایل صبحانهی بچهها روی اُپن پخشوپلا شدن و یه جای خالی روی کابینتها پیدا نمیشه؛ انگار هرکی هرچی دستش بوده گذاشته روی کابینت و رفته...
بهسختی و بهآهستگی، ظرفها رو توی ماشین ظرفشویی میچینم...
آقای یار موقع رفتن سفارش کرده بود، کاری نکنم و خودمو خسته نکنم و استراحت کنم، اما نمیشه، نمیتونم؛ وقتی اینقدر خونه آشفته است و من افتادم یه نیرویی نمیذاره به افتادنم ادامه بدم!
سلامتیای که هر روز و هر شب توی چنگم بوده و معمولاً قدرش رو نمیدونم، حالا به چشمبهمزدنی از کفم رفته؛ هرچند دوباره برمیگرده؛ امید دارم به برگشتنش؛ اما همین چندساعت نداشتنش، زندگیکردنِ عادی رو ازم سلب کرده!
امسال سالی بود که همون اولش با بیماری کرونا شروع شد؛ حالا هم به یه شکل دیگه از پا افتادم؛ پستهای سال جدید هم هرکدوم به نوعی رنگ و بویی از بیماری به خودشون گرفتن انگار! هنوز درستوحسابی و طولانیمدت سلامتی رو حس نکردیم؛ یا درحال مریضداری بودم و یا خودم مریض... ولی نمیدونم چرا نمیخوام اون دید منفی رو به افکارم غالب کنم؟! نمیدونم چرا نمیخوام شعر «سالی که نکوست از بهارش پیداست» رو باور کنم؟!
من زیباییهای بهار رو میبینم، صدای چهچهی پرندهها سرِ ذوقم میاره، بوی جذبکنندهی گلها رو استشمام میکنم، لطافت برگهای تازه جوونهزده رو لمس میکنم، هنوزم از چشیدنِ عطر هلی که توی چاییه، سرمست میشم...
من امیدوارانه به زندگی ادامه میدم؛ این رمز آرامش منه؛ رمز آرامشِ آرامش :)
الحمدلله علی کل نعمه...