موقع بدرقهی بچهها از توی بالکن ریههام رو پر کردم از هوای آغشته به بوی بارون و باطراوت؛ یه هوای ملس بهاری/پاییزی توی قلب زمستون :) بازم شکرت خدا که مهلت دادی این هوا پر از رایحههای دوستداشتنیم رو استشمام کنم...
قطرات بارون روی برگهای سوزنی کاج درحالیکه اشعهی خورشید بهشون تابیده بود و درخشان شده بودن، درست مثل مرواریدهای گرانبهایی بودن که از نوک سوزنهای کاجهای توی کوچه آویزون شده بودن...
چقدر زیبا و چشمنواز بود...
چقدر حالم خوب شد...
منظرهی بالکنِ کوچیک ما هیچچیز شاخص و خاصی نداره اما همین که ساختمونی جلوش نیست و چشمم میتونه توی این شهرِ عمودی! کمی دورترها رو ببینه، آسمونِ عزیزم رو نشونم بده و کوهی رو اون انتها قاب بگیره برام کافیه؛ به جرأت میتونم بگم منظرهی بالکنمون بیشترِ وقتها شگفتانهی بینظیری رو برام کنار میذاره و تقدیم نگاهم میکنه البته این منم که باید دنبال شگفتانهی خاصش بگردم، گاهی یافتنی و گاهی هم دستنیافتنیه و این بستگی به زاویهی نگاه من داره... بعد که یافتمش با یه لبخند پهن و یه حال خوب ترکش میکنم؛ فقط کم مونده بگم: «یافتم...یافتم!» :))
بعد از روزها سروکلهزدن با مریضیها و مریضداریها و نگرانی برای مریضیهای سخت و نگرانکنندهی یکی از عزیزانم و کشاومدنِ روزهای پراسترس برای گرفتن نظرات پزشکان، امروز که اتفاقاً شروع هفته هم بود، حالم خوبه؛ طلسم ورزشم رو شکوندم و بعد از چند هفته غیبت رفتم ورزش...
وقتی اومدم خونه، موقع رسیدگی به کارهای آشپزخونه، مدام سایه و آفتاب میشد؛ یه لحظه اتاق پذیرایی پر از نووور میشد، انگار که چلچلراغی روشن باشه و به دقیقه نکشیده، سایهای سیاه از ابر اتاق رو تاریک میکرد... زندگی هم مثل همین لحظات سایه و روشنِ آفتاب و ابره؛ مگه چیزی غیر از اینه؟! همونطور که توی آفتابش از گرمای زیر پوستمون و روشنایی کیفور میشیم باید بپذیریم که سایههایی هم باید باشن تا اون آفتاب به چشم ما بیاد...
نه! فقط حرف نمیزنم، دارم دقیقه به دقیقه زندگیش میکنم؛ زندگیِ من مثل بقیهی آدمها پر بوده از لحظات آفتابی و لحظات سایههای سیاه و این رویه ادامه داره...
خدایا شکرت برای اینکه در عین سختیهای ریز و درشت زندگیم که فقط تو خبر داری و بس، در عین دلِ تنگی که فقط تو از بیقراریهاش خبر داری و بس، در عین مشکلات اقتصادی که از سر و کول زندگیمون بالا میره، در عین خواستههای گاهاً دستنیافتنیای که توی دلم هست و فقط پیش تو میشه بازگو کنم و در عین همهی چیزهایی که گفتم و نگفتم هنوز هم میتونم بازهم زیباییها رو ببینم، لبخند بزنم و بگم خدایا شکرت؛ که این هم جز با لطف و عنایت ویژهی تو بیشک ممکن نبود...