مهمونی خدا داره شروع میشه...
چقدر آمادهام براش؟!
چیکار دارم میکنم براش؟!
وقتی به خودم و درونم نگاه میکنم، میبینم هیچی... خالی... پوچ...
شایدم دیگه باید جرئت کنم و بگم مثل همیشه!
آره مثل همیشه، خالی و پوچ و تهی و اصلاً هیچم...
شایدم اینم یکی از اون کمالگراییهاییه که به جونم میفته که همیشه باید دستپر باشم، همیشه باید آماده باشم، همیشه باید عالی و پر از حسای خوب معنوی باشم!
اما نیستم...
چرا باید بگم هستم درحالیکه نیستم...
اسمشو بذارم فشار زندگی؟! گرفتاریهای مالی؟! مریضی و مریضداری؟! صدمات روحی بعد از رفتن جوانه؟! فشار حرفهای خوردهشده؟!
اسمشو چی بذارم تا درست باشه؟! تا حق مطلب ادا بشه؟! تا دقیقاً همونی باشه که توی وجودم هست؟! شاید همشون هست و نیست!
خستهام...
دلم بیدغدغگی میخواد موقع آمادهسازی سحر و افطار... اون شوق... اون انتظار...
دلم...
خیلی وقته که حتی نمیدونم دلم چی میخواد و تکرار خواستههای همیشگی که انگار شده لقلقهی زبونم گاهی برام خیلی سنگین و سخته...
مهمونی خدا داره شروع میشه...
اولش درست مثل اون طفلی هستم که توی یه مهمونی مجلل و پر از نور وارد شده، گیج و گنگم و فقط مات و مبهوت به در و دیوارا و سرسرا و چلچراغها خیره میشم و هرکاری بقیه میکنن کوکورانه و تقلیدی! تکرار میکنم...
یکم که گذشت به روتین جدید زندگیمون عادت! میکنم و دیگه خوشگلیهاش رو نمیبینم و از کنارشون ساده رد میشم...
ولی امان... امان از روزایی که دارن منتهی میشن به خداحافظیها و رفتنها...
شاید اونموقع دیگه دیر باشه اما رسم هرسالهی منه انگار که آخرش تازه میفهمم!
شایدم خاصیت آدمیزاده!
گفتم که شده رسم هرسالهی من و شایدم خیلیای دیگه...
اینکه آخرش تازه میفهمیم!
شایدم باید پذیرفت انسانی که ریشهاش فراموشکاریه، همیشهی تاریخ همین بوده...
آرامش! بیا یه بارم که شده از همون اولِ اولش فهمش کن!
ای که مرا خواندهای، راه نشانم بده
در شـب ظـلـمــانیام، مـاه نــشـانـم بـده
يوسـف مصری ز چـاه، گـشت چنـان پادشـاه
گـر کـه طـريـق ايـن بُـود، چـاه نـشـانـم بـده
بر قـدمت همچـو خاک، گريه کنـم سوزناک
گِل شد از آن گريـه خاک، روح به جـانم بده
از دل شـب میرسـد، نـور سـرا پـردهها
در سـحــر از مشرقت، صـوت اذانـم بــده
سرخـوشـی اين جـهـان، لـذت يک آن بُـود
آنچـه تو را خـوشتـر است، راه بـه آنـم بـده
تلنگرنوشت
::
درددلنوشت
::
نوشته شده در يكشنبه, ۰۲/۱۲/۲۰، ۱۹:۳۷
توسط آرا مش