کتاب «عصرهای کریسکان»
نمیدانم چرا اینطور است اما همیشه معرفی برایم سخت بوده است؛ حالا میخواهد معرفیِ فیلمی که ارزش دیدن دارد، باشد یا جایی که ارزش رفتن دارد و یا کتابی که ارزش خواندن دارد...
و قسمتِ منتشرکردنِ معرفیهای پویش کتابخوانی باعث شده کمی در این زمینه دست بجنبانم و مهارتافزایی کنم و به ترسهای درونیام غلبه!!
مانند مراحل قبلیِ پویش، موقعِ معرفی که میرسد، یا نه حتی کمی قبل از آن، دست و دلم میلرزد که حالا باید چه بگویم؟! چه نگویم؟! بیشتر به چه چیز بپردازم و از گفتن چه چیزی صرفنظر کنم؟!
و این جنگِ درونی هرلحظه در من امتداد مییابد...
بهرحال چه بخواهم و چه نخواهم اکنون، گاهِ معرفیِ کتاب فرا رسیده و من اینجا دستِ دلم را به قلم پیوند میزنم و جستهگریخته به بیان احساساتِ مختلفم در مورد کتاب «عصرهای کریسکان» میپردازم:
🟢عشق چاشنی قصه
همان اول، با یک نگاه، تصویر روی جلدش مرا جذب کرد و حس کردم عشقی که در تصویر نهفته است، همان چیزیست که باعث میشود خوانشِ این کتاب را از دست ندهم... البته که خوشخیال بودم و اشتباه میکردم چون یقیناً عشقِ انسانیِ نهفته در دل این قصه آن دلیلی نبود که دلم را با این قصه همراه کرد!
راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان! عشقِ تنیدهشده در تاروپودِ قصهها یکی از دهها دلیلی است که مرا جذبِ داستانها و داستانکها و کتابها و روایتها میکند؛ بالاخره این علاقمندی هم جزئی از وجود من است و نباید کتمانش کنم یا نادیده بگیرمش اما دلیلِ انتخاب این کتابِ پرماجرا برای مرحلهی سوم پویش چیزی فراتر از یک داستانِ عشقی زمان جنگ است! شاید بهتر است بگویم با دیدن تصویر روی جلد فقط امید داشتم که عشق هم یکی از هزاران چاشنیِ این قصه باشد! و البته خوشبختانه درست بود :)
🟢جانیان و خائنانی به نام کومله و دموکرات
ماجراهای اخیر کشورمان باعث شد نام احزابی که این سالها کمتر اسمشان را شنیده بودم، به گوشم برسد... تا اینکه این کتاب را خواندم و به عمق فاجعه پی بردم!
اینها احزابی هستند که این کتاب دربارهی جنایاتشان شاید تنها به یکی از هزاران اشاره کرده باشد! جنایاتی که حتی اگر یک لحظه بخواهی تصورشان کنی تو را پر میکند از حسِ وحشتِ حضورشان در جایی بیخِ گوشت، نزدیکِ روستایت، حوالیِ شهرت یا گوشهای از کشور عزیزت، چه برسد به اینکه روز و شب، شب و روز و لحظه به لحظه شاهد جنایاتِ جانیانی باشی که تا چند وقت پیش، دوست و فامیل و آشنا و همشهریات بودهاند و حتی به ناموس و محارم خود نیز رحم نمیکنند! چه خیانتها کردهاند و نمیدانستم؛ چه جنایاتی مرتکب شدهاند و بیخبر بودم! جنگ داخلی همیشه نسبت به جنگ با عوامل خارجی سمیتر و ترسناکتر است؛ و چه سخت و طاقتفرسا بوده شرایطی که مردم کشورم هردوی اینها را همزمان باهم به چشمِ خود دیدهاند...
🟢غیرت، شجاعت، زیرکی
همیشه دربارهی غیرت و شجاعت مردمان غرب کشورم شنیده بودم اما شاید داستانها و روایات کمتری از آنان خوانده بودم. مطالعهی این کتاب بهم فهماند که عجب مردم باغیرت و شجاع و زیرکی در غرب کشورم زندگی میکنند و چقدر به آنها مدیونیم که اگر نبودند، همان زمانِ جنگ تحمیلی با این بلبشویی که احزاب هرکدام در شهرها به پا کرده بودند، باید فاتحهی شهرهای غربی وطنمان را میخواندیم!
🟢جنگ شیمیایی
این قصهی پر از غصهی جنگ شیمیایی همیشه دلم را به درد میآورد، وجودم را پر از نفرت میکند نسبت به شبهآدمیزادانی که تاول و چرک و خون و تنگنفسی را بر سر بیگناهان میبارند... چقدر تلخ بود خواندنِ این قسمت از کتاب... و چه تلختر که چنین قصههایی را به دست فراموشی بسپاریم و از تاریخمان درس نگیریم!
🟢سُعدا
چند روزی بود که تبِ فندق کوچولوی خانهی ما پایین نمیآمد، هرچقدر خودم را گول میزدم که این تب بیشک مربوط به واکسنِ چندروزپیش است و لابد پاسخِ سیستمایمنیِ بدنش است، باز هم عقلم میگفت نباید اینقدر طولانی و با درجاتِ بالای تب همراه باشد! خسته و له بودم و مریضداریهای پیدرپی، دارو خوراندنهای مداوم، غرغرشنیدنها به هنگام خوردنِ دارو، فکر به اینکه چه چیزی مفید است و چه چیزی مضر، دیگر حوصلهام را سر برده بود و مجالی میخواستم تا نفسی بکشم! که یکهو شکایت از گلودرد موقع قورتدادن شد قوزی بالای قوز!
وقتی گلویش را نگاهی انداختم، زیر نورِ فلشِ گوشی، با دیدنِ نقاط و خطوط سفیدرنگ روی لوزهاش، آه از نهادم بلند شد... نور فلش را خاموش کردم و گوشی را به کناری انداختم و بیهیچحرفی کنار گاز رفتم تا به غذا سری بزنم، قطره اشکی فرو غلتید! وااای یعنی دوباره بیماری؟!
چندروزپیش تا دیده بودم فندق انگار حالش خوب است و اثری از آثارِ مخرب و ویرانگرِ سرماخوردگی و کرونا و آلرژی و چه و چه در وجودش نیست، فرصت را مغتنم شمرده بودم و برای واکسنش اقدام کرده بودم و حالا میدیدم بیماریای موذی همین مابینِ واکسن و خلاصی از بیماریِ قبلی، در بدن جاخوش کرده... خیلی حرصم گرفت!
راستش آمدم غرغر کنم، اشک بریزم، شکوِه کنم بگویم آخر این چه وضعیست؟! این بچه مدام از یک مریضی خلاص نشده درگیر یک درگیریِ دیگر میشود؛ خسته شدهام! میخواهم کمی نفس بکشم و مدام دغدغهمندِ بیماری طفلم نباشم! خستهام که مدام باید غر بشنوم! لابد او هم از من خستهتر است که باید مدام بیحوصلگیهای مرا موقع غرزدنهایش تحمل کند!
همان لحظه بیاختیار یاد سُعدا افتادم... زن قوی و نترس و بیباکی که بهواسطهی خواندن این کتاب شناختمش، زنی که سالهای زیادی وقتی همسرش اسیر احزابِ ازخدابیخبر بود، یکّه و تنها بارِ بزرگکردن و تربیت پنج فرزند کوچکش را به دوش کشید؛ زندگیِ سختی که خواندنِ حتی گوشهای از آن در این کتاب به تو میفهماند که چه قدرتی داشته و چها دیده و شنیده و دم نزده؛ ماجراهای ترسناکی که مو به تنم سیخ میکرد و قدرت هضم آن بهخاطر واقعیبودنشان را نداشتم؛ سایهی بالاسر که نداشت هیچ، همیشه رنج و عذابی از سوی همشهری و آشنا و غریبه با زبانِ پر از گزند گریبانگیرش بود! با اینکه امیدهایش مدام ناامید میشدند و دلش در دوری از همسرش میسوخت اما کمرش زیر بار ظلم و دورنگیها و جفاها و حرفهای مفت خم نشد و تکیهگاه محکم خانوادهاش شد... بارها سعی کردم خودم را جای او بگذارم تا کمی، فقط کمی، بتوانم شرایطش را درک کنم اما محال بود درکِ این شرایط پیچیده و سخت و جانفرسا! اگر من بودم قطعاً جایی کم میآوردم و میشکستم...
به خودم آمدم دیدم دارم کنار گاز برای مصائب سعدای «عصرهای کریسکان» اشک میریزم و شرمنده شدم از اینکه بخواهم برای غصهای که چند لحظه قبل بخاطر شروع بیماریِ فندق به جانم ریخته بود، گله و شکایت سر بدهم... دستمریزاد خانم سعدا، باشد که از شجاعتت بیاموزم...
🟢خطاب به «ما»!
گاهی به خیالِ خوشمان فکر میکنیم این کشور به راحتیِ آبخوردن اداره میشود، انتظاراتمان بالاست، غر و نق و ناله و شکایت لقلقهی زبانمان است و چرا چرا گفتن مثل نانِ شب برایمان واجب است و تا کمی غر نزنیم و شکوِه نکنیم انگار خوابمان نمیبرد! نمیدانیم چه بر سرمان آوردهاند، نمیخوانیم که چه بر این مملکت گذشته! اول از همه خودم را میگویم...
چه روزها و شبهایی که در خوابی ناز بودهایم و غیور مردان و زنانی ثانیه به ثانیهی عمر و جوانی و سالهای خوشیِ زندگیشان را از دست دادند، نکند در دلمان جرعه آبی تکان بخورد؛ چقدر همه چیز برایمان آسان و راحت است اما اینگونه نیست!
شبهای زیادی برای بسیاری از هموطنانمان به صبح دوخته شده، زیرکیها کردهاند تا توطئهها را بخوابانند، با خشتی خام توپ و تانک دشمن را منهدم کردهاند (همان ماجرای اعجابانگیزِ انهدام توپکوره در خاک عراق را میگویم!!)، جسارتها و شهامتها به خرج دادند تا در دل کوه و بیابان خودشان را از دست حیوانصفتان برهانند و تن به خواستههایشان ندهند و...
🟢عشقِ تنیدهشده در تاروپودِ قصه
این عشق را دیدم، کلمه به کلمه خواندم، جرعه به جرعه نوشیدم؛ عشقی از جنس عشق به وطن، خاک، میهن، آزادگی...
عشقی که حاضری تا پای جان پای باورها و اعتقاداتت بایستی، محکم، استوار، با غیرتِ محض و با جسارتِ تمام...
این همان عشقی بود که شد چاشنیِ این قصه و یکی از دهها دلیلی که مرا جذبِ این داستانِ پرماجرا و پر از درس کرد...
+بخوانیم از دیگر همقطارهایم در این پویش (اینجا)
++ این پست رو انتشار در آینده زده بودم، چون در زمان مقرری که باید پستها رو منتشر میکردیم، دسترسی به نت نداشتم، ولی نمیدونم چرا منتشر نشده و همینطوری توی پنل مونده بود :( خلاصه که ما خلف وعده نکردیم، بیان همکاری نکرد :)
کتابنوشت
::
نوشته شده در چهارشنبه, ۰۲/۳/۱۰، ۱۱:۰۰
توسط آرا مش