۴۶ مطلب با موضوع «تجربه‌‌نوشت» ثبت شده است.

حال و حوصله خوبی ندارم، از آن روزهایی است که دوست دارم زمان از حرکت بایستد تا کمی تجدید قوا کنم بعد سرِ صبر ادامه دهم، گذر زمان و سکونِ من کلافه ام می کند اما می خواهم بار دیگر من باشم و تجربه های دوست داشتنی ام و نگاه متفاوتم به پیرامون، تا دوباره به من ثابت شود که این نگاه، درست است و حالم را خوب می کند و من ادامه دادن در این مسیر را دوست دارم...

********

مثل همیشه روی سکو نشسته ام و بازی بچه ها و خنده های از ته دلشان را می بینم و می شنوم. کتابم منتظر است تا ورق هایش را لمس کنم اما نه! الان نه!

هزاران قصه در همین نقطه، همین جا :

به حرکت ماشین ها در خیابان که کمی دورتر از ماست توجه می کنم؛ این بار باید زاویه دیدم را تغییر دهم. این حرکت ها دیگر نباید تداعی کننده شلوغی و ترافیک و آلودگی هوا و غرغرهای ناتمام و همه انرژی های منفی که به سمتم هجوم می آورند، باشند.

دارم به این فکر می کنم که در همین لحظه ده ها، صدها، یا شاید هم چند دقیقه دیگر هزاران آدم همزمان با من در این شهر، در این خیابان و درست در این نقطه هستند یا بهتر است بگویم از لحظات زندگی شان عبور می کنند؛ هرکدام با قصه هایی جداگانه و هرکدام با افکاری متفاوت؛ یکی شاد، یکی غمزده، یکی امیدوار، یکی دلسرد، یکی عصبانی، یکی بی تفاوت، یکی هیجانزده، یکی خونسرد، یکی نگران، یکی بیخیال و... و خدا دارد همه ما را با همه قصه هایمان می بیند؛ خودم را غرق می کنم در خیالبافی هایم برای سرنشینان خودروها! شاید دیوانگی بنظر برسد ولی اتفاقاً می خواهم لحظاتِ اکنونم را در خیال و توهم و رویا سپری کنم، می خواهم طبق قول و قرار گذشته ام، زاویه دیدم را نسبت به اطرافم تغییر دهم.

آدم ها از نمایی نزدیک :

به آدم هایی که اطرافم هستند نگاه می کنم و سعی می کنم که مثلاً فکرشان را بخوانم.

کمی دورتر روی یک نیمکت چوبی، چند پیرمرد گرم گفتگو هستند. یکی شان ایستاده و با حرکات دست برای بقیه سخنرانی می کند و بقیه هم گاهی با سر تأیید کرده یا لابلایش حرفی می زنند، لابد دارند مشکلات ریز و درشت اقتصادی و سیاسی و چه و چه ی جامعه را حل و فصل می کنند!

جوانکی لاغراندام با تیپ امروزی اش که خب برایم قابل درک نیست، سیگارش را روشن کرده و غرق است در صفحه گوشی اش، چه می دانم شاید قرارش با جاست فرِندش!!! برهم خورده که اینطور دمق است!

خانمی در نزدیکی من بدون اینکه آفتابی در کار باشد، عینک دودی بر چشم دارد و بازی بچه هایم را تماشا می کند و گاهی لبخند تحویلشان می دهد؛ شاید به یاد خاطرات کودکی اش افتاده باشد، گوشی اش که زنگ می خورد سریعاً صحنه را ترک می کند؛ به گمانم همسرش را نباید معطل بگذارد چون آقایانند و عدم تحمل انتظار برای دقیقه ای بیشتر!!!

دختربچه ای یازده دوازده ساله با ماسک و دستکش در اطراف ما در حال دوچرخه سواری است؛ گویا حالش خوب است و بهش خوش می گذرد، پدرش کمی دورتر از ما نشسته است و با گوشی اش سرگرم است، دخترک اما آزاد و رها در افکار خودش غرق است و شاید هم دلتنگ دوستان و مدرسه اش!

چند دختر نوجوان از کنارم رد می شوند و صدای خنده بلندشان به یکباره مرا از افکارم بیرون می اندازد و فکر می کنم ای کاش آهسته تر می خندیدند! ای کاش...

دنیای ابرها در آسمان :

نگاهم می افتد به آسمان که تا الان متوجه اش نبودم. امروز آسمان یک دستگاه پشمک درست کنیِ! تمام عیار است و پر است از پشمک های ریز و درشت و انگار کسی دارد آنها را به ملایمت بهم می زند و پشمک ها به این طرف و آن طرف سُر می خورند! شاید هم لحافدوزی در آسمان در حال پنبه زنی است و پنبه های زده شده را به هر سو پراکنده می کند!

اِاِاِاِ نگاه کن! یکی از ابرها به شکل ماشین شاسی بلند مدل بالایی است که طبق معمول متأسفانه نمی توانم نام و نشان و مارکش را تشخیص دهم! بین خودمان بماند، همیشه در تشخیص مدل و نام ماشین ها لنگ می زنم درست برعکسِ بزرگتره و کوچیکتره که هردو عجیب مدل ها و آرم ها و گاهی از روی شکل و شمایل چراغ، ماشین ها را تشخیص می دهند! ولی من تا آن حروف انگلیسی حک شده در قسمت پشتی ماشین را آن هم از نزدیک نخوانم، نمی توانم بفهمم ماشین چیست😑   

بوی زندگی :

بوی کتلت می آید؛ در این فکرم که الان است که لباس هایم بوی روغن داغ بگیرد و این افکارِ منفی مرا درصدد دور شدن از آن محل قرار می دهند. اما بهاء نمی دهم، من دارم کم کم یاد می گیرم که خیلی سخت نگیرم! اصلاً بگذار سرتاپا بوی کتلت بگیرم، مگر نه اینکه بوی کتلت، بوی زندگیست خب پس بیشتر استشمام می کنم. کمی بعد در فکر این هستم که برای فردا دست به کار کتلت شوم، مواد لازمش را که داریم، انرژی و انگیزه اش با من، تعریف و تمجید هم با بزرگتره و کوچیکتره و بابایشان😏


+ وقتی که آرام آرام در رویا و خیال گام بگذاری، حتی شده لحظه ای، افکارت دست برمی دارند از جولان در سرزمین نشدن ها و نداشتن ها و نبودن ها و هزار جور منفی بافی دیگر، آن وقت این تویی که با حال خوبت با افکاری که افسارشان در دستان توست، در سرزمینی به نام زمان حال تاخت و تاز می کنی :)

+ حالتان خوب :) 

بچه ها اصرار دارند که دوباره بیرون برویم؛ تا می آیم تسلیمشان شوم، مامانِ بی حال و تنبلِ درونم با دو دست روی شانه ام فشار می آورد و سرجایم می نشاندم و شروع می کند به نطق کردن :

باید بچه ها رو آماده کنی و همش نگران رعایت پروتکل های بهداشتی شون باشی! تازه خودتم باید تو این گرما کلی لباس بپوشی و عرق بریزی؛ اون بیرون مثلاً چی منتظرته؟! اینجا زیر کولر راحت نشستی کتاب میخونی یا توی گوشیت سیر می کنی، اصن بذار اینا هم توی سروکله هم بزنن فوقش دعوایی میکنن و تو صلحشون میدی یا فوقِ فوقش دادی سرشون میکشی و امروز هم میگذره، بیخیال، گوشه دنج خونه تو رها نکن!"

مامانِ همدلِ درونم که تا الان سکوت کرده بود دستم را می گیرد و از جا بلندم می کند و با چشمکی به مامانِ بی حال به نشانه پیروزی😉 سری به نشانه تأیید در برابر اصرارهای بچه ها تکان می دهد...

********

روی همان سکوی همیشگی نشسته ام و صدای بازی بچه ها در گوشم می پیچد؛ به اطرافم که نگاه می کنم همه چیز تکراری است؛ همان درخت ها، همان بوته ها، همان آسمان، همان ساختمان ها، و... شاید هم نه، اصلاً این ماییم که برای این فضا تکراری هستیم! ولی قول و قرارم با خودم را که به یاد می آورم، آرام می گیرم و چشمانم را جور دیگر باز می کنم؛ من با خودم قرار گذاشته ام که دلزده از تکراری ها و یکنواختی های اتفاقات اطرافم و حتی روزمرگی های زندگی ام نشوم و از دلِ پیش پا افتاده ترین رویداد زندگیِ هر روزه ام، به کشفی نو برسم؛ می دانم و یقین دارم که اینطور نگاه کردن به پیرامونم، حال مرا بهتر خواهد کرد...

چشمانم را ذره بین می کنم و پنبه ی بی تفاوتی را از گوش هایم بیرون می کشم و تلاش می کنم تنها اندکی دقیق تر ببینم و بشنوم:

* در آینده ما هم این شکلی می شویم :

پیرمرد و پیرزنی از کنارم می گذرند، قدم به قدم باهم پیش می روند، خانم عصایی بر دست دارد و آقا، با اینکه کمری خمیده دارد، انگار قبراق تر قدم برمی دارد؛ متوجه می شوم که آقا قدم ها را آهسته تر برمی دارد تا خانم از او عقب نیفتد، گاهی هم باهم پچ پچ می کنند، تا زمانی که از دیدم بیرون روند با نگاهم دنبالشان می کنم، لبخندی بر لب می زنم و در دلم آرزوهای خوب برایشان می کنم و فکر می کنم که اینطور کنار هم بودن در این سن، چقدر خوب و عالی و ایده آل است؛ خیالبافی هایم را از دل می گذرانم و به خودم امید می دهم که ان شاءالله من و او نیز در آینده، اینگونه خواهیم بود! :)

* صدایی آزاردهنده که دیگر آزارم نمی دهد :

مدام صدای ترمزِ سوتی شکلِ اتوبوسِ تندرو در ایستگاه نزدیک به گوشم می رسد؛ قاعدتاً مثل همیشه باید خسته ام کند و دقایقی که صدایش به گوش نمی رسد سرخوش باشم، اما این بار خوب گوش می کنم و فاصله بین دو اتوبوس را اندازه می گیرم، کمی خیالپردازی می کنم و تعداد مسافران پیاده یا سوار شده را تخمین می زنم. برای سلامتی همه مسافرانی که مجبور به استفاده از اتوبوس آن هم در این شرایط کرونایی هستند در دلم دعا می کنم. جالب است، یعنی این من هستم که منتظرم تا اتوبوس بعدی از راه برسد تا خیالبافی هایم از نو شروع شوند؟! من دیگر از این صدا بدم نمی آید! :)

* تازه شدن دیدار، هرچند کوتاه :

چند وقت پیش همسایه ای را برای اولین بار دیده بودم و دقایقی هم صحبت شده بودیم، از لحاظ ظاهری شاید هیچ وجه اشتراکی بینمان نبود اما دغدغه های مشترکی باهم یافته بودیم. گویا او هم به ندای مامانِ همدلِ درونش بها داده و همراه فرزندش شده! دوباره دیدنش، خوشحالم می کند گرچه باید زود برود و با کودکانه های فرزندش که در سن پادشاهی بسر می برد و حرف، حرفِ اوست همراهی کند! :)

* زود باش خودتو به من نشون بده :

در آن تکه ای از آسمان که از لای ساختمان های دراز پیداست، تلاش می کنم که از شکل و شمایل ابرها سردربیاورم؛ انگار کار سخت می شود و هیچ شکلی به چشمم نمی آید! دارم کم کم خسته می شوم ولی تا می گویم: "زود باش خودتو به من نشون بده!" قورباغه ای از نیمرخ که در حال جهش است، نمایان می شود؛ کمی آن طرف تر هم نیم رخ آدمی را با دماغ عمل کرده! (بنظرم کمی باریک و تراشیده و سربالا می آید ولی خوشگل است😏) که نگاهش رو به بالاست، می بینم، نمی دانم شاید دارد دعا می کند یا شاید هم مثل من به دنبال کشف شکل ابرها در آسمانِ خودش باشد! :) 

* کجایی؟ درست وسط یک گردبادِ ملایم :

باد می آید؛ نگاهم به بچه هاست که از شدت بازی و دویدن عرق کرده اند. مامانِ همیشه نگرانِ درونم در دل می گوید:

بازی بسه دیگه، بریم، نکنه حالا که عرق کردید باد به کله تون بخوره و سرما... 

مامانِ همدلِ درونم وسط حرفش می پرد:

بادِ به این گرمی توی این تابستون، آخه سرما کجا بود؟! بذار بازیشونو بکنن؛ ببین چه جوری دل به دل هم دادن و از ته دل میخندن؛ حیف نیست حالشونو بگیری و ببری بذاریشون دوباره وسط چهاردیواری؟!

طرف مامانِ همدل را می گیرم و اجازه می دهم بچه ها به بازی شان ادامه دهند، من هم به اطرافم توجه می کنم. باد می آید و برگ ها دور هم می گردند و گردباد برگی شکلِ کوچکی راه انداخته اند. می خواهم از روی حرکت برگ ها جهت باد را تشخیص دهم. نگاه کن! من خودم انگار درست وسط یک گردباد نشسته ام چون به برگ های بوته ها و گیاهان اطرافم که نگاه می کنم هرکدام به یک جهت متفاوت در حرکتند، جهت ها را دنبال می کنم و می بینم که یک دایره می شود!

مامانِ همدلِ درونم به مامانِ همیشه نگرانِ درونم می گوید :

ببین مامانِ همیشه نگران اگر به حرف های تو گوش کرده بودم و رفته بودم، این کشف زیبا و هیجان انگیز از دستم می رفت! :)

 

و داستانِ این تجربه های دوست داشتنیِ من همچنان ادامه شیرینی دارد...


+ به اطرافمان جور دیگری نگاه کنیم، صداها را جور دیگر بشنویم، رایحه ها را جور دیگر استشمام کنیم و در نهایت اینکه زندگی را جور دیگر زندگی کنیم. حالمان بهتر می شود. زندگی هیچ کداممان خالی از مشکلات و گره های کور و گرفتاری ها و حسرت ها و گرانی و نداشتن برق!!! و... نیست، ماشاءالله پر و پیمون هم هست، من هم از این قاعده مستثنی نیستم ولی دارم کم کم یاد می گیرم که زندگی را باید جور دیگر زندگی کرد، همین :)

+ حالتان خوب :)   

تجربه های جدید دوست داشتنی ام از این قرار است که :

1) یک کار فنی، تخصصی، هنری یا هر چه...

از آنجایی که چندین وقت بود که پوسته پوسته شدن و ریختنِ رنگِ قسمت هایی از دوتا چهارچوبِ در و ضرب دیدگی چند جا از دیوار به دلیل خوردن یا کوباندنِ! وسایل به دیوار، نظرِ نامساعدم را به خودش جلب کرده بود! و خب از طرفی هم این خرده کاری ها اصولاً چیزی نیست که بخاطرشان منت نقاشانِ محترم را بکشیم یا زحمتی به گردن ایشان یا بهتر است بگویم به جیب مبارک خودمان تحمیل کنیم، در یک حرکتِ خودجوشانه رفتم و وسایل لازم اعم از بتونه، سمباده، لیسه (اسمش را هم بلد نبودم و وقتی خریدم یاد گرفتم😏، همان که تیغه ای شکل است و با آن بتونه کاری می کنند!)، قلمو و رنگ خریدم؛

اصلاً و ابداً هم ذره ای فکر نکردم که شاید این کارها مردانه باشد و در میان چند مشتریِ مردِ دیگر، تمام توصیه ها و راهنمایی های لازم را از فروشنده رنگ گرفتم و به خانه آمدم، بر طبل شادانه کوبیدم و کار را آغاز نمودم؛ اتفاقاً به عنوان دست گرمی و کار اول خوب از آب درآمد؛ حالا اوستا نقاش که نه ولی احتمالاً شاگرد نقاش خوبی می شدم😁و البته خیلی خرسند گشتم که توانستم چهارچوب ها و دیوارها را از آن وضع ناخوشایند درآورم!

و باید بگویم که مهم تر از همه اینها یاد گرفتم که بجای اینکه هربار ببینمشان و در دلم غرغر کنم، باید بالاخره یک روزی و به یک نحوی خودِ خودم حال خودم را عوض می کردم (لطفاً تعمیمش بده به تمامی موارد ریز و درشت زندگی ات بانو!

2) کشف های شگفت انگیز...

با بچه ها که بیرون می روم، هربار سعی می کنم که هم خودم و هم بچه ها از بیرون بودنمان یک جور خاصِ جدیدی لذت ببریم؛ گاهی کتابم را دست می گیرم و میان بازی و خنده بچه ها سعی می کنم کلمه به کلمه آن را بفهمم و در آن غرق شوم؛ گاهی هم کتاب را کنار گذاشته و به اطرافم بیشتر توجه می کنم و با اینکه معمولاً هربار در یک نقطه و روی یک سکوی تکراری نشسته ام، اما تلاش می کنم که تکرارها دلزده ام نکند و به خودم اطمینان می دهم که لااقل یک چیز جدید خارق العاده در اطرافم منتظر من است و من باید آن را کشف کنم؛

مثلاً تکه ای از آسمان که داشت به زور خودش را از میان ساختمان های درازِ اطراف به من می نمایاند، توجهم را جلب کرد و با دیدن همان یک تکه آسمانِ کوچک که کلی ابرهای کوچولو را در خود جای داده بود، سر ذوق آمدم.

یا مثلاً یک بار گیاهی در باغچه ی کنار ساختمان که اصلاً اسمش را هم نمی دانستم نظرم را جلب کرد و بعد از آن، هربار که از کنارش رد شدم به مهربانی نگاهش کردم و سلامش دادم؛ آخرین بار طاقت نیاوردم و خم شدم و تکه ای از ساقه اش را چیدم و به خانه آوردم، نمی دانستم که اصلاً قلمه، روی این گیاه جواب می دهد یا نه ولی به امتحانش می ارزید، آخر خودش صدایم زده بود؛ با بیم و امید و با عشق بسیار، برگ هایش را تمیز کردم و در ظرف آبی گذاشتمش؛ بعد از دو یا سه روز وقتی ریشه کوچکی را دیدم که از دل ساقه گیاه در حال رشد کردن بود خیلی ذوقزده شدم و با صدای بلند گفتم : "بچه ها گلمون ازمون تشکر کرده و خوشحاله که آوردیمش به خونمون!"، بچه ها هم با اشتیاق ریشه های کوچک سرزده از گیاه را تماشا کردند؛

بچه ها یاد گرفته اند و گاهی که از بازی خسته می شوند می گویند برویم اطراف چرخی بزنیم و به دنبال کشف های شگفت انگیز بگردیم؛ گرچه گاهی آن مامانِ همه چیز تمام و غرغرو و وسواسیِ درونم می خواهد که جلویشان را بگیرد و نگذارد که دستشان را آلوده کنند یا خجالت می کشد از اینکه مبادا کسی ببیند که بچه هایش به دنبال چیزی باغچه را با چوب زیر و رو می کنند و شاید زشت باشد!!! ولی این بار من جلوی آن مامانِ بدخلق را می گیرم و سعی می کنم به بچه ها فرصت لمس کردن، دیدن، شنیدن و بوییدن را بدهم؛ اصلاً خودم هم گاهی با آنها همراه می شوم و بیخیال همه معادلات درهم پیچیده ذهنی ام می شوم و بعد می بینم که انگار من هم دارم لذت می برم، کمی بعد با مُشتی پر از چوب و خار و برگ و گلِ پژمرده و سنگ و... که حاصل کشف های شگفت انگیزمان هستند، شادمان به خانه بازمی گردیم...


+ حال خوب همین دور و بر ماست، فقط کافی ست ذره بین مان را برداریم و ببینیم و یا شاید هم پنبه ها را از گوش درآوریم و بشنویم، و در یک کلمه، در زمان حال زندگی کنیم نه در بندِ گذشته ی رفته و نه اسیرِ آینده ی نیامده!

+ حالتان خوب :)

دیروز عصر با بچه ها رفتم بیرون، چقدر خوش گذشت بهشون...

اخیراً توی این بیرون رفتن ها، هربار با یکی از همسایه ها که اتفاقاً اونم بچه شو از اسارتِ چهاردیواری خونه رها کرده و اومده هواخوری، هرچند کوتاه هم کلام میشم.

دارم فکر میکنم چقدر این مراوداتِ کوتاهِ ادامه ندار! ولی دلچسب رو دوست دارم، و مدتهاست ازش دور بودم! قبلاً به واسطه رفت و آمدهای بیشتر، مراوداتِ ادامه ندار زیاد داشتم، من اینطور توصیفش میکنم که درواقع مراوداتی هستن که دست و پا گیر نیستن و مسئولیتِ سنگینی رو دوشت نیست بابتش! مثلِ اینه که توی گرما جلوی یه پنجره باز نشستی و یکهو غیرمنتظره یه نسیم خنک صورتتو نوازش کنه و کیفور بشی و بعد هم یکهو تموم بشه و اصلاً نمی دونی دوباره کِی و چقدر قراره ازش لذت ببری شاید بارها و شایدم هیچ وقت :))


+ از تجربه های دوست داشتنی من

درختانِ باغچه ی حیاط به تازگی هرس شده اند و مقداری از برگ ها و شاخه ها زمینِ حیاط را فرش کرده اند، گهگاه بادِ خنکی می وزد ولی انگار نه انگار وسط زمستان است!

جارو به دست می شود تا صفایی به حیاط دهد، کودکش هم پا به پای او جارو بدست می گیرد و شاخه ها و برگ های خشک را جمع می کند؛ چقدر ذوقزده است!

وسطِ باغچه ی کوچک، گلِ شب بویی که سال گذشته کاشته شده، قد عَلَم کرده و میان این همه گیاه و بوته که جز شاخه هایی بی برگ و بار چیزی از آنها باقی نمانده، خودنمایی می کند! گل های کوچک ارغوانی رنگش با آن جلا و زیبایی مثال زدنی شان، میان باغچه ی بی رنگ و زمستانزده، به آدمی نشاط می بخشد...                     

از بس بلند شده و قد کشیده، قامت خم کرده و شبیه یک گیاه رَوَنده شده است! نمی تواند از آن بگذرد و قامت خمیده اش را نادیده بگیرد و این میراث پدری اش که در رگ هایش جاری است و نمی گذارد بی تفاوت به باغ و باغچه و رسیدگی به گل ها باشد (گرچه این روزها گرفتاری های زندگی باعث شده کمتر به سمت این دست علایقش سوق پیدا کند!) او را وادار می کند که از میان چوب های هرس شده ی درختانِ باغچه، یکی را که می تواند تکیه گاهِ قامتِ خمیده ی گل شب بو باشد، برگزیند و آنرا کنارِ ساقه ی شب بو در خاک فرو کند؛ حالا می ماند بستن ساقه ی خمیده ی شب بو به تکیه گاهش! درحال بستن، مدام قربان صدقه اش می رود و کم کم به مددِ چوبِ تکیه گاه، قامتش برافراشته می شود.

حیاط تمیز و عاری از برگ ها و شاخه ها شده، کودکش حسابی در حیاط بازی کرده و انرژی اش تخلیه شده و احساس کنجکاوی اش با زیر و رو کردن شاخ و برگها ارضاء شده، خودش دل به علاقه ای داده که میراث پدری و ریشه در کودکی هایش دارد...

در این میان گل شب بو نیز بی نصیب نبوده، اکنون قامت ِ خمیده اش برافراشته شده و انگار با آن گل های کوچک خوشرنگش از پشت پنجره به رویَش می خندد، بوی خورشت کرفس در فضای خانه پیچیده و مشامش را پر کرده است و زندگی به همین سادگی زیباست آری به همین سادگی...                                           

  


+ ما هم میتوانیم در سرمای زمستانِ زندگی، تکیه گاهی باشیم برای قامت خمیده ای که اگر قد علم کند و قامت افراشته سازد بیشک می تواند زمستان بی بار را به بهاری وصف ناشدنی بدل کند...

 

+ یادگاری نویسی از چند سال پیش

آموزگار 24 ساعته، مبتکر بازی های خانگی و خانوادگی، فیلم بردار، تدوینگر، کارگردان، مربی ورزش و...

و گاهی حتی نقش دستگاه فتوکپی!!!

اینها گوشه ای از نقش های این روزهای مادرانِ بچه های مدرسه ای ست!

و البته شما همه ی اینها را به نقش های قبلی شان و نقش هایی که کرونا به اجبار از بابت سختگیری راجع به شست و شو و ضدعفونی کردن ها، تحمیل کرده است، اضافه بفرمایید!


+ درسته که کرونا بسیاری از نعمت ها را از من میگیرد ولی من در ذهنم مدام دنبال چیزهایی میگردم که کرونا به من عطا میکند...

+ کرونا به من گوشزد میکند که توانایی های من بیشتر از اینهاست؛ کرونا مرا بیش از پیش به خودم میشناساند...