۴۵ مطلب با موضوع «تجربه‌‌نوشت» ثبت شده است.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

امروز ظهر وقتی از مدرسه‌ی کلوچه برمی‌گشتم گاری سبزی‌فروشی رو گوشه‌ی خیابون دیدم و منی که همیشه سبزی‌ها بهم از دور چشمک می‌زنن، نتونستم مقاومت کنم و بالاخره بعد از چند ثانیه گفتگوی ذهنی به سمتش کشیده شدم. 

یکی توی سرم می‌گفت «حالا وسط اینهمه کااااارِ نکرده، می‌خوای بشینی سبزی هم پاک کنی، فقط همینت مونده!» اون یکی می‌گفت «حالا یه کاریش می‌کنم!» 

بعد از خواب دلچسب بعدازظهر درحالی‌که باد از پنجره سرک می‌کشید، یه گوشه‌ای بساطش رو پهن کردم و شروع کردم به سریع پاک کردنش، نمی‌دونم چرا توی سبزی پاک کردن کند هستم و دلم می‌خواد دونه به دونه برگ‌ها رو جدا کنم نه مثل بعضیا دسته‌ای! و اینطوره که یکم طول می‌کشه کارم!

خلاصه که برای شام سبزی‌ها آماده است و منی که تا همین چند دقیقه پیش بابت موضوعی دمق بودم یه لحظه دیدم چه کیفی دارم می‌کنم با دیدن این ترکیب رنگ سبز و بنفش جذاب و دوست‌داشتنی و حالم یکهو زیر و رو شد اونم فقط به این خاطر که همه‌چیزو از ذهنم خالی کردم و فقط به همین لحظه‌ای که توشم توجه کردم و بس... حیفم اومد ازش نگم 😊


+ توجه به زندگی در لحظه و تمرین و یادآوریش هرچند گاهی سخت میشه ولی معجزه می‌کنه و الان به چشمم یه نمونه‌اش رو دیدم... یادم نمیره این اصل چه معجزه‌وار تو بهترین زمان وارد زندگیم شد و تلاش کردم براش

+ خوره‌‌ی نوشتن پیدا کردم :|

نیمه‌شب گذشته، پنجره رو نیمه‌باز می‌ذارم، یه زیردری (دقیقاً نمی‌دونم اسمش همینه یا نه! از اینایی که زیر در میذارن تا بسته نشه و اکثراً شکل پاست!) جلوی پنجره گذاشتم چون از سرشب باد گرفته و می‌ترسم بادِ عصبانی یهو وسط شب، پنجره رو بکوبه بهم... چند شبه که باد مهمون شده و شب‌ها شیطنتش گل می‌کنه و از باز بودنِ پنجره‌ها تو این فصل سوءاستفاده می‌کنه و سرک می‌کشه داخلِ خونه‌ها و ما هم تشنه‌ی خنکاش هستیم و اومدنِ بدون تعارفش رو ندید می‌گیریم!

سکوت توی خونه پیچیده و فقط گاهی صدای موتورها و ماشین‌هایی از بزرگراهِ نزدیک یه تَرَک ریز روش می‌ندازه ولی چیزی که غالبه، سکوته و به این راحتی‌ها هم نمی‌شکنه!!

و چقدر لذت‌بخشه سکوتِ شب وقتی خواب، همه‌ی اهلِ خونه رو با خودش برده ولی تو داری به تغییراتی فکر می‌کنی که آغوش باز کردن و منتظرن رنگِ دیگه‌ای به زندگیت بدن، هرچند با ترس و هیجانی شیرین و اجتناب‌ناپذیر...

هرچند سخته دل‌کندن از چیزها، جاها یا آدمایی که باهاشون اخت شدی اما وقتی خودتو می‌شناسی که همیشه‌ی زندگیت از تغییر و تحول استقبال کردی و این توانایی رو داری که زود با شرایط جدید سازگاری پیدا کنی، پس همه‌ی اون افکار منفی رو رها می‌کنی، همون افکاری که یه مانع بزررررگ توی ذهنت می‌سازن تا نبینی، نشنوی، حس نکنی که اتفاقاً زندگیت داره مسیر درست خودشو طی می‌کنه و این تویی که با این افکار ازش عقب می‌مونی؛ آره اون میره و تو جا می‌مونی...

پس حالا ریزریز ذوق می‌کنم از رنگ دیگه‌ای که روزگار می‌خواد از پالتِ پر از رنگش بپاشه به زندگیم...

هنوز سکوت غالبه و ترک‌های ریز باعث شکستنش نشدن، شب خنکیه، باد علاوه بر خودش بوی ذرت بوداده رو هم بدون تعارف آورد وسط اتاق و خواب رو به کل از چشمم پروند😌 

وقتی این سرود رو از شبکه‌ی نهال می‌شنوم، اشکمو درمیاره؛ کلاً شعرها و سرودهای شبکه‌ی نهال اکثراً تجربه‌های شنیداری لطیفی هستن. انگار احساساتم رو از قلبم می‌کشن بیرون و با بیشترشون حال خوبی بهم دست میده، من بیشتر از خود بچه‌ها لذت می‌برم از شنیدنشون...

بگو که نیستی فقط خدای جانمازها

بگو که چاره‌‌سازی و خدای چاره‌سازها


بگو که نیستی فقط خدای در سجودها
تو در قیام‌ سَروها، تو در خروشِ رودها

تو در هوای باغ‌ها، میان شاه‌توت‌ها
تو بر لبِ قنات‌ها، تو در دلِ قنوت‌ها

خدای من! چه بی‌خبر قدم زدم کنار تو
رفیق من! چه دیر آمدم سرِ قرار تو

قرار من! قرار لحظه‌های بی‌قرار من!
خدای من! یگانه‌ی همیشه در کنار من!

تو خوبی و نمی‌رسی به دادِ خوب‌ها فقط
تو هر دمی کنارمی، نه در غروب‌ها فقط

تو را میانِ گریه و میانِ خنده دیده‌ام
تو را میان هجرت و پَر پرنده دیده‌ام

تویی، تو رازِ آخرین تبسّمِ شهیدها
تو در سرود بادها، تو در جنونِ بیدها

شنیده‌ام بهشتِ تو بهار مهر کوثر است
همان بهشتِ محشری که زیر پای مادر است

خدای من! چه بی‌خبر قدم زدم کنار تو
رفیق من! چه دیر آمدم سرِ قرار تو


+ خودت می‌دونی چی بهمم ریخت یهو اما مثل همیشه به دادم رسیدی و بدون اینکه اصل مسئله حل شده باشه، آرومم... همه چیو به تو سپردم... اینم می‌گذره

صبح‌ها بعد از سحر، مدت کمی شاید حدود یک‌ساعت تا بیدار کردنِ کلوچه برای رفتن به مدرسه وقت دارم و می‌خوابم؛ ساعت که زنگ می‌زنه، برخلاف میلم ناچاراً باید بلند بشم اما همون اول که چشم باز می‌کنم برای بعد از راهی کردنِ آقای یار و کلوچه به سمت محل‌کار و مدرسه، نقشه‌ می‌کشم که «ای‌ول این‌دوتا رو که بدرقه کردم میام دوباره کنار فندق می‌خوابم!»...

لقمه‌ برای کلوچه می‌گیرم و صبحانه‌شو میدم، هنوزم دلم خواب می‌خواد و نقشه‌ام برای بعد از رفتن‌شون پابرجاست. کلوچه لباساشو می‌پوشه و آقای یار هم کم‌کم دیگه آماده است و خداحافظی‌کنان راهی میشن... اما همین که درو می‌بندم تازه میفهمم که چند دقیقه‌ای از پریدنِ کامل خواب از کله‌ام گذشته و انرژی بی‌نظیر صبحگاهی توی سلول سلولِ بدنم نفوذ کرده و بنابراین نقشه‌ای که کشیده بودم به دست خودم، نقش بر آب میشه!!

میرم پرده‌ها رو کنار می‌زنم، به گلدونا آب میدم و باهاشون حرف می‌زنم، هرچند شاید کار خاصی نداشته باشم اما ترجیح میدم در آرامش و سکوت خونه هرکاری که همون‌لحظه ازش انرژی می‌گیرم رو انجام بدم و در اون لحظات قطعاً خواب گزینه‌ی خوبی برای من نیست چون دیگه اصلاً حس خواب توی چشمام نیست :))

خدایا شکرت که حال و هوای این روزها زیباست، کاری کن یادم بمونه تکرار نشدنیه...💚

زندگی می‌کنم و همین‌طوری گاهی آهسته و پیوسته و بی‌خیال و گاهی هم مثل فرفره‌ای که دیوونه‌وار دور خودش می‌چرخه، لحظات رو می‌گذرونم...

امسال دیرتر از هر سال استارتِ خونه‌تکونی رو زدم و بوی نرم‌کننده‌ی پرده‌ها و برق روی کاشی آشپزخونه، دیرتر از هرسال مشام و دیدگانم رو نوازش کرد :) 

خیلی کار مونده اما منِ ریلکس درونم بسیار بسیار به منِ حساس و همه‌چی‌تمومِ درونم غالبه و اصلاً به خودم سخت نمی‌گیرم و همین‌جوری خجسته‌وار ادامه میدم و کشون‌کشون رفتنِ اسفند رو به تماشا می‌نشینم و از گذران لحظه‌هام اونجوری که حالم باهاشون خوبه لذت می‌برم...

وسطای زندگی کردن شاید لکه‌های جای دست بچه‌ها روی دیوار رو هم تمیز کنم...

وسطای زندگی کردن شاید یه تغییر دکوراسیون ریز به‌طوری که فقط خودم متوجهش بشم توی آشپزخونه‌ام و به اقلام چیده شده روی کابینتم بدم، چون به شدت به انرژی گرفتن از جابجایی‌های کوچیک و ایجاد تنوع معتقدم (حتی شده درحد جابجایی ظرف قند و شکر و چای!)...

وسطای زندگی کردن شاید نردبون قرمزه رو بیارم و برم روی بالاترین پله‌اش و آروم پرده‌ها رو دربیارم، گیره‌هاشون رو جدا کنم و بسپرمشون به ماشین لباسشویی تا توی دور زدن‌ها، سرشون گیج بره و دود و گردوغبار رو رها کنن و براق و تمیز و نرم و خوشبو بیان روی دوشم بالای نردبون و روی گیره‌ها آویزون بشن و زیبایی اتاق کوچیک رو صدچندان کنن...

وسطای زندگی کردن شاید نگاهم بیفته به مبل‌هایی که نیاز به تعمیر دارن و وسایلی که دیگه عمرشون رو کردن و خیلی زودتر از اینها باید تعویض میشدن اما نگاهم رو ازشون میگیرم چون اینجا اونجایی نیست که حواس و آگاهی من باید روش متمرکز بشه، نه! من دارم زندگی می‌کنم و اون وسطا به کارهایی می‌رسم که حالم رو خوب می‌کنن بدون اینکه از خودم انتظار زیادی داشته باشم یا بدون اینکه نداشتن‌ها و نشدن‌ها و نبودن‌ها رو برای خودم بولد کنم. اینه که حالم خوبه و خوب می‌مونه ان‌شاءالله :) 


+ زیاده عرضی نیست فقط اینکه کشون‌کشون رفتنِ اسفند زیبا رو به تماشا بنشینید، زندگی کنید، اون وسطا یه کارایی هم بکنید برای استقبال از بهار زندگی‌تون، همین... حالتون خوب :)

این روزها که روزم از ۶ - ۵.۵ صبح شروع میشه احساس خیلی خیلی خوبی دارم و تا حدود ۱۱.۵ شب که دیگه انگار دکمه‌ی آفَم رو می‌زنن، سعی می‌کنم با حال خوب به زندگی ادامه بدم، هرچند گهگاه طوفانی بیاد و باد سردی وجودم رو بلرزونه اما لحظاتم درست مثل این انوار خورشید هست که صبح وقتی کنار پنجره رفتم، ندیدمشون اما بعد توی قابی که ازش ثبت کردم، خودشو بهم نشون داد (پایین و گوشه‌ی سمت چپ)

منم شاید توجه نکنم و از کنار لحظات بگذرم اما مطمئناً قابی که از این لحظه‌ها و این روزها به جا می‌مونه، مسبب زیبایی‌های زیادی میشه...

مطمئنم حواست بهم هست و نمی‌ذاری با بی‌توجه بودنم بیش از این توفیق شکرگزاری رو از خودم سلب کنم... 


+ ممنونم که هستی، با اینکه وجه اشتراک کمی باهم داریم، گاهی دنیاهامون، زمین تا آسمون باهم فرق داره، گاهی حرف همدیگرو نمی‌فهمیم و گاهی جوری رفتار می‌کنیم که اون‌یکی براش سوءتفاهم پیش میاد اما هنوزم می‌تونیم اوقات خوبی رو باهم بگذرونیم، هنوزم می‌تونیم با مهربونی، حال خوب بهم هدیه بدیم و موقع خداحافظی همدیگرو در آغوش بگیریم و از اینکه باهم بودیم خاطره‌ی خوبی در ذهنمون ثبت کنیم؛ مثل همین دو روز گذشته... آره ما باهم فرق داریم مامان، خیلی خیلی زیاد، اما مطمئناً چیزای زیادی از تو توی وجودمه چه مثبت و چه منفی... دوسِت دارم و شادی و دلخوش بودنت آرزومه... 

+ هر سال این موقع‌ها به طور اساسی استارتِ خونه‌تکونی زده می‌شد، زیادم نمی‌شده روی کمک از جانب آقای یار حساب باز کنم و خودم تنهایی آهسته و پیوسته پیش می‌رفتم چون از بدوبدوهای دقیقه نودی هم بیزارم، اما امسال سرم شلوغه و هنوز نشده و فقط اندکی در این زمینه پیش رفتم، شاید مهم‌ها رو انجام دادم اون آخرا و از غیرضروری‌ها فاکتور گرفتم تا بعد ببینم چی میشه، شایدم فرصت کردم و همه رو انجام دادم... اشکالی نداره اینم روزگار این روزهای منه که با آغوش باز پذیرفتمش :))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دم‌دمای طلوع خورشید برای خریدن نان، زده‌ام بیرون... 

بعد از دو روزِ آلوده‌ی نفس‌تنگ‌کن! می‌بینم چه جالب! همان‌طور که خیابان، ترافیکِ صبحگاهی دارد، آسمان آبی هم از ابر‌های سپید، پُرترافیک است...

توی این روزهای بدوبدو که یقیناً وقت برای سر خاراندن هم پیدا نمی‌کنم، تنفس حتی از پشت ماسک در هوای پاک صبح، دم‌دمای طلوع، و موقع برگشت، دیدن این منظره از آسمان که انگار شاخسار عریان درختان، خط‌خطی‌اش کرده‌اند، برایم لذت‌بخش بود و جانی دوباره گرفتم برای شروع روز شلوغ دیگری... 

کاش حالا که توفیقی شده که بیشترِ روزهایم از نماز صبح به بعد آغاز می‌شود، باز هم همت کنم و برای نفس کشیدن، دیدن، بوییدن و شنیدن بزنم بیرون...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آمده بود لب پنجره؛ تق‌تق به شیشه زده بود؛ می‌خواست مهمان خانه‌ام شود؛ گویا صدایش را خوب نشنیده بودم؛ پنجره را که گشودم، رفته بود اما پیامی را به همراه هدیه‌ای برایم پشت پنجره گذاشته بود: 

آمدم... ندیدید... نشنیدید... استشمام نکردید... زندگی نکردید... گویا نبودید... می‌روم شاید دوباره بازگشتم!      امضا: باران

لبخند می‌زنم، ریه‌هایم را پر از هدیه‌ی بینظیرش می‌کنم و آفتابِ کم‌جان را درمیان آبی بیکران و پنبه‌های سفید پراکنده به تماشا می‌نشینم.


+ البته که متوجه حضورش شده بودم اما تا بیایم روزمرگی‌ها را سر و سامان دهم، غافل شدم و رفت و آن‌طور که می‌خواستم میزبانی‌اش نکردم! 

+ کمی غمگینه اما دوستش دارم، کلیک

بعضی چیزها عجب بویی دارند، وقتی رایحه‌اش جای جای خانه‌ات را پر می‌کند، سرمست و خوشحال می‌شوی از این بوی عجیب و مدام می‌خواهی نفس بکشی و حتی ثانیه‌های بازدم‌ات را از دست ندهی!

بوی لبوهای ارغوانی درحال پخت برایم این حس را تداعی می‌کند؛ برایم عجیب است که خوردنش مثل بو کشیدنِ رایحه‌اش اینقدر برایم لذت‌بخش نیست!!

وقتی دارند قل‌قل می‌کنند و می‌پزند، بوی زندگی و بوی پاییز و زمستانی دلچسب را که سرمایش برایم همیشه دوست‌داشتنی بوده و هست، یادآور می‌شود...

لبوها می‌پزند و من دارم سبزی‌های خرد شده‌ی کوکو را بهم می‌زنم، مشامم گاهی از بوی لبو و گاهی از سبزی‌های خوش‌عطر کوکو پر و خالی می‌شود... و من فقط شکر می‌گویم و بس...

آفتاب از پنجره‌ی آشپزخانه سلامم می‌دهد؛ پنجره را می‌گشایم و دست سرمای دلچسب پاییزی را می‌‌گیرم و می‌کشمَش داخل؛ ناگهان عطر خوش آش همسایه توی آشپزخانه‌ام بی‌اجازه سرک می‌کشد و در همان لحظه فکر می‌کنم بساط آش جو و شلغم را برای شب براه بیاندازم و خیلی زود این کار را هم انجام می‌دهم...

خانه آنطور که دلم می‌خواهد مرتب نیست اما خوب است و به خودم یادآوری می‌کنم همه‌چیز نباید کامل و بی‌نقص باشد درست مثل خودم!

کلاس آنلاین بزرگتره به پایان رسیده و کوچکتره صبورانه منتظر او مانده تا هم‌بازیِ بازی‌های او شود و حالا با بادکنکی که تا دیشب پر باد بود و صبح آنقدر بی‌باد شده بود که به گلوله‌ی توپی شبیه شده! وسط پذیرایی تنیس بازی می‌کنند؛ صدای ماشین ظرفشور لابلای خنده و داد و قال بچه‌ها گم شده...

او در اتاقش در لپ‌تاپش سیر می‌کند و گهگاه به لبخندی و خوردنی‌ای پذیرایی‌اش می‌کنم؛ هرچند دوست دارم گهگاه بیرون برود و دوباره ثانیه‌شمارِ آمدنش باشم اما غر نمی‌زنم و همین که با بودنش در خانه به چالش نمی‌افتیم شکر می‌گویم!

می‌بینی آرامش هنوز هیچ‌چیزی عوض نشده، هنوز مشکلات و گرفتاری‌هایت استوار و پابرجایند، هنوز ابهام پیشِ چشمت را تار کرده و هراس داری حتی از فکر به آن، هنوز نمی‌دانی چه در انتظار توست اما به زندگی‌ات جور دیگری نگاه می‌کنی و لذت می‌بری... 

تو بلدی فقط گاهی می‌خواهی فراموش کنی!!!

فراموش می‌کنی که یکی همیشه نگاهش به توست و هوایت را دارد و به تو صبورانه تاب آوردن را آموخته، پس دَرسَت را دُرست پس بده!!

بچه‌ها را می‌گذارم خانه که پیش بابایشان باشند، چادرم را سر می‌کشم و می‌روم از خانه بیرون.

آسمان را می‌بینم؛ درخت‌ها و بوته‌ها و فضای پارکی شکل کوچکِ پایین ساختمان را می‌بینم؛ از صورتم تنها چشم‌ها و پیشانی‌ام نسیم خنک کم‌جانی را حس می‌کند و مابقی زیر دو عدد ماسک، تحت نوازش حرارت نفس‌های خودم است؛ کوه را انتهای بزرگراه می‌بینم؛ آسمان شهر کمی آلوده می‌نماید؛ ماشین‌ها و آدم‌ها را می‌بینم که هرکدام مقصدی و هدفی دارند، می‌روند و می‌آیند...

کتاب‌های بزرگتره را که طلسم افتاده بودند برای سیمی شدن، بالاخره به دفتر فنی محل می‌سپارم و قول می‌گیرم که تا عصر سیمی‌شان کند که از تکالیفش عقب نماند؛ سری هم به داروخانه می‌زنم و تقویتی‌ می‌خرم اما یک قلم را ندارد و مجبورم به آنطرف خیابان بروم سراغ آن‌یکی داروخانه، مدتی صبر می‌کنم تا از حجم ماشین‌ها و بعضاً سرعت‌شان کم شود و بالاخره به آنطرف خیابان می‌روم و کارم انجام می‌شود...

نوبت نانوایی است که صفش مرا فرا می‌خواند؛ خوشبختانه زود مشتری‌ها را راه می‌اندازد و نوبت من می‌شود...

قدم‌زنان درحالی که آسمان و کوه و خیابان و ماشین‌ها و آدم‌ها را دیده‌ام، به خانه بازمی‌گردم و وقتی زنگ در را می‌زنم چهارتا چشم با برق نگاه مهربانشان به استقبالم می‌آیند...

کار خاصی نکرده‌ام ولی بهم خوش گذشته همین گردش کوتاه در محله، و یادم می‌آید که در شروع کرونا، من و بچه‌ها دو ماه و نیم تمام حتی یکبار پایمان را از درب واحد بیرون نگذاشتیم... چه روزهایی بر ما گذشت...

خدایا شکرت که خیلی مهربونی❤️


+ ای دل غمدیده حالت بِه شود، دل بد مکن ..... وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

روزی:

با بچه ها بیرون رفتم برای گردش سه نفری‌مان در اطراف خانه، اما برخلاف همیشه که چشم و گوشم پر می‌شد از کشف‌های جدید، این‌بار به هر سو که نگریستم هیچ‌چیز جدیدی برای کشف نیافتم...

فکر کردم همیشه هم نباید چیزهای جدید و نویی برای کشف کردن در اطرافم بیابم... چشم و گوشم را تیز کردم اما تنها برای دیدن و شنیدن در محیطی غیر از چهاردیواری خانه، همین! شاید این‌بار هزاران دیدنی و شنیدنی تکراری و نه جدید و بدیع در انتظارم باشند... اما گاهی دلت برای همه‌ی آن تکرارها هم تنگ می‌شود و برای همه‌ی تکراری‌ها، نه؟!

گاهی هم هیچ‌چیز نباید کشف کرد، فقط باید خستگی را از تن زدود و به جایی نامعلوم در افقی که رفته رفته سرخ‌رنگ می‌شود خیره ماند و دم نزد... آن روز این برایم بهتر بود و حالم را خوب کرد...

روزی دیگر:

خانمی کنار من نشسته و مثل من فرزندش را برای دوچرخه‌سواری آورده... هرزگاهی نگاهش می‌کنم تا شاید تلاقی نگاهمان آغاز حرف‌هایی همدلانه و دوستانه شود؛ آخر گاهی آدم پر می‌شود از حرف‌هایی که لازمه‌ی خالی شدنش گوش یک دوستِ خوب است و بس! چیزی که کمتر در دنیای واقعی‌ام یافته‌ام... ‌‌‌‌

ماسکم نمی‌گذارد لبخندم را ببیند... لابد با خودش می‌اندیشد که چقدر نگاهش می‌کنم! نمی‌داند قصدم باز کردن سرِ صحبت و گفتگویی کوتاه است که حوصله‌ هر دومان را سر جایش آورد! واژه‌ها هم سر لج با من دارند و برای شروع ارتباط به ذهنم هجوم نمی‌آورند و هردو در سکوت تماشاگر بچه‌هایمان نشسته‌ایم...

روزی دیگرتر:

هوا تاریک شده و نگاهم را دوخته‌ام به پنجره‌ها... آنها عادت دارند به هنگام تاریک شدن هوا اندکی پس از غروب یکی یکی نور بپاشند به بیرون... ساختمان‌ها را که نگاه می‌کنم، پنجره‌های بسیاری را می‌بینم که خیلی نورانی‌اند؛ تعدادی هم کم نورند ولی روشن‌اند و تعدادی را هم خاموش و در تاریکی مطلق می‌یابم.

پشت این پنجره‌های پر از نور و روشنایی هنوز عشق جاریست؛ هنوز ایمان هست؛ هنوز امید موج می‌زند؛ هنوز زندگی جریان دارد؛ هنوز نگاه محبت‌آمیز رد و بدل می‌شود؛ هنوز شعر سروده می‌شود؛ هنوز موقع خواب برای بچه‌ها قصه خوانده می‌شود؛ هنوز رایحه‌ی غذا پراکنده می‌شود و پنجره‌ی باسخاوت رایحه را به بیرون می‌پاشد؛ هنوز صدای خنده و بازی بچه‌ها شنیده می‌شود؛ هنوز زنی پیش مردش درددل می‌کند و شاید بالعکس حتی اگر نجوایی عاشقانه باشد و هیچ کس جز آن‌دو نشنود...

پشت این پنجره‌ها حرف و سخن بسیار است... همه‌ی این زیبایی‌ها در کنار تلخی‌هایی مثل صدای گریه، خشم، یأس، حسرت، ترس، اضطراب، تنهایی و بی‌پناهی و هزار تلخی دیگر پشت این پنجره‌های روشن و تاریک وجود دارد و معنای زندگی همه‌ی اینها باهم است...

 

هر روز صبح با عشق پنجره بالای سینک رو باز می کنم و کنار سینک می ایستم تا به ظرف های کثیف سر و سامونی بدم...

اگر کمی از ساعت ٩ گذشته باشه، بازتابِ نور خورشید از روی سینک، چشمامو میزنه ولی دلم نمیاد ببندمش و خودمو از نسیمی که توی این روزهای شهریوریِ ناب، درست وسط تابش گرمِ خورشید، هرزگاهی صورتمو نوازش میده، محروم کنم!

گاهی وسط کف مالی ها درحالی که شیر آب بسته است ;) نگاهم رو میدوزم به تیکه ای از آسمون که از پنجره ام پیداست و من که عاشق ابرهام و فکر می کنم که اگر جزئی از طبیعت بودم شاید ابر بودم، غرق میشم توی ابرهای ریز و درشتی که یا ثابتن یا درحال سبقت گرفتن از همدیگه!

این پنجره ی بالای سینک درسته که از ایده آلم برای پنجره آشپزخونه که احتمالاً باید یه پنجره بزرگ با پرده های توری و روشن باشه که یه منظره بینظیر رو جلوی چشمام به نمایش بذاره، مقدار زیادی فاصله داره اما وقتی خوب دقت می کنم می بینم جزئیاتی داره که میتونه توی دسته ی دوست داشتنی هام قرار بگیره!

این پنجره، اونقدرها بزرگ نیست که بتونه منظره وسیعی از روبروم رو قاب بگیره اما خیلی هم کوچیک نیست و من دوستش دارم... منظره روبروش قطعاً یه جنگل سرسبز و مه آلود یا ساحل کفی دریا یا کوه های سر به فلک کشیده یا دشتی فراخ پر از گل های بنفش و صورتی نیست، حتی منظره اش یه شهر با خونه های کوچیک و بزرگ هم نیست که چراغ های یه برج بلندی اون دورها توی شب چشمک بزنن و سوسوی هواپیمایی رو با چشم دنبال کنم که داره به زمین میشینه یا به هوا بلند میشه بعد برای تک تک مسافرانش حتی از این فاصله هم کلی خیالبافی کنم یا برای سلامتی شون بی اینکه بدونم اصلاً کی هستن، دعا بخونم... نه! اینها ایده آل های منه ولی الان چیز دیگه ای روبرومه...یه چیزی که شاید ضدحال ترین چیز ممکن باشه!!

درسته... یه ساختمون چند ده متر اونطرف تر قد علم کرده و ویوی پنجره دوست داشتنیِ من رو کور کرده اما اصلاً مهم نیست، احتمالاً ساختمونِ ما هم چه ویوهای دلپذیری رو کور کرده باشه و من خبر ندارم!

اما من همون تیکه از آسمون رو می چسبم و ول نم​​​​ی کنم، من همون ابرهای بازیگوش توی همون یه تیکه از آسمون که بزور میخوان برای من خودنمایی کنن رو می چسبم و ول نمیکنم، من همون بازتابِ نور خورشید که وسط آشپزخونه ام پهن میشه و وسط گرمای کلافه کننده ی هوا سرامیک ها رو داغ میکنه ولی دلچسبه رو می چسبم و ول نمی کنم!

و هر روز صبح با عشق پنجره بالای سینک رو باز می کنم و کنار سینک می ایستم تا به ظرف های کثیف سر و سامونی بدم...


+ نبودن ها و نداشتن ها گاهی کل فکر ما را اشغال می کنند، جالبه! نیستند و نداریم شان ولی با همین نداشتنشان هم کلی فضا اشغال می کنند! درحالیکه داشته هامان گاهی به چشم نمی آیند و هیچ فضایی را در فکر و قلبمان به آنها اختصاص نمی دهیم که اگر بدهیم هر روز صبح با عشق آن پنجره کوچکِ آشپزخانه را که ویویی جز نمای یک ساختمانِ بلند بالا ندارد، باز می کنیم، به جزئیاتش دقت می کنیم و آن را می گذاریم در دسته "دوست داشتنی ها

+ یادم بماند تعمیم بدهم به کل زندگی و همه دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی هایش!

آخه کی میتونه اینجا ظرف بشوره؟ شاید فقط بتونیم ظرف بشکونیم :)) از بس محوِ منظره روبرو میشیم!

یه روی سکه هم همینه که می بینیم... درد و رنج و غم و سردرگمی و ابهام... مگه غیرِ اینه؟!

ولی وقتی بپذیری راحت هم باهاش کنار میای؛ وقتی بپذیری که توش غوطه وری، دیگه تقلا نمی کنی برای بیرون اومدن چون بارها و بارها توی برهه های مختلف زندگیت دیدی و چشیدی که وقتی توی باتلاقِ گرفتاری ها و رنج ها گیر افتادی، تقلا کردن و تلاش برای حذف این حال، فقط و فقط انرژی رو تحلیل می بره و بخاطر این تحلیلِ انرژی بیشتر توش فرو میری؛ اینجوری تو دیگه حتی بعد از غم هم از چیزی لذت نخواهی برد چون همه انرژی و روح و روانت رو توی اون سختیِ طاقت فرسا از دست دادی و دیگه نایی برای حتی لذت بردن از باقی زندگیت هم نخواهی داشت... سرد میشی و بی روح...

نمیگم بی تفاوت باش، نمیگم بیخیالِ رنج خودت و اطرافیانت باش فقط میگم بپذیر که این هم روی دیگر سکه ایه که وقتی به بالا پرتابش کردی بایدِ باید پذیرفته باشی که ممکنه اون رویِ نامطلوبِ تو برات رو بشه...

اینها رو کسی داره مینویسه که نه از خوشی لبریزه و نه از غم فارغ که تا شاید نزدیک حنجره در باتلاق گره ها و گرفتاری هایی غرقه که فقط خودش میدونه و خدای خودش، ولی داره از این موقعیت لذت میبره چون میدونه باید بگذاره و بگذره؛ چون بالاخره بد و خوب میگذره و کاری ازش ساخته نیست پس باید تسلیم باشه... نه نه منظورم تسلیم به معنای بدش یعنی عدم تلاش نیست این فقط کورسوی امیدیه که به بعدش داره...

من خودم خواستم و انتخاب کردم که اون امید رو داشته باشم و ببینمش پس توی اوج غم و سختی هنوز هم حالم خوبه :)

البته گاهی هم متعجب میشما که چرا من حالم هنوز خوبه و اون سختی و غم فراگیری که هر روز و هر لحظه هم جلوی چشمامه، به من پیروز نمیشه و فکر میکنم شاید یه جای کارم ایراد داشته باشه ولی باز یه جورایی مطمئن میشم که این درسته؛ بله همین درسته که من باید توی روزهای سختی زندگیم هم توی اوج لذت باشم وگرنه توی سرخوشی ها و رهایی، لذت بردن رو که همممممه بلدیم :)

حالتان خوب :)


+ به نظر من حالِ خوب و امید رو نه توی جای جای خونه ات مثل اتاق خواب و پذیرایی و آشپزخونه، نه توی کمدِ پر از لباسهای رنگ به رنگت، نه توی یخچال و فریزرِ مملو از نعمت هات، نه توی کوچه و محله و خیابونت، نه توی شهر و کشورت، نه توی حال عزیزانت، نه توی کارتِ پُر از پولت و نه حتی توی سلامتیت که این روزها به مویی بنده، نمیشه پیدا کرد، دنبالش نگرد... ببین چه روزهایی رو گذروندی که همممشون رو داشتی و حالِ خوب نداشتی و یا برعکسش توی هرکدوم از این گزینه ها لَنگ می زدی ولی بازم بی دلیل حالت خوب بوده پس به درون خودت رجوع کن اونجاست که امید واقعی و توانایی برای بدست آوردنِ حالِ خوب وجود داره و اتفاقاً موندگار و ابدیه!

1. چند روز پیش که با بچه ها بیرون رفتم دوباره مسخ تکه ای از آسمون شدم. بهشون میگم : "بچه ها نگاه کنین، دوباره آسمون خیلی قشنگ شده، مثل یه نقاشیه!" هر دو نگاهشون رو به آسمون میدوزن و سه تایی با گردن هایی که رو به بالا خم شده، قدم زنان میریم جلو! بزرگتره میگه : "آرررره خیلی مصنوعی شده!" خندم میگیره و ادامه میده : "نقاشی مصنوعیه دیگه!" و من موندم حالا مصنوعی قشنگ تره یا طبیعی :/

2. این چند وقت که با آشفتگی های ذهنیم دست و پنجه نرم میکنم و تو این گریبان گیری گاهی اونا پیروزن و گاهی هم من، انگاری یه مانع بزرگ سرِ راهم هست برای کشف کردنِ چیزای جدید از اطرافم. من با خودم قرار گذاشته بودم که باید بتونم در لحظه زندگی کنم و از تو دل لحظه هام چیزای جدید کشف کنم و زاویه دیدم رو به روتین ترین و پیشِ پا افتاده ترین بدیهیات پیرامونم تغییر بدم تا رها بشم از بندهایی که به دور خودم پیچیدم؛ میدونم که اینجوری حالم بهتر میشه و لذت از سر و روی لحظه هام میباره ولی برای رسیدن به این حالِ بهتر، انگار خیلی دارم تلاش میکنم، خیلی دارم تقلا میکنم و این تقلا کردنِ بیش از حد خودش میشه یه مانع برای رسیدن بهش؛ اصلاً باید گاهی دست از تلاش بردارم و بشینم و به خودم اجازه بدم که هییییییچی کشف نکنه، هییییییییچی نبینه، هیییییییچی هم نشنوه! عیبی نداره... این نیز بگذرد... وقتی بهتر شدم دنیای پیرامونم با آغوش باز منتظرمه تا برم و قشنگ های دلبرشو کشف کنم؛ مطمئنم!

البته باید اضافه کنم که نتیجه یه تلاش کوچیک و نه طاقت فرسا توی عصر یه روز مرداد ماه که خیلی هم هوا شبیه مرداد ماه نبوده و نسیم خنکی گهگاه می وزیده این بود که من گوشامو تیز میکنم و میرم توی دنیای صداهای اطرافم و سعی میکنم هرچیزی رو که میشنوم بنویسم : صدای گاز خوردنِ ماشین ها و عبورشون ... صدای بوق زدنِ عروس کِشون! ... صدای خنده بزرگتره و کوچیکتره وقتی دارن بازی میکنن ... صدای تیز عبور موتور ... صدای کار کردن کولری که به روغن کاری احتیاج داره ... صدای ویراژ و لایی کشیدن یه ماشین ... صدای پیرمردهایی که روی نیمکت اونطرفی نشستن ... صدای کلفت یه آقایی که با کمی چاشنی عصبانیت داره به مخاطب اونطرف خط تلفن چیزی رو تفهیم میکنه ... صدای سوت زدنِ کسی، انگار که یکی داره برای پرنده اش سوت میزنه تا به خوندن وادارش کنه ... صدای هواکش یه اتاقکِ پست برق ...

فکر می کنم به صداهایی که میخوام بشنوم ولی نمیشنوم : صدای رودخونه ... صدای آبشار ... صدای باد وقتی دل یه درختو میلرزونه ... صدای دریا ... صدای دارکوب تو جنگل ... وای وای صدای نقاره های حرم دم دمای طلوع آخ که چقدر به این آخری نیاز دارم خدایا...

3. روی زمین خیس محوطه قدم گذاشتم؛ کمی بعد رد کفشای خیسم روی سنگفرش های خشکِ اون طرف تر افتاد. سر برگردوندم تا ردشون رو ببینم؛ اونا عبور کرده بودن اما باقی نمونده بودن و به ثانیه ای، بر اثر گرمای زمین محو شده بودن. فکر میکنم و با خود زمزمه میکنم : "تلاش کن مثل رد کفشات نباشی بانو! هر لحظه رو زندگی کن و بگذر اما باقی بمون، زیبا و خواستنی و منحصر بفرد؛ هر لحظه رو به نام خودت ثبت کن!" بعد فکر میکنم چطور میشه عبور کرد و در عین حال در لحظه ها اثری باقی گذاشت تا برای همیشه موندگار بشن؟ نمی دونم شاید با شکری عمیق از ته قلبت، با لبخندی شیرین، با ذوقی کودکانه، با زمزمه ای آرامش بخش، با نگاهی از سر عشق، با نجوایی رو به آسمان، با امیدی که به آینده داری و با همه اون چیزایی که تنها خودت بلدی و بس... کشفش کن...

کنارِ هم قرار گرفتنِ رنگ های مکمل، ترکیب بسیار زیبایی را می سازد : رنگ قرمز در کنار سبز، رنگ بنفش در کنار زرد، رنگ آبی در کنار نارنجی...

خودم را وسط یک بازی قایم باشک فرض می کنم؛ من چشم گذاشته ام و رنگ های مکملِ هم، دو به دو در طبیعت و پیرامونم قایم شده اند؛ باید جستجو کنم و جفت رنگ های مکملی را که کنارِ هم اند، پیدا کنم...

آن طرف کوچه، یک ماشین خوشگل - که طبق معمول نمی توانم بفهمم چه نوع ماشینی است :/ - به رنگ آلبالویی براق را می بینم که زیر درخت توت پارک شده است، شاخه های توت پر از برگ سبز رنگ تا روی سقف ماشینِ آلبالویی را پوشانده اند، از اینکه خیلی زود گروه رنگ های قرمز و سبز را یافته ام، به خود می بالم!

برای گروه رنگ های زرد و بنفش هنوز چیزی نیافته ام اما ناامید نشده ام و می دانم یک جایی همین حوالی منتظر من است!

اما گروه رنگ های نارنجی و آبی را وقتی بزرگتره با بلوز نارنجی رنگش کنار آن گلدانِ آبیِ بزرگ توی محوطه ایستاده بود و با کوچیکتره سر اینکه چه بازی ای را شروع کنند، در حال مباحثه بود، کشف کردم.

چشمانم را ذره بین کرده ام و مثل یک شکارچی به دنبال شکارم که گروه رنگ های بنفش و زرد در کنار هم هستند، می گردم... نخیر مثل اینکه به این آسانی ها این گروه رنگ های چموش را نخواهم یافت!

باید به نانوایی هم برویم، دست بزرگتره و کوچیکتره را می گیرم و قدم زنان رهسپار می شویم؛ چشمانم روی منظره بی بدیلی از آسمان قفل می شود! عجب منظره ای! به نقاشی می ماند!

نظر بچه ها را هم به آسمان جلب می کنم و از آنها می خواهم هر رنگی را که در آن می بینند بگویند، مثل اینکه امروز، روز بازی با رنگ هاست : آبی کمرنگ، سفید، طوسی روشن، آبی نفتی، زرد، کِرِم، نارنجی کمرنگ... جالب است حتی کوچیکتره هم از قافله عقب نمی ماند و دو تا از رنگ ها را در آسمان پیشِ چشممان می آورد!

وقتی به همراه بزرگتره و کوچیکتره از کنار مغازه ابزار فروشی می گذشتیم تا به نانوایی برسیم، بنر بنفش رنگی به چشمم خورد که با رنگ زرد روی آن نوشته شده بود : کانال سازی کولر!!!

وای خدای من! نگو که این بنر انتظارم را می کشید تا بیابمش؟! سخت نگیر، خب این هم یک جور دیگرش است بانو، یک جور متفاوت و خاص؛ مهم این بود که تو باید پیدایش می کردی!😉

 

هندوانه نسبتاً بزرگی در یخچال جاخوش کرده بود؛ دیشب که چاقو بر جانش نشست و دو نیم شد، خوش رنگ و لعاب بنظر می رسید و قرمز خوشرنگش فریاد می زد که "من شیرینم"!

اما همین که یک تکه از هندوانه خوشرنگ، آن هم از قسمتِ گُلش را در دهان گذاشت آه از نهادش بلند شد، چون هیچ اثری از آن طعم شیرینِ دلچسب نیافت؛ خطاب به تکه های هندوانه خوشرنگِ چیده شده در دیس:

تو که اینقدر تردی، تو که اینقدر آبداری، تو را که مغازه دار با قسم و آیه گذاشت توی بغلمان و حتی گفت "وقتی خوردید به جانم دعا کنید!"، تو را چه شده است که ذره ای از آن طعم شیرینِ دلبر در تو نیست؟!

هندوانه اما مغرورتر از این حرف ها بود که بخواهد این معایب را بپذیرد و زیر بارشان برود و کاملاً حق به جانب، رویش را برگرداند؛ او هم وقتی دید جوابی نمی آید، دیس هندوانه را با افسوس روی میز آشپزخانه رها کرد و با اخم رفت دنبال کارهایش...

**********

فکری به ذهنش رسیده بود؛

تکه های خوشرنگِ چیده شده در دیس را در دستگاه مخلوط کن انداخت، چند تکه یخ کنار هندوانه ها گذاشت تا گرما به جانشان رسوخ نکند، لیموی تازه را فشرد و قطراتش را نثارِ دیگر محتویات مخلوط کن کرد؛ کمی بعد، از بوییدنِ دستش که به عصاره پوست لیمو آغشته شده بود مست شد؛ به خود که آمد کنار اجاق گاز بود و درحال حل کردن چند تکه نبات در آب، تا طبعِ سرد هندوانه را تعدیل کند و آب نبات هم از داغی که افتاد رفت نشست کنار همراهانش در مخلوط کن!

تا کمی در آشپزخانه دور خودش بچرخد و به نابسامانی ها سروسامانی بدهد، مخلوط کن هم با سروصدا دور خودش چرخید و چرخید؛ سرش گیج رفت اما نتیجه بی نظیر بود که حالا فقط باید صافش می کرد تا هسته های شکسته شده ی هندوانه جدا شوند؛

و حالا او یک پارچ یخ در بهشتِ هندوانه-لیموی خوشرنگِ خوش طعمِ دلبر داشت که وقتی می دیدش نمی توانست از نوشیدنش چشم بپوشد! این همان اسموتیِ امروزی است! ولی نمی دانم آخر این چه اسمی است؟ :/ نه همان یخ در بهشت بهتر است، همان نوشیدنیِ خنکی که روانه بهشتت می کند :))


+ وقتی چیزی مطابق میلت نیست، وقتی کاری آنطوری که تو می خواهی پیش نمی رود، وقتی آنچه برایش نقشه کشیدی و بابت نتیجه اش صابون به دلت زده ای ولی همه چیز به یکباره نقش بر آب می شود، حالا باید آن روی خلاق خودت را رو کنی و از دلِ آن ناخوشایندها، خوشرنگ های خوش طعم دلبرت را بیرون بکشی؛ نتیجه شگفت زده ات خواهد کرد، تو یک اثر زیبا خلق کرده ای! همین درست است چون خالقت تو را خلاق آفریده است...

+ آن دانه های سفید غوطه ور در قرمزِ خوشرنگ، مغز تخمه های هندوانه هستند، نمی دانستم معجونی از آب درمی آید دیدنی! درست مثل یک کهکشان قرمز رنگ با ستاره های سفید رنگِ نورانی :))

حال و حوصله خوبی ندارم، از آن روزهایی است که دوست دارم زمان از حرکت بایستد تا کمی تجدید قوا کنم بعد سرِ صبر ادامه دهم، گذر زمان و سکونِ من کلافه ام می کند اما می خواهم بار دیگر من باشم و تجربه های دوست داشتنی ام و نگاه متفاوتم به پیرامون، تا دوباره به من ثابت شود که این نگاه، درست است و حالم را خوب می کند و من ادامه دادن در این مسیر را دوست دارم...

********

مثل همیشه روی سکو نشسته ام و بازی بچه ها و خنده های از ته دلشان را می بینم و می شنوم. کتابم منتظر است تا ورق هایش را لمس کنم اما نه! الان نه!

هزاران قصه در همین نقطه، همین جا :

به حرکت ماشین ها در خیابان که کمی دورتر از ماست توجه می کنم؛ این بار باید زاویه دیدم را تغییر دهم. این حرکت ها دیگر نباید تداعی کننده شلوغی و ترافیک و آلودگی هوا و غرغرهای ناتمام و همه انرژی های منفی که به سمتم هجوم می آورند، باشند.

دارم به این فکر می کنم که در همین لحظه ده ها، صدها، یا شاید هم چند دقیقه دیگر هزاران آدم همزمان با من در این شهر، در این خیابان و درست در این نقطه هستند یا بهتر است بگویم از لحظات زندگی شان عبور می کنند؛ هرکدام با قصه هایی جداگانه و هرکدام با افکاری متفاوت؛ یکی شاد، یکی غمزده، یکی امیدوار، یکی دلسرد، یکی عصبانی، یکی بی تفاوت، یکی هیجانزده، یکی خونسرد، یکی نگران، یکی بیخیال و... و خدا دارد همه ما را با همه قصه هایمان می بیند؛ خودم را غرق می کنم در خیالبافی هایم برای سرنشینان خودروها! شاید دیوانگی بنظر برسد ولی اتفاقاً می خواهم لحظاتِ اکنونم را در خیال و توهم و رویا سپری کنم، می خواهم طبق قول و قرار گذشته ام، زاویه دیدم را نسبت به اطرافم تغییر دهم.

آدم ها از نمایی نزدیک :

به آدم هایی که اطرافم هستند نگاه می کنم و سعی می کنم که مثلاً فکرشان را بخوانم.

کمی دورتر روی یک نیمکت چوبی، چند پیرمرد گرم گفتگو هستند. یکی شان ایستاده و با حرکات دست برای بقیه سخنرانی می کند و بقیه هم گاهی با سر تأیید کرده یا لابلایش حرفی می زنند، لابد دارند مشکلات ریز و درشت اقتصادی و سیاسی و چه و چه ی جامعه را حل و فصل می کنند!

جوانکی لاغراندام با تیپ امروزی اش که خب برایم قابل درک نیست، سیگارش را روشن کرده و غرق است در صفحه گوشی اش، چه می دانم شاید قرارش با جاست فرِندش!!! برهم خورده که اینطور دمق است!

خانمی در نزدیکی من بدون اینکه آفتابی در کار باشد، عینک دودی بر چشم دارد و بازی بچه هایم را تماشا می کند و گاهی لبخند تحویلشان می دهد؛ شاید به یاد خاطرات کودکی اش افتاده باشد، گوشی اش که زنگ می خورد سریعاً صحنه را ترک می کند؛ به گمانم همسرش را نباید معطل بگذارد چون آقایانند و عدم تحمل انتظار برای دقیقه ای بیشتر!!!

دختربچه ای یازده دوازده ساله با ماسک و دستکش در اطراف ما در حال دوچرخه سواری است؛ گویا حالش خوب است و بهش خوش می گذرد، پدرش کمی دورتر از ما نشسته است و با گوشی اش سرگرم است، دخترک اما آزاد و رها در افکار خودش غرق است و شاید هم دلتنگ دوستان و مدرسه اش!

چند دختر نوجوان از کنارم رد می شوند و صدای خنده بلندشان به یکباره مرا از افکارم بیرون می اندازد و فکر می کنم ای کاش آهسته تر می خندیدند! ای کاش...

دنیای ابرها در آسمان :

نگاهم می افتد به آسمان که تا الان متوجه اش نبودم. امروز آسمان یک دستگاه پشمک درست کنیِ! تمام عیار است و پر است از پشمک های ریز و درشت و انگار کسی دارد آنها را به ملایمت بهم می زند و پشمک ها به این طرف و آن طرف سُر می خورند! شاید هم لحافدوزی در آسمان در حال پنبه زنی است و پنبه های زده شده را به هر سو پراکنده می کند!

اِاِاِاِ نگاه کن! یکی از ابرها به شکل ماشین شاسی بلند مدل بالایی است که طبق معمول متأسفانه نمی توانم نام و نشان و مارکش را تشخیص دهم! بین خودمان بماند، همیشه در تشخیص مدل و نام ماشین ها لنگ می زنم درست برعکسِ بزرگتره و کوچیکتره که هردو عجیب مدل ها و آرم ها و گاهی از روی شکل و شمایل چراغ، ماشین ها را تشخیص می دهند! ولی من تا آن حروف انگلیسی حک شده در قسمت پشتی ماشین را آن هم از نزدیک نخوانم، نمی توانم بفهمم ماشین چیست😑   

بوی زندگی :

بوی کتلت می آید؛ در این فکرم که الان است که لباس هایم بوی روغن داغ بگیرد و این افکارِ منفی مرا درصدد دور شدن از آن محل قرار می دهند. اما بهاء نمی دهم، من دارم کم کم یاد می گیرم که خیلی سخت نگیرم! اصلاً بگذار سرتاپا بوی کتلت بگیرم، مگر نه اینکه بوی کتلت، بوی زندگیست خب پس بیشتر استشمام می کنم. کمی بعد در فکر این هستم که برای فردا دست به کار کتلت شوم، مواد لازمش را که داریم، انرژی و انگیزه اش با من، تعریف و تمجید هم با بزرگتره و کوچیکتره و بابایشان😏


+ وقتی که آرام آرام در رویا و خیال گام بگذاری، حتی شده لحظه ای، افکارت دست برمی دارند از جولان در سرزمین نشدن ها و نداشتن ها و نبودن ها و هزار جور منفی بافی دیگر، آن وقت این تویی که با حال خوبت با افکاری که افسارشان در دستان توست، در سرزمینی به نام زمان حال تاخت و تاز می کنی :)

+ حالتان خوب :)