خلاصهی سفرنامهی برادران عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی
این قسمت : سفر به ویتنام، لائوس، کامبوج و تایلند
آنچه گذشت :
برادران امیدوار نزدیک به ۷۰ سال پیش با امکانات ناقصِ آن زمان دست به سفری پژوهشگرانه به دور دنیا زدند. با اینکه هر قسمت از خلاصههایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» مینویسم، در ادامهی قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست!
تمامی قسمتهای قبلی مربوط به گزیدهنوشتِ من از سفرنامهی مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دستهبندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، با این حال در اینجا لینک قسمت قبلی را میگذارم:
قسمت شانزدهم (سفر به فیلیپین) در اینجا و قسمت هفدهم در ادامهی مطلب👇
قسمت هفدهم - سفر به ویتنام، لائوس، کامبوج و تایلند :
برادران امیدوار آنقدر روی دریا سفر کرده بودند که دیگر از دیدار اقیانوس حالشان بد میشد اما راه دیگری نبود و موتورهایشان قادر به پرواز نبود!
کشتی فرانسوی آنها به طرف «سایگون» پایتخت ویتنام جنوبی به حرکت درآمد و آنها به عنوان دو مهمان رسمی به دعوت دولت برای شرکت در مراسم نخستین سالگرد آزادیِ ویتنام از هندوچینِ سابق، رهسپار آن کشور بودند. این سرزمین در گذشته به دولت فرانسه تعلق داشت و چون میان هندوستان و چین واقع شده بود، به آن «هندوچین» میگفتند. با قیام «هوشیمینه»، این قلمرو به چند کشور کاملاً مجزا و مستقل تقسیم شد از جمله ویتنام شمالی با رهبری خودِ «هوشیمینه»، ویتنام جنوبی که به خاطر نفوذ آمریکاییها دوست دنیای غرب باقی ماند و سرانجام دو کشور «لائوس» و «کامبوج» که سلطنتی جداگانه داشتند.
همین که عیسی و عبدالله در شهر سایگون پیاده شدند، یکراست به وزارت امور خارجه رفته و آنان را جزو کادر خبرنگاران بینالمللی قرار دادند و وسایل پذیرایی از آنان را در بهترین هتل شهر ترتیب دادند. جشن به مدت سه شبانهروز ادامه داشت. کشتیهای جنگی و هواپیماهای بمبافکنِ کشورهای دوست برای اجرای نمایشهای جالب و دلهرهآور، یکی پس از دیگری در آسمان صاف سایگون ظاهر میشدند.
-شبنشینی باشکوهی با آقای «نگودیندیم» رئیسجمهور ویتنام جنوبی در شهر سایگون-
یک روز هم با هواپیما بر روی مناطق کشاورزیِ این کشور پرواز کردند. این اراضی را دولت برای پناهندگانِ ویتنام شمالی درنظر گرفته بود و به کمک آمریکاییها، مشغول توسعهی آن بودند. پس از اینکه از هواپیما پیاده شدند، وزیر کشاورزی نقشههایی را به آنها نشان داد؛ وزیر پیدرپی از مساعدتهای آمریکاییها صحبت میکرد؛ درواقع آنها به قدری از تهاجم و حملهی ویتنام شمالی و هوشیمینه در هراس بودند که دائم به دامانِ آمریکا پناه میبردند!
برادران امیدوار سایگون را ترک کرده و یکراست عازم لائوس شدند. در آنجا اوضاع کشور بسیار متشنج بود و آنها هم معطلی را جایز ندانسته و بدون اینکه توقف زیادی در این کشور داشته باشند، به سوی کامبوج حرکت کردند و درواقع شاید بتوان گفت که فرار را بر قرار ترجیح دادند!!
پس از عبور از رودخانهی عظیم «مکونگ» به شهر «پنومپن» پایتخت کامبوج وارد شدند. اغلب مردمِ این کشور در آن زمان به برنجکاری مشغول بودند. چون کامبوج از مدتی پیش، سیاست بیطرفانهای را در پیش گرفته بود، سیلِ کمک از جانب شرق و غرب به آنجا سرازیر میشد که این کمکها در چند سال اخیر موجب ترقی و پیشرفتِ محسوسی در کشور شده بود!
بسیاری از بازرگانانِ کامبوج، هندی تبار بودند و بر اثر نزدیکی فرهنگیِ دو کشور، هندوستان درواقع کامبوج را خواهر خود میدانست! برادارن امیدوار در آنجا به طور تصادفی با یک بازرگان مهم هندی برخورد کردند و به وسیلهی همین شخص با سفارت هند ارتباط گرفتند تا دربارهی دریافت ویزا برای ویتنام شمالی اقداماتی انجام دهند چون هندوستان عنوان نمایندگی دولت هوشیمینه را داشت. بنابراین سفارت هند، درخواست ویزای آنان را به ویتنام شمالی مخابره کرد اما مورد قبول واقع نشد!
در راهِ رسیدن به تایلند، به یکی از عجایب و شگفتیهای جهان به نام معبد بوداییِ «اَنکوروات» برخورد کردند که هزار و سیصد سال قدمت تاریخی داشت. نمای بیرونیِ معبد حجاری شده و نقوش آنها به طور اعجابانگیزی، افسانههای بیانتهای بودایی را تصویر میکرد؛ شرح زیبایی این معبد که درست از میان جنگل سردرآورده بود، بسیار به درازا میکشد اما آنچه بیش از همه کنجکاوی و شگفتی رهگذران و تماشاگران را برمیانگیخت این بود که چگونه در آن زمان، سنگهایی به آن عظمت را به آن نقطه آورده بودند؟ چون تا شعاع هفتاد کیلومتر هیچگونه سنگی در اطراف معبد دیده نمیشد و زمین هموار و صاف بود!
-معبد تاریخی «اَنکوروات» در کامبوج-
همین که به «بانکوک» پایتخت کشور تایلند رسیدند، به وزارتخانهی انتشارات و تبلیغات رفته و با وزیر ملاقات کردند. وزیر، ورودشان را به بانکوک خیرمقدم گفت و به همهی بخشهای مختلفِ وزارتخانه دستور داد تا به انواع مختلف در تجلیل آن دو بکوشند. از همه مهمتر و شیرینتر، مصاحبهی سیوپنج دقیقهای در تلویزیون آن شهر بود. در آن برنامه مجری که به زبان انگلیسی تسلط داشت با آن دو مصاحبه کرده و بلافاصله گفتههایشان را ترجمه میکرد. آنها تصاویری از صعودشان به هیمالیا را نشان دادند و از اوضاع ایران صحبت کردند و برای اینکه بیشتر با وطن عزیزمان آشنا شوند، پنج دقیقه موسیقی ایرانی با ویلن و ضرب اجرا کردند. هنگامی که گفتگو به قارهی استرالیا رسید یک فیلم آموزشی نشان دادند؛ این فیلم را خودشان از زندگی انسانهای اصیلی که در استرالیا مانند عصر حجر زندگی میکردند، تهیه کرده بودند (خلاصهای از زندگی این انسانهای اولیه و شگفتانگیز در قسمت چهاردهم «به سوی استرالیا» [اینجا] و قسمت پانزدهم «شگفتیها و عجایب بومیان استرالیا» [اینجا] آمده است) نمایش این فیلم که ازنظر انسانشناسی تهیه شده است، همه جا با علاقه و استقبال فراوان مردم روبرو شده است.
-بانکوک، شهر معابد-
از ویژگیهای کشور تایلند در آن زمان این بود که هر تایلندی در خانهاش محلی مثل سقاخانههای ایران داشت که در آن تعدادی مجسمهی بودا دیده میشد و در برابر هر مجسمه، یک لامپ کوچک الکتریکی به جای شمع، روشن بود. تایلندیها هر روز صبح هنگامی که از خواب بیدار میشدند یا وقتی به خانه بازمیگشتند، جلوی آن زانو زده و به استغاثه میپرداختند. این معابد کوچک یکمتر و نیم از سطح اتاق ارتفاع داشته و به «کاتموبای» مشهور بودند که در زبان «سانسکریت» به معنای «ربالنوع محافظ خانه» بود.
چون طبق عقاید مردم این کشور، جسم انسان و روح او در دو دنیای کاملاً مختلف هستند و محال است که جسم و روح بتوانند در یکجا زیست کنند، پس این معابد بایستی مشرف به پنجره باشند تا در موقع لزوم روح به پرواز درآمده و به هنگام ضرورت بازگردد! همیشه غذاها و خوراکیهای متنوعی جلوی ربالنوع قرار میدادند و همینطور چوب صندل که عطرش فضا را پر میکرد.
-بودای خوابیده در نزدیکی شهر بانکوک-
از دیگر عقاید جالب مردم تایلند این بود که معتقد بودند چناچه مردی بخواهد ازدواج کند، باید خانهای برای خود بسازد و آماده نگه دارد؛ اما در این کشور آنقدرها هم مردها به فکر مخارج ساختن خانه نبودند چون بنابر یک رسم قدیمی، پدر عروس مقداری از زمینهایی را که در حوالی خانهی خود داشت، به داماد میداد و او باید همانجا خانهای میساخت. البته ازدواج به همین سادگی هم نبود بلکه جناب داماد قبل از ازدواج ناچار بود اگر پدرزنش صاحب زمین زراعتی باشد، مدت سه سال به طور بیگاری روی زمین پدرزنش کار کند و یا هرکار دیگری را که به او دستور میدهد، انجام دهد و این کار بستگی به قراردادی داشت که میان پدر عروس و آقای داماد منعقد میشد!
بنابراین در این سرزمین، دختر داشتن نهتنها بیفایده نبود بلکه مردی که دارای چندین دختر بود، جزو افراد خوشبخت به شمار میرفت؛ به خصوص اگر این دخترانْ زیبا هم بودند، دیگر نورعلینور بود، دراینصورت پدرِ دختر به طور رسمی از جوانان دعوت میکرد تا بیایند و دختران زیبای او را ببینند و اگر یکی را پسندیدند، سه سال بیگاری کشیدن از جناب داماد حتمی بود؛ درواقع درحالی که پدرزن ثروتمند میشد، آقای داماد مثل برده کار میکرد!!
سرانجام برای تعیین روز عروسی به تقویم بودیستی مراجعه میکردند و وقتی روز و ساعت مبارکی تعیین میشد، دور هم جمع شده، از راهبان معابد دعوت کرده، شمعها را روشن میکردند و عود میسوزاندند و روی کشکولهایی که محتوی آب مقدس بود، سینی طلا یا نقره میگذاشتند و مردم به داخل این کشکولها پول میانداختند تا قسمتی از هزینهی جشنشان تأمین شود.
آخرین شبِ اقامتِ عیسی و عبدالله در بانکوک مصادف با یکی از فستیوالهای جالب سالیانه بود که در سراسر کشور برگزار میشد و آن را «لوئی کراتونک» یا «برگهای روان» مینامیدند. در این جشن هرکس شمعی را به طریقی داخل برگی گذاشته و آن را روی امواج رودخانه رها میکرد، سپس میایستاد و تا زمانی که شمع دیده میشد و روی امواج رودخانه بالا و پایین میرفت، به آن خیره میشد و شانس خودش را محک میزد و آنها معتقد بودند که هرقدر حیاتِ شمع طولانیتر باشد، یمن و شگون بیشتری خواهد داشت!
ادامه دارد...
+ اینها فقط خلاصهای است از آنچه هماکنون در کتاب «سفرنامهی برادران امیدوار» میخوانم؛ تمام تلاشم این است که برداشتهای شخصیام از محتوای کتاب را منعکس نکنم.
+ عکسها توسط من از تصاویر داخل خود کتاب گرفته شده است.