چی از این بهتر که مشغولم در آشپزخانه‌ای که پادشاهش خودمم، شام را آماده می‌کنم و کتری روگازی را می‌سابم، خانه پر است از سروصدایشان، او هم حالش خوب است بنظر، سرش توی گوشی‌ست عیبی ندارد گاهی باید سرش توی گوشی‌اش باشد...

گهگاه نگاهش می‌کنم و چهره‌اش را که بعد از عمری، می‌توانم بفهمم چه حسی تویش نهفته است، برانداز می‌کنم و می‌بینم انگاری خوب است گرچه مشکلات و گرفتاری‌ها به قوت خود حتی سخت‌گیرانه‌تر به ما رخ می‌نمایانند اما ما داریم زندگی‌ را می‌گذرانیم با همدلی‌هایمان، با جملاتی که تهش امید است و سرزندگی، با نگاه‌هایی که از سر مهر رد و بدل می‌شوند...

بله، گاهی هم حالمان خوب نیست، دوتایی اشک می‌ریزیم و اشک‌ِ همدیگر را پاک می‌کنیم، ناامید می‌شویم و زمان و زمین را شاکی هستیم، اما می‌گذرد و حالمان زود تغییر می‌کند و بلدیم چگونه زندگی را به پوسته‌ی اصلی خودش بازگردانیم...

گاهی گلویمان می‌گیرد از گریبان‌گیریِ مشکلات ریز و درشت و در عین خفه شدن‌هامان می‌دانیم که همین‌جوری ادامه پیدا نمی‌کند و زیرزیرکی بی آنکه مشکلات بفهمند، اکسیژن بهم می‌رسانیم و نفس‌هامان را نگه می‌داریم برای گریبان‌گیری بعدی...

داشتم می‌گفتم چی از این بهتر که مشغولم در آشپزخانه‌ای که پادشاهش خودمم و ناگهان از لای پنجره‌ی دلربایم بوی باران به همراه باد خنکی صورتم را می‌نوازد و من غرق در این لحظه‌ی بینظیر پاییزی می‌شوم و غذایم اندکی می‌رود که ته بگیرد :)) 

عجب هوایی... ممنونم خداجونم...


+ آقا جان دلم برایتان تنگ است همان حرف‌ها که اینجا گفتم الان تلنبارند در دلم... کی بشه دوباره بیایم پابوستان... من دلتنگم...

بوی آرد تفت داده شده در مشامم پیچیده، شربتش هم روی شعله‌ی دیگری قل‌قل می‌کند و من ایستاده‌ام به هم زدن مکرر آردها در روغن مثل یک دستگاه که از قبل روی هم‌زدن مداوم تنظیم شده باشد، حقیقتاً بوی سرمست‌کننده‌ای هم دارد!

و من دارم فکر می‌کنم که:

جای بعضی چیزها را هیچ‌وقت، هیچ‌چیزی و هیچ‌کسی پر نمی‌کند؛ مثل یک زخم که نمی‌توان بخیه کرد و پوست‌ها را بهم رساند، باز می‌ماند و هوا می‌کشد و تا عمق جانت را می‌سوزاند. بعدها اگر هم بهبود یابد جایش بر جا می‌ماند و هربار که به آن می‌نگری یادش می‌کنی...

مثل حسی که گاهی سراغم می‌آید از نبودن کسانی که دیگر در زندگیم نیستند و جای خالی‌شان تا ابد پرشدنی نیست...


+ من مانده‌ام و جای خالیت پدر... من مانده‌ام و این زخمِ تا ابد باز...

به گمانم این تظاهراتِ بالینی (جسمی) که گهگاه یقه‌ام را می‌گیرد و دست‌بردار هم نیست، دلیلی جز آنچه معمول است و به ذهن یک پزشک خطور می‌کند، دارد؛ وگرنه چندماه از تجویز قبلی نگذشته با شدت هرچه تمام‌تر گریبانم را نمی‌گرفت! نمی‌دانم شاید منشأ آن اصلاً جسمی نباشد... چه کنم جز صبر و تحمل که کار دیگری از من ساخته نیست؛ فعلاً خداوندگار برایم سنگ‌تمام گذاشته و من، خودش شاهد است که جز شکر و امید به رحمتش هیچ نمی‌گویم، اصلاً زبانم نمی‌چرخد به چیز دیگری...

می‌روم مفاتیح برمی‌دارم و شروع می‌کنم به خواندن: 

خدایا چگونه تو را بخوانم درصورتی که من، من هستم و چگونه امیدم را از تو قطع کنم درصورتی که تو، تویی؟ خدایا هرگاه از تو درخواست نکردم، تو به من عطا فرمایی، پس کیست آنکه چون درخواست کنم، عطا می‌کند؟ خدایا هرگاه تو را نخوانم باز حاجتم برآوری، پس کیست آنکه هرگاه او را بخوانم، حاجتم روا می‌گرداند؟ خدایا هرگاه زاری به درگاه تو نکرده‌ام، باز به من ترحّم می‌کنی، پس کیست آنکه چون زاری کنم، ترحّم خواهد کرد؟ خدایا چنانکه دریا را برای موسی علیه‌السلام شکافتی و او را نجات دادی، پس از تو درخواست می‌کنم که درود فرستی بر محمد (ص) و آل او و مرا هم از این حالی که در آن هستم، نجات بخشی و به من فرج و گشایش عاجل عطا کنی، به فضل و رحمت خود، ای مهربانترینِ مهربانان*

و خودبخود آن تظاهرات بالینیِ جانکاه فروکش می‌کنند...

* دعایی از حضرت امام زین‌العابدین علیه‌السلام، نقل شده از «مقاتل بن سلیمان»


+ تو حواست بهم هست، ببخش اگر گاهی یادم می‌رود...

مگر می‌شود صدای هق‌هق تو را بر سر سجاده، کنج اتاقت بشنوم و رو به پنجره‌ای که همیشه دلتنگی‌هایم را به آسمان فرستاده، نبارم؟! 

آسمانم گله‌ای نیست اگر نباریدی من اینجا هستم، خوب بلدم همچون تو ببارم...

چقدر جان‌سختم من... 

 


+ احساس می‌کنم این روزها زیادی دارم غمگین می‌نویسم! بجز داستانی که حالم با آن خوب است، شاید  چیز دیگری اینجا خواندنی نباشد، چه‌میدانم شاید آن هم خواندنی نباشد!

+ کو آن آرامشی که از دل لحظه‌هایش کشف و خلقی نو پدید می‌آمد و حالش خوب می‌شد، تلاشم را می‌کنم و دوباره به آن آرامشِ قبلی می‌رسم...

+ دلم نمی‌خواهد بگویم بگذر زمانِ لعنتی! من گذر زمان را نمی‌خواهم، گذر از رنج را خواستارم، تو متوقف بمان تا خودم را به تو برسانم...

یادم بماند فکر نکنم همیشه باید حرف، حرفِ من باشد...

یادم بماند حتماً نباید آنچه که مورد پسند من است، مورد پسند بچه‌/عروس‌/دامادهایم باشد و آنچه مورد پسندم نیست آنها هم نباید بپسندند... 

یادم بماند ممکن است، سبک زندگیم با سبک زندگی‌شان متفاوت باشد و آنها آن سبک‌ زندگی را انتخاب کرده باشند، چه اشکالی دارد؟!...

یادم بماند امید و انگیزه و انرژی مثبت روانه‌شان کنم هنگامی که می‌خواهند کار جدیدی را شروع کنند و طرحی نو در زندگی‌شان دراندازند نه اینکه ترمزی باشم و مدام از نشدن‌ها و نرسیدن‌ها زیر گوششان بگویم‌...

یادم بماند در چیزی که انتخابش به عهده‌ی آنهاست، و خودشان می‌دانند و خدایشان، دخالت و امر و نهی نکنم که چه کنید و چه نکنید و نسخه نپیچم برای امری که محقق شدن یا نشدنش برعهده‌ی پروردگار است...

یادم بماند با عروس/دامادم جوری رفتار نکنم که فکر کند به اندازه‌ی کافی مراقب بچه‌ام نبوده و نیست و مدام باید چِکَش کرد که چگونه به بچه‌ام رسیدگی می‌کند؟!...

یادم بماند هرچند عروس/داماد خانه‌ام را مثل خانه‌ی خودش بداند و راحت باشد، اما شاید دوست بدارد گاهی همچون میهمان با او رفتار کنم، میهمانی که بهترین‌ها را جلویش می‌گذارند و هرزگاهی تعارف حواله‌اش می‌کنند...

یادم بماند حتی اگر عروس/داماد به انتخابِ من نبودند ولی بچه‌هایم انتخابشان کردند، از ته قلبم به انتخابشان احترام بگذارم و برای خوشبختی و خوشحالی‌شان دعا کنم نه اینکه منتظر بنشینم تا آنها به حرفِ من که «من مطمئن نیستم که زندگی‌تون بشه» برسند و من سرخوشانه بگویم: «دیدید گفتم!»

یادم بماند میان عروس/دامادهایم فرق نگذارم هرچند یکی دلنشین‌تر از دیگری باشد برایم و بیشتر خودش را در دلم جا کند، آن دیگری گناهی ندارد که، دارد؟!


+ از سری درس‌هایی که از خانواده‌هایمان در این سال‌ها آموختم،‌ هرکدام از نکته‌ها یا مربوط به خانواده‌ی خودم بود یا خانواده‌ی همسر... اینها چیزهایی بود که تجربه‌شان کردم و خانواده‌ها در مورد من و او انجام دادند، حالا باید آویزه‌ی گوش خودم شود تا یادم بماند و خدایی نکرده غصه‌ای بر دل بچه‌/عروس/دامادهایم نباشم، درست است که خیلی تا آن زمان که عروس/داماد دار شوم مانده😊 اما باید مدام این نکته‌ها را یادآوری کنیم...

+ در این سال‌ها من و او مدام بعد از هر تجربه‌ی ناخوشایند از رفتار نامناسب خانواده‌ها، بجای گله فقط گفتیم یادمان باشد خودمان سرِ بچه‌هامان نیاوریم و دلشان را نسوزانیم!

+ خدایا من خوب می‌دانم و دیده‌ام زحمات و دلسوزی‌های خانواده‌ها را (چه خانواده‌ی خودم و چه خانواده‌ی او)، جایشان در قلبم محفوظ و تا ابد وام‌دار لطف‌های بی‌دریغ‌شان هستم، فقط خواستم یادآوری باشد برای آینده‌ی خودم و بچه‌هایم... می‌دانی که اهل گله و شکایت نیستم... مرا ببخش...

بلدم وانمود کنم، بلدم تظاهر کنم به گل و بلبل بودن اوضاع و شرایط زندگیم جلوی دیگران... همان دیگرانی که برای خیلی‌ها محرم اسرارند و سنگ صبور... اما من ندارم همچین کسانی را!

من سال‌هاست خو کرده‌ام به اینکه نیازی نداشته باشم به داشتن محرم اسرار و سنگ صبور، کسی که بشنود، قضاوت نکند، همدلی کند، گاه هیچ نگوید و فقط گوش شنوا باشد، در خلوتش یا پیش دیگران شایستگی‌های همسرم را زیر سؤال نبرد، ما را به صفاتی ناخوشایند مزیّن نکند و... (از نوشتن طومار خودداری می‌کنم!)

نمی‌دانم این خوب است یا بد که نزدیکترین کسانم از پیچیده شدن گره‌های زندگیم بی‌خبرند و برای آنها من یک آرامش پر از آرامشم که اگر طوفانی بیاید هم برقرار سرجایش ایستاده و لبخند می‌زند...

من همه‌ی اینها را بلدم عزیزانم، فقط نمی‌دانم این خوب است یا بد...

...

گیریم که اشتباه کرده باشی... باشد، قبول! اما بیا و دست از سرزنش خودت بردار... صبر کن بالاخره حالمان خوب می‌شود...


+ کلمات معجزه کردند، حالت که با حرف‌هایم بهتر شد رفتی با بچه‌ها بازی و خانه‌مان از خنده‌هاتان پر شد!... خداروشکر

تو بگو سال‌ها...

اصلاً بگو قرن‌ها...

زمان هرچقدر که دلش می‌خواهد عددش را بالاتر ببرد...

نه ازمُدافتاده می‌شود و نه کهنه...

که هر روز قیمتی‌تر می‌شود...

درست مانند گنجی زیرخاکی و عتیقه...

این است حکایت عشق...


+ سالگردها چیزی جز بهانه نیستند؛ فقط برای آنکه به یاد آوری روزهایی به‌یادماندنی را وگرنه چه فرق می‌کند در این روزِ بخصوص چه کار کرده‌ای، چگونه جشن گرفته‌ای و چه هدیه‌ای رد و بدل کرده‌ای؛ آن چیزی که باید وجود داشته باشد بدون اینها هم محفوظ سر جای خود می‌ماند... یادم نمی‌رود که من این درس را سرِ کلاس خودت مشق کرده‌ام و حالا خود یک‌پا استادم :)) اصلاً تو استاد درس عشق بودی به من... من کجا راه و رسم عاشقی بلد بودم؟! تو یادم دادی؛ درست مثل طفلی نوپا که قدم به قدم دستانش را می‌گیرند و هوایش را دارند تا راه رفتن بیاموزد...

وقتی نیستی و ناگهان با پیام پر از مهرت حتی به قاعده‌ی یک «دوستت دارمِ» خالی غافلگیرم می‌کنی، مگر می‌توانم بوی عنبری که باد به مشامم رسانده را تا عمق جانم احساس نکنم...

حالا رایحه‌ات فضای ذهنم را عطرآگین کرده است و نشسته‌ام به شمارش روزها و لحظه‌ها...

پیش‌نویسِ این پست‌ از سری پست‌های سفرنامه‌ای، مدتی در آرشیو خاک می‌خورد، گردگیری کرده و منتشرش کردم :))

خلاصه سفرنامه‌ی برادارن عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی 

این قسمت : شگفتی‌ها و عجایب بومیان استرالیا

آنچه گذشت :

برادران امیدوار نزدیک به ۷۰ سال پیش با امکانات ناقصِ آن زمان دست به سفری پژوهشگرانه به دور دنیا زدند. با اینکه هر قسمت از خلاصه‌هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می‌نویسم، در ادامه‌ی قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

تمامی قسمت‌های قبلی مربوط به گزیده‌نوشتِ من از سفرنامه‌ی مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته‌بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، با این حال در اینجا لینک قسمت قبلی را می‌گذارم‌: 

قسمت چهاردهم (به سوی استرالیا) در اینجا و قسمت پانزدهم (شگفتی‌ها و عجایب بومیان استرالیا) در ادامه مطلب👇

روزی:

با بچه ها بیرون رفتم برای گردش سه نفری‌مان در اطراف خانه، اما برخلاف همیشه که چشم و گوشم پر می‌شد از کشف‌های جدید، این‌بار به هر سو که نگریستم هیچ‌چیز جدیدی برای کشف نیافتم...

فکر کردم همیشه هم نباید چیزهای جدید و نویی برای کشف کردن در اطرافم بیابم... چشم و گوشم را تیز کردم اما تنها برای دیدن و شنیدن در محیطی غیر از چهاردیواری خانه، همین! شاید این‌بار هزاران دیدنی و شنیدنی تکراری و نه جدید و بدیع در انتظارم باشند... اما گاهی دلت برای همه‌ی آن تکرارها هم تنگ می‌شود و برای همه‌ی تکراری‌ها، نه؟!

گاهی هم هیچ‌چیز نباید کشف کرد، فقط باید خستگی را از تن زدود و به جایی نامعلوم در افقی که رفته رفته سرخ‌رنگ می‌شود خیره ماند و دم نزد... آن روز این برایم بهتر بود و حالم را خوب کرد...

روزی دیگر:

خانمی کنار من نشسته و مثل من فرزندش را برای دوچرخه‌سواری آورده... هرزگاهی نگاهش می‌کنم تا شاید تلاقی نگاهمان آغاز حرف‌هایی همدلانه و دوستانه شود؛ آخر گاهی آدم پر می‌شود از حرف‌هایی که لازمه‌ی خالی شدنش گوش یک دوستِ خوب است و بس! چیزی که کمتر در دنیای واقعی‌ام یافته‌ام... ‌‌‌‌

ماسکم نمی‌گذارد لبخندم را ببیند... لابد با خودش می‌اندیشد که چقدر نگاهش می‌کنم! نمی‌داند قصدم باز کردن سرِ صحبت و گفتگویی کوتاه است که حوصله‌ هر دومان را سر جایش آورد! واژه‌ها هم سر لج با من دارند و برای شروع ارتباط به ذهنم هجوم نمی‌آورند و هردو در سکوت تماشاگر بچه‌هایمان نشسته‌ایم...

روزی دیگرتر:

هوا تاریک شده و نگاهم را دوخته‌ام به پنجره‌ها... آنها عادت دارند به هنگام تاریک شدن هوا اندکی پس از غروب یکی یکی نور بپاشند به بیرون... ساختمان‌ها را که نگاه می‌کنم، پنجره‌های بسیاری را می‌بینم که خیلی نورانی‌اند؛ تعدادی هم کم نورند ولی روشن‌اند و تعدادی را هم خاموش و در تاریکی مطلق می‌یابم.

پشت این پنجره‌های پر از نور و روشنایی هنوز عشق جاریست؛ هنوز ایمان هست؛ هنوز امید موج می‌زند؛ هنوز زندگی جریان دارد؛ هنوز نگاه محبت‌آمیز رد و بدل می‌شود؛ هنوز شعر سروده می‌شود؛ هنوز موقع خواب برای بچه‌ها قصه خوانده می‌شود؛ هنوز رایحه‌ی غذا پراکنده می‌شود و پنجره‌ی باسخاوت رایحه را به بیرون می‌پاشد؛ هنوز صدای خنده و بازی بچه‌ها شنیده می‌شود؛ هنوز زنی پیش مردش درددل می‌کند و شاید بالعکس حتی اگر نجوایی عاشقانه باشد و هیچ کس جز آن‌دو نشنود...

پشت این پنجره‌ها حرف و سخن بسیار است... همه‌ی این زیبایی‌ها در کنار تلخی‌هایی مثل صدای گریه، خشم، یأس، حسرت، ترس، اضطراب، تنهایی و بی‌پناهی و هزار تلخی دیگر پشت این پنجره‌های روشن و تاریک وجود دارد و معنای زندگی همه‌ی اینها باهم است...

 

خدای خوبم تو می‌دونی... تو می‌بینی... تو می‌شنوی...

دلش پر از سؤاله از تو... سؤالای بی‌جواب... گله داره ازت... اما من دلم رضا نمیده اینطوری فکر کنم... من پر از انرژیم، پر از امید، پر از زندگی...

یه پر از زندگی که یه تهی از زندگی رو به دنبال خود می‌کشه... من اونو سرشار از زندگی می‌خوام... پر از شور و سرزندگی همونطور که یازده سال پیش توی همچین روزایی بدوبدو می‌کردیم برای شروع یک زندگی...

خدایا بسشه دیگه... نیست؟! تو دانی و بس... دخالت نمی‌کنم... تمنا می‌کنم که صبر و توانش رو افزون کنی...


+ حالش خوب نیست و من هر روز بیشتر توی خودم مچاله می‌شوم...

یک نفر گوشه‌ای نشسته، مداد رنگی‌هایش رو دورش پخش کرده و کم‌کمَک دارد رنگین‌کمان هزار رنگِ نقشِ مادر-معلمی مرا که چند ماهی رو به کمرنگی رفته بود، دوباره با شدت هرچه تمام‌تر، پررنگ می‌کند...

اندکی صبر کن و عجله نداشته باش که این نقاشی را تمام کنی...


+ انرژی‌های خوبی داره سمتم میاد از شروع سال تحصیلی... منی که عاشق سروکله زدن با کارای آموزشی‌ام... شاید هم بهتر باشه بگم تنم می‌خاره براش :/

+ دیگه وقتشه که نفس عمیقی بکشم و برای این دوی ماراتن آماده بشم!

به آرامی خودم را کنار کشیده ام، اما از دور به تماشایت نشسته ام، حواسم به توست ولی می دانم حوصله ام را نداری، فهمیده ام که نباید باشم...

شاید حق داری... حتماً حق داری... کی می داند در دلت چه می گذرد؟!

گاهی اعماق غار تنهایی ات بهتر از هر سرپناهی ست...

به آرامی کنار می کشم و منتظر می مانم با آغوشی که برای تو همیشه باز است...

صبور باش...

بهم ریختگی ها و آشفتگی هایت را بر سرم آوار نکن...

من این کنج خلوت بی تو نشسته ام و بی تو بودن را به سختی تاب می آورم...

تو این کنج خلوت را بر سرم آوار نکن...

هیچ کس نمی داند من آنجایم...

با بالگرد و سگ های زنده یاب به دنبالم نمی آیند...

و من زنده به گور خواهم شد...


+ درست وسط نوشتنِ این متن، پیام عذرخواهیت اکسیژنی می شود زیر آوار که به رگهایم می دود... و روزنه نور را پیدا می کنم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هر روز صبح با عشق پنجره بالای سینک رو باز می کنم و کنار سینک می ایستم تا به ظرف های کثیف سر و سامونی بدم...

اگر کمی از ساعت ٩ گذشته باشه، بازتابِ نور خورشید از روی سینک، چشمامو میزنه ولی دلم نمیاد ببندمش و خودمو از نسیمی که توی این روزهای شهریوریِ ناب، درست وسط تابش گرمِ خورشید، هرزگاهی صورتمو نوازش میده، محروم کنم!

گاهی وسط کف مالی ها درحالی که شیر آب بسته است ;) نگاهم رو میدوزم به تیکه ای از آسمون که از پنجره ام پیداست و من که عاشق ابرهام و فکر می کنم که اگر جزئی از طبیعت بودم شاید ابر بودم، غرق میشم توی ابرهای ریز و درشتی که یا ثابتن یا درحال سبقت گرفتن از همدیگه!

این پنجره ی بالای سینک درسته که از ایده آلم برای پنجره آشپزخونه که احتمالاً باید یه پنجره بزرگ با پرده های توری و روشن باشه که یه منظره بینظیر رو جلوی چشمام به نمایش بذاره، مقدار زیادی فاصله داره اما وقتی خوب دقت می کنم می بینم جزئیاتی داره که میتونه توی دسته ی دوست داشتنی هام قرار بگیره!

این پنجره، اونقدرها بزرگ نیست که بتونه منظره وسیعی از روبروم رو قاب بگیره اما خیلی هم کوچیک نیست و من دوستش دارم... منظره روبروش قطعاً یه جنگل سرسبز و مه آلود یا ساحل کفی دریا یا کوه های سر به فلک کشیده یا دشتی فراخ پر از گل های بنفش و صورتی نیست، حتی منظره اش یه شهر با خونه های کوچیک و بزرگ هم نیست که چراغ های یه برج بلندی اون دورها توی شب چشمک بزنن و سوسوی هواپیمایی رو با چشم دنبال کنم که داره به زمین میشینه یا به هوا بلند میشه بعد برای تک تک مسافرانش حتی از این فاصله هم کلی خیالبافی کنم یا برای سلامتی شون بی اینکه بدونم اصلاً کی هستن، دعا بخونم... نه! اینها ایده آل های منه ولی الان چیز دیگه ای روبرومه...یه چیزی که شاید ضدحال ترین چیز ممکن باشه!!

درسته... یه ساختمون چند ده متر اونطرف تر قد علم کرده و ویوی پنجره دوست داشتنیِ من رو کور کرده اما اصلاً مهم نیست، احتمالاً ساختمونِ ما هم چه ویوهای دلپذیری رو کور کرده باشه و من خبر ندارم!

اما من همون تیکه از آسمون رو می چسبم و ول نم​​​​ی کنم، من همون ابرهای بازیگوش توی همون یه تیکه از آسمون که بزور میخوان برای من خودنمایی کنن رو می چسبم و ول نمیکنم، من همون بازتابِ نور خورشید که وسط آشپزخونه ام پهن میشه و وسط گرمای کلافه کننده ی هوا سرامیک ها رو داغ میکنه ولی دلچسبه رو می چسبم و ول نمی کنم!

و هر روز صبح با عشق پنجره بالای سینک رو باز می کنم و کنار سینک می ایستم تا به ظرف های کثیف سر و سامونی بدم...


+ نبودن ها و نداشتن ها گاهی کل فکر ما را اشغال می کنند، جالبه! نیستند و نداریم شان ولی با همین نداشتنشان هم کلی فضا اشغال می کنند! درحالیکه داشته هامان گاهی به چشم نمی آیند و هیچ فضایی را در فکر و قلبمان به آنها اختصاص نمی دهیم که اگر بدهیم هر روز صبح با عشق آن پنجره کوچکِ آشپزخانه را که ویویی جز نمای یک ساختمانِ بلند بالا ندارد، باز می کنیم، به جزئیاتش دقت می کنیم و آن را می گذاریم در دسته "دوست داشتنی ها

+ یادم بماند تعمیم بدهم به کل زندگی و همه دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی هایش!

آخه کی میتونه اینجا ظرف بشوره؟ شاید فقط بتونیم ظرف بشکونیم :)) از بس محوِ منظره روبرو میشیم!

دوست داشتنت

واژه واژه چکیدنِ شعری ست

از چشمانِ من

وقتی که تو در آن نقش می بندی...

 

دوست داشتنت

حریم امن آغوش توست

وقتی که من

از هجوم تنهایی ها،

به آن پناه می برم...

 

شاید هم دوست داشتنت

کنج خلوتم باشد بی تو

وقتی که تمام فکرم را محاصره کردی

سرانجام دست های من بالاست

و من بی هراس تسلیم می شوم...


+ شعرگونه ای از من :)

+ دوست عزیزم اقلیمای نازنین با صدای دلنشینش سورپرایزم کرد :)) کلیک

+ گاهی به همین سادگی حال یک نفرو خوب میکنیم...

زیر گوش بانو میگه : "پیر شدیم، پژمرده شدیم، نه؟!" و می خنده...

شاید انتظار داره تأییدی بشنوه اما بانو با خنده جواب میده : "نه عزیزم من فقط یکم سرم درد میکنه، هنوز پیر و پژمرده نشدم!" و هر دو باهم می خندند...


+ بانو می بیند، می داند، می فهمد تمام رنج های تو را... فقط دم نمی زند... به شوخی می گیرد طنزهای تلخ تو را... او صبر را یاد گرفته است و همینطور دهن کجی به رنج اجتناب ناپذیر روزگار را...

+ این نیز بگذرد...

 

 

دارم تخیل می کنم که اگر روزی برسد که اعلام کنند : "این بیماری لعنتی ریشه کن شده و از امروز به بعد، دیگر ابتلا جدید و یا مورد فوتی بابت کرونا نخواهیم داشت؛ پس آزادید از قفس هایتان؛ بروید حالش را ببرید😄" از اولین کارهایی که می کردم چه چیز می تواند باشد؟ 

همه می دانیم که سبک زندگی هامان در این یک سال و اندی، 180 درجه دگرگون شده است و حتی فرهنگ هایی که طی سالیان یا شاید قرن ها در ما بوجود آمده بودند، کم کم رنگ باختند و گاهاً بی اهمیت جلوه کردند؛ اولش سخت بود اما رفته رفته عادت کردیم و حالا شاید حتی تصور سبک زندگیِ قبلی مان برایمان دشوار باشد اینکه چطور در پاساژ، خیابان، بازار، مسجد، مراسم مذهبی، عروسی و عزا، پارک، سینما و یا حتی منزل عزیزانمان و... خودمان و عده کثیر دیگری بدون فاصله جمع می شدیم و بی هراس، لحظه ها را می گذراندیم؟! اینکه چطور اقلام خوراکی و غیرخوراکی را همین که به منزل می رسیدند بی شستشو و بدون طی کردن سلسله مراتب در یخچال و کابینت و کمد جای می دادیم؟! یا چطور لباس هایی را که از بوی نویی شان مست می شدیم، همان اولِ کار بی شستشو بر تن می کردیم و لذت می بردیم؟! و بسیاری چطورهای دیگر که علامت سؤال و تعجب را یکجا برمی انگیزد...

حالا اگر چنین شود و روزی برسد - که باید هم برسد - که دیگر کرونا و جد و آبادش نباشند :

من شاید به عنوان اولین کار بروم نماز شکری بجای آورم؛ شاید کیکی درست کردم از آن خامه ای ها که بچه ها خیلی دوست دارند و کمی میان همسایه ها تقسیم کنم و بعد برویم به دیدار عزیزانم و محکم در آغوششان بگیرم شاید هم سرِ راه سری به آن امامزاده نزدیک زدیم همان که همیشه وقتی وارد حیاط بزرگش می شدم حس خوبی می گرفتم و مدت هاست نرفته ام؛ شاید هم بساط شام و پیک نیک را برپا کردم و برای دل بچه ها که دلشان لک زده برای پیک نیک های پارکی مان، به پارک برویم و تا پاسی از شب در پارک باشیم، پارکی شلوغ و پر رفت و آمد که بزرگتره و کوچیکتره دوست های زیادی پیدا کنند و دلی از عزا درآورند. شایدِ آخر را هم بگویم اینکه شاید مقدمات سفری را تدارک دیدم اگر قسمت باشد نزد امام رئوفمان که دلم برایش بسیار تنگ است...