۸ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است.

گاهی هم با کلمه‌ها و جمله‌هایی که فقط خودم و خودت معنی‌شونو می‌فهمیم، یا نه اصلاً گاهی فقط به اشاره‌ای یا نگاهی که تهشون هزارتا حرفه، باهم حرف می‌زنیم و من چقدر این زبان پرمفهوم رو دوست دارم...

این زبان تنها، زبانِ من و توست... تنها من و تو...


+ نشود فاش کسی، آنچه میان من و توست 

تا اشارات نظر، نامه‌رسان من و توست 

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم 

پاسخم ده به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس، مردِ رهِ عشق ندید 

حالیا چشم جهانی، نگران من و توست 

گرچه بر خلوت راز دل ما، کس نرسید 

همه‌جا، زمزمه‌ی عشق نهان من و توست

«هوشنگ ابتهاج»

 

طبق معمول مقداری برنجِ شب‌مانده را ریخته‌ام لب پنجره؛ به ثانیه نکشیده، کبوترها سریع خودشان را می‌رسانند و مشغول می‌شوند...

برای همه‌شان به اندازه‌ی کافی هست، اما یکی دوتایشان چشم دیدن بقیه را ندارند که سهمی داشته باشند. سینه‌هایشان را جلو داده‌اند، غرور از سر تا پایشان می‌بارد، مدام به چشم و چال بقیه نوک می‌زنند و سعی دارند که برنج‌ها را انحصاری کرده و دیگران را از دور خارج کنند... 

اینقدر روی سر و کول هم می‌پرند که مقدار زیادی از برنج‌ها حیف و میل شده و با حرکات پاهایشان از لب پنجره پایین می‌افتد...

زیرلب می‌گویم: «به همه‌تان می‌رسد... چرا نمی‌گذارید بقیه هم بخورند؟!»

چندتایی که زورشان نمی‌رسد، مأیوس شده، بال و پر می‌گشایند و می‌روند تا مگر روزی‌شان را جای دیگر بیابند...

معدودی کم نمی‌آورند، پاپس نمی‌کشند و با وجود قلدری و زورگویی آن عده‌ی اندک، کار خود را می‌کنند و سهم خود را برمی‌دارند...

تعدادی اصلاً جلو نیامده‌اند و خود را راحت کرده‌اند، وقتی همه رفتند و آب‌ها از آسیاب افتاد، می‌آیند و ته‌مانده‌ی برنج‌ها را نوک می‌زنند...

و من پشت پرده به تماشا نشسته‌ام و دارم از دیدن تعدادی کبوتر درس می‌گیرم‌...


+ تعمیم دادم به جامعه‌ی انسانی... قلدر نباشید... برای همه به اندازه‌ی کافی هست... بگذارید دیگران هم سهمی ببرند... تا مردی شرمنده‌ی زن و بچه‌اش نباشد، خانواده‌ای به نان شبی محتاج نباشند و سر گرسنه بر زمین نگذارند و اگر بیمار شدند، تنها دغدغه‌شان درمان بیماری باشد نه هزینه‌های گزافش!

+ خدایا به تو پناه می‌برم...

...

خدایا می‌شود یک خواهشی داشته باشم؟! 

می‌شود لال شوم وقتی قرار است ناخواسته حرفی بزنم که او را شرمنده‌ی خود کنم؟!

می‌شود؟!

در پیچ و خم‌های جاده‌ی زندگی، وقتی گردنه‌های خطرناکِ پر از مه را رد می‌کنی، یک متر جلوتر را هم نمی‌توانی ببینی چه رسد به دوردست‌ها را... آن‌وقت است که همه‌ی وجودت را می‌سپاری به امید و توکلت...

مجبوری بروی... نه راه پس داری و نه از آینده مطمئنی... فقط باید صبور باشی و جلو بروی و ادامه دهی تا ببینی به کجا میرسی!

گاهی می‌ترسی، گاهی نگرانی، گاهی مأیوسی، گاهی از زمین و زمان طلبکاری و گاهی هم خسته و رنجور و ملتمس... ولی ته دلت امید داری که در پسِ این مه غلیظ که چشم، چشم را نمی‌بیند، انوار خورشید طلایی رنگ را ببینی و از گرمای جانبخش و پر از آرامشش لذت ببری تا همه‌ی سوز و سرما و وحشتِ مه را به دست فراموشی بسپاری...

امید داری ولی هنوز مطمئن نیستی و تنها چیزی که به تو حس اعتماد و اطمینان می‌بخشد، نوری‌ست که در قلبت می‌درخشد و دستانی‌ست که همیشه و همیشه دورتادورت حلقه بسته‌اند تا وقتی لبه‌ی پرتگاه ایستادی و همه چیز را تمام شده، پنداشتی، به یکباره در آغوشت گرفته و از پرتگاه دورت کند...


+ این متن رو حدود پنج سال پیش در روزهایی بحرانی و پرابهام از زندگیم نوشتم، روزهایی که تقدیر به یکباره برگ دیگری را از دفتر زندگی پیش چشممان گشوده بود و هیچ از آینده‌ی پیش رویمان نمی‌دانستیم، اما دل سپردیم به پروردگار و قدم در مسیری تازه گذاشتیم... حالا پس از پنج سال به همه‌ی روزهای تلخ و شیرینی که از سر گذراندیم، می‌نگرم. هنوز هم از درک حکمت اتفاقات عاجزم اما باز هم در انتظار نگاه خاص پروردگار نشسته‌ام تا برگ دیگری ورق بخورد و من بی‌پروا و بی‌واهمه در آغوش لایتناهی‌اش قدم در مسیری تازه بگذارم... 

+ خدایا صبورم کن تا برای آنچه خیرم در آن نیست شتاب نکرده و دست و پا نزنم و دلم را راضی کن به آنچه خیرم در آن است...

+ یارب نظر تو برنگردد...

آمده بود لب پنجره؛ تق‌تق به شیشه زده بود؛ می‌خواست مهمان خانه‌ام شود؛ گویا صدایش را خوب نشنیده بودم؛ پنجره را که گشودم، رفته بود اما پیامی را به همراه هدیه‌ای برایم پشت پنجره گذاشته بود: 

آمدم... ندیدید... نشنیدید... استشمام نکردید... زندگی نکردید... گویا نبودید... می‌روم شاید دوباره بازگشتم!      امضا: باران

لبخند می‌زنم، ریه‌هایم را پر از هدیه‌ی بینظیرش می‌کنم و آفتابِ کم‌جان را درمیان آبی بیکران و پنبه‌های سفید پراکنده به تماشا می‌نشینم.


+ البته که متوجه حضورش شده بودم اما تا بیایم روزمرگی‌ها را سر و سامان دهم، غافل شدم و رفت و آن‌طور که می‌خواستم میزبانی‌اش نکردم! 

+ کمی غمگینه اما دوستش دارم، کلیک

بعضی چیزها عجب بویی دارند، وقتی رایحه‌اش جای جای خانه‌ات را پر می‌کند، سرمست و خوشحال می‌شوی از این بوی عجیب و مدام می‌خواهی نفس بکشی و حتی ثانیه‌های بازدم‌ات را از دست ندهی!

بوی لبوهای ارغوانی درحال پخت برایم این حس را تداعی می‌کند؛ برایم عجیب است که خوردنش مثل بو کشیدنِ رایحه‌اش اینقدر برایم لذت‌بخش نیست!!

وقتی دارند قل‌قل می‌کنند و می‌پزند، بوی زندگی و بوی پاییز و زمستانی دلچسب را که سرمایش برایم همیشه دوست‌داشتنی بوده و هست، یادآور می‌شود...

لبوها می‌پزند و من دارم سبزی‌های خرد شده‌ی کوکو را بهم می‌زنم، مشامم گاهی از بوی لبو و گاهی از سبزی‌های خوش‌عطر کوکو پر و خالی می‌شود... و من فقط شکر می‌گویم و بس...

آفتاب از پنجره‌ی آشپزخانه سلامم می‌دهد؛ پنجره را می‌گشایم و دست سرمای دلچسب پاییزی را می‌‌گیرم و می‌کشمَش داخل؛ ناگهان عطر خوش آش همسایه توی آشپزخانه‌ام بی‌اجازه سرک می‌کشد و در همان لحظه فکر می‌کنم بساط آش جو و شلغم را برای شب براه بیاندازم و خیلی زود این کار را هم انجام می‌دهم...

خانه آنطور که دلم می‌خواهد مرتب نیست اما خوب است و به خودم یادآوری می‌کنم همه‌چیز نباید کامل و بی‌نقص باشد درست مثل خودم!

کلاس آنلاین بزرگتره به پایان رسیده و کوچکتره صبورانه منتظر او مانده تا هم‌بازیِ بازی‌های او شود و حالا با بادکنکی که تا دیشب پر باد بود و صبح آنقدر بی‌باد شده بود که به گلوله‌ی توپی شبیه شده! وسط پذیرایی تنیس بازی می‌کنند؛ صدای ماشین ظرفشور لابلای خنده و داد و قال بچه‌ها گم شده...

او در اتاقش در لپ‌تاپش سیر می‌کند و گهگاه به لبخندی و خوردنی‌ای پذیرایی‌اش می‌کنم؛ هرچند دوست دارم گهگاه بیرون برود و دوباره ثانیه‌شمارِ آمدنش باشم اما غر نمی‌زنم و همین که با بودنش در خانه به چالش نمی‌افتیم شکر می‌گویم!

می‌بینی آرامش هنوز هیچ‌چیزی عوض نشده، هنوز مشکلات و گرفتاری‌هایت استوار و پابرجایند، هنوز ابهام پیشِ چشمت را تار کرده و هراس داری حتی از فکر به آن، هنوز نمی‌دانی چه در انتظار توست اما به زندگی‌ات جور دیگری نگاه می‌کنی و لذت می‌بری... 

تو بلدی فقط گاهی می‌خواهی فراموش کنی!!!

فراموش می‌کنی که یکی همیشه نگاهش به توست و هوایت را دارد و به تو صبورانه تاب آوردن را آموخته، پس دَرسَت را دُرست پس بده!!

خلاصه سفرنامه‌ی برادارن عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی 

این قسمت : سفر به فیلیپین

آنچه گذشت :

برادران امیدوار نزدیک به ۷۰ سال پیش با امکانات ناقصِ آن زمان دست به سفری پژوهشگرانه به دور دنیا زدند. با اینکه هر قسمت از خلاصه‌هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می‌نویسم، در ادامه‌ی قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

تمامی قسمت‌های قبلی مربوط به گزیده‌نوشتِ من از سفرنامه‌ی مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته‌بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، با این حال در اینجا لینک قسمت قبلی را می‌گذارم‌: 

قسمت پانزدهم (شگفتی‌ها و عجایب بومیان استرالیا) در اینجا و قسمت شانزدهم (سفر به فیلیپین) در ادامه‌ی مطلب👇

گاهی هم برخلاف چیزی که به نظرمان آمده، دوست همان دوستی‌ست که می‌شناختیم، همسر همان همسری‌ست که دوستمان داشت، مادر و پدر همان مادر و پدری هستند که عشق را به ما آموختند، خواهر همان خواهری‌ست که همدلمان بود، برادر همان برادری‌ست که حامی‌مان بود، فرزند همان فرزندی‌ست که بامحبت بود، مادرشوهر و پدرشوهر همان‌هایی هستند که مهرشان را از ما دریغ نمی‌کردند، مادرزن و پدرزن همان‌هایی هستند که دعای خیرشان پشت سرمان بود، خواهرشوهر و برادرشوهر یا خواهرزن و برادرزن همان‌هایی هستند که گاهی هم می‌توانستیم روی کمک‌هایشان حساب کنیم... می‌بینید؟! گاهی آدم‌ها همان آدم‌های قبلی هستند، فقط این ما بوده‌ایم که از زاویه‌ی دید خودمان برداشت‌ کرده‌ایم و نخواستیم جور دیگر ببینیم...

اینجاست که سوءتفاهم‌ها به وجود می‌آیند...

به همدیگر اجازه‌ی حرف زدن بدهیم، برای خودمان و دیگری درصد احتمال خطا در نظر بگیریم، به همدیگر مهر بورزیم شاید این دنیا هم جای قشنگی شد برای زندگی کردن :))