این روزا سعی میکنم هر روز بچهها رو ببرم پارک روبرو، دیگه این پارک دمِدسته و بهانهای نیست، برای خودمم خوبه و از تو خونه نشستن بهتره، توی این خونهی جدید دلم کشیده میشه به سمت بیرون و دوست دارم زودتر با همسایهها و دوستای جدید آشنا بشم، مهرش فعلاً به دلم افتاده و دارم از لحظات زندگیم لذت میبرم ولی یادم باشه دل نبندم که اگه باز رفتنی شدیم اذیت نشم، خدا بزرگه...
توی پارک، بچهها مشغول بازی میشن و منم دوردور زدنهای پیادهرویم رو شروع میکنم. دوست داشتم با یه دوست همدل میرفتم پیادهروی و اینقدر میگفتیم و همدلی میکردیم تا خالی بشیم دوتایی، فعلاً که در دسترس نیست، اونم به موقعش :))
دیروز توی پیادهرویم سعی کردم دوباره زندگی در لحظه رو تمرین کنم، ذهنم رو از بگومگوهای ذهنیِ بیحاصل خالی کردم، از همونا که همیشه در دسترسن و تا فرصت گیر میارن، زود سروکلهشون پیدا میشه... رفتم سراغ حواس پنجگانه...
اولش حس بینایی بود و شکر برای بودنش، بعد از اون به رنگها دقت کردم و دیدم از همه رنگی توی طبیعت اطرافم پیدا میشه، اینبار سعی کردم رنگهایی رو که نیستن پیدا کنم و به ذهن بیارم، کمی کارم سخت شد ولی چالش خوبی بود :))
بعد رفتم سراغ حس شنوایی و شکر برای بودنش، همون لحظه صدای تفنگ ترقهای بچهای توی پارک به گوشم خورد و پشتبندش صدای بلبل خرما روی شاخهی درختی نزدیک، یکی اون بچه میزد و یکی دیگه بلبل جانمون میخوند، همینقدر واضح زشتی و زیبایی کنار هماند و فکر کردم اگر اون صدای زشت رو نمیشنیدم صدای بلبل خرما به گوشم زیبا نمیومد :))
دوباره حس بیناییم خودشو انداخت وسط و دیدم چقدر بافت، اطراف خودم دارم، به تنهی درختها دقت کردم، هرکدوم بافت منحصربهفرد و زیبایی داشتن، برگها هم همینطور، نگاهم رفت به بالا، از بالای یه دیواری کوه پیدا بود، چقدر ذوق کردم و دقت کردم که منظرهی کوه حتی از دور چقدر بهم انرژی میده و از این کشف و شناخت خودم خوشحال شدم :))
روی یکی از نیمکتها نزدیک جایی که کلوچه و فندق بازی میکردن، نشستم، کمی نگاهشون کردم و شکر برای بودنشون، حالا وقتش بود چند صفحه از کتابم رو بخونم، چند صفحهای خوندم و حسای خوب ریخت به قلبم، حس کردم وقتش الان بود که این کتاب رو بخونم و اینکه مدام عقبش مینداختم حکمتی داشته حتما، چون به شدت معتقدم چیزی که باید بیاموزی و یاد بگیری یا لذتی که ازش کیفور بشی زمانِ درست خودش رو میخواد و نمیشه به زور اون یادگیری یا حتی لذت رو توی برنامهات بگنجونی :))
دیگه همینا فعلاً، تا بعد :))