بعضی دردها را هرچقدر هم مرهم بگذاری، انگار فراموششدنی نیستند، به تلنگری، به روضهای، به بویی، به خاطرهای، به منظرهای، به آهنگی... یادت میآید؛ نه مثل همان بار اول بلکه هربار سختتر از بار اول و سختتر از بارهای بعد از بار اول، میشکنی...
تابحال شده دردی را تجربه کرده باشید که در لحظه تمامتان کند و درعینحال شیرینتر از آن درد را تجربه نکرده باشید؟!
تو برایم اینگونه درد را معنا کردی...
من هیچوقت به آن آرامشِ قبل از رفتنت، برنگشتم... حالا ترسیدهتر و خمیدهتر و محافظهکارتر از همیشهام...
عزیزکم، وسط اینهمه دردِ جورواجور که از سر و کولم بالا میرود، میان اینهمه دلنگرانی و استیصال و چهکنم چهکنم، میان مریضداریها و مریضبودنها، با یادآوریِ آخرین شبی که خیالِ شیرینی بود داشتنت و نمیدانستم که پر کشیدهای، دردی شیرین را به رگهایم تزریق کردی...