گاهی خودم رو در حال گیردادن به مهنام و مهیاد میبینم؛ اونم درست در زمینههایی که یه زمانی فکر میکردم چرا مامانم مدام در این زمینه بهم گیر میده؟!!
یعنی قشنگ نقشمون که عوض میشه، انگار یکی دکمهی دیلیت رو میزنه و حافظه به کلی پاک میشه (این خیلی بده، چرا واقعاً؟!) و ما توی نقش جدیدمون دقیقاً همون کاری رو با فرزندمون میکنیم که یه زمانی، وقتی در نقش فرزند بودیم، هرچند به روی خودمون نمیآوردیم، ولی توی دلمون هم که شده، والدینمون رو بابتش سرزنش میکردیم...🫠
اینکه بچهها در طول هفته بعضاً از صبح تا پاسی از شب، فقط با من دارن سروکله میزنن، رفتار و کردار و گفتار من رو زیرنظر دارن، از من تأثیرپذیری دارن، در عینحال که هیجانانگیزه، خیلی هم برام ترسناکه...
مادرانهنوشت
::
نوشته شده در سه شنبه, ۰۴/۲/۱۷، ۱۷:۳۵
توسط آرا مش
| ۲
نظر
از جفای آدمها، از بیانصافیهاشون، از حقی که دارم و نادیده گرفته شده، از زحمتی که کشیدم و قدر دونسته نشده، از تحقیرهایی که شنیدم و نتونستم از خودم دفاع کنم و مثل یه ضعیفِ بیدستوپا گوشهٔ رینگ ایستادم تا کتک بخورم، تا یه چیزی توی وجودم بشکنه که حالاحالاها باید خردههاشو از اینور اونور جمع کنم و بند بزنمشون...
و دلداریهای آدمهای اطرافم اونجوری که دلم میخواد آرومم نمیکنه... تنهایی بیخ گلوم رو فشار میده و حس میکنم هرچی بیشتر از غمم بگم و غر بزنم براشون، جز اینکه باری باشم روی شونههای خستهشون، هیچ فایدهای نداره...
آره... گاهی یه غم کوچیک و پیشپاافتاده پرتم میکنه تهِ پرتگاه غمها و ترسهایی که انگار قرار نیست ازشون خلاص بشم... ته پرتگاهی که شجاعتی برای بیروناومدن ازش رو ندارم... شایدم نایی ندارم... فقط و فقط توجیهام و بهونه...
یهو میبینی اونقدر بیانصاف شدم که حتی تقصیر رو گردن اون طفل معصوم که نموند و رفت هم انداختم...
که اگر بود... من اینطور دستوپا نمیزدم توی ترسهایی که مثل کنه بهم چسبیدن و مدام خودمو سرگرم کار با آدمهایی نمیکردم که لیاقت ندارن... شجاعتِ نداشتهام و درمونِ این دردِ بیدرمون رو از دکّانِ هر طبیبی گدایی نمیکردم...
آره دیگه گاهی هم دلم میگیره...
و بغضی پر از تکرار که انگار میخواد خفهام کنه...
خوبه که بغض میشکنه... خوبه که اشک میشه و جلا میده و میشوره و میبره هرچی که هست و نیست...
از ماه تنهاتر شدم... آخر نماندی...
درددلنوشت
::
نوشته شده در يكشنبه, ۰۴/۲/۱۵، ۱۰:۰۰
توسط آرا مش
| ۰
نظر
* اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش میکنند و ماندگار میشوند... * نقشی به جای میماند از این قلم، باشد به یادگار... * گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادیام، اما زندگی را زندگی میکنم؛ اینجا پر است از تجربههای زندگیکردنم... * روزگاری قلم به دست گرفتم و داستانهایی خیالی با الهام از واقعیت اینجا ثبت کردم که برای جلوگیری از کپیبرداریهای بدون اجازه، رمزدار شدند؛ اگر دوست دارید این داستانها را بخوانید، رمزشان تقدیم میشود...