۴۶ مطلب با موضوع «تفکرات آرامش» ثبت شده است.

تا قبل از این نادیده گرفتنِ خواب شیرین صبحگاهی شاید کمی سخت می نمود و برخلاف میل باطنی روزش را حدود ساعت 8-9 صبح آغاز می کرد؛ با اینکه همیشه خودش را سرزنش می کرد که باید زودتر بیدار شوی و به کارهایت برسی ولی نمیشد که نمیشد!

ولی حالا با شروع فصل پاییز انگار زندگی اش رنگ و بوی نظم به خود گرفته و هر روزش را ساعت 6 بدون خستگی و خواب آلودگی و بدون ترجیح دادنِ خواب صبحگاهی آغاز می کند...

چون مسئولیت هایی بر گردن دارد که نمی تواند از زیر بارشان شانه خالی کند.

حالا به خوبی می فهمد که زمان برایش برکت دارد و به راحتی به همه ی کارهایش می رسد.

عجیب است که با یکی دو ساعت زودتر روز را شروع کردن اینهمه زمان برای خودش می خرد و پا به پای برنامه ریزی هایش راه می آید.

به امید ثبات قدم...  

بچه را بغل گرفته بود تا در ازدحام جمعیتی که برای گرفتنِ غذای نذری، فشرده و فشرده تر می شدند، اذیت نشود...

دیگر خسته شده بود و توانی برایش باقی نمانده بود؛ فقط صلوات می فرستاد...

خانمی که مسئول پخش غذاها بین بانوان بود گفت: غذا رو به اتمام است، لطفا همکاری کنید غذاهای باقیمانده به اونهایی که مدتها توی صف ایستادند و بچه بغل دارند برسد، بیایید جلوتر...

توی دلش خوشحال شد که شاید زودتر غذا را بگیرد و برود و خودش و بچه را که به غرغر کردن افتاده بود از این شلوغی نجات دهد...

چند نفری جلوی او که بچه هایشان را در بغل داشتند غذا گرفتند و رفتند...

نوبت بعدی حتما خود او بود؛ نگاه خانمِ پخش کننده با نگاهش تلاقی کرد. دستش را دراز کرد که غذا را بگیرد ولی در شلوغیِ جمعیت دستِ خانمی بدون بچه ای در بغل!!! از پشت سرش آمد و غذا را گرفت و رفت...

- خانم ها غذا تمام شده است...

خانم پشت سری اشاره به او کرد و داد زد : به این خانم می دادید که مدتهاست بچه بغل اینجا ایستاده!!!

او اما فقط لبخندی زد و آهسته گفت : عیبی ندارد... و آرام خود را از جمعیتِ در حال پراکنده شدن بیرون کشید.

غذا تمام شد...

او در دلش اما ذره ای ناراحت نبود. غذای امشب روزی و قسمتِ او نبوده حتما... باز هم شکر...

 

دلم می خواست که به مجلس عزاداری آقا بروم؛ دست خالی بروم ولی دست پر برگردم...

اشک بریزم و گرد و غبار و سیاهیِ دل را به این اشک ها بزدایم و دلِ کدورت گرفته را با دلی چون آیینه جایگزین کنم...

دودل بودم که با بچه ها بروم یا نه...

آخر با بچه که نمی شود در حال و هوای نوحه ها و سینه زنی ها ماندگار بود؛ مدام حواست پرت می شود!

ولی بالاخره رفتم...

تا حالِ گریه ام می رسید و می خواستم خالی شوم؛ کودکم درخواست خوراکی می کرد؛ دستش را پر می کردم از خوردنی های مختلف؛

دل می سپردم به صدای نوحه خوان، منتظر می ماندم تا اشک ها از راه برسند.

این اشک ها هم انگار سرِ ناسازگاری دارند با من، انگار با این سیاهیِ دلم باید راه دور و درازی را بپیمایند!

تا می آمدم که آماده شوم برای استقبال از اشک ها، کودکم این بار از سر و کولم بالا می رفت؛ گویا حوصله اش سر رفته بود و دلش بازی طلب می کرد!

چاره ای نبود؛ اسباب بازی هایش را به او دادم و کمی با او بازی کردم. تا دیدم انگار سرگرم است و کاری با من ندارد یواشکی برگشتم به حال و هوای خودم، به زانوی غم بغل گرفته ی خودم با این امید که در این حال و هوا بمانم و بیرون نیایم.

چیزی نگذشته بود که کودکم با نگاهی ملتمسانه که به چشمانم دوخته بود، آب می طلبید آب آب آب...

جگرم آتش گرفت؛ این خودش یک روضه ی به تمام معنا بود؛

کجایی ای دل؟ دنبال چه حال و هوایی هستی؟ اشک ها کجایید؟ کدام روضه بهتر از این می تواند جاریتان کند؟!

"شه و شهزاده و شش ماهه و شش گوشه و آب"

ببارید و ببارید و امانم ندهید...

خدا هم اینگونه دلبری می کند برایت...

درست وسط کلنجار رفتن با خودت که سعی می کنی گره جدید را به کلاف درهم پیچیده زندگی ات بپذیری...

درست وسط دست و پا زدن برای پذیرفتنِ تقدیری که خدا برایت رقم زده... 

درست وسط تلاشت برای اینکه مُهر خاموشی بر دهانت بزنی تا مبادا به گلایه ها و چراها در برابر خدایت باز شود...

ناباورانه گره گشوده می شود و تمام...

+ شاید تابِ دیدن اشک هایت را بیش از این نداشته!

+ شاید می گوید: بنده ی من! سرگرم گره های مهم تر زندگی ات باش که تو را می سازند؛ این دمِ دستی ها را من خودم باز خواهم کرد نگران نباش...

+ توی آغوش خدا بودن خیلی می چسبد...

وقتی در اوج سختی ها احساس خوشبختی کنی، این یعنی راه را درست آمده ای...

یعنی خدا هم حواسش بهت هست؛ او بوده که این احساس زیبا را به تو بخشیده که بتوانی خوشی ها را ببینی و غم ها را خیلی زود به دست فراموشی بسپاری...

احساساتت را تا وقتی حرفی نزنی و فریادشان نکنی، تا وقتی ننویسی و اثری برجای نگذاری هیچ کس نمی‌تواند بفهمدشان...

گرچه کلمات همیشه آنقدرها هم گویا نیستند اما نوشتن، خوبی‌اش این است که خالی‌ات می‌کند و کمی بعد پُر می‌شوی، گاهی با غم، گاهی نیز با شادی...

و غم و شادی هردویشان خوبند و لازم؛

پس می‌نویسم احساساتم را...