۵۰ مطلب با موضوع «تفکرات آرامش» ثبت شده است.

این روزها در مورد گذر زمان دو احساس کاملاً متفاوت دارم...

هم کش می آید و انگار نمی گذرد که نمی گذرد! و هم در عین حال چشم برهم می زنم و روزها و هفته ها و ماه ها سپری می شوند، انگار از گذرشان هیچ نصیبم نشده!

و من این وسط گاهی می دوم تا به زمانِ زود گذشته برسم؛ و گاهی می ایستم و درگیر رنجِ زمانِ از حرکت بازایستاده می شوم!

 

+ احتمالاً با این خیالات متناقض در مورد گذر زمان، فقط سکون و عدم حرکت عایدم شده باشد!

 

دوست دارد فقط و فقط از آرامش بگوید؛ دوست دارد تنها مایه ی آرامش باشد و بس نامش هم انگار همین است: آرامش!

ولی گاهی در گیرودار دلمشغولی ها و گرفتاری های ریز و درشتش، درست وسط بی حوصلگی ها و غرغرهای درونی اش که یا مجالی برای برون ریزی شان ندارد یا اساساً بلد نیست که چطور بیرونشان بریزد...

خبرهایی امیدبخش شاید مثلا برآورده شدن آرزویی یا باز شدن گرهی از کسی که حتی تابحال او را ندیده، انگار که ته ته قلبش را قلقلک می دهد، ریز ریز می خندد و از آن همه افکار و گرفتاری ریز و درشتِ دغدغه آور رها می شود، پر و بال می گیرد در آسمان امید و آرامشی که بیشک از آنِ اوست فقط کمی از آن فاصله گرفته است...

 

+ درست است که گاهی روزگار آنطوری که تو می خواهی پیش نمی رود، ملالی نباشدت... تو با روزگار همراه شو و بگذر... همین

 

سلام بهار جان!

حالت خوب است؟!

رسیدنت بخیر عزیز!

خستگیِ راه را از تن بدر کرده ای؟!

چند روزی می شود که از راه رسیده ای و کوله بار پر از گل و شکوفه ات را بر زمین پهن کرده ای...

دیشب هم ابرهای بارانی ات را بهم کوباندی و باراندی تا سناریوی بهاری ات را تکمیل کرده باشی...

این روزها شاید خیلی از ما حواسمان به تو نباشد؛ تو که عروس فصل هایی و پر از ناز! باید قربان صدقه ات رفت و نازت را کشید؛ باید گیسوان مزیّن شده به شکوفه ات را نوازش کرد، عطر خوش پیراهنِ گل گلی ات را عمیق استشمام کرد و رنگ سبز چشم نوازش را به خاطر سپرد!

ولی همه بی توجه به ناز و نیاز تو سر در گریبانِ غم ها و اخبار منفی و بدتر از آن افکار منفی فرو برده ایم!

بعضی از ما همچون زندانیِ اسیر در بند شده ایم که فقط دنبال فرصتی است تا نقشه ی فرارش را عملی سازد! به نظرت بهتر نیست که در این روزهای بهاری در گوشه ی دنج خانه هایمان و کنار عزیزانی که تا پیش از این، وقت کمتری را با آنان می گذراندیم، این عمر گرانمایه را به بهترین شکل بگذرانیم؟!

می دانیم که شاید تا الان میزبانِ خوبی برایت نبوده ایم عزیزِ جان! انگار نه انگار که تا پیش از این، آمدنت همیشه نوید زندگی داده و مژده دهنده ی پایان سرما و رسیدن سرسبزی و آغازِ هستی، بوده!

می دانی! امسال پیش از اینکه قدوم مبارکت را بر چشمانمان بگذاری و تشریف فرما شوی، میهمانی ناخوانده و سرزده یکهو آمد و نشست وسط سفره هایمان و حالمان را گرفت!

باور کن هر ترفندی هم که بلد بودیم بکار بستیم؛ از در بیرونش انداختیم از پنجره سرک کشید؛ حالا فقط این راه را جلوی پایمان گذاشته اند که در پستوهای خانه هایتان بمانید و جُم نخورید مبادا این مهمانِ ناخوانده ی سمج، گوشه ای گیرتان بیاورد و خودش را به زور جاساز کند در میان بند بند انگشتانتان و بی تعارف منزل گزیند در خانه ی امنِ گرم و نرمتان!!!

می بینی چه به روزمان آورده که امسال حتی از آمدن تو هم غافل شدیم بهار جان! 

ولی مبادا فکر کنی حالا که کنج خانه هایمان خزیده ایم، تو و عطر دل انگیزت و چشم اندازِ بی نظیرت و سوغاتی های زیبایت را از یاد برده ایم!

حالا هم دیر نشده، نه؟!

هنوز هم وقت داریم تا میزبانی تمام عیار باشیم برایت! حتی پشت درهای بسته ی خانه هایمان... یواشکی در را به رویِ ماهت می گشاییم، به استقبالت می آییم، به تو خوشامد می گوییم، برایت سنگ تمام می گذاریم و تو را می نشانیم سر سفره ی دلمان تا شادی، خنده، نشاط، و سرزندگی دوباره در خانه هایمان بشکفد و ماندگار باشد...

آری، هنوز هم دیر نشده!

 

----------------------------------------------------

 

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهی ست پر از بیم ز ما تا برِ دوست
رفتن آسان بُود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

"حافظ"

اولین جمعه ی نبودنت، تحمل انتظار مولا را سخت تر کرد...

تو پر کشیدی و رفتی و بیشک بهترین جایگاه ها را از آنت کرده اند؛

ما مانده ایم و انتظاری طولانی و کشدار برای ظهور مولایمان که این روزها در نبودنت تا عمق جانمان را می سوزاند...

ان شاءالله سلیمانی های زیادی منتقم کرار می شوند برایت...

می سوزیم با این داغ و می سازیم راهت را، ان شاءالله

 

+ خداحافظ ای داغ بر دل نشسته...

تا قبل از این نادیده گرفتنِ خواب شیرین صبحگاهی شاید کمی سخت می نمود و برخلاف میل باطنی روزش را حدود ساعت 8-9 صبح آغاز می کرد؛ با اینکه همیشه خودش را سرزنش می کرد که باید زودتر بیدار شوی و به کارهایت برسی ولی نمیشد که نمیشد!

ولی حالا با شروع فصل پاییز انگار زندگی اش رنگ و بوی نظم به خود گرفته و هر روزش را ساعت 6 بدون خستگی و خواب آلودگی و بدون ترجیح دادنِ خواب صبحگاهی آغاز می کند...

چون مسئولیت هایی بر گردن دارد که نمی تواند از زیر بارشان شانه خالی کند.

حالا به خوبی می فهمد که زمان برایش برکت دارد و به راحتی به همه ی کارهایش می رسد.

عجیب است که با یکی دو ساعت زودتر روز را شروع کردن اینهمه زمان برای خودش می خرد و پا به پای برنامه ریزی هایش راه می آید.

به امید ثبات قدم...  

بچه را بغل گرفته بود تا در ازدحام جمعیتی که برای گرفتنِ غذای نذری، فشرده و فشرده تر می شدند، اذیت نشود...

دیگر خسته شده بود و توانی برایش باقی نمانده بود؛ فقط صلوات می فرستاد...

خانمی که مسئول پخش غذاها بین بانوان بود گفت: غذا رو به اتمام است، لطفا همکاری کنید غذاهای باقیمانده به اونهایی که مدتها توی صف ایستادند و بچه بغل دارند برسد، بیایید جلوتر...

توی دلش خوشحال شد که شاید زودتر غذا را بگیرد و برود و خودش و بچه را که به غرغر کردن افتاده بود از این شلوغی نجات دهد...

چند نفری جلوی او که بچه هایشان را در بغل داشتند غذا گرفتند و رفتند...

نوبت بعدی حتما خود او بود؛ نگاه خانمِ پخش کننده با نگاهش تلاقی کرد. دستش را دراز کرد که غذا را بگیرد ولی در شلوغیِ جمعیت دستِ خانمی بدون بچه ای در بغل!!! از پشت سرش آمد و غذا را گرفت و رفت...

- خانم ها غذا تمام شده است...

خانم پشت سری اشاره به او کرد و داد زد : به این خانم می دادید که مدتهاست بچه بغل اینجا ایستاده!!!

او اما فقط لبخندی زد و آهسته گفت : عیبی ندارد... و آرام خود را از جمعیتِ در حال پراکنده شدن بیرون کشید.

غذا تمام شد...

او در دلش اما ذره ای ناراحت نبود. غذای امشب روزی و قسمتِ او نبوده حتما... باز هم شکر...

 

دلم می خواست که به مجلس عزاداری آقا بروم؛ دست خالی بروم ولی دست پر برگردم...

اشک بریزم و گرد و غبار و سیاهیِ دل را به این اشک ها بزدایم و دلِ کدورت گرفته را با دلی چون آیینه جایگزین کنم...

دودل بودم که با بچه ها بروم یا نه...

آخر با بچه که نمی شود در حال و هوای نوحه ها و سینه زنی ها ماندگار بود؛ مدام حواست پرت می شود!

ولی بالاخره رفتم...

تا حالِ گریه ام می رسید و می خواستم خالی شوم؛ کودکم درخواست خوراکی می کرد؛ دستش را پر می کردم از خوردنی های مختلف؛

دل می سپردم به صدای نوحه خوان، منتظر می ماندم تا اشک ها از راه برسند.

این اشک ها هم انگار سرِ ناسازگاری دارند با من، انگار با این سیاهیِ دلم باید راه دور و درازی را بپیمایند!

تا می آمدم که آماده شوم برای استقبال از اشک ها، کودکم این بار از سر و کولم بالا می رفت؛ گویا حوصله اش سر رفته بود و دلش بازی طلب می کرد!

چاره ای نبود؛ اسباب بازی هایش را به او دادم و کمی با او بازی کردم. تا دیدم انگار سرگرم است و کاری با من ندارد یواشکی برگشتم به حال و هوای خودم، به زانوی غم بغل گرفته ی خودم با این امید که در این حال و هوا بمانم و بیرون نیایم.

چیزی نگذشته بود که کودکم با نگاهی ملتمسانه که به چشمانم دوخته بود، آب می طلبید آب آب آب...

جگرم آتش گرفت؛ این خودش یک روضه ی به تمام معنا بود؛

کجایی ای دل؟ دنبال چه حال و هوایی هستی؟ اشک ها کجایید؟ کدام روضه بهتر از این می تواند جاریتان کند؟!

"شه و شهزاده و شش ماهه و شش گوشه و آب"

ببارید و ببارید و امانم ندهید...

خدا هم اینگونه دلبری می کند برایت...

درست وسط کلنجار رفتن با خودت که سعی می کنی گره جدید را به کلاف درهم پیچیده زندگی ات بپذیری...

درست وسط دست و پا زدن برای پذیرفتنِ تقدیری که خدا برایت رقم زده... 

درست وسط تلاشت برای اینکه مُهر خاموشی بر دهانت بزنی تا مبادا به گلایه ها و چراها در برابر خدایت باز شود...

ناباورانه گره گشوده می شود و تمام...

+ شاید تابِ دیدن اشک هایت را بیش از این نداشته!

+ شاید می گوید: بنده ی من! سرگرم گره های مهم تر زندگی ات باش که تو را می سازند؛ این دمِ دستی ها را من خودم باز خواهم کرد نگران نباش...

+ توی آغوش خدا بودن خیلی می چسبد...

وقتی در اوج سختی ها احساس خوشبختی کنی، این یعنی راه را درست آمده ای...

یعنی خدا هم حواسش بهت هست؛ او بوده که این احساس زیبا را به تو بخشیده که بتوانی خوشی ها را ببینی و غم ها را خیلی زود به دست فراموشی بسپاری...

احساساتت را تا وقتی حرفی نزنی و فریادشان نکنی، تا وقتی ننویسی و اثری برجای نگذاری هیچ کس نمی‌تواند بفهمدشان...

گرچه کلمات همیشه آنقدرها هم گویا نیستند اما نوشتن، خوبی‌اش این است که خالی‌ات می‌کند و کمی بعد پُر می‌شوی، گاهی با غم، گاهی نیز با شادی...

و غم و شادی هردویشان خوبند و لازم؛

پس می‌نویسم احساساتم را...