سفیدیِ برف در کنار سیاهیِ چادرم زیباست...
من عاشق سفیدیِ تو در کنار سیاهیِ توام💕

سفیدیِ برف در کنار سیاهیِ چادرم زیباست...
من عاشق سفیدیِ تو در کنار سیاهیِ توام💕

راستش را بخواهی آن روزها، خیلی نمیشناختمت ژنرال! شاید فقط در حد یک اسم و تصاویرِ پراکنده و سخنانی که با جدیت خبر از محوشدنِ داعش از صحنهی روزگار را میدادند!
شاید خیلیهامان پیش خودمان میگفتیم: «وااا مگه میشه؟! آخه چطوری اینقدر مطمئنه؟!» اما آنهایی که حتی نامت، لرزه بر جانشان میانداخت، میدانستند چیزی که تو میگویی، تنها یک حرف نیست؛ برای همین هم بر خودشان لرزیدند و نقشههای بزدلانه برای حذفت کشیدند تا تمامت کنند!
چه خوشباور بودند که نفهمیدند تو با رفتنت، تازه شروع شدی و ادامه پیدا کردی!
شرمندهام از اینکه بگویم تا بودی، خیلی نمیشناختمت... اما انگار حکایتِ خیلیهامان همین است! و انگار این شناختی که کموبیش حالا بدست آوردهایم و هنوز هم قطرهایست از دریا، تاحدودی آن شرمندگی را از بین میبرد، چون در پسِ این شناخت، هرچند که دلتنگیِ نبودنت پررنگ و توی چشم است، حس افتخار را درونمان روشن نگه میدارد...
عــــــــاشق نمیترسد
عــــــــاشق نمیمیرد
رود است و با رفتن، پایان نمیگیرد...

تو همونی نیستی که یه روزی میگفتی چرا ورزشکارها تو بازیهای جهانی، مثلاً وقتی باید با رژیم صهیونیستی بازی کنن کنار میکشن، چرا ورزش رو قاطی سیاست میکنن؟!... خیلی زود رسید اون روزی که ورزش کشورت رو قاطی سیاست کردی و از باختش بخاطر قاطیشدن با سیاست خوشحالی و پایکوبی کردی... تو کی هستی؟! کی؟!
بدا به حال ما که دلیل و علت خوشحالی و غممون رو باهم جابجا میکنیم!
سوای نوع شعارهایی که پشت پنجرهات یا توی خیابون سر میدی...
اصلاً تو هوار بکش زن، زندگی، آزادی و من درِ گوشت میگم زن، زندگی، آگاهی چون آزادی تعریفش برای تو و من زمین تا آسمون فرق داره، تو الان توی اوج اسارتی گویا! و من آزادِ آزادم...
سوای تفکری که داری بخاطرش یقه چاک میدی، اینوری باشی یا که اونوری، شروین حاجیپور گوش بدی یا ابوذر روحی! فرقی نمیکنهها...
ما کنار همیم و باید کنار هم بمونیم وقتی توی عرصهی بینالمللی باید حرفی بشیم برای گفتن... همین!
+ به درون خودمون رجوع کنیم، چی باید باشه و نیست؟! چی نباید باشه و هست؟! اونجاست که میفهمیم راهی که داریم زندگیمونو پاش میدیم درسته یا از اساس غلط...

باخت قبلی برابر انگلیس شادی نداشت، غصه خوردم هرچند نتیجه ازقبل معلوم بود... حالا اما هم جاشه و هم موقعشه که از شادی توی پوست خودم نگنجم و اشک شوق بریزم :)))
مبارک هموطنان عزیزم💐
هرچند روزها هنوز گرمه و یهموقعهایی شک میکنی به پاییز بودنِ فصل، اما شبها سرد میشه و باید ترفندهایی برای اسیرکردنِ گرما و جلوگیری از فرارش بکار میگرفتیم؛ برای همینم پشتِ پنجرهی اتاقهامون پلاستیک چسبوندیم تا گرمای اتاق از درزهای پنجره فرار نکنه.
میدونی؟! پنجرهی اتاقمون ویوی دوستداشتنیام رو به اون شکل نداره اما وقتی کوه رو اون دور میدیدم، درختها رو این نزدیک میدیدم، گنبدِ سبزرنگِ مسجدی رو کمی دورتر میدیدم، چمنها و بوتههای کوچیکِ پارک رو همین پایین میدیدم دلم باز میشد؛ روحم تازه میشد. راستش ساختمونی جلومون نیست که فکر کنم هرآن ممکنه کسی منو ببینه و این اوج راحتی و بیدغدغگیِ من کنار پنجره است! اصلاً اگه غمی به دلم نشسته بود کافی بود کنار پنجرهی اتاقمون برم و به اون دورها یا این نزدیکها نگاه کنم و به کشف چیزای نو توی این قاب بپردازم و هربار زوم کنم روی یه مورد جدید و کشفنشده!
حالا این لایهی نسبتاً ضخیم اومده نشسته روی شیشهی شفاف پنجره که چارهای هم نبوده، اما اون خوشگلها و چیزای قشنگ و قابلکشفی که اون بیرون بودن و دلم و روحم رو جلا میدادن هنوزم اون بیرون وجود دارن، هستن و خواهند بود... کافیه بهشون فکر کنم و یا گاهی پونزِ کوچولویی رو که باهاش پلاستیک رو به دیوار وصل کردیم، یواش بردارم و پلاستیک رو کنار بزنم و اون دلبرهای دوستداشتنی رو دوباره کشف کنم... آره میشه... من همون آرامشم و چیزایی رو هم که باعث تازه شدنِ روح و روانم میشدن هنوزم میشه پیدا کرد، اون بیرون! کمی دورتر یا همین نزدیکیها...
+ این روزها هم انگار لایهی نسبتاً ضخیمی اومده نشسته روی شیشهی شفافِ خیلی از باورهامون اما اون چیزای قشنگ و قابلکشف هنوز اون بیرون هستن و خواهند بود... بیا گاهی هم که شده پونز رو یواش برداریم و پلاستیک رو کنار بزنیم... قطعاً میتونیم ببینیمشون... کمی دورتر یا همین نزدیکیها...

من اینجا شهری رو میبینم و کشوری که دوستش دارم از عمق جان و دلم به درد میاد، گاهی اشک میریزم از حقهایی که ناحق میشه، گاهی حرص میخورم از عدلی که باید باشه و نیست، گاهی معترضم از مدیریتی که میتونست بهتر باشه، گاهی دلگیرم از همدلیای که نیست هیچجا و هممون منتظریم حقهای نگرفتهمون رو یهجایی از یکی (مهم نیست کی و چهجوری!) بگیریم اما مواقع خیلی زیادی هم به خودم میبالم که اینجام؛ کی میگه این جغرافیا رو در کنار کلمهی «جبر» باید گذاشت؟!!
بدیهیترین حقهایی که نبود و نیست و اعتراضها برای گرفتنِ همین بدیهیترین حقها شد عَلَم، شد بهونه، شد اصل که حتماً هم اصل بود و هست اما چطور رسیدن به این اصل هم مهمه دیگه و اینکه بعد از رسیدن به این اصلها چه اصلهای دیگهای رو از دست میدیم؟!!
راستشو بخوای ما هم همون بدیهیاتِ حق/حقهای بدیهی رو نداشتیم، هنوزم نداریم! ما هم هرماه بهسختی پول اجاره و خورد و خوراکمون رو با صرفهجویی و از ضروریات زدن (غیرضروریها پیشکش!) جور کردیم و میکنیم، مثلاً برای پوشاک خیلی محتاطانه خرج میکنیم فقط به ضرورت! یادم نمیاد کِی با دلخوشی یه خرید بدون دودوتاچهارتاکردن رفته باشم؟! از انگشتای دستم بیشتر شده بارهایی که جنسی رو برداشتم و بعدش با تردید بهش نگاه کردم و بعدترش اومدم گذاشتم سرجاش توی قفسه! گریهام میگیره از اینکه خریدکردن و چطور خریدکردن رو از یاد بردم، گاهی فکر میکنم با سیواندی سال سن چطور اینقدر کمتجربه و شایدم کلاً بیتجربهام؟! اصلاً جنسِ خوب و بد رو میشناسم؟! میدونم کجاها گرون میدن و کجاها ارزون؟! نه! شایدم بهندرت! چون همیشه از خریدهای غیرضرور که هیچ از ضروریها هم زدیم...
ما چوبِ فساد توی لایههای درونیِ سیستمها رو هم خوردیم... چی بگم که قصهی هفتاد مَن کاغذه که فقط خدا میدونه که توی این دوازده سال بعد از ازدواجمون چی به دل من و آقای یار گذشته و چه روزهایی رو دیدیم؟!
آره ما هم توی همین مملکت بدون ساندیسخوردن که با زیرآبمون رو زدن و چشم نداشتنِ بعضیا برای پیشرفت و ترقیمون، ولی مهمتر از همهی اینا با نخواستنِ اینکه دیگران برامون تصمیم بگیرن:
پای انتخابمون یا انتخابهامون ایستادیم؛
گریه کردیم؛ خون دل خوردیم؛ شک کردیم؛ اعتماد کردیم؛ ؛ ناامید شدیم؛ امید بستیم؛
سردارمون رو دادیم و غمش دلمون رو هزار تیکه کرد؛
دلمون از هواپیمامون که تو هوا پرپر شد، خون شد؛
دلمون از بنزینی که یهشبه گرون شد و مردمی که بهتزده به قیمتای نجومی دلاری چشم دوخته بودن که پلههای ترقی رو یکی پس از دیگری درمینوردید، خون شد؛
دلمون از بورسی که هممممهی مردم رو بهش فراخوندن و بعد وسیلهای شد برای اینکه جیب مردم رو خالی کنن، خون شد؛ دلمون که هیچ، زندگیمون رو هم پاش دادیم و سفرهمون تنگتر شد چون ما هم جزو همون مردم بودیم که اومدیم توی این راه و هنوزم که هنوزه داریم چوبش رو میخوریم!
دلمون از ازدستدادنِ مهساهامون خون شد؛
دلمون از کتک زدن و کشتن آرمانمون و رها کردنش گوشهی خیابون، خون شد؛
دلمون از ساچمهای که لب و چشم جوون معترضمون رو نشونه گرفت، خون شد؛
دلمون از داغی که قراره یه عمر، دل آرتینمون رو خون کنه، خون شد؛
دلمون حتی از شنیدن شعارهای عدهای از خودمون از پشت پنجرههاشون که اصلاً معلوم نیست چی میگن و به کی میگن و برای چی اونجا میگن، خون شد؛
دلمون از فحش و ناسزا و حرفای رکیک که به همدیگه میگیم، خون شد، به همونایی که تا دیروز کنارمون بودن و اگرم دوستشون نداشتیم اقلاً به چشم هموطن بهشون نگاه میکردیم ولی حالا اونا رو مقابل خودمون میبینیم و چون پوشششون رو نمیپسندیم وقتی از کنارشون رد میشیم به یه چشمِ دیگه بهشون نگاه میکنیم؛
ما دلمون خیلی خونه بچهها، هممون دلمون خونه اما این راهش نبود، این راهش نیست بچهها؛ اینطوری که هر روز دلمون بلرزه از توی خیابون اومدن، اینطوری که خون و جون دادن چه از اینطرفیها و چه از اونطرفیها بشه خوراکِ خبرها، اینطوری که هممممهی دنیا چشم بدوزن بهمون تا توی یه فرصت مناسب چتر بشن رو سرمون و دل بسوزونن برامون و یکی بشیم مثل همسایههامون... نه اینطوری راهش نیست، شما رو نمیدونم من یکی، حتم دارم که نیست... کاش میدونستم راهش چیه... کاش... ولی این نیست...
سکوت میکنیم، دم نمیزنیم، صبر میکنیم به امید روزی که این خاک رو آباد و از هر بندی آزاد ببینیم...
+ خیلی کلنجار رفتم با خودم برای نوشتن این پست! به خیلی چیزها غلبه کردم، خیلی نوشتم و پاک کردم تا این شد و اصلاً نمیدونم پشیمون میشم یا نه... فعلاً باشه اینجا تا بعد...
درد دارد، خیلی خیلی هم درد دارد...
قبلاً اینجا بود که گفته بودم «داغ، داغ است؛ تا عمق جگرت را میسوزاند...»
چه شد که خونها برایمان معنی و مفهوم متفاوتی پیدا کردند؟! چه شد که ما هم درست راه و رسم رسانهها را پیش گرفتیم؟! و داغ یکی را بولد کردیم و داغ یکی دیگر را در پَستوهای ذهنمان دفن کردیم و شاید ته دلمان گفتیم: «کار خودشان است، چرا من بسوزم؟!!» اما یادمان نرود داغ، داغ است... خون، خون است به همان رنگی که در رگهای تکتکمان است...
این خونها که ریخته میشود! این جونها که گرفته میشود! ته تهش چه خواهد شد؟! کاش لااقل آیندهی زیبایی متصور بودیم که گمان نمیبرم حتی بدانیم به کجا قرار است برسیم...
+ متعلق به هیچ دستهای و جدا نیستم از هیچ دستهای... اینجا و در این خانه، افعال، همگی اول شخص جمع هستند!
نه ما این را میخواستیم و نه شما
ما و شما نداریم که، همه ما هستیم
بس کنیم...
آرشیوم رو رندوم میخونم، عجیب و شایدم مسخره باشه که به حال حتی غمگین خودم که یه زمانی باعث ثبت اون نوشتهها شده، حسودیم میشه!!!😐
این فکری که توی سرمه، هم ترسناکه هم لذتبخش، هم یه جورایی منتظرش بودم هم نمیدونم باید چیکار کنم دقیقاً، خلاصه حس و حال عجیب و غریبی دارم و خودمم نمیدونم چمه، خدا هم مونده با این بندهاش چیکار کنه چون مدام این بندهی شرمنده با دست پس میزنه با پا پیش میکشه!!!😐
تنهاییهای دلچسب دارن نزدیک میشن و من میترسم که نکنه یه روزی برسه که بگم به قدر کفایت از این زمان استفاده و حظ نبردم!!!😐
قدمهای کوچیک هدفمند نمیدونم چه خاکی به سر کنم باهاتون دقیقاً؟! همهچی به در بسته میخوره، انگار اتوبان همت درونم رو به دلیل عملیات عمرانی مسدود کرده باشن!!!😐
۱. پاییز هنوز خودنمایی نکرده و هنوز زورش به گرمای هوا نچربیده، هنوز ظهر از گرما کلافه میشم و دست به دامن کولر...
۲. چند وقتیه پیادهروی نرفتم، تنبل شدم انگار :(
۳. یعنی میشه خدا هفتهی دیگه اونجایی باشم که خودت میدونی؟! هیچی معلوم نیست و فقط در حد یه فکره و توی این اوضاع، عملی شدنش فقط دست خودت...
۴. کلوچه سومین روز حضور توی مدرسه رو گذروند و بنظرم خوشحاله، منم از خوشحالیش خوشحالم :) جالبه، براش عجیبه که دوستها و همکلاسیهاش زیاد از مدرسه خوششون نمیاد و موقع خوردن زنگِ تعطیلیِ مدرسه کلاس رو از خوشحالی و شعف روی سرشون میذارن... البته میدونم اکثراً اینجوری بودیم و هستیم ولی کلوچ ما اینطوری نیست دیگه! بچه مثبته😁 عاشق مدرسه و بودن تو محیط مدرسه است!
۵. یه استرسی دارم از حضور فندق توی مدرسه که هیچ تجربهای از بودن توی محیط اجتماعی نداره و این دوسالی که میشد یه کلاسی چیزی بره به برکت کرونا ازش محروم شد! البته هنوز شروع نشده مدرسه رفتنش... به زودی این اتفاق میفته و تجربههای جدید در انتظار من و فندق خواهد بود به امید خدا :))
۶. همیشه تو معذوریتِ راضی نگهداشتن بقیه خیلی خیلی زجرآوره، تا زندگیش نکنی نمیفهمی چی میگم! اینجوری که باشی یعنی همیشه حاضری خودت رو به هزار سختی بندازی ولی بقیه ذرهای ناراحت و رنجور نشن حتی اگه به حق نباشه ناراحتیشون... دارم از این خصلت بیمارگونهام کمکم فاصله میگیرم و خوشحالم برای خودم :))
۷. وقتی همهی چیزای مثبت جلوت صف میکشن و نکات منفی میرن اون پشتمُشتها خودشون رو مخفی میکنن، تو این شرایط دل نبستن به این خونه و محله و همسایهها برام سخت میشه و این یه امتحان بزرگه...
۸. یه زمانی از اینکه بعضیا زندگیشون رو جمع میکنن و از این کشور میرن و حتی حاضرن از صفر شروع کنن و اونجا راضی به شغلهایی بشن که اینجا هرگز حاضر نبودن حتی بهش فکر کنن، برام عجیب و بغضآور بود و مغزم پر میشد از چراهای مختلف... این فکر خوبی نیست که بخاطر مشکلات مختلف و بیشتر از همه اقتصادی، کَمکَمک این فکر بیاد سراغم که اون سالی که من و او به این موضوع فکر کردیم و به دلایل مختلف ازش صرفنظر کردیم، شاید تصمیم درست، چیز دیگهای بود... البته که شخم زدنِ گذشته کار من نبوده و نیست و این هم یه فکر زودگذره، بیخیال :))
۹. میدونی وقتی برام با ناامیدی از حالِت حرف میزنی که با هیچی بهتر نمیشه و هیچی خوشی رو مهمون دلت نمیکنه، بعدش بادقت و بدون اینکه حرفمو قطع کنی، میشینی پای منبرِ من!!! و به سخنرانیهای انگیزشیِ من گوش میدی، ردش نمیکنی، تو حرفم حرف نمیاری و... برام لحظات قشنگیه، حس میکنم شاید ذرهای تو بهتر شدن حالِت سهیم شدم آقای یار! چون بیشترِ اوقات حس میکنم توی تغییر حالِت و بیرون کشیدنت از افسردگیهای مقطعی، بیکفایتترینم...
۱۰. بدم میاد، دیگه داره حالم بهم میخوره از این بهم پریدنها و کوبیدنِ هم با الفاظ و جملات و کلمات طعنهآمیز... خداروشکر که من از دستهی خنگهام و تحلیلمحلیل صفر!!

وقتی همه دارن از یه موضوع خاصی مینویسن و ازش حرف میزنن و تو موندی چی بگی و چیکار کنی، چی درسته و چی غلط؟! تا میای یه حرف از روزمرگیهات و لمس لحظههای زندگیت بنویسی، یه لحظه به خودت میگی خب که چی؟! حست شبیه حس اون بچهایه که وسط حرف دوتا بزرگتر میپره و یه چیزی میگه بعد متحمل نگاهای چپچپ بقیه میشه و آب میشه میره تو زمین!
حس منم الان شبیه حس اون بچه است وقتی میون شلوغپلوغیای این روزها و هرلحظه مطمئنتر شدن بابت قدرت رسانه که هممون رو مثل موم توی دست خودش داره میچلونه، وقتی این میون بخوام از زندگی در لحظات این روزهام بنویسم، از مدرسه و دیدار با معلم کلوچه بگم که در برخورد اول بنظرم معلم خوبی اومد، از حس خوبِ برچسب اسم زدن و جلد کردن کتاب و آماده کردن وسایل و کیف و کفش بچهها با شوق حرف بزنم یا از قدمای کوچیک هدفمندی بنویسم که برای روزهای پاییزیِ پیشِرو دارم برمیدارم احساس میکنم دارم وسط حرف یه عالمه بزرگتر میپرم و یه چیز کاملاً بیربط میپرونم! :|
گاهی فهم و درک دنیای آدمای برونگرا تبدیل میشه به غیرممکنترین کار برای آدمای درونگرا... اونقدر دنیای عریض و طویلِ برونگراها عجیبه براشون که مثل یه آدم گنگ و گیج توی طول و عرضِ بیانتهای این دنیا گم میشن و همهچیزِ این دنیا براشون میشه یه علامت تعجب یا علامت سؤالِ گنده...
اما گاهی هم میشه که دلشون میخواد به دنیای برونگراها یه سرکی بکشن... همونایی که پر از دوست و رفیق و آشنا و بروبیا هستن و خیلی زود و بیترس کلی آدمو دور خودشون جمع میکنن، باهاشون میرن و میان، قهر و آشتی میکنن، دعوا و درددل میکنن و این آخری عجیبترین کار برای درونگراهاست که شاید نتونن هیچوقت به طور کامل تجربهاش کنن؛ و همین باعث میشه گاهی غبطه بخورن به حال برونگراها که همیشه شاید نه ولی اکثر اوقات گوش شنوایی برای درددلهاشون هست...
درونگراها این ادمای برونگرا رو میبینن... براشون عجیبه این حد از برونریزی و روابط... درک نمیکنن چهجوری میشه یه برونگرا کم پیش بیاد که بره تو خودش و خودشو از رابطه با دیگران بکشه بیرون؟! کاری که شاید خودشون بارها و بارها در یه روز انجام بدن، چهجوری میشه دایرهی روابط خیلی خیلی بزرگی داشت با آسیب ناچیز؟!...
بعد از سرک کشیدن تو دنیای برونگراها و کلی شاخ درآوردن بابت هیاهو و روابط و شلوغپلوغیای این دنیا درنهایت ترجیح میدن برگردن تو همون دنیای کوچیک خودشون که براشون امنترین و بیهراسترین جاست... میخزن تو دنیای چاردیواری خودشون... بیهیاهوی روابط توخالی، بیدغدغهی اشتباه و خطاهایی که ممکنه در قبال بقیه انجام بدن، بیاسترسِ بُر خوردن با آدمایی که هیچ ربطی بهشون ندارن...
اونا توی دنیای خودشون بدون هیچکدوم از این روابط و بروبیاها سرخوش و شاد و گاهی تنهای تنها مسیر خودشونو طی میکنن... و البته همهی اینا برای یه برونگرا هم مایهی تعجب بسیاره و درکش براش سخت!
فکر کنم یه درونگرا تو زندگیش وقتایی که از تنهاییش خسته میشه دلش بخواد که بتونه تو دنیای برونگراها مسیرش رو ادامه بده اما بنظرم هیچ برونگرایی دلش نمیخواد و حتی به فکرش هم خطور نمیکنه که روزی دلش بخواد توی دنیای سوت و کور اما زیبای درونگراها قدم بذاره...
گاهی فکرم رو خیلی درگیر میکنه تفاوت این دنیاها، گفتم اینجا هم ازش بنویسم...
چون ظهر که کلوچه رو از مدرسه میآوردم، یادم رفت نون بگیرم، الان باید با دوتاییشون یعنی کلوچه و فندق بریم توی صف طویل نونوایی :))
اشکالی نداره ما که نسل صفیم، امیدوارم دو طفلان غر نزنن :))
یکی هم مثل من، تازه وقت کرده کارهای عقبموندهی خونهتکونی رو با آرامش و طمأنینهای مثالزدنی انجام بده (آخه اسمش هم باید برازندهاش باشه دیگه😁) و هرکاری رو که انجام میده، میشینه به شاهکار خودش نگاه میکنه و خسته نباشی دلاور و خداقوت پهلوون میگه :))
+ موتورم روشن شده انگار، روزی یه پست دارم میذارم، از سکوت و بیحرفیهای این روزام بعید بوده!!!
تو بارانی که بر خاک تشنهی وجودم میباری🍁
تو ابری که بر آسمان خستهی وجودم سکنی میگزینی🍁
تو برگی که بر زمین خیس وجودم فرش میشوی🍁
آری تو پاییزی که بر روزهای دلمردهی تقویمم رنگ میپاشی🍁
و من در انتظار بهار نیستم، تو اکنون بهار منی🍁
هیچگاه یاد ندارم که در انتظار رسیدن ماه بعد و فصل بعد بوده باشم🍁
منتظر چه باشم؟!🍁
تو بروی که چه عایدم شود؟! هرچند روزهای سخت و سنگین زندگیام در وجود نارنجیپوش تو، کش آمده باشد و تمام تلاشش را بکند که پردهای خاکستری بر نارنجیِ تنِ عریانت بیندازد، بازهم نمیتوانم رفتنت را بخواهم، نه! مگر میشود تو را ندید؟!🍁
من این روزها پاییزانهترین هوای شهرم را تنفس میکنم و قدر میدانم، به پاییزترین شکل ممکن زندگی میکنم و پاییزیترین متنم را مینویسم🍁
زنگ ساعت به صدا درمی آید و یادش می اندازد که سحر شده، سحرِ اولین روز...
بانو از خواب بیدار می شود و سریع به آشپزخانه می رود. همین طور که فرفره وار در آشپزخانه به دور خود می چرخد و مشغول آماده کردن سحری است، به یاد رادیویی می افتد که همین دیشب از بالای کمد بیرون آمده است.
این رادیو هم حکایت غریبی دارد؛ فقط سالی یکبار یادش می کنند و به مدت یکماه از بالای کمد بیرون می آید و در آشپزخانه جاخوش می کند ولی الحق که همنشین خوبی است برای لحظات ناب سحر با آن نوای دلنشین دعای سحرش :
« اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ مِنْ بَهَائِکَ بِأَبْهَاهُ وَ کُلُّ بَهَائِکَ بَهِیٌّ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِبَهَائِکَ کُلِّهِ.... »
انگار هیچ چیز حتی تلویزیون نمی تواند جایش را در این اوقات بگیرد!
مشغول ور رفتن به پیچ رادیو می شود؛ صدایش را روی کمترین حالت می گذارد و گوشش را نزدیک بلندگویش می برد و به دنبال شبکه رادیویی موج ها را بالا و پایین می کند؛ آخر بانو خوب می داند که او دعای سحر با نوای استاد صالحی را بیشتر دوست دارد و این سال ها، بیشترِ سحرهای دونفری شان با این صدای دلنشین سپری شده... بعضی وقت ها هم سه نفره می شوند؛ فرزند بزرگتر هرشب قول می گیرد که برای سحر بیدارش کنند، گاهی همنشین سحرهایشان می شود و دلخوش است به روزه های کله گنجشکی اش و گاهی نیز هیچ رقمه بیدار نمی شود و صبح شاکی است که برای سحر چرا بیدارم نکردید؟!
کمی طول می کشد تا موج رادیویی را تنظیم کند، به ساعت نگاه می کند، وقت ندارد، سریع کارهای باقیمانده را انجام می دهد و برای بیدار کردنِ او به اتاق می رود. غرقِ خواب است ولی صدایش که می زند با چشمانی بسته در جایش می نشیند، دوباره یادآورِ وقت تنگ سحر می شود و به آشپزخانه برمی گردد.
پارچ شربت خاکشیر که دیشب برای سحر درست کرده است، آخرین چیزی است که سر سفره جای می گیرد. خب همه چیز آماده است، دعای زیبای سحر هم مدتی است شروع شده. حالا دونفری سر سفره پربرکت سحر می نشینند و سحری می خورند.
بعد از اذان دو سجاده پهن می شود که باهم نماز بخوانند اما بانو می بیند که فرزند کوچکتر در رختخوابش تکان می خورد، الان است که بیدار شود و حواسشان را سر نماز پرت کند.
بانو می گوید : "تو اول بخوان من کنارش می نشینم و بعد از تو نماز می خوانم." چادر نماز بر سر می رود کنار فرزند و شروع می کند به نوازش کردنش تا خوابش عمیق شود که صدای نمازِ او فضای خانه و شاید زودتر از آن فضای قلبش را پر می کند. چه حس خوبی است برای بانو حس شنیدن صدای مردانه اش وقتی که با خدایش حرف می زند؛ چشمانش را می بندد تا به گوش جان بشنود...
و این است تکراری دلنشین برای روزهای پیش رو به مدت یک ماه، تکراری بدون دلزدگی و یکنواختی که پر از شور و شوق برای بندگی، برای اخلاص انشاالله...
می شود این رمضان موعد فردا باشد
آخرین ماه صیام غم مولا باشد
می شود در شب قدرش به جهان مژده دهند
که همین سال ظهور گل زهرا باشد..
اللهم عجل لولیک الفرج
آخ که چقدر خوب و دلچسب است که به مهمانی تو آمدن ممنوع نیست!
چقدر عالی که دورهمی سر سفره ی بیکرانت هرچند فاصله ها کم و کمتر شود و پروتکل ها رعایت نشود، نتیجه اش این است که دستِ پُر بازمی گردیم نه رنجور و با توشه ای از بیماری!
همه دعوتیم به این مهمانی؛ کاش بهره ای وافر نصیب همه مان شود...
التماس دعا🙏
قبل از کرونا یادمه حتی توی بدترین و جدی ترین آلودگی های هوا هم روم نمی شد ماسک بزنم؛ شاید به این خاطر بود که احساس می کردم بقیه یه جوری نگاهم می کنن انگار که بیماری واگیری دارم؛
نمی دونم... شاید قبلاً خودم هم به آدمای ماسک بر چهره یه جور دیگه ای نگاه می کردم!! چقدر بد واقعاً...
حالا باید، آینده ی بدون ماسکِ دست و پا گیر رو فقط توی خیالاتم تصور کنم و امید بدم به خودم که بالاخره اون روز هم می رسه...
+ شاید قبلا تصورش سخت بود که فرهنگ ها به این راحتی تغییر کنند ولی الان به چشم برهم زدنی این اتفاق میفته.
بعد نوشت : توی یکی از کامنتا به امنیت روان ناشی از زدن ماسک اشاره شد ( منظورم برای بانوانه) خواستم بگم چرا گاهی باید شرایط به ما اون چیزی رو که برامون آرامش بیشتری به همراه داره، یادآوری کنه؛ چرا خودمون زودتر نمی فهمیم؟! خداروشکر کرونا بهمون فهموند این ماسکی که بیشتر از نیمی از صورتمون رو پوشونده، مارو نه فقط از کرونا و بیماری همه گیر بلکه از نگاه های ناپاک پوشونده و به فطرتمون نزدیک تر شدیم؛ شاید اشاره ای باشه به همون خود واقعی که توی پست قبل حرفشو زدم...
دانه های تسبیح را همچنان که ذکری بر لب دارم با انگشتانم دانه به دانه رد میکنم.
یک دور میزنم؛
گویی زندگی مثل همین یک دور تسبیح انداختن است؛ غم ها و شادی ها دانه به دانه شان روبرویم صف میکشند...
نوبت به هر دانه که میرسد، زیر انگشتانم لمسش میکنم، اندکی مکث و ذکری بر لب...
هر دانه ی تسبیح که بعد از ذکری کنارش میگذارم، روحم را جلا میبخشد، غم ها و شادی ها هم یقیناً جلادهنده ی روح من و تواَند...