حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

درونگرا... برونگرا

+ ۱۴۰۱/۶/۲۸ | ۱۳:۲۶ | آرا مش

گاهی فهم و درک دنیای آدمای برونگرا تبدیل میشه به غیرممکن‌ترین کار برای آدمای درونگرا... اونقدر دنیا‌ی عریض و طویلِ برونگراها عجیبه براشون که مثل یه آدم گنگ و گیج توی طول و عرضِ بی‌انتهای این دنیا گم میشن و همه‌چیزِ این دنیا براشون میشه یه علامت تعجب یا علامت سؤالِ گنده...

اما گاهی هم میشه که دلشون می‌خواد به دنیای برونگراها یه سرکی بکشن... همونایی که پر از دوست و رفیق و آشنا و بروبیا هستن و خیلی زود و بی‌ترس کلی آدمو دور خودشون جمع می‌کنن، باهاشون میرن و میان، قهر و آشتی می‌کنن، دعوا و درددل می‌کنن و این آخری عجیب‌ترین کار برای درونگراهاست که شاید نتونن هیچ‌وقت به طور کامل تجربه‌اش کنن؛ و همین باعث میشه گاهی غبطه بخورن به حال برونگراها که همیشه شاید نه ولی اکثر اوقات گوش شنوایی برای درددل‌هاشون هست...

درونگراها این ادمای برونگرا رو می‌بینن... براشون عجیبه این حد از برون‌ریزی و روابط‌... درک نمی‌کنن چه‌جوری میشه یه برونگرا کم پیش بیاد که بره تو خودش و خودشو از رابطه با دیگران بکشه بیرون؟! کاری که شاید خودشون بارها و بارها در یه روز انجام بدن، چه‌جوری میشه دایره‌ی روابط خیلی خیلی بزرگی داشت با آسیب ناچیز؟!... 

بعد از سرک کشیدن تو دنیای برونگراها و کلی شاخ درآوردن بابت هیاهو و روابط و شلوغ‌پلوغیای این دنیا درنهایت ترجیح میدن برگردن تو همون دنیای کوچیک خودشون که براشون امن‌ترین و بی‌هراس‌ترین جاست... می‌خزن تو دنیای چاردیواری خودشون... بی‌هیاهوی روابط توخالی، بی‌دغدغه‌ی اشتباه و خطاهایی که ممکنه در قبال بقیه انجام بدن، بی‌استرسِ بُر خوردن با آدمایی که هیچ ربطی بهشون ندارن...

اونا توی دنیای خودشون بدون هیچ‌کدوم از این روابط و بروبیاها سرخوش و شاد و گاهی تنهای تنها مسیر خودشونو طی می‌کنن... و البته همه‌ی اینا برای یه برونگرا هم مایه‌ی تعجب بسیاره و درکش براش سخت!

فکر کنم یه درونگرا تو زندگیش وقتایی که از تنهاییش خسته میشه دلش بخواد که بتونه تو دنیای برونگراها مسیرش رو ادامه بده اما بنظرم هیچ برونگرایی دلش نمی‌خواد و حتی به فکرش هم خطور نمی‌کنه که روزی دلش بخواد توی دنیای سوت و کور اما زیبای درونگراها قدم بذاره...

گاهی فکرم رو خیلی درگیر میکنه تفاوت این دنیاها، گفتم اینجا هم ازش بنویسم...

بریم تو صف

+ ۱۴۰۱/۱/۲۸ | ۱۸:۱۵ | آرا مش

چون ظهر که کلوچه رو از مدرسه می‌آوردم، یادم رفت نون بگیرم، الان باید با دوتایی‌شون یعنی کلوچه و فندق بریم توی صف طویل نونوایی :)) 

اشکالی نداره ما که نسل صفیم، امیدوارم دو طفلان غر نزنن :))

کارهای عقب‌مونده

+ ۱۴۰۱/۱/۲۳ | ۱۵:۱۷ | آرا مش

یکی هم مثل من، تازه وقت کرده کارهای عقب‌مونده‌ی خونه‌تکونی رو با آرامش و طمأنینه‌ای مثال‌زدنی انجام بده (آخه اسمش هم باید برازنده‌اش باشه دیگه😁) و هرکاری رو که انجام میده، می‌شینه به شاهکار خودش نگاه می‌کنه و خسته نباشی دلاور و خداقوت پهلوون میگه :))


+ موتورم روشن شده انگار، روزی یه پست دارم می‌ذارم، از سکوت و بی‌حرفی‌های این روزام بعید بوده!!!

رنگی‌ترین روزهای تقویم

+ ۱۴۰۰/۷/۱۸ | ۱۹:۴۴ | آرا مش

تو بارانی که بر خاک تشنه‌ی وجودم می‌باری🍁

تو ابری که بر آسمان خسته‌ی وجودم سکنی می‌گزینی🍁

تو برگی که بر زمین خیس وجودم فرش می‌شوی🍁

آری تو پاییزی که بر روزهای دلمرده‌ی تقویمم رنگ می‌پاشی🍁

و من در انتظار بهار نیستم، تو اکنون بهار منی🍁

هیچ‌گاه یاد ندارم که در انتظار رسیدن ماه بعد و فصل بعد بوده‌ باشم🍁

منتظر چه باشم؟!🍁

تو بروی که چه عایدم شود؟! هرچند روزهای سخت و سنگین زندگی‌ام در وجود نارنجی‌پوش تو، کش آمده باشد و تمام تلاشش را بکند که پرده‌ای خاکستری بر نارنجیِ تنِ عریانت بیندازد، بازهم نمی‌توانم رفتنت را بخواهم، نه! مگر می‌شود تو را ندید؟!🍁

من این روزها پاییزانه‌ترین هوای شهرم را تنفس می‌کنم و قدر می‌دانم، به پاییزترین شکل ممکن زندگی می‌کنم و پاییزی‌ترین متنم را می‌نویسم🍁

تکراری دلنشین

+ ۱۴۰۰/۱/۲۵ | ۱۵:۱۲ | آرا مش

زنگ ساعت به صدا درمی آید و یادش می اندازد که سحر شده، سحرِ اولین روز...

بانو از خواب بیدار می شود و سریع به آشپزخانه می رود. همین طور که فرفره وار در آشپزخانه به دور خود می چرخد و مشغول آماده کردن سحری است، به یاد رادیویی می افتد که همین دیشب از بالای کمد بیرون آمده است.

این رادیو هم حکایت غریبی دارد؛ فقط سالی یکبار یادش می کنند و به مدت یکماه از بالای کمد بیرون می آید و در آشپزخانه جاخوش می کند ولی الحق که همنشین خوبی است برای لحظات ناب سحر با آن نوای دلنشین دعای سحرش : 

« اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ مِنْ بَهَائِکَ بِأَبْهَاهُ وَ کُلُّ بَهَائِکَ بَهِیٌّ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِبَهَائِکَ کُلِّهِ.... »

انگار هیچ چیز حتی تلویزیون نمی تواند جایش را در این اوقات بگیرد!

مشغول ور رفتن به پیچ رادیو می شود؛ صدایش را روی کمترین حالت می گذارد و گوشش را نزدیک بلندگویش می برد و به دنبال شبکه رادیویی موج ها را بالا و پایین می کند؛ آخر بانو خوب می داند که او دعای سحر با نوای استاد صالحی را بیشتر دوست دارد و این سال ها، بیشترِ سحرهای دونفری شان با این صدای دلنشین سپری شده... بعضی وقت ها هم سه نفره می شوند؛ فرزند بزرگتر هرشب قول می گیرد که برای سحر بیدارش کنند، گاهی همنشین سحرهایشان می شود و دلخوش است به روزه های کله گنجشکی اش و گاهی نیز هیچ رقمه بیدار نمی شود و صبح شاکی است که برای سحر چرا بیدارم نکردید؟!

کمی طول می کشد تا موج رادیویی را تنظیم کند، به ساعت نگاه می کند، وقت ندارد، سریع کارهای باقیمانده را انجام می دهد و برای بیدار کردنِ او به اتاق می رود. غرقِ خواب است ولی صدایش که می زند با چشمانی بسته در جایش می نشیند، دوباره یادآورِ وقت تنگ سحر می شود و به آشپزخانه برمی گردد.

پارچ شربت خاکشیر که دیشب برای سحر درست کرده است، آخرین چیزی است که سر سفره جای می گیرد. خب همه چیز آماده است، دعای زیبای سحر هم مدتی است شروع شده. حالا دونفری سر سفره پربرکت سحر می نشینند و سحری می خورند.

بعد از اذان دو سجاده پهن می شود که باهم نماز بخوانند اما بانو می بیند که فرزند کوچکتر در رختخوابش تکان می خورد، الان است که بیدار شود و حواسشان را سر نماز پرت کند.

بانو می گوید : "تو اول بخوان من کنارش می نشینم و بعد از تو نماز می خوانم." چادر نماز بر سر می رود کنار فرزند و شروع می کند به نوازش کردنش تا خوابش عمیق شود که صدای نمازِ او فضای خانه و شاید زودتر از آن فضای قلبش را پر می کند. چه حس خوبی است برای بانو حس شنیدن صدای مردانه اش وقتی که با خدایش حرف می زند؛ چشمانش را می بندد تا به گوش جان بشنود...

و این است تکراری دلنشین برای روزهای پیش رو به مدت یک ماه، تکراری بدون دلزدگی و یکنواختی که پر از شور و شوق برای بندگی، برای اخلاص انشاالله...


می شود این رمضان موعد فردا باشد

آخرین ماه صیام غم مولا باشد

می شود در شب قدرش به جهان مژده دهند

که همین سال ظهور گل زهرا باشد..

 

اللهم عجل لولیک الفرج

این مهمانی ممنوع نیست!

+ ۱۴۰۰/۱/۲۵ | ۱۲:۰۵ | آرا مش

آخ که چقدر خوب و دلچسب است که به مهمانی تو آمدن ممنوع نیست!

چقدر عالی که دورهمی سر سفره ی بیکرانت هرچند فاصله ها کم و کمتر شود و پروتکل ها رعایت نشود، نتیجه اش این است که دستِ پُر بازمی گردیم نه رنجور و با توشه ای از بیماری!

همه دعوتیم به این مهمانی؛ کاش بهره ای وافر نصیب همه مان شود...

التماس دعا🙏

فرهنگ و کرونا

+ ۱۳۹۹/۱۰/۹ | ۱۳:۰۵ | آرا مش

قبل از کرونا یادمه حتی توی بدترین و جدی ترین آلودگی های هوا هم روم نمی شد ماسک بزنم؛ شاید به این خاطر بود که احساس می کردم بقیه یه جوری نگاهم می کنن انگار که بیماری واگیری دارم؛ 

نمی دونم... شاید قبلاً خودم هم به آدمای ماسک بر چهره یه جور دیگه ای نگاه می کردم!! چقدر بد واقعاً...

حالا باید، آینده ی بدون ماسکِ دست و پا گیر رو فقط توی خیالاتم تصور کنم و امید بدم به خودم که بالاخره اون روز هم می رسه...


+ شاید قبلا تصورش سخت بود که فرهنگ ها به این راحتی تغییر کنند ولی الان به چشم برهم زدنی این اتفاق میفته.

 

بعد نوشت : توی یکی از کامنتا به امنیت روان ناشی از زدن ماسک اشاره شد ( منظورم برای بانوانه) خواستم بگم چرا گاهی باید شرایط به ما اون چیزی رو که برامون آرامش بیشتری به همراه داره، یادآوری کنه؛ چرا خودمون زودتر نمی فهمیم؟! خداروشکر کرونا بهمون فهموند این ماسکی که بیشتر از نیمی از صورتمون رو پوشونده، مارو نه فقط از کرونا و بیماری همه گیر بلکه از نگاه های ناپاک پوشونده و به فطرتمون نزدیک تر شدیم؛ شاید اشاره ای باشه به همون خود واقعی که توی پست قبل حرفشو زدم...

دانه به دانه

+ ۱۳۹۹/۹/۲ | ۲۲:۲۹ | آرا مش

دانه های تسبیح را همچنان که ذکری بر لب دارم با انگشتانم دانه به دانه رد میکنم.

یک دور میزنم؛

گویی زندگی مثل همین یک دور تسبیح انداختن است؛ غم ها و شادی ها دانه به دانه شان روبرویم صف میکشند...

نوبت به هر دانه که میرسد، زیر انگشتانم لمسش میکنم، اندکی مکث و ذکری بر لب...

هر دانه ی تسبیح که بعد از ذکری کنارش میگذارم، روحم را جلا میبخشد، غم ها و شادی ها هم یقیناً جلادهنده ی روح من و تواَند...

کابوس چهارساله

+ ۱۳۹۹/۸/۷ | ۱۵:۲۵ | آرا مش

در این روزهایی که کرونا جان!!! دست به گریبان همه ی دنیاست، می شود خودمان هم دست به گریبان ملّت نباشیم تا هر روز برای سیر کردن شکم، محتاج تر از دیروز نشوند...

 

 

+ پس کِی بیدار می شویم از این کابوس چهارساله!!!

+ بی خبر در بزن و سرزده از راه برس، مثل باران بهاری که نمی گوید کِی؟ اللهم عجل لولیک الفرج

تناقض در گذر زمان

+ ۱۳۹۹/۶/۷ | ۱۶:۳۰ | آرا مش

این روزها در مورد گذر زمان دو احساس کاملاً متفاوت دارم...

هم کش می آید و انگار نمی گذرد که نمی گذرد! و هم در عین حال چشم برهم می زنم و روزها و هفته ها و ماه ها سپری می شوند، انگار از گذرشان هیچ نصیبم نشده!

و من این وسط گاهی می دوم تا به زمانِ زود گذشته برسم؛ و گاهی می ایستم و درگیر رنجِ زمانِ از حرکت بازایستاده می شوم!

 

+ احتمالاً با این خیالات متناقض در مورد گذر زمان، فقط سکون و عدم حرکت عایدم شده باشد!

آرامشی که نباید از دست بدهی!

+ ۱۳۹۹/۴/۲۳ | ۱۷:۲۶ | آرا مش

 

دوست دارد فقط و فقط از آرامش بگوید؛ دوست دارد تنها مایه ی آرامش باشد و بس نامش هم انگار همین است: آرامش!

ولی گاهی در گیرودار دلمشغولی ها و گرفتاری های ریز و درشتش، درست وسط بی حوصلگی ها و غرغرهای درونی اش که یا مجالی برای برون ریزی شان ندارد یا اساساً بلد نیست که چطور بیرونشان بریزد...

خبرهایی امیدبخش شاید مثلا برآورده شدن آرزویی یا باز شدن گرهی از کسی که حتی تابحال او را ندیده، انگار که ته ته قلبش را قلقلک می دهد، ریز ریز می خندد و از آن همه افکار و گرفتاری ریز و درشتِ دغدغه آور رها می شود، پر و بال می گیرد در آسمان امید و آرامشی که بیشک از آنِ اوست فقط کمی از آن فاصله گرفته است...

 

+ درست است که گاهی روزگار آنطوری که تو می خواهی پیش نمی رود، ملالی نباشدت... تو با روزگار همراه شو و بگذر... همین

 

میزبانی تمام عیار از بهار!!!

+ ۱۳۹۹/۱/۷ | ۱۵:۰۶ | آرا مش

سلام بهار جان!

حالت خوب است؟!

رسیدنت بخیر عزیز!

خستگیِ راه را از تن بدر کرده ای؟!

چند روزی می شود که از راه رسیده ای و کوله بار پر از گل و شکوفه ات را بر زمین پهن کرده ای...

دیشب هم ابرهای بارانی ات را بهم کوباندی و باراندی تا سناریوی بهاری ات را تکمیل کرده باشی...

این روزها شاید خیلی از ما حواسمان به تو نباشد؛ تو که عروس فصل هایی و پر از ناز! باید قربان صدقه ات رفت و نازت را کشید؛ باید گیسوان مزیّن شده به شکوفه ات را نوازش کرد، عطر خوش پیراهنِ گل گلی ات را عمیق استشمام کرد و رنگ سبز چشم نوازش را به خاطر سپرد!

ولی همه بی توجه به ناز و نیاز تو سر در گریبانِ غم ها و اخبار منفی و بدتر از آن افکار منفی فرو برده ایم!

بعضی از ما همچون زندانیِ اسیر در بند شده ایم که فقط دنبال فرصتی است تا نقشه ی فرارش را عملی سازد! به نظرت بهتر نیست که در این روزهای بهاری در گوشه ی دنج خانه هایمان و کنار عزیزانی که تا پیش از این، وقت کمتری را با آنان می گذراندیم، این عمر گرانمایه را به بهترین شکل بگذرانیم؟!

می دانیم که شاید تا الان میزبانِ خوبی برایت نبوده ایم عزیزِ جان! انگار نه انگار که تا پیش از این، آمدنت همیشه نوید زندگی داده و مژده دهنده ی پایان سرما و رسیدن سرسبزی و آغازِ هستی، بوده!

می دانی! امسال پیش از اینکه قدوم مبارکت را بر چشمانمان بگذاری و تشریف فرما شوی، میهمانی ناخوانده و سرزده یکهو آمد و نشست وسط سفره هایمان و حالمان را گرفت!

باور کن هر ترفندی هم که بلد بودیم بکار بستیم؛ از در بیرونش انداختیم از پنجره سرک کشید؛ حالا فقط این راه را جلوی پایمان گذاشته اند که در پستوهای خانه هایتان بمانید و جُم نخورید مبادا این مهمانِ ناخوانده ی سمج، گوشه ای گیرتان بیاورد و خودش را به زور جاساز کند در میان بند بند انگشتانتان و بی تعارف منزل گزیند در خانه ی امنِ گرم و نرمتان!!!

می بینی چه به روزمان آورده که امسال حتی از آمدن تو هم غافل شدیم بهار جان! 

ولی مبادا فکر کنی حالا که کنج خانه هایمان خزیده ایم، تو و عطر دل انگیزت و چشم اندازِ بی نظیرت و سوغاتی های زیبایت را از یاد برده ایم!

حالا هم دیر نشده، نه؟!

هنوز هم وقت داریم تا میزبانی تمام عیار باشیم برایت! حتی پشت درهای بسته ی خانه هایمان... یواشکی در را به رویِ ماهت می گشاییم، به استقبالت می آییم، به تو خوشامد می گوییم، برایت سنگ تمام می گذاریم و تو را می نشانیم سر سفره ی دلمان تا شادی، خنده، نشاط، و سرزندگی دوباره در خانه هایمان بشکفد و ماندگار باشد...

آری، هنوز هم دیر نشده!

 

----------------------------------------------------

 

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهی ست پر از بیم ز ما تا برِ دوست
رفتن آسان بُود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

"حافظ"

می سوزیم و می سازیم

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۳ | ۱۵:۴۱ | آرا مش

اولین جمعه ی نبودنت، تحمل انتظار مولا را سخت تر کرد...

تو پر کشیدی و رفتی و بیشک بهترین جایگاه ها را از آنت کرده اند؛

ما مانده ایم و انتظاری طولانی و کشدار برای ظهور مولایمان که این روزها در نبودنت تا عمق جانمان را می سوزاند...

ان شاءالله سلیمانی های زیادی منتقم کرار می شوند برایت...

می سوزیم با این داغ و می سازیم راهت را، ان شاءالله

 

+ خداحافظ ای داغ بر دل نشسته...

پاییز و نظم و برکت زمان

+ ۱۳۹۸/۷/۱۰ | ۰۹:۲۹ | آرا مش

تا قبل از این نادیده گرفتنِ خواب شیرین صبحگاهی شاید کمی سخت می نمود و برخلاف میل باطنی روزش را حدود ساعت 8-9 صبح آغاز می کرد؛ با اینکه همیشه خودش را سرزنش می کرد که باید زودتر بیدار شوی و به کارهایت برسی ولی نمیشد که نمیشد!

ولی حالا با شروع فصل پاییز انگار زندگی اش رنگ و بوی نظم به خود گرفته و هر روزش را ساعت 6 بدون خستگی و خواب آلودگی و بدون ترجیح دادنِ خواب صبحگاهی آغاز می کند...

چون مسئولیت هایی بر گردن دارد که نمی تواند از زیر بارشان شانه خالی کند.

حالا به خوبی می فهمد که زمان برایش برکت دارد و به راحتی به همه ی کارهایش می رسد.

عجیب است که با یکی دو ساعت زودتر روز را شروع کردن اینهمه زمان برای خودش می خرد و پا به پای برنامه ریزی هایش راه می آید.

به امید ثبات قدم...  

غذای نذری

+ ۱۳۹۸/۶/۱۵ | ۱۸:۱۵ | آرا مش

بچه را بغل گرفته بود تا در ازدحام جمعیتی که برای گرفتنِ غذای نذری، فشرده و فشرده تر می شدند، اذیت نشود...

دیگر خسته شده بود و توانی برایش باقی نمانده بود؛ فقط صلوات می فرستاد...

خانمی که مسئول پخش غذاها بین بانوان بود گفت: غذا رو به اتمام است، لطفا همکاری کنید غذاهای باقیمانده به اونهایی که مدتها توی صف ایستادند و بچه بغل دارند برسد، بیایید جلوتر...

توی دلش خوشحال شد که شاید زودتر غذا را بگیرد و برود و خودش و بچه را که به غرغر کردن افتاده بود از این شلوغی نجات دهد...

چند نفری جلوی او که بچه هایشان را در بغل داشتند غذا گرفتند و رفتند...

نوبت بعدی حتما خود او بود؛ نگاه خانمِ پخش کننده با نگاهش تلاقی کرد. دستش را دراز کرد که غذا را بگیرد ولی در شلوغیِ جمعیت دستِ خانمی بدون بچه ای در بغل!!! از پشت سرش آمد و غذا را گرفت و رفت...

- خانم ها غذا تمام شده است...

خانم پشت سری اشاره به او کرد و داد زد : به این خانم می دادید که مدتهاست بچه بغل اینجا ایستاده!!!

او اما فقط لبخندی زد و آهسته گفت : عیبی ندارد... و آرام خود را از جمعیتِ در حال پراکنده شدن بیرون کشید.

غذا تمام شد...

او در دلش اما ذره ای ناراحت نبود. غذای امشب روزی و قسمتِ او نبوده حتما... باز هم شکر...

روضه آب

+ ۱۳۹۸/۶/۱۰ | ۰۴:۴۴ | آرا مش

 

دلم می خواست که به مجلس عزاداری آقا بروم؛ دست خالی بروم ولی دست پر برگردم...

اشک بریزم و گرد و غبار و سیاهیِ دل را به این اشک ها بزدایم و دلِ کدورت گرفته را با دلی چون آیینه جایگزین کنم...

دودل بودم که با بچه ها بروم یا نه...

آخر با بچه که نمی شود در حال و هوای نوحه ها و سینه زنی ها ماندگار بود؛ مدام حواست پرت می شود!

ولی بالاخره رفتم...

تا حالِ گریه ام می رسید و می خواستم خالی شوم؛ کودکم درخواست خوراکی می کرد؛ دستش را پر می کردم از خوردنی های مختلف؛

دل می سپردم به صدای نوحه خوان، منتظر می ماندم تا اشک ها از راه برسند.

این اشک ها هم انگار سرِ ناسازگاری دارند با من، انگار با این سیاهیِ دلم باید راه دور و درازی را بپیمایند!

تا می آمدم که آماده شوم برای استقبال از اشک ها، کودکم این بار از سر و کولم بالا می رفت؛ گویا حوصله اش سر رفته بود و دلش بازی طلب می کرد!

چاره ای نبود؛ اسباب بازی هایش را به او دادم و کمی با او بازی کردم. تا دیدم انگار سرگرم است و کاری با من ندارد یواشکی برگشتم به حال و هوای خودم، به زانوی غم بغل گرفته ی خودم با این امید که در این حال و هوا بمانم و بیرون نیایم.

چیزی نگذشته بود که کودکم با نگاهی ملتمسانه که به چشمانم دوخته بود، آب می طلبید آب آب آب...

جگرم آتش گرفت؛ این خودش یک روضه ی به تمام معنا بود؛

کجایی ای دل؟ دنبال چه حال و هوایی هستی؟ اشک ها کجایید؟ کدام روضه بهتر از این می تواند جاریتان کند؟!

"شه و شهزاده و شش ماهه و شش گوشه و آب"

ببارید و ببارید و امانم ندهید...

دلبرانه ای از طرف خدا

+ ۱۳۹۸/۵/۱۶ | ۰۱:۵۲ | آرا مش

خدا هم اینگونه دلبری می کند برایت...

درست وسط کلنجار رفتن با خودت که سعی می کنی گره جدید را به کلاف درهم پیچیده زندگی ات بپذیری...

درست وسط دست و پا زدن برای پذیرفتنِ تقدیری که خدا برایت رقم زده... 

درست وسط تلاشت برای اینکه مُهر خاموشی بر دهانت بزنی تا مبادا به گلایه ها و چراها در برابر خدایت باز شود...

ناباورانه گره گشوده می شود و تمام...

+ شاید تابِ دیدن اشک هایت را بیش از این نداشته!

+ شاید می گوید: بنده ی من! سرگرم گره های مهم تر زندگی ات باش که تو را می سازند؛ این دمِ دستی ها را من خودم باز خواهم کرد نگران نباش...

+ توی آغوش خدا بودن خیلی می چسبد...

حس خوشبختی

+ ۱۳۹۸/۵/۱۲ | ۱۵:۳۳ | آرا مش

وقتی در اوج سختی ها احساس خوشبختی کنی، این یعنی راه را درست آمده ای...

یعنی خدا هم حواسش بهت هست؛ او بوده که این احساس زیبا را به تو بخشیده که بتوانی خوشی ها را ببینی و غم ها را خیلی زود به دست فراموشی بسپاری...

احساس را باید نوشت

+ ۱۳۹۸/۵/۹ | ۱۱:۳۰ | آرا مش

احساساتت را تا وقتی حرفی نزنی و فریادشان نکنی، تا وقتی ننویسی و اثری برجای نگذاری هیچ کس نمی‌تواند بفهمدشان...

گرچه کلمات همیشه آنقدرها هم گویا نیستند اما نوشتن، خوبی‌اش این است که خالی‌ات می‌کند و کمی بعد پُر می‌شوی، گاهی با غم، گاهی نیز با شادی...

و غم و شادی هردویشان خوبند و لازم؛

پس می‌نویسم احساساتم را...

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...