می دانم که خورشیدِ خوشی ها فردا طلوع می کند و تیرگی شب های اندوه را از یاد خواهد برد...

می دانم که امروز در اندوه و فردا در خوشی ها، تو کنارم هستی، فقط تو...

امروز در این تیرگی ها، فقط دست به سوی تو دراز می کنم و آرامشم را از تو می خواهم و بس...

و فردا به استقبال خبرهای خوش خواهم رفت و دلم گرم خواهد شد به هُرم نگاه مهربانت...

پس مرا در آغوش بینهایتت بگیر تا در صبر و آرامشی که از تو هدیه گرفته ام، تیرگی ها را پشت سر بگذارم و به طلوع فردا برسم...

اولین جمعه ی نبودنت، تحمل انتظار مولا را سخت تر کرد...

تو پر کشیدی و رفتی و بیشک بهترین جایگاه ها را از آنت کرده اند؛

ما مانده ایم و انتظاری طولانی و کشدار برای ظهور مولایمان که این روزها در نبودنت تا عمق جانمان را می سوزاند...

ان شاءالله سلیمانی های زیادی منتقم کرار می شوند برایت...

می سوزیم با این داغ و می سازیم راهت را، ان شاءالله

 

+ خداحافظ ای داغ بر دل نشسته...

مادرِ همکلاسیِ فرزندش می گوید: مدیر مدرسه اجازه ی برگزاریِ جشن خصوصی برای شب یلدا در کلاس ها را نمی دهد و کلی فکر و ایده که برای شب یلدای بچه ها داشتم همه بر باد رفت. یک شکلک کاملا ناراحت و غصه دار هم پشتش می چسباند...

او اما در دلش هزاران درود و آفرین بر مدیرِ مدّبرِ مدرسه می فرستد!

حالا مثلا اگر هندوانه ی فلان طور قاچ شده و انارِ دان شده در ظرفِ فلان شکل، میوه آرایی های تجمل گرایانه و به ظاهر چشم نواز، آجیل شور و شیرین، انواع کیک و شیرینی، لبو و کدو حلواییِ تزیین شده و هزار جور آفتِ دیگر که به جانِ رسومِ زیبا و قدیمی و دلنشینِ نیاکانمان افتاده، نباشد، شب یلدای بچه هایمان آنطور که باید باشد نیست و خوش نمی گذرد؟!!

کاش بجای این سوسول بازی ها و تجملات که به خطا در چشم فرزندانمان جلوه گر می شوند و آنها را از اصل دور می کنند، کاش بجای اینکه غصه دارِ برگزار نشدن مراسمِ رنگین یلدای بچه هایمان باشیم کمی هم نگران این باشیم که:

چقدر توانسته ایم با عملمان به فرزندانمان نشان دهیم که اصلِ شب یلدا به صله ی رحمِ آن است نه میزآرایی ها و سفره آرایی هایی که فقط چشم و هم چشمیِ عده ای در فضاهای بی رحمِ مجازی ست؟!؛

چقدر توانسته ایم حافظ خوانی و شاهنامه خوانی، این رسم زیبای دیرینه را، بجای سر در گوشی و تبلت کردن یا لایک فرستادن ها، فالو کردن ها و سلفی گرفتن های وقت و بی وقت، برای فرزندانمان جا بیندازیم؟!؛

چقدر توانسته ایم به فرزندانمان یادآور شویم که در این روزگار که بسیاری از مردم از بالای خط منحوس فقر به زیر آن سقوط کرده اند، به یاد آنهایی باشند که نمی توانند اقلام رنگارنگ یلدا را برای خانواده شان تهیه کنند، اما سرشان بالاست رو به آسمان و امید دارند و شاکرند که کُرسیِ وسط اتاقشان در خانه ای چندمتری و نه چندصدمتری، گرمای عشق می پاشد؛ شاید هندوانه ی مزیّن شده و آجیل چندصدهزار تومانی بر روی آن نباشد ولی ظرف بلورین دل هایشان پُر است از صد دانه یاقوتِ صبر!!!

و اینگونه یلدایشان، یلداتر از یلدای خیلی هاست!!!...

 

تو چه می دانی؟! شاید پشت درِ بسته ای که هم اکنون روبرویت قد عَلَم کرده، ده ها و صدها درِ گشوده باشد و به عکس احتمالا راه هموار و بی دردسر همیشه به مقصدِ دلخواهت نخواهد رسید...

آن معبود بی همتا فقط گاهی می خواهد صبر تو را بیازماید؛

پس پشت درهای بسته ی زندگی ات قدری بنشین، نفسی تازه کن، به کارهای کرده و نکرده ات بیاندیش و او را با همه وجودت بخوان؛

قدری صبوری کن و منتظر بمان؛  مطمئن باش وقتش که شد، می آید و با مهربانیِ همیشگی اش در را به رویت می گشاید و تو را در آغوش می کشد...

فقط یادت باشد که بعد از گشوده شدنِ در، آنقدر محو مناظر و دنیای پیشِ رویت نشوی که او را از یاد ببری و بدون حتی تشکری خشک و خالی، امورات زندگی ات را از سر گیری!!!

 

چه حس خوبی است گاهی به یاد بیاوری روزهای خوب کودکی ات را و هم نوا با دختر کوچولوی درونت بخوانی سطر به سطر کتاب زندگی ات را، آن فصل شیرین کودکی...

زود باش! شماره ی صفحه اش را از روی فهرستِ مطالبِ ابتدای کتاب پیدا کن شاید هم آنقدر به سراغش رفته ای که شماره ی صفحه را از بَری! که در این صورت خوشا به احوالت...

مستقیم برو مابین آن صفحاتِ جذاب کتابِ زندگیت و بگرد به دنبال گمشده ات، آری شادی و نشاط و هیاهویی را می گویم که این روزها شاید ناخواسته کمرنگ شده یا به دست فراموشی سپرده ای؛

به دنبال دخترکِ کودکی هایت هم قدم شو، دست در دستش صفحات را ورق بزن، بخوان و لذت ببر؛

او یا دخترکی کم حرف و تودار است یا دخترکی جسور و بی پروا بهرحال یقین بدان گمشده ات را با او می توانی بیابی؛

نگاه کن! شاید گمشده ات لابلای گیسوان بافته شده اش باشد، یا در گلسرهای رنگینی که بر مشکیِ گیسوانش خودنمایی می کنند یا لابلای چین های دامن پلیسه یا کفش های سفید نوی عیدش وقتی که خوشحال از داشتن شان این سو و آن سو می دود؛

شاید لابلای گلبرگ های خوشرنگ گل هایی باشد که یواشکی از ساقه چیده است، با وجودی که می داند و بارها شنیده که "گل بر روی ساقه اش زیباست" ولی توی گوشش نمی رود که نمی رود!! و باز وقتی گلی تازه و باطراوت بر شاخه می بیند دلش غنج می رود برای چیدنش؛ گاهی گلبرگها را میان گیسوانش جاسازی می کند و گاهی آنها را میان دفترچه خاطرات می خشکاند!!

یادت می آید دخترک چقدر لِی لِی کنان حیاط خانه را متر کرده؟! ببین گمشده ات بین خطوط گچیِ لِی لِی نقش بسته بر زمینِ حیاط نیست؟!

آنطرف تر دیوارهایی را ببین که روزی دخترک پشت آنها قایم باشک بازی کرده و وقتی موفق شده که بازی را ببرد از ته دل خندیده، شاید گمشده ات را پشت آن دیوارها بیابی!

باغچه را زیر و رو کن، لابلای خاک هایی که دخترک با آنها بازی کرده و شاید هم روزی گنج هایش را در آن مدفون کرده، یا لابلای گل های رز رنگ به رنگی را ببین که تیغ هایشان بارها و بارها انگشتان ظریف دخترک را گزیده ولی او خم به ابرو نیاورده و ذره ای از علاقه اش به گل رز نکاسته؛

ببین گمشده ات شاید زیر آن درخت شاه توت باشد، همان که وقتی شاه توت هایش می رسیدند و دخترک زیر درخت می ایستاد بارانِ سرخ رنگی به رویش می بارید و زمین از شاه توت های رسیده و آبدار سرخ می شد؛

کمی صبر کن، نفس بکش، عطر گل یخ مشامت را نوازش می دهد نه؟! همان گل یخی که زردیِ گلهای ریزش میان باغچه ی خشکِ زمستانزده پیش چشمان دخترک جلوه گری می کرد و عطر بهارگونه و مثال زدنی اش وسط سرمای استخوان سوز مستش میکرد، لابلای شاخه های پرگلش را ببین شاید گمشده ات آنجا باشد؛

گمشده ات همین هاست باور کن! همین ها که آنقدر از آنها یاد نکرده ای که در روزمرگی های این روزهایت به سادگی فراموششان کردی، همین ها که لطافتشان در صفحاتِ زمخت روزگار گم شده است، همین ها که نوای روحنوازشان در آلودگی صوتیِ این روزگار محکوم به سکوتی دلخراش شده است؛

هیس نگاه کن انگار دخترکِ کودکی هایت مابین صفحاتِ کتاب از خستگی به خواب رفته است، به آرامی چراغ را خاموش کن و پتوی نرمش را رویش بکش یک وقت سرما نخورد. کودکی هایت را رها کن و با نشاط و انرژی که از این سفر کوتاه به بند بند وجودت رسوخ کرده، زندگی را ادامه بده...

 

+ یادگاری هایی از روزگار خوب کودکی

                                                             

 

دل من و دل تو خوب می داند که زندگی یعنی تناوب غم و شادی، تلخی و شیرینی، دوری و نزدیکی، سختی و آسانی، اشک و لبخند، سربالایی ها و سراشیبی ها و...

آری پس از سختی ها، آسانی ها به تو روی می آورند؛ وعده ی اوست و او هیچگاه خلف وعده نمی کند...

پس حتی لحظه ای درنگ و واپس رفتن جایز نیست، باید پیش رفت و ادامه داد...

باید سعی کرد هر لحظه بهتر از لحظه ی قبل باشد، هر روز بهتر از دیروز...

می توانم، می توانی، می شود...

این روزها می بینی و می خوانی تجربه نگاری های پیاده روی اربعین را از زبان آنانی که این سعادت بزررررگ نصیب شان شد و قدم در این راه گذاشتند...

این بار بگذار تجربه های حسرت بارِ آنانی را که پیاده روی اربعین ندیدند و لمس نکردند و کم سعادت بودند، باز گویم...

 

نمی دانم کِی می رسد آن روز؟!

آن روزی که دیگر از رسانه با چشمانِ گریان، تنها نظاره گرِ پُرحسرتِ خیلِ عاشقان تان نباشم؛

تنها چشم ندوزم به صفحه ی تلویزیون تا خود را بین آن جمعیت فرض کنم،

تنها به سانِ کیلومترشماری نباشم که از دور کیلومتر به کیلومتر را بشمارم و شهر به شهر به سوی شما در تصوراتم پیاده قدم بردارم؛

آن روزی که نامم از لیستِ بلند بالای جاماندگان پاک شود و در لیستِ دعوتی های پیاده رویِ اربعین تان جای گیرد؛

کوله بارم را ببندم،

قدم به قدم راه بپویم برای این عشق،

چشمانم به راهی باشد که شما خواستید در آن باشم،

و دستانم عمود به عمودِ این راه را دخیل ببندند برای لحظه ی دیدار؛

و دلم موکب به موکب بیقراری هایش را زمین بگذارد و قرار گیرد؛

اصلا باید برداشتنِ هر قدم را فهمید، لمس کردنِ هر عمود را درک کرد و حتی لحظه ای قرار در موکب ها را غنیمت شمرد؛ خدایا چه نعمتی است!

کِی می رسد آن روز که مرا هم لایقِ این راه بدانید و بی چون و چرا مرا بگذارید مابینِ آن دلسوختگان و عاشقان تان؛

 

چقدر طلبکار شده ام من نه؟! مگر من چه کرده ام و چه اندوخته ام که انتظار دارم بین همه ی آن بزرگ و کوچک و زن و مرد و پیر و جوان ها باشم؟! 

اما من غیر از شما به چه کسی امید داشته باشم؟!...

آری من امید دارم به صاحبِ خانه ی دل که ان شاءالله آن روز را ببینم...

حتما که نباید همه چیز آنطور که تو می خواهی پیش برود؛

گاهی هم پیش می آید که معادلات ذهنی ات بهم می ریزند؛

تو می مانی و هزاران سؤالی که جوابی برایشان نداری؛

تو می مانی و هزاران جوابی که پاسخِ سؤال تو نیستند و فقط به ذهنت می آیند تا شاید از این سردرگمی نجاتت دهند؛ اما نمی شود...

سخت است سپردنِ خود به مسیرِ رودخانه ی پرتلاطمی که انتهایش ناپیداست؛

اما... اعتمادِ تو به کسی که قایق را می راند می تواند تو را از تمام افکارِ نابودکننده ای که به سراغت می آیند رهایی دهد...

فقط اعتماد کن و دل به او بسپار و یقین بدان که او قایقِ تو را به ساحلِ آرامش خواهد رساند...

اندکی صبر...

تا قبل از این نادیده گرفتنِ خواب شیرین صبحگاهی شاید کمی سخت می نمود و برخلاف میل باطنی روزش را حدود ساعت 8-9 صبح آغاز می کرد؛ با اینکه همیشه خودش را سرزنش می کرد که باید زودتر بیدار شوی و به کارهایت برسی ولی نمیشد که نمیشد!

ولی حالا با شروع فصل پاییز انگار زندگی اش رنگ و بوی نظم به خود گرفته و هر روزش را ساعت 6 بدون خستگی و خواب آلودگی و بدون ترجیح دادنِ خواب صبحگاهی آغاز می کند...

چون مسئولیت هایی بر گردن دارد که نمی تواند از زیر بارشان شانه خالی کند.

حالا به خوبی می فهمد که زمان برایش برکت دارد و به راحتی به همه ی کارهایش می رسد.

عجیب است که با یکی دو ساعت زودتر روز را شروع کردن اینهمه زمان برای خودش می خرد و پا به پای برنامه ریزی هایش راه می آید.

به امید ثبات قدم...  

ساعت را کوک کرده ولی نگران است که، نکند خواب بماند و دیر شود...

مدام بالای سرِ او می رود و دست نوازش بر سرش می کشد و آرام در گوشش نجوا می کند که بیدار شود؛ ولی سخت است رها کردنِ خواب شیرینِ اولِ صبح و شاید دو سه بار مجبور شود این کار را تکرار کند...

لقمه می گیرد ولی باید برای خوراندنش به او نازش را بکشد چرا که اولِ صبح لقمه از گلویش پایین نمی رود؛ بالاخره موفق می شود سه چهار لقمه ای به او بدهد که این خودش پیروزیِ عظیمی است...

کیفِ او را آماده می کند؛ لباس هایش را می پوشاند و موهای او را شانه می زند...

با آیت الکرسی ها و چهار قُل هایی که بی اختیار وردِ زبانش شده، با بیم و امید بدرقه اش می کند...

از این به بعد ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه، چشمش به ساعتِ روی دیوار خیره می ماند، منتظر برای رسیدنش...

وقتی رسید باید گوش شنوایی باشد آماده برای شنیدن درباره ی ماجراهایی از در و دیوارِ مدرسه و معلم و همکلاسی ها؛

گاهی طولانی و کشدار و خسته کننده می شود ولی صبر کردن برای شنیدنشان قطعا بهتر است، نه؟!

و این یعنی مادرانگی هایی از جنس این روزهای مادرانِ بچه های مدرسه ای...

 

 

 

شیرین نشد چو زحمتِ مادر، وظیفه ای

فرخنده تر ندیدم ازین، هیچ دفتری

 

* پروین اعتصامی

 

آقا جان خودتان خوب می دانید که دلم چقدر گرفته...

می دانید که دلم چقدر میخواهد دوباره توفیق پیدا کنم و دعوتم کنید...

از آن دعوت های یکدفعه ای که انگار دعوت نامه را بدون مقدمه یکهو از آسمان برایم فرستاده باشید؛

از آن غافلگیری ها که مزه اش هنوزم زیر زبانم هست؛ حتماً یادتون هست؟!

خیلی یکدفعه ای؛ بدون فکر؛ بدون دودوتا چهارتا کردن؛ بدون این درو آن در زدن برای هزینه های کمترِ سفر و...

شرمنده ام شرمنده...

دلم دیگر طاقت ندارد...

این گره ها انگار قصد بازشدن ندارند؛ شایدم من صبرم ته کشیده؛

بیایم دخیل ببندم به پنجره فولادتان شاید فرجی شد یا اگرم صلاح نیست اقلاً من به نگاه پرمهرتان کمی صبورتر شوم...

اصلاً نمی خواهم بگویم دیگر بریده ام، دیگر نمی کشم؛ می دانید که من آدمِ گفتن این جور حرف ها نیستم؛ اصلاً زبانم نمی چرخد به گفتنشان...

آقا جانم کِی می شود بیایم پابوستان؟ اصلاً می شود؟!

کِی می شود بیایم اذنِ دخول بخوانم مقابل باب الجوادتان؛ آخ... باب الجواد!!! شما هم اذن بدهید ولی پاهایم سست شوند و یارای رفتنم نباشد؛

من همان سست شدن را میخواهم...

کِی می شود بیایم یک گوشه ی دنج توی صحن بنشینم و زل بزنم به گنبد طلایتان؛

بعد هر آن که بیایم حرفی بزنم و درددلی کنم، حرفها یادم بروند و سکوت کنم فقط؛

من همان سکوت را میخواهم...

کِی می شود به ضریح نورانی تان زل بزنم ولی اشک ها چشمانم را تار کنند و نگذارند ببینم؛ مدام پاکشان کنم ولی امانم ندهند و جاری شوند باز؛

من همان تار دیدنِ ضریحتان را میخواهم...

کِی می شود دستم را دراز کنم به سمت ضریحتان ولی شلوغیِ جمعیت نگذارد جلوتر بروم،

و من فقط با دستِ خالیِ دراز شده به سمتتان که امید دارد خالی برنمی گردد میان زائرانتان، دورتان بگردم و بگردم؛

من همان دستِ خالیِ دراز شده ولی پرامید را میخواهم...

 

 

پایی که سست بشه از کنار باب الجواد و یارای رفتنش نباشد!

گوشه ی دنجی مقابل گنبد طلا که همه ی حرف ها را از یاد ببرد و فقط سکوت باشد و بس!

اشکی که چشم را تار کند از دیدنِ ضریح!

دستی که خالی باشد و نرسد ولی به کرامت آقایش امیدوار باشد!

فقط همین و دیگر هیچ...

بچه را بغل گرفته بود تا در ازدحام جمعیتی که برای گرفتنِ غذای نذری، فشرده و فشرده تر می شدند، اذیت نشود...

دیگر خسته شده بود و توانی برایش باقی نمانده بود؛ فقط صلوات می فرستاد...

خانمی که مسئول پخش غذاها بین بانوان بود گفت: غذا رو به اتمام است، لطفا همکاری کنید غذاهای باقیمانده به اونهایی که مدتها توی صف ایستادند و بچه بغل دارند برسد، بیایید جلوتر...

توی دلش خوشحال شد که شاید زودتر غذا را بگیرد و برود و خودش و بچه را که به غرغر کردن افتاده بود از این شلوغی نجات دهد...

چند نفری جلوی او که بچه هایشان را در بغل داشتند غذا گرفتند و رفتند...

نوبت بعدی حتما خود او بود؛ نگاه خانمِ پخش کننده با نگاهش تلاقی کرد. دستش را دراز کرد که غذا را بگیرد ولی در شلوغیِ جمعیت دستِ خانمی بدون بچه ای در بغل!!! از پشت سرش آمد و غذا را گرفت و رفت...

- خانم ها غذا تمام شده است...

خانم پشت سری اشاره به او کرد و داد زد : به این خانم می دادید که مدتهاست بچه بغل اینجا ایستاده!!!

او اما فقط لبخندی زد و آهسته گفت : عیبی ندارد... و آرام خود را از جمعیتِ در حال پراکنده شدن بیرون کشید.

غذا تمام شد...

او در دلش اما ذره ای ناراحت نبود. غذای امشب روزی و قسمتِ او نبوده حتما... باز هم شکر...

 

دلم می خواست که به مجلس عزاداری آقا بروم؛ دست خالی بروم ولی دست پر برگردم...

اشک بریزم و گرد و غبار و سیاهیِ دل را به این اشک ها بزدایم و دلِ کدورت گرفته را با دلی چون آیینه جایگزین کنم...

دودل بودم که با بچه ها بروم یا نه...

آخر با بچه که نمی شود در حال و هوای نوحه ها و سینه زنی ها ماندگار بود؛ مدام حواست پرت می شود!

ولی بالاخره رفتم...

تا حالِ گریه ام می رسید و می خواستم خالی شوم؛ کودکم درخواست خوراکی می کرد؛ دستش را پر می کردم از خوردنی های مختلف؛

دل می سپردم به صدای نوحه خوان، منتظر می ماندم تا اشک ها از راه برسند.

این اشک ها هم انگار سرِ ناسازگاری دارند با من، انگار با این سیاهیِ دلم باید راه دور و درازی را بپیمایند!

تا می آمدم که آماده شوم برای استقبال از اشک ها، کودکم این بار از سر و کولم بالا می رفت؛ گویا حوصله اش سر رفته بود و دلش بازی طلب می کرد!

چاره ای نبود؛ اسباب بازی هایش را به او دادم و کمی با او بازی کردم. تا دیدم انگار سرگرم است و کاری با من ندارد یواشکی برگشتم به حال و هوای خودم، به زانوی غم بغل گرفته ی خودم با این امید که در این حال و هوا بمانم و بیرون نیایم.

چیزی نگذشته بود که کودکم با نگاهی ملتمسانه که به چشمانم دوخته بود، آب می طلبید آب آب آب...

جگرم آتش گرفت؛ این خودش یک روضه ی به تمام معنا بود؛

کجایی ای دل؟ دنبال چه حال و هوایی هستی؟ اشک ها کجایید؟ کدام روضه بهتر از این می تواند جاریتان کند؟!

"شه و شهزاده و شش ماهه و شش گوشه و آب"

ببارید و ببارید و امانم ندهید...

به قالی زیر پایم که نگاه می کردم دیدم یک دنیا گره کنار هم و رج به رج باید قرار بگیرند تا نقش زیبایی پدیدار شود؛ یک دنیا گره در کنار یک دنیا صبوریِ بافنده اش...

باید به گره های زندگی هم اینطور نگاه کنم و صبوری هایم را بیشتر کنم و منتظر بمانم و ببینم در آینده چه نقشی پدیدار می شود...

خدایا ما صبوری می کنیم اما شاید صبرمان تا بافته شدن کامل این قالی ته بکشد و نقشی که به جای می ماند چنگی به دل نزند...

خداوندا تو می دانی صبر در چنین شرایطی کمی دشوار است...

خداوندا خودت گره گشایی کن، خودت گرفتاری های همه را به بهترین شکل رفع و رجوع کن...

یا فارج الهم و یا کاشف الغم

+ از یادداشت های قبلی به قلم خودم

یاد بگیر گاهی که زیادی چیزی را توضیح می دهی برداشت اشتباه پیش می آید. همیشه مختصر و مفید حرفت را بزن و تمام.

مدام قصه نباف؛ مدام از در و دیوار نگو و توضیحِ واضحات نده!

بدان این برایت بهتر است...

+ یادم باشد.

دعا کن...

دعا کن؛ حتی برای کسی که به تو نارو زده و نامردی اش را در حقت تمام کرده؛ حتی برای دشمنت...

و چقدر سخت می شود دعا برای چنین کسی، می خواهی دلت خنک شود از بلایی که ناگاه بر سرش فرود می آید؛ می خواهی در انتظار آن روزی بمانی که گرفتاری اش را به چشم ببینی، ولی...

از سرت بیرون کن این افکارِ پلید و شیطان پسندانه را...

دست به سوی پروردگارت بلند کن و از ته دل برایش دعا کن...

دعا حال دلت را خوب می کند...

دعا حال زندگیت را خوب می کند...

دعا آرامت می کند...

و چه چیز بهتر از آرامش برای تو...

+ یادم باشد؛ آویزه ی گوشم شود!

خودش دیسک کمر داشت؛

شوهرش تصادف کرد و باید چند وقتی بدون حرکت در رختخواب میخوابید؛

اما او یک تنه همه کارهای او را می کرد؛ همه کارهای سخت مراقبت از یک بیمار را؛

سخت بود خیلی سخت...

دست تنها بود و گاهی از نظر جسمی کم می آورد...

اما اصلا غر نمی زد، گله نمی کرد؛

خستگی را از عمق چشمان گود رفته اش می توانستی ببینی اما لبخندش همیشه به لب بود؛

گاهی می فهمیدی که در تنهایی اش اشکی ریخته و چشمانش بارانی شده ولی به روی خودش نمی آورد و لحظه ای شکایت نمی کرد...

+ یاد همسران صبور و مقاومِ جانبازان عزیزمان افتادم که چند وقت نه، بلکه یک عمر همچون پروانه به دور عزیزانشان می گردند...

+ اجرِ صبوری هایت نزد پروردگارمان محفوظ باقی خواهد ماند، بانو جان...

تو کجایی؟...

و چگونه روزها و سال های زندگیم پی در پی با خوشی ها و ناخوشی ها، شادکامی ها و تلخ کامی ها بی تو گذشت؟!

مرا ببخش که هنوز زنده ام، بی تو...

تو نیستی و این بزرگترین حسرت همیشه با من است...

و هنوز مزه ی شیرین آن آخرین لحظات با تو بودن را حس می کنم؛

چه تازه است داغت به دلم...

و چه فراموش نشدنی است تلخی نبودنت که هیچ شیرینی نتوانست از یادم ببردش...

+ به یاد همه عزیزانی که اکنون در کنارمان نیستند؛ روحشان شاد...

وقتی پای درددلش بنشینی، قصه ها دارد از غصه ها، دغدغه ها، حسرت ها، ترس ها و ناگفته هایش...

ممکن است آن وسط ها مردانگی اش هم گل کند و از شجاعت ها، فداکاری ها، جان فشانی ها و موفقیت هایش هم برایت قصه ببافد؛ شاید به قول معروف کمی هم پیاز داغش را زیاد کند، عیبی ندارد چشم بپوش...

گاهی پا به پای قصه های پُر دردش اشک می ریزی و گاهی نیز با هر قصه ی پُر افتخارش، بال و پر می گیری و به اوج می رسی...

کافی ست فقط خوب گوش کنی خووووب؛

اصلا سراپا گوش شو و دم نزن...

فقط نگاهش کن...نگاهی سرشار از حس تأیید

مطمئن باش کمی بعد احساسی بی نظیر خواهی داشت چراکه افتخار می کنی به بودنش، می بالی به دوست داشتنش...

+ گاهی مرد بودن بیش از چیزی که ما زن ها بتوانیم تصورش را بکنیم، سخت است.

 

خدا هم اینگونه دلبری می کند برایت...

درست وسط کلنجار رفتن با خودت که سعی می کنی گره جدید را به کلاف درهم پیچیده زندگی ات بپذیری...

درست وسط دست و پا زدن برای پذیرفتنِ تقدیری که خدا برایت رقم زده... 

درست وسط تلاشت برای اینکه مُهر خاموشی بر دهانت بزنی تا مبادا به گلایه ها و چراها در برابر خدایت باز شود...

ناباورانه گره گشوده می شود و تمام...

+ شاید تابِ دیدن اشک هایت را بیش از این نداشته!

+ شاید می گوید: بنده ی من! سرگرم گره های مهم تر زندگی ات باش که تو را می سازند؛ این دمِ دستی ها را من خودم باز خواهم کرد نگران نباش...

+ توی آغوش خدا بودن خیلی می چسبد...