۳ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است.

اهل خوندن و غرق‌شدن توی اخبار نبودم هیچ‌وقت، حتی توی بزرگترین بحران‌ها و مشکلات و اغتشاشات و... نتونستم خودم رو به اخبارِ باری به هر جهتِ رسانه‌ها گره بزنم؛ رسانه‌هایی که یا از این‌ور بوم میفتن یا از اون‌ور بوم خودشون رو پرت می‌کنن!!! اینو بارها توی مطالب وبلاگم توی اون بحران‌ها و شرایط خاص هم گفته بودم...

حیف که به این گفتهٔ خودم پایبند نموندم...

روزهای ابتدایی جنگ یهو نمی‌دونم چی شد که چندین کانال خبری رو توی پیام‌رسان‌های داخلی دنبال کردم و فکر می‌کردم با خوندن مطالب‌شون درک و فهم و تحلیل‌های بهتری حداقل پیش خودم می‌تونم ارائه بدم... دونه دونه‌شون رو بالا و پایین می‌کردم و گاهی یک خبر رو با واژه‌های متفاوت توی سه چهار تا خبرگزاری می‌خوندم... صبح، یک خبر رو مثل قرص مینداختم بالا و عصر تکذبیه‌های پشت‌سرهمِ همون خبر، به زور می‌تونست جای زخم خبر صبحیه رو مرهم بذاره!!! 

کم‌کم به این خودزنی عادت کردم و منی که مثلاً دوره‌ٔ سواد رسانه‌ای گذروندم، تبدیل به تکه چوبی شدم که روی امواج خروشان این دریای متلاطم، سرگردان و آواره، به این سو و اون سو پرت میشه و مضرات غرق‌شدن توی اخبار نامطمئن و اثری که روی روح و روانمون میذاره رو به کل از یاد بردم...

چند روز بعد از آتش‌بس(!) یکم به خودم اومدم و کانال‌های خبرگزاری‌ها رو یکی‌یکی ترک کردم و فقط یکیش رو محض اطمینان باقی گذاشتم مبادا از دنیا عقب بمونم🫠

البته هنوزم مطمئن نیستم کار درستی باشه و اینکه دور خودم هم دیواری بکشم و نفهمم بیرون چه خبره هم زیاد برام جالب نیست...

بهرحال هنوز هم تا اخبار جدید میاد دستم میره روی بازکردن کانال تا بخونم و بدونم چی به چی و کی به کیه؟! 

نه اون‌جور بی‌خبر بودن رو می‌خوام که یکی یه چیزی بگه و من اصلاً ندونم راجع به چی حرف می‌زنه و نه دوست دارم فریب بازی رسانه‌ای رو بخورم و هیچ تحلیلی از خودم نداشته باشم...

احساس الانم : عقب موندگی و هیچی ندانی!

۱. چند بار میام بنویسم ولی دست و دلم به نوشتن نمیره؛ حس می‌کنم توی یه حالتی از کرختی و بی‌جونی گیر کردم و دچار یه «حالا باید چیکار کنمِ» مزمنی شدم که توصیفش با کلمات سخته؛ البته یه جا یه روان‌شناسی گفته بود بعد از این حجم اضطراب و استرسی که بدن رو توی حالت «جنگ یا گریز» قرار میده و هورمون‌ها در بیشترین سطح خودشون ترشح میشن، یه دورهٔ رکودی از هورمون‌ها رخ میده و تو وارد فاز شبه‌افسردگی میشی؛ البته من اسمش رو افسردگی نمی‌تونم بذارم، حداقل برای من همون کرختی و «حالا باید چیکار کنمِ» مزمنه...

۲. دلم می‌خواد مثل «قبل از جنگ» (هنوزم این عبارت ناآشناست و تداعی‌گرِ قبل از جنگ با عراقه برام!!!) برنامه‌ریزی‌های کوچولویی رو که برای چند ماه پیش‌رو داشتم، پیش ببرم و برای هدف‌های کوچیکم تلاش کنم ولی این جنگ تحمیل‌شده همه‌چی رو بهم زد و نشد که برنامه‌ها رو پی بگیرم؛ ولی کم‌کم باید خودم رو بازیابی کنم، هرچند این «خودم» دیگه اون «خودمِ» یه ماه پیش نیست!

۳. با بعضی‌ها اصلاً نمیشه وارد بحث شد؛ کر و کور براشون کمه به‌خدا؛ یه تحلیل‌های آب‌دوغ‌خیاری تحویلت میدن راجع به اوضاع مملکت که دهنت باز می‌مونه! به قول یه عزیزی باید به نفهمی‌شون احترام گذاشت! 

۴. خوشم نمیاد بعضی‌ها میان فاز همه‌چی‌دان می‌گیرن و مرتبه و لیاقت شهدای جنگ تحمیلیِ اخیر رو تحلیل می‌کنن و مثلاً حرصشون می‌گیره از اینکه زندانی‌های اوین رو شهید بنامیم؛ خب پس اینطوری که اوشون میگن افرادی هم که فقط به‌واسطهٔ همسایگی با افراد خاص به شهادت رسیدن زیرسؤال میرن که! همین بس که این‌ها به‌دست اشقیای زمانه کشته شدن دیگه، این شهادت نباشه پس چیه؟! حالا درسته شهادت هم دارای مراتبی هست ولی دیگه اصل قضیه رو زیرسؤال نبر عزیزِ من! صرفِ اینکه طرف برچسب زندانی خورده پشت اسمش (حالا به هر دلیلی) توجیهی برای قضاوت من و شما نیست! حداقلش اینه که او داشته تاوان کارهاشو پس می‌داده، من و شما هزاران گناه تاوان‌نداده داریم بر دوش...

جناب حافظ میگن:

 

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت

 

و اینکه:

 

ناامیدم مکن از سابقهٔ لطفِ ازل

تو پسِ پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

 

۵. اومدیم شهر زادگاه آقای یار؛ وقتی از وقایع و دیده‌هامون توی جنگ ۱۲ روزه تعریف می‌کنیم یه جوریه که انگار ما خط مقدم رو دیدیم و چشیدیم و با دشمن تن‌به‌تن جنگیدیم و اون‌ها شهرهای دورتر بودن :) البته اون‌ها هم دور از سروصدا نبودن ولی پایتخت (الهی از گزند دور باشه) محشر دیگری بوده🥲

دیشب، شب سخت و سنگینی بود برامون...

حتی دو باری مجبور شدیم از ساختمان خارج بشیم...

خیلی نزدیک... خیلی احساس‌شونده...

خداروشکر بچه‌ها اصلاً نمی‌ترسن و عین خیالشون هم نیست :)

اما برای من، ترس و استرس و اضطراب، نزدیک بود از پا بیندازتم و درعین‌حال نور امید و ایمانی که توی این ملغمه نقش خمیرمایه رو داشت، سرپا نگهم می‌داشت...

یه تناقض عجیب و غیرقابل‌انکار!

حقیقتش گاهی فکر می‌کنم من اصلاً اون‌قدر قوی و ازجان‌گذشته و باایمان نیستم که آمادهٔ هر اتفاقی باشم... خیلی می‌ترسم و این ترس‌ها درعین‌حال که زیادم جالب نیستن، اما بودنشون شناخت بیشتری رو در من ایجاد می‌کنن... 

احساس می‌کنم پوست انداختم و بزرگ‌تر شدم... ولی یه پوست‌اندازی از نوع دردناک!

اگه مثلاً یه شخصیت توی بازی کامپیوتری بودم، یقین توی این حالت، جون‌هام در حال کم‌شدن بودن ولی درعین‌حال به مرحلهٔ بعدی هم صعود می‌کردم! حالا باید خودم رو زودتر به اون کیف کمک‌های اولیه برسونم تا جون‌هام دوباره تکمیل بشه! همون ایمان قوی؛ همون امیدی که نباید بذارم کم‌سو بشه...

این روزها احساساتی رو تجربه کردم که تابحال نچشیده بودم ولی مطمئناً تجربه‌شون حتماً برام لازم بوده...

الان هم به نظرم فقط با چشمانی تیز و دستانی روی ماشه باید مراقب دشمنی باشیم که امتحانِ آتش‌بس‌هاش رو قبلاً پس داده!

 

هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ ۗ وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا

اوست که آرامش را در دل‌های مؤمنان نازل کرد، تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید. و سپاهیان آسمان و زمین فقط در سیطرهٔ مالکیّت و فرمانروایی خداست؛ و خدا همواره دانا و حکیم است. 

«سورهٔ فتح، آیهٔ چهارم»