خلاصه سفرنامه برادران عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی

این قسمت : صعود به هیمالیای سربلند

آنچه گذشت :

تمامی قسمت های قبلی مربوط به گزیده نوشتِ من از سفرنامه مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، با این حال لینک قسمت های قبلی را در اینجا برایتان می گذارم :

قسمت اول (دوران کودکی) اینجا - قسمت دوم (دوران نوجوانی) اینجا - قسمت سوم (دوران جوانی) اینجا - قسمت چهارم (نخستین گام برای سفر) اینجا - قسمت پنجم (در سرزمین پاکستان و سفر دریایی به جزیره سیلان) اینجا - قسمت ششم (ادامه خاطرات جزیره سیلان و سفر به سرزمین شگفتی ها، هندوستان) اینجا - قسمت هفتم (ادامه خاطرات سرزمین شگفتی ها، هندوستان) اینجا - و قسمت هشتم (صعود به هیمالیای سربلند) در ادامه مطلب👇

 

قسمت هشتم - صعود به هیمالیای سربلند :

 

هنگامی که برادران امیدوار به آخرین منزل پیش از ارتفاعات هیمالیا یعنی شهر «دارجلینگ» رسیدند، به سازمان کوهنوردیِ این شهر رفتند. چون از دهلی، از طرف نخست وزیر، سفارش های لازم شده بود، انتظار ورود آنها را داشتند و به مهربانیِ بسیار با آنها رفتار کردند. وقتی از تصمیم صعود عیسی و عبدالله به هیمالیا باخبر شدند، آنچه را که برای صعود، لازم و ضروری بود در اختیارشان گذاشتند و از هیچ کمکی دریغ نکردند.

برادران امیدوار علاقه داشتند که با آقای «تنسینگ» مردی که برای اولین بار پای به قله رفیع و سربلند اورست نهاده است، دیدار کنند. او پیش از آنکه به این کار مهم و خطرناک و پرافتخار دست بزند، در یکی از رستوران های شهر خدمت می کرد. او که به همراه «ادموند هیلاری» کوهنوردی از نیوزلند، خود را به قله اورست رساند، نخستین مرد آسیایی بود که این افتخار بزرگ و جاودان را بدست آورد. خانه تنسینگ در بلندترین نقطه شهر، به سمت کوه های هیمالیا و قله اورست قرار گرفته بود که او بتواند منظره پرعظمت و خیره کننده هیمالیا را تماشا کند.

تنسینگِ چهل و پنج ساله که از شادابی به جوانان بیست و دو ساله! می مانست، زبان انگلیسی را درست نمی دانست اما بسیار خون گرم و معاشرتی بود و با همان زبان ناقص، به آنها خوشامد گفت و از خاطرات تلخ و شیرین کوهنوردی ها و صعودش به اورست، حکایت ها گفت، سپس توصیه های لازم را به آنان کرد و موفقیت شان را خواستار شد.

- شرپا تنسینگ، اولین فاتح شجاع قله اورست، با چهره ای بشاش از آنان پذیرایی کرده و گفت که آنها نخستین ایرانیانی هستند که عزم صعود به کوه های هیمالیا را دارند -

برادران امیدوار، دو نفر راهنمای ورزیده و مجرب استخدام کرده و همگی به وسیله قاطرها به سمت دامنه ارتفاعات به راه افتادند. برای رسیدن به دامنه هیمالیا و درواقع بارگاه اول، می بایست از میان جنگل های خطرناک و باتلاقی شکل عبور می کردند. قاطرها که پیش از آن، حمل بارهای کوهنوردان دیگر را تجربه کرده بودند، قادر بودند بار و تجهیزات را به خوبی تحمل کنند. هرچه جلوتر می رفتند، جنگل انبوه تر و مخوف تر می شد. بر اثر گازهایی که از باتلاق ها برمی خاست و به سبب تعرق شبانه درختان و میزان بالای گاز کربنیک، نفس هاشان بریده بریده، سرگیجه و حالت تهوع شدیدی را متحمل شده بودند. در حالی که راهنمایانِ آنها، کاملاً سرحال و بانشاط پیش می رفتند، آنها چندین بار به دلیل تاریکی، به شاخه های محکم و قطور درختان برخورد کرده و از روی قاطرها به زمین پرتاب شدند اما با سماجت و لجبازی برخاستند و راه خود را دنبال کردند؛ حال آنکه نمی دانستند به زودی با مشکل تازه تری روبرو خواهند شد!

همانطور که در باتلاق پیش می رفتند، در پس گردن و بعضی قسمت های بدن و حتی ساق پاهایشان که با نوعی چکمه پوشیده شده بود، سوزش و ناراحتی عجیبی احساس کردند. برای درک علت سوزش، هرکدام دستی بر چهره و گردن خود کشیدند و حس کردند که ماده نرم و لزجی به انگشتانشان می خورد! سریع چراغ قوه ها را روشن کردند و با حیرت، زالوهای متعددی را دیدند که در حال نوش جان کردنِ خونشان بوده و چاق و پروار گشته بودند! در همان باتلاق و روی قاطرها لباس ها را بیرون آورده و دیدند که تا دلتان بخواهد زالو وارد بدنشان شده است. به سرعت یک به یک زالوها را گرفته و دور انداختند، چکمه هایشان مملو از خون شده بود و راهنمایان گفتند اگر دیر متوجه شده بودند احتمالاً بلایی به سرشان می آمد!

به هر جان کندنی بود، از آن جنگل و باتلاق های متعفن، بیرون آمده و طولی نکشید که به دهکده «تاشارین» رسیدند، شام مفصلی نوش جان نموده و سپس همانند درختی که از ریشه قطع شده باشد، افتادند و به خواب رفتند! روز بعد ادامه مسیر دادند؛ این بار قاطرها را رها و چند باربر به استخدام درآوردند. تمامی مردم در مناطق کوهستانی شمال هند، بار را داخل کیسه یا سبد توری شکلی بر پشت و به وسیله نوار بافته شده بر روی پیشانی خود! حمل می کنند و به همین دلیل دارای عضلات بسیار قوی گردن می باشند. 

به مدت دوازده شبانه روز راه سپردند تا سرانجام به جایی رسیدند که قله های پربرف و برافراشته و باشکوه پدیدار شده و چشمانشان را خیره ساخت. به گفته یکی از راهنمایان، طوفان سختی در پیش بود و خطر سقوط بهمن نیز وجود داشت؛ به همین دلیل، آنها به سرعت صعودشان را آغاز کرده تا خود را به جای امنی برسانند و پناه بگیرند. بادِ سرد و تندی همچون تازیانه بر چهره های آنها فرود می آمد و به همراه آن، باران هم شروع به باریدن کرده بود. هرچه پیش می رفتند، زوزه رعب آور گرگ ها، شدت می یافت و آنان را دچار وحشت بیشتری می کرد.

- به سمت ارتفاعات کوه های هیمالیا برای صعود به قله «نورسینگ» -

برای رهایی یافتن از شر طوفان و سقوط احتمالی بهمن، به هر جان کندنی بود، داخل حفره ای شدند که به زحمت می توانست عده ای را پناه دهد، سپس دهانه آن را با چادرها پوشاندند تا جلوی ورود باد سرد را بگیرند. چند دقیقه ای که گذشت، برف شدیدی شروع به ریزش کرد؛ با اینکه آنان در پناهگاه بوده و بهمن نمی توانست بطور مستقیم صدمه ای به آنان وارد کند اما به هرحال خالی از خطر هم نبود!

نیمروز وارد آن غار شده بودند اما به اجبار، شب را هم در آن دخمه به سر بردند. سحرگاهِ فردا با خیالِ خوشِ رهایی از آن دخمه، دیدند که برف ضخیمی دهانه غار را مسدود کرده است؛ اکسیژن هوا هم رو به اتمام بود و احساس زنده به گور شدن! داشتند. همگی کلنگ ها را به دست گرفتند و با برف ها کلنجار رفتند تا حفره ای در آن ایجاد کنند؛ دیگر رمقی نداشتند ولی همه توان و قدرت خود را بکار گرفتند و پس از نیم ساعت تلاش بی وقفه که به اندازه یک قرن گذشته بود! توانستند حفره ای بگشایند، سپس باد سردی که به معنای واقعی کلمه، استخوان سوز بود به داخل دخمه شان نفوذ کرد و بدین ترتیب نفس کشیدن برایشان آسان تر شد.

نزدیکی های صبح بود که راه خروج کاملاً باز شد، طوفان و کولاک هم به پایان رسیده بود و خورشید دوباره بر همه جا نور می پاشید. سردسته راهنماها نزد عیسی و عبدالله آمد و اظهار کرد که خسته و سرمازده هستند و دیگر آمادگی و تمایلی برای ادامه دادنِ این مسیر ندارند و با نصایحی که عیسی و عبدالله گوش شنوایی برای شنیدنش نداشتند، سعی کرد آنها را هم از ادامه دادن، منصرف کند اما نخستین واکنش برادران امیدوار، ادامه صعود به سمت قله بود بنابراین، با وسایل ضروری و عزم و اراده ای استوارتر، به راه خویش ادامه دادند.

 باید خود را به قله «نورسینگ» می رساندند، راه دارای شیب تندی بود و به ناچار باید از طناب استفاده کرده و یکدیگر را حمایت می کردند، این راهِ دشوار تا شب هنگام ادامه داشت و چون صعود در شب امکانپذیر نبود، در پانصد متری فراز قله، در گردنه هولناک زیر قله نورسینگ چادر خود را برافراشتند. بامداد، طوفان شدیدی آغاز شد و باد سخت و کشنده ای می وزید، چون پانصد متر صعود در آن شرایط، بسیار دشوار بود، این کار تا نزدیک ظهر به طول انجامید و خوشبختانه آن موقع، طوفان هم از تلاش افتاد.

- در راه رسیدن به قله نورسینگ در سلسله جبال کوه های هیمالیا، در ارتفاع 4200 متری، شب را داخل چادر به صبح رساندند - 

سرانجام در ساعت دوازده ظهر روز پنجم آوریل 1955 یعنی پانزدهم فروردین ماه 1334 به قله نورسینگ واقع در ارتفاع 5500 متری رسیدند و همدیگر را با حس غروری وصف ناپذیر در آغوش فشردند. تا صدها مایل مسافت را در افق دوردست به تماشا نشستند و به خود بالیدند. عیسی و عبدالله امیدوار، دو پرچم و یک یادداشت با نام و نشان خود را در جعبه چراغ پریموس جای داده و به عنوان اولین گروه ایرانی، آنها را بر فراز قله نورسینگ، یکی از قلل هیمالیا، بجا گذاشتند!

 

ادامه دارد...

 


+ اینها فقط خلاصه ای است از آنچه هم اکنون در کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می خوانم؛ تمام تلاشم این است که برداشت های شخصی ام از محتوای کتاب را منعکس نکنم.

+ عکس ها توسط من از تصاویر داخل خود کتاب گرفته شده است.