1. دلا ز معرکۀ محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز

تو راست معجزه در کف، ز ساحران مَهَراس
عصا بیفکن و از بیم اژدها مگریز

تو موج غیرت و عزمی، ز بحر بیم مدار
حذر ز غرش طوفان مکن، ز جا مگریز*

2. حتی «نه»هایی که در برابر پیشنهاداتم میاری، برام دلنشین و کاملاً قابل‌قبولند. پشت هر «نه»ای که میگی کلی استدلال و منطق نشسته که به چشمِ احساسات من نیومده و نمیاد! بیشتر از این هم از یه «تکیه‌گاه» انتظاری نیست، آقای یار! البته گاهی هم شده که در برابر مخالفت‌هات، سعی کنم با توجیه و دلیل و برهان راضی‌ت کنم ولی از حق نگذریم، گاهی مخالفت‌هات بدجوری به دلم میشینه! :)

3. تازگی‌ها به‌خاطر یه مسئله و دعوایی بین مهنام و مهیاد، آقای یار یه محدودیت‌هایی مربوط به بازی‌های کامپیوتری موردعلاقه‌شون اِعمال کرد و قوانین جدیدی هم وضع کرد! حالا مجبورن به اَشکال دیگه‌ای اوقات فراغت‌شون رو بگذرونن و کمی بیشتر تعامل درست با همدیگه رو یاد بگیرن :) اون قوانینِ وضع‌شده هم باعث شده که به‌جای اینکه «بخورن و بخوابن و من پشت‌سرشون کم‌وکاستی‌ها رو اصلاح و جبران کنم!» مسئولیت‌پذیرتر بار بیان و همکاری‌شون توی کارهای مربوط به خودشون و خونه بیشتر بشه!

همیشه به آشپزی علاقه داشت، مهنام رو میگم. اغلب تا جایی که می‌شد ازش می‌خواستم توی کارهای آشپزی کمکم کنه، ولی هیچ‌وقت این‌طور نبود که به‌طور جدی و خودش به‌تنهایی یه غذایی رو درست کنه. توی این دو سه روزی که مدارس مجازی بودن و اوقات فراغت بیشتر بود و قوانینِ جدیدِ خونه هم دست و پاشون رو بسته بود :) چندباری ازش خواستم به‌تنهایی یک‌سری کارها رو انجام بده، از خردکردن صیفی‌ها و سبزیجات گرفته تا سرخ‌کردن و تفت‌دادن و درنهایت هم دیروز ماکارونی با سبزیجات و بدون گوشت دستپخت مهنام رو خوردیم و به‌عنوان اولین غذای رسمی‌ش خیلی عالی بود :) پیچیدن سمبوسه رو هم یاد گرفته و یه ظرف پر از مواد کوکوسیب‌زمینی رو بهش بدی قشنگ و یکدست سرخ‌شون می‌کنه :) یه دفترچه آورده و می‌خواد چیزهایی که یاد گرفته و می‌خواد یاد بگیره رو توش بنویسه. خیلی ذوق داره و دوست داره مواقعی که به‌خاطر پروژه‌های کاری سرم شلوغه، همه‌چیز رو به خودش بسپرم و خودش غذا رو آماده کنه :) حس می‌کنم با این کار ارتباط بین‌مون هم داره بهتر و بهتر میشه چون داریم یه کار موردعلاقه‌اش رو مشترکاً انجام میدیم. منم از خداخواسته یه کمک‌دست پیدا کردم😁 زیاد با ظرف‌شستن جور نیست و ازش خوشش نمیاد؛ اگر اونم یاد بگیره یا حداقل چیدن ظرف‌ها توی ماشین‌ظرفشویی رو بلد بشه، دیگه نورعلی‌نوره! نههههه حالا اونقدرام مامان بدجنسی نیستم🤭

4. مجازی‌شدن بچه‌ها گرچه اصلاً ایده‌آل نیست و کلی آسیب داره، ولی خداروشکر تا الان زیاد چالش نداشتم باهاشون و هردوشون خودجوش کاراشون رو انجام میدن بدون درگیریِ من...

5. غصه‌ی خانواده‌ام رو می‌خورم؛ غصه‌ی خانواده‌ی آقای یار رو می‌خورم؛ کاش کاری جز غصه‌خوردن از دستم برمیومد؛ دعاهایی هست که سال‌هاست کلمه به کلمه‌شون رو از برم و بیان‌‌کردن‌شون، فکر قبلی نمی‌خواد؛ دعاهایی که برآورده نشدند و جاشون رو به دعاهای جدید ندادند... گرچه سعی می‌کنم هیچ‌وقت ناامید نشم، ولی شیطون که بیکار نمیشینه!

6. یه زمانی فکر می‌کردم به بعضی چیزها، بعضی شرایط یا بعضی افراد اون‌قدر وابسته‌ام که سخته دل‌کندن ازشون! (البته منظورم غیر از اعضای خانواده است) ولی بعد دیدم من آدم دلبستگی‌های عمیق نیستم؛ شاید مدتی دلتنگ بشم ولی از پا نمیفتم؛ همیشه‌ی زندگیم همین بوده انگار... زندگی شرایط بعضاً پیچیده و غیرمنتظره‌ای رو با مهره‌هاش روبروم قرار داده و گفته حالا نوبت توئه، بپّا کیش و مات نشی! بعد من موندم و مهره‌هایی که به‌ظاهر در برابر مهره‌های زندگی ضعیف‌ترن و امــــــــــــید...


* قسمتی از سروده‌ی رهبر انقلاب (مدظله العالی)

بعضی دردها را هرچقدر هم مرهم بگذاری، انگار فراموش‌شدنی نیستند، به تلنگری، به روضه‌ای، به بویی، به خاطره‌ای، به منظره‌ای، به آهنگی... یادت می‌آید؛ نه مثل همان بار اول بلکه هربار سخت‌تر از بار اول و سخت‌تر از بارهای بعد از بار اول، می‌شکنی...

تابحال شده دردی را تجربه کرده باشید که در لحظه تمام‌تان کند و درعین‌حال شیرین‌تر از آن درد را تجربه نکرده باشید؟! 

تو برایم اینگونه درد را معنا کردی...

من هیچ‌وقت به آن آرامشِ قبل از رفتنت، برنگشتم... حالا ترسیده‌تر و خمیده‌تر و محافظه‌کارتر از همیشه‌ام...

عزیزکم، وسط این‌همه دردِ جورواجور که از سر و کولم بالا می‌رود، میان این‌همه دل‌نگرانی و استیصال و چه‌کنم چه‌کنم، میان مریض‌داری‌ها و مریض‌بودن‌ها، با یادآوریِ آخرین شبی که خیالِ شیرینی بود داشتنت و نمی‌دانستم که پر کشیده‌ای، دردی شیرین را به رگ‌هایم تزریق کردی...

می‌دونی؟! من بهش به چشم یه چالش گنده که باید به‌سختی از پسش بربیام، نگاه نمی‌کنم! این یه فرصته، یه مهلته که از خدا گرفتم برای جبران احیاناً کم‌وکاستی‌هایی که از قبل، توی رابطه‌ام با مهنامِ به‌نوجوانی‌رسیده به‌وجود اومده...

این روزها به‌شدت حساس‌تر شده؛ برخلاف سال‌های گذشته، ارتباط خوبی بین او و معلمش شکل نگرفته و بعضی روزها، طرفای ظهر، بدو ورود به خونه، وقتی کیف و وسایلش رو از دستش می‌گیرم تا بیاد داخل، توی چشماش استیصال و سرگردونی رو می‌خونم...

سعی می‌کنم خودم رو برای شنیدنِ تعریف‌های بی‌پایانش از وقایع مدرسه، مشتاق نشون بدم و با پرسیدن سؤالاتی مابین حرفاش مطمئنش کنم از اینکه مسئله‌ی موردنظرش برام مهمه...

گاهی ماجرا به‌شدت احساسی میشه و گوله‌گوله اشکه که از چشم‌هاش می‌چکه و دل‌آشوبم می‌کنه حتی اگر مطمئن باشم طبق‌معمول از یه پر کاه، کوهِ دماوند ساخته!! 

سعی می‌کنم بشنوم و براش از روزهای تحصیلِ خودم مثال‌های عینی بیارم. مثال‌هایی که اغراق‌آمیز یا تاریخ‌گذشته نباشه، بلکه برای او قابل‌درک و ملموس باشه. با علاقه گوش میده خداروشکر و کم‌کم به چشمم می‌بینم که داره آتیشش می‌خوابه... یهو متوجه میشم که حالش از اون قیل‌وقال و جنجال اولیه برگشته و آروم گرفته؛ خودش هم اقرار می‌کنه و میگه «حرفام رو که می‌زنم انگار خالی میشم؛ مامان تو که میگی مهم نیست یا برام توضیح می‌دی انگار واقعاً می‌فهمم مهم نبوده...»

درسته که دارم به‌وضوح می‌بینم اخلاق و رفتارش تغییر پیدا کرده، کم‌صبر و عجول و خودرأی شده، با معلمش گاهاً به مشکل می‌خوره و بعضی‌وقت‌ها هم اتفاقاً حق داره ناراحت باشه، از اذیت‌کردن برادرش گاهی لذت می‌بره و بیخودی دعوا راه میندازه، گاهی حرفم رو گوش‌ نمیده و کار خودش رو می‌کنه ولی...

ولی من بهش به چشم یه چالش گنده که باید به‌سختی از پسش بربیام، نگاه نمی‌کنم! این یه فرصته، یه مهلته که از خدا گرفتم برای جبران احیاناً کم‌وکاستی‌هایی که از قبل، توی رابطه‌ام با مهنامِ به نوجوانی‌رسیده به‌وجود اومده...

من باید از این مهلتِ‌داده‌شده که همیشگی هم نیست، به‌خوبی استفاده کنم...

احساس می‌کنم هرچند کج‌وکوله، ولی می‌تونم شکاف‌های این رابطه رو، تا حدی و نه کاملاً، ترمیم کنم؛ می‌دونم که هیچ‌چیزی کامل نیست پس انتظار زیادی از خودم به‌عنوان مادر ندارم...


+ تعمیم بدیم به همه‌ی گرفتاری‌ها، چالش‌ها و اندوه‌هایی که عزیزان‌مون باهاش روبرو میشن؛ میشه بهش به چشم یه فرصت و مهلت برای نزدیک‌تر شدن و جبران کاستی‌های گذشته نگاه کرد.

+ هر روز توی سرم پر از پاراگراف‌هاییه که اینتر می‌زنم و می‌رم سطر بعدی و بازم می‌نویسم از روزهایی که دارن می‌گذرن ولی کم پیش میاد، مجالی برای ثبت‌شون در اینجا پیدا کنم...

این روزها مدام دلم می‌خواد بنویسم ولی دچار سندرومِ «نمیدونم از چی بنویسمِ» مزمنی شدم و دوره‌اش هم به سر نمیاد تا دوباره نوشتن رو از سر بگیرم... بالاخره یه جوری باید شروع کنم...

دیروز چندتا از فیلم‌های بچه‌ها رو وقتی که کوچولو بودن، باهم نشستیم و تماشا کردیم؛ هر دوشون از ادا و اطوار و طرز حرف‌زدنشون توی فیلم‌ها غش‌غش خندیدن و دوست دارن باز هم از این فیلم‌ها براشون بذارم :)

چقدر زود بزرگ شدن! انگار همین دیروز بود... امکان نداشت هر کاری که مهنام می‌کنه، مهیاد پشت‌سرش تقلید نکنه ازش! لحظات قشنگی ثبت شده و آدم از دیدنشون سیر نمیشه...

خداروشکر حداقل این عکس‌ها و فیلم‌ها هست؛ وگرنه حافظه‌ی ضعیف ما آدم‌ها رو ولش کنی دلش می‌خواد هیچ‌چیزی رو توی خودش نگه نداره! والا... حالا غم و غصه باشه، چرا... موبه‌مو و با جزئیات دقیق ثبت می‌کنه‌ها ولی لحظات خوش مخصوصاً خاطرات طفولیت بچه‌ها رو یکی‌درمیون!!!

مهیاد وسط فیلم، روشو می‌کنه به مهنام و میگه: «داداش چقدر اون‌موقع‌ها باهم جون‌‌جونی بودیم! الان دیگه اون‌طوری نیستیم!» بهش میگم روابط آدم‌ها همیشه یکجور باقی نمی‌مونه، اون‌موقع تو کوچیک بودی، نیازها و شرایطت فرق داشت، حرف‌شنوی‌ات از برادر بزرگترت بیشتر بود، او هم مراعات کوچولوبودنت رو می‌کرد و نیازش به بازی و سرگرمی نزدیک به نیازهای تو بود برای همین هم لحظاتِ باهم‌بودنتون شاید تنش کمتری داشت! مثال رابطه‌ی خودم با خواهرم رو می‌زنم براش، ولی توی دلم فکر می‌کنم آره حق داره حسرت بخوره برای رابطه‌ای که با برادرش داشته؛ روابط گاهی اونقدر ساده و قشنگن که آدم دلش می‌خواد فریزشون کنه همون‌طوری بمونن و دستخوش تغییر و گذرزمان و تحول نشن!

مهنام داره وارد دوره‌ی نوجوانی میشه و خبری از «مراعاتِ حالِ دیگران رو کردن» توی وجودش نیست؛ فقط خودش رو می‌بینه و کاملاً تغییر کرده؛ مهیاد هم اون پوسته‌ی «تقلیدکارِ حرف‌گوش‌کنِ صرف» رو دیگه درآورده و مستقل‌تر عمل می‌کنه...

الان تضاد منافع پیدا کردن :) تضاد علاقمندی :) تضاد تفکر :) تضاد سلیقه :) و.....

البته می‌دونم دخالت ما والدین توی روابط خواهرها و برادرها هم بدجوری این روابط رو تحت‌تأثیر قرار میده... خیلی سعی می‌کنم دخالت نکنم ولی گاهی اجتناب‌ناپذیر میشه؛ فکر می‌کنم عادت شده برام و این خیلی خیلی بده...

صبحی غرانگیز!

صبح که ساعت زنگ می‌زند هنوز دلم می‌خواهد قدری بیشتر بخوابم و در دلم غرغر می‌کنم که چقدر زود صبح شد! به جان‌کندن، کابل و اتصالاتم را از خواب گرانِ صبح دانه‌دانه جدا می‌کنم و کورمال‌کورمال خودم را به دستشویی می‌رسانم؛ نماز را که خواندم، سریع باید خودم را به آشپزخانه برسانم.

اگر نانِ مناسبِ لقمه‌گرفتن نداشته باشیم در دلم به آقای یار غر می‌زنم که شب‌ها چرا زودتر نمی‌آید تا بتواند نان بگیرد و یا چرا اصلاً یک نانوایی لواشی سرِ کوچه‌مان نیست تا هروقت دلمان خواست نان لواش داشته باشیم!

شروع می‌کنم به لقمه‌گرفتن برای تغذیه‌ی مدرسه‌ی بچه‌ها؛ یک نگاهم به ساعت و یک نگاهم به لقمه‌هاست که کج و معوج نباشند و احیاناً عسل یا مربا ازشان چکه نکند یا مثلاً سبزی بیرون نزده باشد؛ چقدرم حساسم به این چیزها!

نزدیکِ بیدارکردنِ بچه‌ها که می‌رسد، فکر می‌کنم بهتر بود یک کپی از خودم داشتم چون یا باید بالاسرِ مهنام آنقدر صدا بزنم که بیدار شود یا به ترفندِ برداشتنِ پتو از روی مهیاد سعی کنم لااقل کمی در جایش تکان بخورد تا امیدوار شوم بیدار است!

غرغرم بلند است برای زود جنبیدنشان که مبادا دیر شود ولی هر چه از من اصرار است، از آن‌ها انکار است و خواب به این راحتی دست از سرِ مبارکشان برنمی‌دارد! اینجاست که کفری می‌شوم و شاید به کمک صدای بلندم از جا بلندشان کنم!

بالاخره یک‌جوری با کمکِ من صبحانه می‌خورند و آماده می‌شوند! موقع رفتن، دمِ در، مهیاد مدام می‌خواهد در آغوشش بگیرم ولی حواسم بیشتر به صدای بوق سرویس است تا نیاز او؛ یا به‌جای اینکه یک دلِ سیر به چهره‌ی مهنام نگاه کنم و به دلگرمی از او خداحافظی کنم، چشمم به کفش‌های خاکی‌اش است و غر می‌زنم که «زشته، کفشاتو پاک کن!» 

مهنام طبق‌معمول که برای پوشیدنِ کفشش بیرون می‌رود، یادش می‌رود کیفش را بردارد یا مهیاد از یاد برده که سویشرتش را بپوشد؛ وای دوباره باید برگردم داخل اتاق‌ها و کیفِ این‌یکی و سویشرتِ آن‌یکی را بیاورم و بلند بگویم: «چرا هر روز یادتون میره؟!»

در را که پشت‌سرشان می‌بندم، نفس عمیقی می‌کشم؛ بدجنس اگر باشم باید بگویم نفس راحتی می‌کشم؛ لااقل تا ظهر صدایی در سرم نیست. اما حتی وقتی رفته‌اند هم درست و حسابی زمانم برای خودم نیست چون هر گوشه‌‌ی خانه را که نگاه کنی، آثاری از آماده‌شدن و بیرون‌رفتنِ بچه‌ها می‌بینی! خانه‌مان به خانه‌ی جنگ‌زده‌ای می‌ماند که باید کار آواربرداری‌اش را هرچه‌زودتر و به‌تنهایی به‌عهده بگیرم!


صبحی دل‌انگیز!

صبح بعد از بیدار شدنم به تلنگرِ زنگ ساعت، می‌آیم کنار پنجره و نارنجیِ دم‌دمای طلوع را خیره نگاه می‌کنم؛ خدا را شکر می‌کنم که نیمه‌ی دوم سال زودبیدارشدن می‌تواند برنامه‌ی همیشگی‌ام باشد. صورتم را که می‌شویم تقریباً سرحال می‌شوم و بعد از نماز چون می‌دانم که زمان دارم با آرامش به آشپزخانه می‌روم.

در لقمه‌گرفتن توانایی خوبی دارم؛ معمولاً از بدقلق‌ترین نان‌ها، لقمه‌های باکیفیتی می‌گیرم و به‌نوعی حریف همه‌ جور نانی هستم پس باکی نیست اگر گاهی هم با نان سنگک لقمه بگیرم؛ می‌دانم که بچه‌ها غر نمی‌زنند چون بلدم با نان سنگک چه کنم که لقمه‌اش قابل‌جویدن باشد!

مهنام می‌گوید اگر قبل از سررسیدنِ زمان بیداری‌اش چند باری صدایش بزنم و او زمان داشته باشد که پنج یا ده دقیقه‌ای چرتِ آخر را بزند، بهتر و سریع‌تر بیدار می‌شود. این ترفند را بکار گرفته‌ام و می‌بینم چالش کمتری با او دارم. سعی می‌کنم مهیاد را هم قدری زودتر، قبل از اینکه به دقایق بحرانی برسد، بیدار کنم؛ می‌گوید: «مامان، ده دقیقه!» و من قبول می‌کنم. چقدر هم بهشان کیف می‌دهد آن ده دقیقه‌هایی که برای خواب مهلت می‌گیرند!

هر روز بلااسثناء معجون آبجوش، عسل، آبلیمو را برایشان درست می‌کنم؛ امیدوارم امسال این ترفندم به تقویت سیستم ایمنی‌شان کمک کند و قوی‌تر به جنگ بیماری‌های اجتناب‌ناپذیر بروند. 

سال گذشته، وقتی بچه‌ها را از دمِ در راهی می‌کردم؛ باید سریع می‌آمدم توی بالکن تا مهیاد از پایین من را ببیند. گاهی که به سرِ کوچه چشم می‌دوختم تا ببینم سرویس کِی می‌آید، بلند صدایم می‌زد تا نگاهم را فقط به او بدوزم و دست‌تکان‌دادن‌های بی‌پایانش را پاسخ دهم؛ گهگاه نظر افراد رهگذر یا بچه‌های منتظرِ سرویسِ توی کوچه به سمت بالا جلب می‌شد که ببینند فرد موردنظرِ مهیاد چه‌کسی و کجاست!🥴 بعد من بودم و بال‌بال‌زدن‌هایم برای تشویقِ مهیاد به سکوت!

گاهی هم وقتی سوار سرویس می‌شد، سرش را آنقدر کج می‌کرد که بتواند در آخرین لحظات، از داخل ماشین، من را در بالکن ببیند و برایم دست تکان دهد!!

امسال اما یادش نیست که پارسال همچین برنامه‌ای بود؛ من هم به یادش نیاوردم اما خودم انگار هنوز از سرم نیفتاده! به‌محض راهی‌کردنشان سریع چادرم را سر می‌کشم و خودم را به بالکن می‌رسانم، خنکای اول صبحِ پاییزی که هنوز آفتاب شکستش نداده، به صورتم می‌خورد؛ قاب کوه و درخت و آسمان و گاهی هم ابر را در برابرم می‌بینم و شاداب می‌شوم؛ مهنام و مهیاد نمی‌دانند من از آن بالا نگاهشان می‌کنم؛ قربان‌صدقه‌شان می‌روم؛ برایشان حمد و ذکر آیت‌الله بهجت را مابین دو صلوات می‌خوانم و برمی‌گردم داخل خانه‌‌ای خالی از حضورشان و پر از سکوت... 


+ به این قاب میشه با دو عینک متفاوت نگاه کرد؛ هرچند سعی می‌کنم صبحم همیشه دل‌انگیز باشه اما صادقانه بیشتر اوقات مخلوطی از دل‌انگیزها و غرانگیزها رو زندگی می‌کنم... اما به‌وضوح می‌بینم هم خودم و هم بچه‌ها امسال داریم بهتر پیش می‌ریم :)

+ الحمدلله

شِکَر را در لیوان چایش آنقدر پُرسروصدا به‌هم می‌زند که کفری می‌شوم ولی به روی خودم نمی‌آورم. عادت دارد؛ کار همیشگی‌اش است. به‌جای غرولند‌کردن، نفس عمیقی می‌کشم تا سرِ صبحی شِکَرِ چایی، اوقاتم و اوقاتش را تلخ نکند! 

عطر چای و نان سنگک و پنیر محلی معجون تمام‌عیاری‌ست برای مست‌کردنت...

موقع صبحانه حرف از گران‌کردنِ یکهوییِ نان سنگکِ سرِ کوچه‌مان است؛ کاش لااقل گران که می‌کرد، کیفیتش هم بیشتر می‌شد! اما نه، گویی خیالِ باطلی‌ست؛ یک جایش خمیر است و جای دیگر سوخته! 

می‌گویم: «من که نمی‌تونم با شاطر بگومگو کنم راجع به قیمت و کیفیت؛ خودت باید بری کد نونوایی رو هم گیر بیاری؛ شاید با ثبت شکایت بشه کاری کرد!»

سکوت کرده اما چهره‌اش داد می‌زند که این کارها بی‌فایده‌ست. زیرلب می‌گویم: «فکر کن تیریه توی تاریکی...»

گوشه‌ی دندانِ شیشمِ او شکسته؛ حالا هر چه می‌خورد، دستش می‌رود سمت لُپش؛ به‌قول خودش کیفیت زندگی‌اش دوباره آمده پایین!

می‌گویم: «به‌فکر باش نکنه یهو اذیتت کنه؟!»

می‌گوید: «همین الانم اذیته دیگه؛ این ماه اونقدر وضعیتِ مالی خرابه که نمی‌تونم جُم بخورم!»

لبخند تلخی می‌زنم و دیگر ادامه نمی‌دهم... در دل می‌گویم: «اولین ماه با این وضعیت نیست، آخرینش هم نخواهد بود...» و به‌وضوح صدای شکستنِ چیزی را در درونم می‌شنوم و می‌دانم که او حالش بدتر از من است...

همین‌طور که لیوان‌ها و بشقاب‌های کثیف را داخل سینک می‌گذارم؛ به ناهار فکر می‌کنم؛ ناهاری که هم مفید باشد هم اقتصادی...

قبل از اینکه دستش را روی شانه‌ام بگذارد، بوی عطرش به مشامم می‌دود: «من دارم می‌رم خانم؛ کاری نداری؟!»

برمی‌گردم و با لبخند نگاهش می‌کنم؛ به رویم می‌خندد، بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌نشاند و می‌رود سمت درِ ورودی...

توی آینه موهایش را مرتب می‌کند؛ من چشم از او برنمی‌دارم و در دل «لاحول‌ولاقوه‌الابالله» می‌خوانم و به سمتش فوت می‌کنم...

از لای در نگاهش می‌کنم، «خداحافظی»اش را به‌گرمی و لبخند حواله‌ام می‌کند؛ می‌گویم: «خدا عزت و قوت و برکت بهت بده...» و پشت در خانه محو می‌شود...


+ داستانکی از لابلای واقعیت‌هایی آمیخته به تخیل یا شاید هم تخیلاتی آمیخته به واقعیت!

بحمدلله ورزش رو از سر گرفتم؛ هرچند گاهی دلم می‌خواد از زیرش در برم و توجیه و بهانه‌ای پیدا کنم برای نرفتن، اما موقتیه و دوست دارم دوباره انرژی و نشاطی رو که ورزش نصیبم می‌کنه، تجربه کنم! 

البته ناگفته نمونه که بعد از جلسه‌ی پیش که بعد از حدود چهارماه می‌رفتم ورزش، چنان بدن‌دردی نصیبم شد که بیا و ببین! :) تا دو روز بعدش قشنگ تموم ماهیچه‌هام قفل شده بودن! ولی این یه دردیه که بودنش رو دوست دارم چون به‌قول استاد اگر درست ورزش کرده باشم، روز بعدش ماهیچه‌درد می‌گیرم که بسیار مفیده و مسبب سلامتی و عامل پیشگیری از دردهای اجتناب‌ناپذیرِ سنین بالا، ولی اگر درست و صحیح نباشه ورزشم، یا دردی ندارم و یا از نوع مخربش یعنی استخوان‌درد میاد سراغم...

دارم فکر می‌کنم زندگی هم همینه‌ها، هروقت درست زندگی کردی، دردهای شیرینی سراغت میان؛ هرچند به‌سختی تحمل‌شون می‌کنی ولی تاب و توانش هست و پشتش پر از رشد و بالندگیه؛ وگرنه یا بدون‌درد می‌گذره که هیچ رشدی به همراه نداره و یا دردهایی نصیبت می‌شن که نه‌تنها فایده‌ای ندارن بلکه مخرب هم هستن...

خدایا همیشه از این دردهای پر از رشد نصیب‌مون کن :))

دروغ چرا؟! دلهره داشتم و دلم آشوب بود؛ می‌ترسیدم اتفاقی بیفتد! ولی به روی خودم هم نمی‌آوردم، همزمان هم هیجان و امید و نشاطی غیرقابل‌وصف را ته قلبم حس می‌کردم که همه‌جوره توی گوشم نجوا می‌کرد «هرطور شده خودت رو برسون!»...

اولش فکر کردم می‌خواهد با مهنام تنها برود و بگوید تو به‌خاطر مراقبت از مهیاد بمان خانه؛ گفتم من هم دلم می‌خواهد بیایم...

و باهم تدبیری اندیشیدیم و بدون بردنِ مهیاد که بعد از جراحی بهتر بود در جمعیت و شلوغی نباشد، باهم در نمازجمعه‌ی نصر شرکت کردیم...

به همراه هم‌محله‌ای‌ها با اتوبوسی که مسجد تدارک دیده بود، راهی شدیم؛ وسط اتوبوس زهواردررفته ایستادیم و تا خود مصلی توی ترافیک تلوتلو خوردیم :) ولی اصلاً خسته نشدیم...

وسط بزرگراه شهید سلیمانی جا گیرم آمد، زیر برق آفتابی که سوزان بود، با دلی که دیگر دلهره نداشت و قلبی که محکم پشت‌سر مقتدایش تکبیر می‌گفت...


+ اولین‌باری بود که دلم می‌خواست زبان عربی می‌دانستم و خطبه‌ی دوم ایشان را می‌فهمیدم...

+ تا کور شود هر آنکه نتواند دید...

۱. آخیش :) چقدر حس اقتدار دلچسبه، نه؟! :) اصلاً یه حسیه که فقط هرکسی که تجربه‌اش کنه، می‌تونه بفهمه توضیحش با کلمات چقدر سخته :) هرچند تا پاکسازیِ کاملِ اون منحوس از روی نقشه‌ی جغرافیا، دلمون به‌طور کامل خنک نمیشه، ولی وزیدنِ نسیمِ خنکِ «وعده‌های صادق» به سمت آتیش توی دلمون هم کلی از هرمِ حرارت این داغ کم می‌کنه...

۲. بعضی‌ها رو واقعاً نمی‌فهمم! میرید توی صف دور و دراز  بنزین، واسه‌ی چی؟! خب حالا یه باکم پر کردید؛ بعدش چی؟! با اون یه باک کجای دنیا رو بهتون میدن؟! نه واقعاً! خب بگید شاید ما هم قانع شدیم و همراه شما اومدیم توی صف! پاسخ کوبنده از طرف ما بوده بزرگواران، حالا زوده برید توی لاک دفاعی!! 

۳. اسامی جدیدی برای نام وبلاگی بچه‌ها انتخاب کردم؛ بزرگتره (مهنام) و کوچیکتره (مهیاد)؛ امیدوارم دیگه تغییرشون ندم :)

۴. امسال از هر دو معلم مهنام و مهیاد انرژی خوبی گرفتم فعلاً؛ هرچند هر دو معلم به‌شدت سخت‌گیر و منضبط هستن🥴 ولی تجربه‌ی زیادشون باعث میشه سختیِ سخت‌گیری‌هاشون رو بتونم راحت‌تر تحمل کنم؛ البته که یکم سخت‌گیری و نه زیادش! برای منظم و قانونمند باراومدنِ بچه‌ها واقعاً لازمه! خدا کنه سختی‌های بی‌تجربگیِ معلم پارسالِ مهیاد رو بشوره و ببره؛ چقدر حرص خوردم پارسال... بماند...

۵. پروژه‌ی کاریم رو به‌‌خاطر عمل جراحیِ مهیاد کنسل کردم؛ دیدم هیچ‌جوره استرس سررسیدنِ ددلاینش رو توی این آشفته‌بازارِ مراقبت‌های بعد از عمل و رسیدگی و وقت‌گذاشتن برای درس و مشق بچه‌ها نمی‌تونم تاب بیارم و عطای حقوق ناچیزش رو به لقاش بخشیدم🙄 البته همونم وسط این کف‌گیرهایی که داریم به تهِ دیگ می‌زنیم غنیمت بود، اما روزی‌رسون خداست و خیالم راحته :) عوضش حالا که کاری دستم نیست، شاید بتونم برای ورزشم برنامه‌ریزی کنم که خیلی‌وقته از روزمرگی‌هام کنار رفته :)

۶. یکی از فواید فصل پاییز برای من نظم‌گرفتنِ انجام کارها و زمان خواب و بیداری‌هاست؛ مدرسه‌رفتنِ بچه‌ها باعث میشه روزم از حدودای ۵.۳۰ صبح آغاز بشه و با اینکه روز کوتاهه ولی زمان برکت پیدا می‌کنه؛ توی زمونه‌‌ای که زمان به‌شدت بی‌برکته این خودش یه نعمت بزرگه؛ این مورد از فصل پاییز بسیار بسیار برام دل‌انگیزه :)

۷. هیچی دیگه؛ فقط الحمدلله :)

دلی که برندارد چشم از آن دلخواه، پیروز است
قدم تا پایمردی می‌کند در راه پیروز است

زمان پلکی زد و بانگ رحیل آمد سواران را
هر آن کس زنده شد زین فرصت کوتاه، پیروز است

به جز صبح وصال دوست، فتحی نیست در عالم
دلت گر شعله‌ور شد در شهادتگاه، پیروز است

بکش ما را، که ما را زنده‌تر کرده است مرگ آری
بترس از داغ غزه، اشک لبنان، آه پیروز است

جهان روشن شد از نور شهادت، جاء نصرالله
که باشم من؟! خدا فرموده حزب‌الله پیروز است

 

+ شعر از نغمه مستشارنظامی

مؤمن واقعی که نیستم قطعاً، نیمچه ایمانی هم که هست، گاهی اوقات سرِ بزنگاه‌های حساس به دادم می‌رسد...

به‌زحمت رشته‌های امیدم را به لطف و رحمت بی‌حدش دانه‌دانه گره می‌زنم؛ شیطان در کمین است و حواسم نباشد دانه‌دانه از هم بازشان می‌کند و من می‌مانم و دریایی از افکار منفی و داستان‌بافی‌های بی‌ته و پر از اتفاقات ناجور که معلوم نیست چگونه اینطور کنار هم مو‌به‌مو و با جزئیات صحنه و نور و افکت چیده شده‌اند؛ انگارنه‌انگار که کارگردان این نمایش جایی دور از چشمم نظاره‌گر حرکات و رفتار و منش من است...

چشم باز می‌کنم؛ وحشت وجودم را می‌گیرد؛ فرار می‌کنم؛ چقدر خوب که آغوش بی‌انتهایش همیشه به رویم گشوده است و پناه امن ابدی‌ست...


چند روز سختی رو گذروندم تا به امروز برسم... پر از فکرای منفی هجوم‌آورنده که دیگه بلد شده بودم چطور از دستشون در برم؛ اما باز هم اگر تنها گیرم می‌آوردن، می‌ریختن روی سرم! چقدر خوبه توی اوج بی‌پناهی، یه پناهی داشته باشی که مطمئن باشی از امن‌بودنش، مطمئن باشی از اینکه هرچی که هست جز خیر و رشد و بالندگی نیست...


+ خداروشکر جراحی فندق کوچک خانه‌مان به خیر و خوبی انجام شد... دیروز و دیشب اینقدر من و آقای یار استرس داشتیم که گاهی بهم می‌گفتیم می‌خوای اصلاً کنسلش کنیم! 

+ ورودی اتاق عمل، سخت بود قورت دادنِ همزمان بغض و خوندن آیه به آیه‌ی سوره‌ی عصر و نصر برای فندق تا پشت‌سرم تکرار کنه؛ خداروشکر که روحیه‌اش خوب بود و این من بودم که باید خودم رو سفت می‌گرفتم که اشکام نریزه نه او...

+ برای سلامتی همه‌ی بچه‌هایی که پاشون به بیمارستان باز میشه و برای صبر و بردباری پدر و مادرهاشون؛ برای کودکان غزه که دلم پرپر میشه براشون و برای دل پدر و مادرهاشون... دعا کنیم

+ الحمدلله علی کل نعمه

روزهای پایانی تابستون عزیز:

 

۱. اومدیم سفر؛ تا قبل از اومدن نمی‌دونستم چقدر به سفر نیاز دارم، حالا می‌فهمم!

 

۲. امواج بر شانه‌ی ساحل آرام می‌گیرند؛ قلب من با شنیدن صدایشان...

 

۳. زیبا‌یی‌های بصری طبیعت حالم رو بهتر می‌کنن و شاید برای روزهای سختِ ادامه! قوی‌ترم کنند...

 

۴. دارم یاد می‌گیرم به خودم احترام بذارم؛ هر دلخوری‌ای ارزش مطرح‌کردن و پشت‌چشم‌نازک‌کردن نداره قطعاً! :)

 

۵. کارهایی که با همکاری خانوادگی انجام میشن عجییییب به دل آدم می‌شینن و دلچسبند :)

 

۶. پارسال این‌موقع‌ها جوانه توی دلم بود، امسال یادش...

 

۷. خدایا شکرت برای همه‌چیز... :)

 


روزهای ابتدایی پاییز دل‌انگیز: 

 

۱. شروع پاییز همیشه برام هیجان‌انگیز بوده؛ هیچ‌وقت ازش بدم نیومده؛ منه درس و مدرسه‌دوست بایدم از بوی ماه مهر مست بشم، نه؟! :) و سال‌ها بعد ماه‌های اول ازدواجم توی پاییز می‌گذره و هر سال سالگردش گرچه فقط و فقط به یادآوری با پیامی و نگاه پرمهری و لبخندی پر از عشق سپری می‌شه، اما باز هم برام دوست‌داشتنی و خاصه...

 

۲. به خودم احترام گذاشتم و راجع به دلخوری‌ها و خودخوری‌هام باهات حرف زدم؛ اینکه میگم احترام گذاشتم یعنی حس کردم اگر خودم رو دوست دارم باید هرطوری هست دست از این گفتگوهای بی‌پایان ذهنی بردارم چون دارم خودم رو آزار میدم و باید به تو که مخاطب واقعیِ من هستی و نه توی خیالاتم و داری حرف‌هام رو می‌شنوی، از حس و حال دلم بگم... جالبه که من فقط حرف زدم و تو شنیدی، راهکاری نداشتی، حتی از من خواستی که بگم چیکار کنی تا مشکلم حل بشه و حالم بهتر، من اما نمی‌دونستم و فقط حس کردم بار بسیار بزرگی رو از روی دوشم برداشتن؛ حتی با اینکه تهش نفهمیدیم چه‌کار باید کرد... با فقط گفتنش، صادقانه گفتنش، صریح و بی‌پرده گفتنش بدون اینکه ثمر و نتیجه‌ی دیگه‌ای حاصل بشه، به طرز معجزه‌آسایی آرامش نصیبم شد... ازت تشکر کردم برای شنیدن حرف‌هام، منتظرم بیای خونه تا ازت معذرت‌خواهی کنم چون به نظرم ناراحتت کردم...

 

۳. پروژه‌ی کاری جدید دستمه و احتمالاً هفته‌ی پیش‌رو به‌خاطر جراحی‌ای که فندق در پیش داره، یه زره فولادین باید به تن کنم برای مراقبت‌های بعدش، خیلی خیلی ذهنم درگیره و متمرکز نمی‌تونم بشم، کارهای خونه هم هست و رسیدگی به درس و مشق بچه‌ها هم اضافه شده؛ کلاً یه کپی از خودم می‌خوام وردستم وایسه و بهم توی کارها دست برسونه!! (چه ازخودراضی‌! هیچ‌کی رو هم جز خودش قبول نداره!😄)


+ ۵۰۰مین پست این وبلاگ :)

۱. سفر با مترو گرچه همیشه برام جذاب و سرگرم‌کننده بوده، ولی خب روبروشدن و چشم‌توچشم‌شدن با انواع و اقسام فرهنگ‌ها و پوشش‌ها و ظاهرها، گاهی آدم رو غم‌زده می‌کنه و به فکر وادار؛ درسته توی دلت پذیرفتی که همشون عضوی از جامعه‌ی تو هستن و به‌هرحال دیدن‌شون و بودن در کنارشون توی بعضی از موقعیت‌ها مثل همین مترو اجتناب‌ناپذیره، ولی هرطوری که فکر می‌کنی نمی‌تونی درک کنی چرا اون دختر با این تزریق‌ها‌ی نابجا، ریخت و قیافه‌ی زیبای خودش رو این‌جوری نابود کرده یا چرا اون پسرِ نوجوون که تازه چند تار مو پشت لبش سبز شده، همچین شعله‌های خشمی رو روی پیشونی و بالای ابروهاش تتو کرده و حتی به بند‌های انگشتش هم رحم نکرده :((

 

۲. وقتی از راه رسید، پکر بود و منم به روی خودم و خودش نیاوردم، آخرشب بهش گفتم: «امشب درست‌وحسابی ندیدمت، یا توو خودت بودی یا توو اتاق!» میگه: «...فکرم مشغوله، بعداً میگم دلیلش رو...» و نمی‌دونه چه آشوبی به دلم می‌ندازه با همین دو تا جمله... پی‌اش رو نگرفتم و صبحش پای تلفن ازش پرسیدم، اونم درست وقتی که توی بیمارستان منتظر نوبتِ دکتر برای فندق بودم... وقتی فهمیدم بهش گفتم: «دلم هزار راه رفت، نگران بدهی‌ها نباش، روزی‌ دست خداست، درست میشه ان‌شاءالله...» اونم درست وقتی که پسربچه‌ای مبتلا به بیماری پروانه‌ای روی ویلچر از جلومون گذشت...

 

۳. از پنجره بیرون رو تماشا می‌کردم، اون بیرون صدای عبور ماشین‌ها و موتورها میاد، صدای زندگی‌ای که با سرعتِ هرچه‌تمام‌تر در جریانه توی یکی از خیابون‌های شلوغ پایتخت؛ ولی اینجا توی یکی از چندین و چند اتاق انتظار درمانگاه بیمارستان، گاهی زندگی جور دیگه‌ای داره رقم می‌خوره، کُند و کش‌اومده که هیچ‌جوره نمی‌گذره! مثلاً این مرد از یکی از روستاهای توابع استان گلستان این‌همه راه رو اومده برای اینکه ان‌شاءالله دکترهای اینجا یه کاری بکنن برای بچه‌ی تشنج‌کرده‌اش؛ یا اون زن از ظاهرش پیداست که از اتباعه، سنی هم نداره انگار و بدن ظریف و کوچولویی داره ولی دخترک ۸-۷ ساله‌‌ی بی‌حالش رو که یکی از پاهاش تا بالای ران آتل و باندپیچی شده، روی دست حمل می‌کنه و مدام پشت پیش‌خونِ منشی میاد و دخترکش رو نشون میده تا بلکه با دیدن شرایطش نوبت زودتری رو بهش بده و او همچنان معذوره و کاری نمی‌تونه براش بکنه؛ اون دختر حدود ۱۰ ساله هم پیداست که مشکل ذهنی داره، مدام با صدای بلند می‌خنده و با خودش حرف می‌زنه و توی راهرو می‌دوئه ولی نگاهش که بهت میفته عمقی نداره... توی مغزم صدایی می‌پیچه، یکی داره بهم تلنگر می‌زنه و میگه: «این‌ها رو ببین! ببین که مشکلات تو در برابر مشکلات لاینحل بعضی‌ها هیچه... حالا باز هم ناشکری و گلایه کن و ناامید باش!»

 

۴. امسال قصد دارم خرید زیادی برای مدرسه‌ی بچه‌ها نکنم؛ بیشترِ اقلامِ لوازم‌التحریر رو از پارسال دارن؛ شاید فقط تک و توک چیزهایی نیاز باشه؛ یکسری دفتر هم پارسال خریدیم و هنوز استفاده نشدن، کیف‌ها هنوز قابل استفاده هستن و با یه شستشو رنگ و لعابشون برمی‌گرده، هرچند خرید برای مدرسه همیشه همراه با ذوق بوده برام و باید دور یکی از دوست‌داشتنی‌هام خط بکشم ولی دارم فکر می‌کنم گاهی خوردنِ کفگیر به تهِ دیگ هم بد نیستا! باعث میشه از منابعت بهترین استفاده رو بکنی و سراغ اسراف نری :)

 

۵. دیگه به خودم که دروغ نمی‌تونم بگم، وقتی اوضاع بر وفق مراد باشه، حرف و درددل خاصی باهات ندارم؛ این‌جور موقع‌ها سلامِ نماز رو که دادم، گاهی به یه سجده‌ی شکر بسنده می‌کنم و گاهی هم نه! ولی کافیه به یه دل‌آشوبگی دچار بشم یا یه گره بیفته توی کلاف زندگی‌مون؛ اون‌وقته که پشت‌بندِ نمازها کمی پای سجاده بیشتر تأمل می‌کنم و قنوت‌ها و سجده‌های آخر نماز رو کش می‌دم و با بغض می‌گذرونم... چه بنده‌ای شدم من برای تو؟!

چند روز متوالی میزبانی کردم...

با اینکه همیشه کار لذت‌بخشی بوده برام و این کار رو با عشق انجام می‌دم، ولی گاهی از چند ساعت روی پا ایستادن و به‌تنهایی آشپزی‌ و تمیزکاری‌ کردن، خسته و له شدم و شب همین که سر به بالش گذاشتم، بیهوش شدم...

امروز صبح مهمان‌ها رو راهی کردیم...

بعد از رفتن‌شون، می‌دونی چی بیشتر از همه خستگیِ این چند روز رو از تنم به در کرد؟! قدردانیِ آقای یار و اینکه فهمیده من چقدر توی این چند روز دست‌تنها بودم و خسته شدم؛ اینکه این کار رو نه وظیفه که لطفی از جانب من تلقی کرده، همین!

اگه آقایون بدونن قدردانیِ کلامی چه تأثیر زیادی توی حس سرزندگی خانوم‌ها داره و متقابلاً حس قدردانی رو در اون‌ها برانگیخته می‌کنه، هیچ‌وقت دست از قدردانی‌های کلامی برنمی‌دارن؛ می‌رن و میان و مدام قدردانی می‌کنن :)))

و زندگی همین‌طوری به‌سادگی و نه به‌پیچیدگی زیبا می‌شود...

موهای روی سرش سپیده ولی هنوز رگه‌هایی از سیاهی رو میشه لابلاشون دید...

وقتی میاد، اکثراً دستش پر از خریده و حتی از چیزهایی که ته دلت می‌خواسته، ولی روت نشده بگی از شهرشون برات بخرن، انگاری که حرف دلت رو خونده باشه، خریده و آورده...

وقتی میاد، به همه‌ی وسایلی که نیاز به تعمیر داشتن و وقت و حوصله‌ای برای تعمیرشون نبوده، سر می‌زنه، از شیر آب خرابِ حوصله‌سربر بگیر تا پایه‌ی شکسته‌ی رواعصابِ میز!! 

وقتی هست، نگران هزینه‌های سربه‌فلکِ تاکسی‌های اینترنتی در نبودِ آقای یار نیستم، او هست که با رویی گشاده من و بچه‌ها رو به مقصد برسونه و معطلی‌ها رو بی‌اخم و عصبانیت تاب بیاره...

او هست، که کم و کسری خونه رو بگیره و بیاره و دست برسونه برای پاک‌کردن سبزی‌ها...

با اینکه خیلی وقت‌ها اختلاف نظر و عقیده داریم، ولی مگه میشه تا ابد مدیون لطف و محبت بی‌حد پدر همسرم نباشم؟!

خدا برامون حفظشون کنه...

پناه می‌برم به خداوند از شر شیطان، برای اون مواقعی که به‌خاطر بهانه‌تراشی برای شرکت‌نکردن توی یه مراسم یا دورهمی، اولین چیزی که به ذهنم میاد، گفتنِ کلمات و جملاتی هست که رنگ و بوی دروغ دارن، هرچند استفاده‌شون نکنم...

همین که به ذهنم میاد اصلاً خوب نیست! 

و دقیقاً می‌دونم این حالت از کدوم ویژگی آب می‌خوره... راضی نگه‌داشتنِ دیگران به هر قیمتی!!! هرچند این سال‌ها خیلی روی خودم کار کردم و شدتش بسیار بسیار کمتر شده... 

ایستاده کنار اجاق‌گاز و در حالی که شُرشُر از صورتش عرق می‌‌چکه، غذا درست می‌کنه... تابشِ آفتاب مستقیماً به سمت پنجره‌ی آشپزخونه است و با وجود پرده‌ی کاملاً کشیده‌شده، هیچ گریزی ازش نیست؛ حرارتِ اجاق‌گاز هم اضافه شده و کلافه‌اش کرده، اما چاره‌ای نیست... هود رو روشن می‌کنه تا شاید کمی از حرارت و بخار غذا رو بگیره...

صدای میثم مطیعی توی آشپزخونه پیچیده؛ برمی‌گرده سمت گوشی و صدا رو بلندتر می‌کنه تا توی هوهوی صدای هود گم نشه... 

 

پشت سر: مرقد مولا، روبرو: جاده و صحرا

بالخلف: مَرْقَد سَيِّدِنا (أمیرالمؤمنین) في المُقابِل: الطّريق والصَحْراء

 

بدرقه با خود حيدر (ع)، پيش‌رو، حضرت زهرا (س)

مُرافَقَة مع حيدر قُدُماً مع السَّيِّدَة الزَّهراء

 

اينجا هر كی، هرچی داره، نذر حسين (ع) كرده

الكُلُ هُنا يَفْدي بِكُلُ مايَمْلِك لِلحُسَين

 

هر ستونی كه رد می‌شيم، سيلِ جوونمرده

كُلَّما مَرَرْنا مَن عَمودٍ نَرى سَيْلاً من الشَّبابِ الشَّهم

 

توی بعضی گروه‌ها، بچه‌ها دارن از تبادل تجربیات‌شون میگن، از این در و اون در زدن‌هاشون برای عقب نموندن از این قافله‌ی عشق... اما... سکوت و بغض همون پاسخیه که به پیام‌ها‌شون میده...

مثل همیشه و هرساله باید تصور کنه؛ باید خودش رو توی اون جغرافیا تصور کنه، نه بیشتر!... کی می‌دونه؟ شاید ذره‌ای از اون اقیانوس به‌حساب بیاد... همین امیدداشتن هم خودش غنیمته...

از آخرین باری که وجود خودش رو به‌دور از هر تصور و خیالی توی اون خاک دیده، از اون دعوتنامه‌ی یکهویی، از اون سفر خاصِ از آسمان خوانده‌شده‌ی بدونِ مقدمه‌چینی، سال‌ها می‌گذره، نکنه خواب بود؟! نکنه دیگه حتی خوابش رو هم نبینه... اشک‌ها امون نمیدن... نکنه این «دل‌خواستن‌ها» و «نشدن‌ها» نشان از ناب‌نبودنِ نیت‌ها داشته باشن؟!... نکنه اون «دل‌خواستنی» که نتیجه‌اش «شدن» میشه، چیز دیگری‌ست؟!...

ولی این ناامیدی‌ها خوب نیست؛ دوباره برمی‌گرده به همون تصورها... دوباره دل می‌بنده به همون امیدها...

گیر افتاده بین روزمرگی‌هایی که هرچی می‌گذره، تموم نمیشن، خواستن‌هایی که آلوده به هزار و یک بهونه‌اند، نرفتن‌هایی که توجیه از سر و روشون می‌باره و موندن‌هایی از جنس کلیشه‌ی «بازم قسمت‌مون نشد...»...

 

نَحْنُ أصْحابُ الشَّهامَة صامِدون حتّى القِيامَة

ما صاحبان شهامت و شجاعتيم و تا قيامت استوار خواهيم بود

 

إنّا كُلٌّ كالمَسامير لانُبالي بالمَلامَة

مانند ميخ‌هایی هستيم كه به هيچ سرزنشی توجه نمی‌كند (و ضربه‌ها فقط محكم‌ترش خواهد كرد)

 

رُغْمَ أنْفِك يا تَكْفيري إنَّ الحُسَيْنَ يَبْقى

ای تكفيری! به كوری چشم تو حسين (ع) جاويدان است

 

نَجْعَلُ بِكَفِّ العَبّاس أيامَكُم سَوْداء

و ما با دست عباس، روزگار شما را سياه می‌كنيم

 

به چشم‌های او نگاه می‌کنه؛ خسته و بی‌حال با چشم‌هاش لبخند می‌زنه؛ روزهایی از زندگی‌شون رو می‌گذرونن که بارِ روی شونه‌های یارش بیش از پیش سنگینه؛ برای یارش فقط باید مرهم باشه، برای یارش فقط باید همراه باشه، برای یارش فقط باید یار باشه و یاری برسونه...

دل‌خواستنی که می‌دونه دلِ یارش رو می‌لرزونه، بهتره که به زبون نیاد و تو تنهایی‌ها و خلوت توی دلش ثبت بشه... آقاش همه‌ی این‌ها رو می‌بینه، می‌دونه، می‌شنوه...

مثل همیشه و هرساله باید تصور کنه؛ باید خودش رو توی اون جغرافیا تصور کنه، نه بیشتر!... کی می‌دونه؟ شاید ذره‌ای از اون اقیانوس به‌حساب بیاد... همین امیدداشتن هم خودش غنیمته...

   

از ترس‌هام فراری‌ام، شایدم ازشون می‌ترسم! ولی تا به این درک نرسم که همین ترس‌ها باعث رشد من میشن، نمی‌تونم ازشون خلاص بشم...

باید باهاشون دوست بشم...

سخت شد!

۱. از همون شروع المپیک، صبح‌های خونه‌ی ما کاملاً المپیکی شده؛ هر صبح بعد از صبحانه، کلوچه رقابت‌های اون روز مربوط به ورزشکارای ایرانی رو چک می‌کنه و ساعتش رو به خاطر می‌سپره و سر ساعت با ذوق و علاقه و چاشنیِ دعا برای همگی‌شون، باهم تماشا می‌کنیم. هرچند خودم هم همیشه علاقمند به تماشای رقابت‌های ورزشیِ کشورمون توی آوردگاه‌های مهم، فارغ از نوع رشته‌ی ورزشی، بوده‌ام ولی این حرف و بحث مشترک با کلوچه رو دوست دارم؛ اینکه علاقمندی‌هاش علاقمندیِ من هم هست، برام نکته‌ی مثبتیه... اینکه بشینم باهاش تحلیل کنم و از باخت این یکی حرص بخورم یا از بُرد اون‌ یکی حظ ببرم، برام لحظات دلچسبیه...

 

۲. دیشب، کلوچه کمی قبل از خواب، اومد به سمتم که روی مبل نشسته بودم، می‌خواست شب‌بخیر بگه ولی کمی تعلل کرد، لبخند ریزی هم روی لبش بود، احساس کردم می‌خواد در آغوشش بگیرم، دست‌هام رو به روش گشودم و خودش رو توی آغوشم جا داد :) بزرگ شده، داره قدش بهم نزدیک میشه، دیگه کم‌کم خجالت می‌کشه از بروز احساساتش به من :)) احساس متناقضی از ذوق و دلتنگی توی دلم حس می‌کنم...

 

۳. تابستون وقت خوبی شده برای پیگیری‌های درمانی بچه‌ها؛ از نوبت‌های پی‌درپی دندانپزشکی بچه‌ها بگیر تا چکاپ و پیگیری‌هایی که نمیشه پشتِ گوش انداخت! بعضاً از این سر شهر باید بکوبم برم اون‌سرش و بالعکس؛ خسته و له نمیشم؟! چرا قطعاً خستگی و لهیدگی هم هست و احتمالاً روزهای سخت‌تری که باید یه زره از جنس فولاد به تن کنم هم پیش‌رو خواهم داشت؛ سعی می‌کنم توی ذهنم بزرگش نکنم؛ شایدم با فکرنکردن بهش دارم ازش فرار می‌کنم، نمی‌دونم، فقط می‌دونم پیش‌پیش به اتفاقی که نیفتاده نباید فکر کرد؛ فقط باید خداروشکر کنم که می‌تونیم این پیگیری‌ها رو انجام بدیم؛ البته ناگفته نمونه که امدادهای غیبی هم از راه می‌رسه گاهی، چون حق ویزیت پزشکان محترم و مراکز درمانی هیچ‌جوره با دودوتاچهارتاهای ما جور درنمیاد!! ان‌شاءالله تندرستی و عافیت، روزیِ تمامی بچه‌های سرزمینم باشه...

 


+ قبلاً اینجا اسم بچه‌ها «بزرگتره» و «کوچیکتره» بود؛ بعد به «کلوچه» و «فندق» تغییر دادم، یه لحظه حس کردم دیگه اسم «کلوچه» مناسبش نیست، هرچند فندق هنوز فندقه :))، ولی چیز دیگه‌ای هم تو ذهنم نمیاد🥲

من هیچ‌وقت بلد نبودم که درست‌وحسابی چیزی ازت بخوام یا تو رو به انجام کاری یا خرید چیزی تشویق کنم؛ انگار همیشه توی زندگی‌مون بهت اعتماد کردم و همه چیزو به خودت سپردم...

دارم با خودم فکر می‌کنم من هیچ آرزوی گنده‌ای توی سرم نبوده و نیست؛ برای رسیدن به اهداف کوچیکم تلاش‌های خوبی کردم ولی نرسیدن به اون‌ها هیچ‌وقت اونقدرها دلسردم نکرده...

دارم با خودم فکر می‌کنم که همین شاید ضعف یک زن باشه؛ شاید اون زمانی که کنار جاده‌ی زندگی ایستادی و منتظر رسیدنِ تعمیرکار خبره و ماهر، زمان رو از دست دادی، باید ماشینت رو توی مسیر هل می‌دادم شاید موتورش روشن می‌شد و تو تلاش بیشتری می‌کردی؛ 

نقش من توی نرسیدن به چیزهایی که برای زندگی‌مون می‌خواستیم، چقدره؟! 

جواب این سؤالِ ساده، حقیقتیه که کام من رو زیادی تلخ می‌کنه...