میدونی؟! من بهش به چشم یه چالش گنده که باید بهسختی از پسش بربیام، نگاه نمیکنم! این یه فرصته، یه مهلته که از خدا گرفتم برای جبران احیاناً کموکاستیهایی که از قبل، توی رابطهام با مهنامِ بهنوجوانیرسیده بهوجود اومده...
این روزها بهشدت حساستر شده؛ برخلاف سالهای گذشته، ارتباط خوبی بین او و معلمش شکل نگرفته و بعضی روزها، طرفای ظهر، بدو ورود به خونه، وقتی کیف و وسایلش رو از دستش میگیرم تا بیاد داخل، توی چشماش استیصال و سرگردونی رو میخونم...
سعی میکنم خودم رو برای شنیدنِ تعریفهای بیپایانش از وقایع مدرسه، مشتاق نشون بدم و با پرسیدن سؤالاتی مابین حرفاش مطمئنش کنم از اینکه مسئلهی موردنظرش برام مهمه...
گاهی ماجرا بهشدت احساسی میشه و گولهگوله اشکه که از چشمهاش میچکه و دلآشوبم میکنه حتی اگر مطمئن باشم طبقمعمول از یه پر کاه، کوهِ دماوند ساخته!!
سعی میکنم بشنوم و براش از روزهای تحصیلِ خودم مثالهای عینی بیارم. مثالهایی که اغراقآمیز یا تاریخگذشته نباشه، بلکه برای او قابلدرک و ملموس باشه. با علاقه گوش میده خداروشکر و کمکم به چشمم میبینم که داره آتیشش میخوابه... یهو متوجه میشم که حالش از اون قیلوقال و جنجال اولیه برگشته و آروم گرفته؛ خودش هم اقرار میکنه و میگه «حرفام رو که میزنم انگار خالی میشم؛ مامان تو که میگی مهم نیست یا برام توضیح میدی انگار واقعاً میفهمم مهم نبوده...»
درسته که دارم بهوضوح میبینم اخلاق و رفتارش تغییر پیدا کرده، کمصبر و عجول و خودرأی شده، با معلمش گاهاً به مشکل میخوره و بعضیوقتها هم اتفاقاً حق داره ناراحت باشه، از اذیتکردن برادرش گاهی لذت میبره و بیخودی دعوا راه میندازه، گاهی حرفم رو گوش نمیده و کار خودش رو میکنه ولی...
ولی من بهش به چشم یه چالش گنده که باید بهسختی از پسش بربیام، نگاه نمیکنم! این یه فرصته، یه مهلته که از خدا گرفتم برای جبران احیاناً کموکاستیهایی که از قبل، توی رابطهام با مهنامِ به نوجوانیرسیده بهوجود اومده...
من باید از این مهلتِدادهشده که همیشگی هم نیست، بهخوبی استفاده کنم...
احساس میکنم هرچند کجوکوله، ولی میتونم شکافهای این رابطه رو، تا حدی و نه کاملاً، ترمیم کنم؛ میدونم که هیچچیزی کامل نیست پس انتظار زیادی از خودم بهعنوان مادر ندارم...
+ تعمیم بدیم به همهی گرفتاریها، چالشها و اندوههایی که عزیزانمون باهاش روبرو میشن؛ میشه بهش به چشم یه فرصت و مهلت برای نزدیکتر شدن و جبران کاستیهای گذشته نگاه کرد.
+ هر روز توی سرم پر از پاراگرافهاییه که اینتر میزنم و میرم سطر بعدی و بازم مینویسم از روزهایی که دارن میگذرن ولی کم پیش میاد، مجالی برای ثبتشون در اینجا پیدا کنم...