1. برونریزی:
یه احساسِ راحتی خوبی دارم...
میدونی؟! خیلی وقت بود که میخواستم باهات در این مورد حرف بزنم ولی یه چیزی توی وجودم نمیذاشت... شاید ترس از نتیجه... شاید تردید از اینکه نکنه اشتباه میکنم... شایدم باورِ اینکه تا حرفیو نزدی، نزدی ولی وقتی زدی دیگه نمیشه جمعش کرد!
سپرده بودم به خدا و دیگه بیخیالش شده بودم... تا اینکه یه جوری شد، یه بحثی پیش اومد که همه رو از وجودم بیرون ریختم... نمیدونم شایدم دیگه وقتش بود...
بهت از حسای بدم گفتم... از فکرایی که مثل خوره به جونم افتاده بودن...
گاهی بغض کردم و دلشکسته بودم، گاهی با ترس و ضجه گفتم از اینکه نکنه دارم خطا میکنم و گاهی هم با عصبانیت خودم رو محق دونستم...
گوش دادی... موضع نگرفتی... بحث راه نینداختی... درکم کردی... خودت رو به اون راه نزدی... به احساساتم بها دادی... دستِ پیش نگرفتی که پس نیفتی!... توضیح دادی... راهکار دادی... و مهمتر از همه اینکه آرومم کردی...
نمیگم دیگه اون فکرا و اون عذابدادنهای خودم به کلی تموم شدن ولی آرومتر شدنم رو به وضوح میبینم و اینو به تو مدیونم یار...💖
2. بوهای درهمآمیخته:
صبح بوی پختِ شلغم و تفتِ کلم توی خونه پیچیده بود؛ بوهاشون درهمآمیخته بود و چیز جالبی نبود... حالا اینجا نشستم و دارم دمنوش تندوتیزِ زنجبیلِ تازه به همراه عسل رو جرعهجرعه مینوشم و از طعم تندش در کنار شیرینیش لذت میبرم تا شاید به کمکش از علائم سرماخوردگیِ مزمنشدهام کم بشه، آفتاب هم اندکی از ابرها اجازه گرفته و داره یواشکی یه نور کمرنگ و کمجونِ غبارگرفته رو میپاشه به سمت زمین شاید فقط برای اینکه بگه منم هستم! حالا بوی سوپ شلغم و کلمپلو پیچیده توی خونه و دیگه از اون بوهای عجیب و دوستنداشتنیِ صبح خبری نیست! دارم فکر میکنم گاهی هم باید بوهای خامِ درهمبرهمِ مزخرفی رو استشمام کرد تا رسید به اون بوی دلپذیر و مستکنندهی هوشازسرِآدمببر... یا مثلاً باید مزهی تند یا تلخ دارویی رو تاب آورد تا رسید به اون روزای بدون علائم و سرخوشیِ محض...🌱
تلنگرنوشت
::
همسرانهنوشت
::
نوشته شده در شنبه, ۰۱/۹/۱۹، ۱۳:۳۸
توسط آرا مش