زمان میگذره...
زمان مرهم خیلی خوبیه...
اصلاً گاهی همین گذر زمان نعمته؛ نعمتیه که قدرش رو نمیدونیم و مدام شاکی هستیم برای زودگذشتنش!
گاهی هم بذار بگذره؛ تو نباید توی اون لحظه بمونی؛ باید بگذری...
چندبار شده که نگرانیهای دیروزت، یه شوخی برای لحظهی الانت شدن؟!
چی بهتر از گذر زمان میتونست این شوخی رو بهت هدیه بده؟!
خداروشکر این بار برای گذر زمان :)
دلم به تنگ اومده...
درست مثل یه سربازِ بیسلاح در برابر هجومِ افکار منفی...
افکار منفی، من رو مثل یه اسیر تا کجاها که نمیبرن؛ اما خیلی زود، پاککن به دست، صورتمسئلهها رو پاک میکنم و به خودم امید میدم و میگم هرچه باداباد...
ولی باز منم و تاریکی و بیسلاحی و شبیخونی دوباره...
دلم رو خوش میکنم به صلواتها و ذکرها... به افکارِ خوبِ کوچولویی که گوشهوکنارِ ذهنم پیداشون میکنم و دلخوشکنک بهشون میپردازم...
دوباره افتادم به ورطهای که باید بجنگم با خودم، با گلهها، با شکایتها، با چراها که یهوقت نیان و ننشینن به لبم...
شاید اینسالها خوب از پسش برومدم که همین جنگیدن با خودم برای چراچرانکردن، میشه امتحان زندگیم...
فهرستِ مخاطبینم رو بالاوپایین میکنم، دلم یه همزبون میخواد تا براش درددل کنم و بهم امید بده؛ استرسی رو که برای اتفاقِ نیفتاده به جونم افتاده، باهم به دوش بکشیم...
صفحهی چتی رو باز میکنم و چند کلمه مینویسم، اما کمی بعد همه رو پاک میکنم و با خودم میگم: «خب، حالا اینها رو مینویسی که چی؟!»
با آقای یار صحبت میکنم، شاید او هم نگران میشه، نمیدونم! اما به روی خودش نمیاره و آرومم میکنه...
آرومتر میشم و بچهها که رفتن، میزنم بیرون بلکه با دیدنِ دوستداشتنیهام و نفسکشیدن زیر آسمون آبی که غبارها اجازه دادن امروز خودی نشون بده، دلم قرار بگیره...
با خودِ خدا شروع میکنم به حرفزدن، امید تزریق میشه توی رگهام، حرفهای آرامشبخش و بیخیالکنندهی آقای یار رو مرور میکنم، با دیدنِ دوستداشتنیهام که ابر و کوه و درخته، خیلی راحت، شکر بر زبانم جاری میشه...
هنوزم میترسم، هنوزم دلم بیقراره... ولی شکرگزاری آرومترم میکنه... همیشه همینطور بوده...
ای ماه بیتکرارِ من...
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پُر از خاطراتِ ترک خوردهایم
اگر داغِ دل بود، ما دیدهایم
اگر خونِ دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم
اگر داغ شرط است، ما بردهایم
اگر دشنهی دشمنان، گردنیم!
اگر خنجرِ دوستان، گُردهایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمردهایم!
دلی سربلند و سری سربهزیر
از این دست عمری به سر بردهایم
اللهم عجل لولیک الفرج
امروز، روز مادره؛ دلم میخواد از چالشِ این روزهای مادریم اینجا بنویسم:
بعضی اتفاقات پیش میان تا یه تلنگر بهت بزنن و بهت بگن که باید حواست رو شیش دونگ جمع کنی؛ وقتی بیدلیل اشک میریزه، وقتی نگاهت میکنه و هیچی برای گفتن به تو نداره؛ وقتی به وضوح میبینی که سرکشتر شده و حرف توی گوشش نمیره، وقتی سازشش با فندق به وضوووح به میزان حداقل رسیده و هیچجوره نمیخواد باهاش کنار بیاد، وقتی کارهایی میکنه که حس میکنی یه انرژیِ فزایندهی درونی توی وجودش شعلهور شده و داره تلاشش رو میکنه تا به نوعی تخلیهاش کنه و اینها همه در مقابل چشمانِ بهتزده و گردهشده از تعجب تو هستن...
دور از انتظارم خیلی زود رسید اون روزی که باید با چالشهای نوجوانداری دستوپنجه نرم کنم؛ مرحلهای عادی از زندگیِ همهی آدمها با انواع و اقسامِ چالشها و مشکلات چه برای خود فرد و چه اطرافیانش...
امسال دارم تغییرات خیلی خیلی خیلی محسوسی رو توی رفتار و روحیاتِ کلوچه جانم حس میکنم و میبینم؛ تغییراتی که گاهی شگفتزده و گاهی نگرانم میکنه و من رو به خودم به شکل دیگهای نشون میده...
مدام باید خودم رو زیرنظر بگیرم و حواسم جمعِ کردار و گفتارم باشه تا مبادا قلبی تَرَکی برداره، بشکنه و رفاقت با او رو از دست بدم...
بله درست نوشتم من باید خودم رو زیرنظر بگیرم نه او رو... او داره رشد طبیعیِ خودش رو میکنه و اگر باهم چالش نداشته باشیم و از رفتارهاش متعجب نشم، تأملبرانگیزه نه حالتی که الان باهاش مواجهم... ولی فهم همین یه قسمت، میشه غول این مرحله که باید شکستش بدم؛ اینکه او طبیعیه و منم که باید نوع رفتارم رو عوض کنم!!!
دیگه به راحتیِ قبل حرف حرفِ من نیست! دیگه تصمیماتم در کنار تصمیماتِ اونه که میتونه اجرایی بشه! دیگه باید کمکم ترسهام رو کنار بذارم و به او مسئولیتهایی بدم که تا قبل از این نمیدادم و گیرِ الکی بهش ندم و به پر و پاش نپیچم (فکر میکنم این یکی جزء لاینفک مادریه! اما باید بپذیرم که هنوزم دیر نشده و میتونم توی رفتارهام کمرنگش کنم!)
این خودم رو زیرنظرگرفتنها برام خوبه؛ انگار دارم یه مرحله از رشد خودم رو همراه با عبور از مرحلهی نوجوانیِ فرزندم طی میکنم که تاااااازه اولِ راهه و سالهای زیادی پیشِ روی ماست...
چالش جالب و درعینحال بسیار نگرانکنندهای برای منه و امیدوارم با آگاهی بتونم در کنار فرزندم باشم و بهش کمک کنم با کمترین آسیب از این مرحله بگذره؛ هرچند باید یادم بمونه که آزمودنها و خطاکردنها جزء لاینفک این دوره است و حساسیت زیاد من و گیردادنِ بیش از حدم به مسائلِ پیشپاافتاده میتونه نتیجهی عکس بده و او رو از من دور و دورتر کنه...
خیلی خیلی سخته... خدا خودش کمکم کنه...
+ صبح چشم باز کرده میگه مامان خواب دیدم بچه به دنیا آوردی! یه پسر بود... میگم خب چی شد؟! تعریف کن... میگه نمیدونم تو توی بیمارستان بودی و تا اومدم ببینم بچه چه شکلیه بیدار شدم :| :)) بهش میگم امروز روز مادره، احتمالا خوابِ مادرشدنِ من رو دیدی، تو که به دنیا اومدی من مادر شدم :))
چندین وقت پیش، شاید مثلاً پارسال شایدم قبلتر (دقیقاً یادم نمیاد کِی؟!) نویسندهی وبلاگ «ناهماهنگ» یه چالشِ داستاننویسی رو توی وبلاگش راه انداخت؛ به این صورت که اول خودش یه پاراگراف نوشت و بعد هرکسی مایل بود توی کامنتها باید بین یک تا چند جمله، داستان رو ادامه میداد و نفر بعدی باید کامنت بعدی رو در ادامهی کامنت قبلی مینوشت تا داستان شکل بگیره و پیش بره...
هرکسی یه ذهنیتی از روند داستان و شخصیتهاش داشت و بنا به اون ذهنیت، چند خطی مینوشت ولی بعد یهو میدیدی نفر بعدی به کل اون ذهنیت رو بهم زده و یه اتفاق غیرمنتظره رو نشونده وسط داستان، حالا تو باید با روند فعلی و اون اتفاقِ پیشبینینشده، پیش میبردی داستان رو!
بنظرم چالش خیلی خیلی جذاب و چالشبرانگیزی بود؛ من که خیلی دوستش داشتم و یهجورایی تمرین نویسندگی جالبی بود؛ توی مدت برگزاریِ چالش، توی داستانِ نوشتهشده به دست نویسندههای مختلف و با ذهنیتهای متفاوت غرق شده بودم...البته یکی از کامنتگذارها و ادامهدهندههای داستان هم خودم بودم :)
چندنفری بودیم که چالش رو به مدت چند روز ادامه دادیم و داستان به میزان خوبی پیش رفت ولی بعدش کمکم همه پراکنده شدن و داستان نصفه موند و به انتهاش نرسید؛ خیلی دوست داشتم ادامه پیدا کنه و شخصیتهای طفلکی به یه سرانجامی برسن اما دیگه نشد! ولی من بدجوری دلم پیش داستانِ نیمهکاره مونده بود و هرزگاهی یادش میفتادم و دوست داشتم یه جوری تمومش کنم!
چند وقت پیش، از وبلاگنویسِ مذکور :) خواستم اگه اون داستان و کامنتها رو هنوزم داره همه رو یکجا و پشتسرهم جمع کنه و بهم بده تا اگه بشه ویرایشش کنم و یه سرانجامی بهش بدم و شخصیتها رو از بلاتکلیفی دربیارم و او هم اتفاقاً استقبال کرد؛ آخه یه جورایی هردومون به عاقبتِ شخصیتهای داستان خیلی علاقمند شده بودیم :)
داستان رو بازخوانی کردم و یه ویرایش اولیه روش اعمال کردم، دوباره وقفه افتاد و نیمهکاره رها شد و فایل داستان همچنان گوشهی یکی از فولدرهای کامپیوترم خاک میخورد؛ تا اینکه چند روز پیش یهو اتفاقی فایل رو پیدا کردم و دوباره خوندمش و ویرایش نهایی رو اعمال کردم و جملاتی رو برای پایاندادن به این داستانِ طلسمشده، به انتهاش اضافه کردم.
حالا با همهی این توصیفات، اگر مایل به خوندنِ کاملشدهی داستانی چند قسمتی به نویسندگیِ جمعی از وبلاگنویسان و وبلاگننویسانِ بیانی :) هستید، زیرِ همین پست به صورت خصوصی اعلام کنید، تا رمزش رو بهتون تقدیم کنم...
+ لطفاً کسانی که اون موقع توی پیشبردِ این داستان سهمی داشتن ولی به دلیل حذفشدنِ پست مربوط به چالش و کامنتهاش، دیگه اسمی ازشون نیست، پیشاپیش عذرخواهی بنده رو پذیرا باشن. عدهایشون بیانی بودن و عدهای هم رهگذر :)
مدارس که حضوری باشن، همهچی روی رواله از همون دمدمای اذان صبح که بیدار میشم...
از لقمهگرفتن برای مدرسه و سروکلهزدن برای بیدارشدنشون تا خوردنِ صبحانه و لباس پوشیدن تا بدوبدوهای قبل از راهیکردنشون و رفتنشون تا دم درِ آسانسور و راضینشدنِ دل فندق برای خداحافظیِ خشکوخالی بدون آغوشِ من و برگشتنش به سمتم و غرغرای کلوچه که «بدو دیییر شد!»... یعنی این آخری چالش همیشگیشونه :)
در که بسته میشه، منم و یه خونه پر از سکوتِ دلچسب و خلوتی که این روزها برای تخلیهی احساسیم بیشتر از گذشته، بهش احتیاج دارم و مجازیشدنها باعث شد این خلوت ازم سلب بشه؛ خداروشکر از بودنِ بچهها که همین بودنشون اونقدر منو غرق در مادریها و روزمرههای رسیدگی به درس و خانهداری میکنه که گاهی فراموش میکنم هنوز هم داغدارِ رفتن جوانهی کوچکِ زیبام هستم...
امروز بعد از چهارماه دوباره ورزشم رو از سر گرفتم، ورزشی با گروهی با ایمان و پر انرژی و پر از حسهای خوب... چه جوری شکرت رو باید بجا بیارم از اینکه دوباره بهم قوت دادی، همتش رو دادی تا بتونم از بدنم مراقبت کنم...
موقع برگشتن، نون سنگک تازه گرفتم و مست بوی بارونِ خیلی خیلی کمِ پاییزی که رد کمی روی زمین باقی گذاشته بود، شدم و مدام نفسهای عمیق کشیدم و ریهام رو پر و خالی کردم و از کوفتگی و دردِ بدنم بعد از ورزش غرغر که نه! بلکه پر از حس خوبِ بودن و تحرک و زندگی و حیات شدم...
وقتی برگشتم خونه به ناگاه اشکهایی که پشت درِ چشمم جمع شده بودن و منتظرِ فرصت بودن تا فرو بریزن، با مرور خاطرات راهشون رو راحت با تلنگری پیدا کردن و من هم کاملاً رها، اجازه دادم راهشون رو بگیرن و برن... چقدر سبکتر شدم... چقدر آرومتر شدم...
چه جوری شکرت رو بجا بیارم که این غمِ رهاشده و نه سرکوبشده و حس خوبِ همزمانش، چقدر دواست برای دردهام...
من درست مثل اون گلِ یخ زیر سرمای برفم، لرز به تنم افتاده، سرما رو تاب میارم و تلاشم رو میکنم تا عطرم رو توی فضا پراکنده کنم...
زمستان میشود
سرما میآید
نفسها به محضِ بیرونآمدن مهای غلیظ میشود
گلِ یخ به شاخهی خشک میشکفد
نمِ بارانی میزند
بوی خاک مشامم را پر میکند
دلم بیقرار میشود
آخر...
قرار بود زمستان کنارم باشی
قرار بود ژاکت پشمیام را به دورت ببافم
قرار بود چای هل بنوشیم
بگوییم، بخندیم
من باشم و تو...
اما تو زودتر رفتهای
جوانه بودی و دستت را به بهار دادی
خیالی نیست
بهار میآید و تو باز هم شکفته میشوی
+ شعر از خودم