احوالات ناخوشایند به وضوح کمرنگ شدن و همین کمرنگشدن گاهی اینقدر افکار منفی رو بهم القا میکنه که به هر دری میزنم تا ازشون خلاص بشم، اینجور مواقع داستانسراییهای کاملاً منفیای توی مغزم شکل میگیره و تا کجاها که پیش نمیرم...
نمیدونم چرا اینقدر بیقرارم؟! اینجور مواقع هیچچیز و هیچکس حتی آقای یار هم نمیتونه آرومم کنه و فقط دست به دامان خداوند شدنه که افاقه میکنه...
زندگی و همسر و بچهها و بیشتر از همه جوانه رو، که بیشتر افکارم هم حول محور اونه، به خودش میسپرم و کمی آروم میگیرم...
چه خوبه که هستی، پناهی، تکیهگاهی، امنی...
درددلنوشت
::
نوشته شده در يكشنبه, ۰۲/۷/۳۰، ۱۹:۵۰
توسط آرا مش
یعنی میشه خبر رذالت اسرائیلیها رو شنید و سکوت کرد؟!
مثل همهی اون ابرقدرتهایی که نشستن و پشههای منافعشون رو میپرونن، تو* هم سکوت کن و ککت هم نگزه از غلطی که اون حرومزادهها کردن...
که برای نشوندادنِ قدرتِپنبهایشون دست روی بیمارستان گذاشتن! جایی که باید در امان باشه توی جنگ...
بهخاطر جوانه فیلمها رو باز نمیکنم و متنها رو یکیدرمیون رد میکنم و نمیخونم، حس میکنم این حجم از درد، قلب کوچکش رو آزار میده؛ هرچند فقط شنیدن خبرش هم طاقتفرسا بود و فقط تصور زنان و کودکان فلسطینی در ذهنم، شد داغی بر دلم...
+ تو: منظورم هرکسی، هـــــــــــــــــر کسیه که هنوزم شک داره به اینکه باید از این جنگ احساس انزجار داشته باشه یا بگه دعوای دوتا کشور دیگه به من چه؟!
++ شرمنده از ادبیات ناجوری که توی این خانه بکار رفت که باید بگم این زمان و اینجا، این ادبیات بر زبان من باید و باید جاری میشد حتی اگه به مذاق بعضیها خوش نیاد!
تفکرات آرامش
::
نوشته شده در چهارشنبه, ۰۲/۷/۲۶، ۰۸:۲۹
توسط آرا مش
1. امروز از اون روزهاست که نیمچه آفتابِ پاییزی به زور داره خودنمایی میکنه و میخواد بگه منم هستم. پای لپتاپ نشستم، پرده رو کنار زدم تا نور بپاشه توی اتاق و لای پنجره رو هم باز گذاشتم تا از خنکیِ بیرمقِ پاییز کیفور بشم... مثلاً دارم از خلوت و سکوت خونه استفاده میکنم و مثلاًتر پای کاری نشستم که هفتهی بعد مهلتِ تحویلشه، ولی فکرم و مغزم همهجا سرک میکشه و تمرکز نداره؛ حتی نمیتونم افکارم رو بنویسم چون یه جا بند نمیشه تا افسارش رو به دست بگیرم...
با تو تنها، با تو هستم، ای پناه خستگیها...
در هوایت دل گسستم از همه دلبستگیها...
2. گاهی حس میکنم کلامم با بچهها زیادی تنده، انگار همش از روی خستگی و بیرمقی دارم باهاشون حرف میزنم و خیلی هم بده که اون لحظه متوجهش نمیشم تا لحنم رو عوض کنم بلکه کمی بعد حسش میکنم که دیگه کار از کار گذشته؛ اونقدر ناراحت میشم از خودم که به جوانه میگم تو چه جوری منو دیدی و انتخاب کردی که بیای پیشم؟!
3. به وضوح محکمتر و به وضوح شکنندهتر - به وضوح قویتر و به وضوح ترسوتر - به وضوح صبورتر و به وضوح بیقرارتر... جوانه ببین که حضورت، وجودم رو جمع اضداد کرده... الهی شکرت... تازه توی اوج ضعفم، خوراکیهای ضعفآور حالم رو بهتر میکنن، چیزی که تابحال تجربه نکرده بودم، اینم صدقهسریِ خودته :)
4. هنوز هیچکس از حضور جوانه توی خانوادههامون خبر نداره؛ توی خانوادهی خودم یه چالشهایی ممکنه پیش بیاد بعد از رونمایی :) چالش کوچیکی هم نیست، البته از نظر خودم و نه آقای یار؛ راستش هم هیجانزدهام هم میترسم؛ فعلاً موکول کردیم به بعد تا ببینیم چی میشه؟
5. عصر، عصرِ رخنماییِ رسانههای بیشاخودم و سوادِ رسانهای اکثریتِ مردم، بلانسبتِ من و شما، صفر یا حتی کمتر از صفر!
ببخش اگه گاهی فراموش میکنم که هستی جوانه! و اونموقع از اون وقتهاییه که شکرِ وجود داشتنت به زبونم نمیاد...
و یه وقتهایی مثل الان، توی سکوتِ بعد از رفتن بچهها و بابایی و مجالی برای خودم و خودت بودن، قلبم اینقدر رقیقه که قطره قطره از چشمهام جاری میشه و من شرمندهی خدامونم برای این فراموشکاری...❤️
دنیا دنیا همه ارزانی تو
دل من خانهی تو...
مادرانهنوشت
::
نوشته شده در يكشنبه, ۰۲/۷/۱۶، ۰۸:۴۰
توسط آرا مش
◾پاییز اومد و از ورود شگفتانگیزش به زندگیم چیزی ننوشتم، سرمای دلچسبش رو ریخت توی خیابون و کوچه و خونهام و چیزی ازش ننوشتم، رنگ سبز رخسار درخت رو دگرگون کرد و دارم لحظهبهلحظه حظ میبرم از این قابِ هرگوشهیهرنگ و چیزی ازش ننوشتم، انتظارِ فرششدنِ زمین از سخاوت درخت رو میکشم و چیزی ازش ننوشتم؛ آره خلاصه، موضوع نقاشی خدا اینبار پاییزه و چه زیبا نقش بر جان زمین و طبیعت میکشد :))
◾جوانه جانم تو این توانایی رو داشتی که به لطف خدامون، خیلی لطیف و نرم و بیصدا، پاییز و زمستونِ ۴۰۲ و به دنبالش نیمی از بهار ۴۰۳ی من رو دگرگون کنی؛ منم اما این توانایی رو دارم که به لطافت و نرمی و بیصدایی از این فصلهای متحولشدهی دوستداشتنی عبور کنم! :)) (اسمش رو اینجا تا اطلاع ثانوی میذاریم جوانه🌱)
◾بعدازظهرهای پاییزیِ من با سروکلهزدنهای شیرینی با فندقِ کلاساولی میگذره؛ فعلاً خوب پیش میره اوضاع و چالش خاصی باهم نداریم، هرزگاهی بهش میگم «تلاشت ستودنیه!» میگه «تلاشت ستودنیه، یعنی چی؟!» میگم «یعنی تلاشت دستزدن داره، تشویق داره» بعد ذوق میکنه و میخنده و به کلوچه میگه «من تلاشم ستودنیه!» :))
◾همون روز اول مدرسه، کلوچه شد نمایندهی کلاسشون. یه گردنبند آیتالکرسی معلم انداخته گردنش و قراره هرکسی نماینده میشه این گردنبند رو تا آخرِ زمانِ نمایندگیش داشته باشه و بعد به نفر بعدی تحویل بده؛ خوشم اومد، حرکت قشنگی بود! :))
◾امسال انرژیِ خوبی از شروع سال تحصیلی گرفتم، هرچند مشغولیتهای فراوونی برام پیش اومد و هنوزم در جریانه، هرچند دردها طبق روالی که قبلاً هم از سر گذروندم سفت و سخت پابرجاست، بردن و آوردنِ کلاسِ متفرقهی بچهها هم فعلاً با منه و نتونستیم کاریش کنیم! خلاصه که جوانهمون، یه مامان فعال رو داره تجربه میکنه (الحمدلله، لاحولولاقوةالابالله)، چیزی که کلوچه و فندق در زمانِ جوانگیشون از مامانشون ندیدن :))
توی روزهای پایانی شهریور که برام جور دیگهای خاص بودن و رنگشون برام عوض شده بود، منتظر پاییز بودم و از یادآوریِ مزمزهکردنِ استرسهای شیرینی که انتظارم رو میکشن، احساس عجیبی بهم دست میداد، احساسی تؤام با ذوق و ترس و نشاط و اضطراب که توصیفش توی کلمات نمیگنجه!
صبحها تا چشم باز میکنم کلی احساس ناخوشاینده که میریزه توی وجودم، از اون حسهایی که کاملاً مستعدت میکنه برای غرغرکردن، ضعفهایی که به اندازهی کافی بزرگن تا خسته و رنجور بشی از دستشون، اما جز شکرِ نعمتی که بیچونچرا بهم بخشیده شده، چی میتونم بگم؟!
گاهی لحظات و روزها کش میان، مخصوصاً لحظات سخت، اما باید یادم بمونه که توی این پروسه بهشدتِ هرچهتمامتر باید صبر رو تمرین کنم. باید به خودم یادآوری کنم که کمآوردن و بیصبریکردن اصلاً و ابداً نمیتونه با این مسیر جور دربیاد؛ باید یادم بیاد که من صبر رو خوووب بلدم؛ یادم بیاد که یه زمانی کاملاً جسورانه و بیپروا این مسیر رو پیمودهام و فقط فاصلهگرفتن از این مسیره که باعث شده اینبار کمی ترسو و بیقرار باشم...
من باید و باید و باید رشد جوانهای رو که قراره انشاءالله به بار بشینه، با صبوری به تماشا بنشینم...
جوانهای با قلبی تپنده که دقیقاً توی تاریک و روشنِ سحر روز اربعین، لابلای لبخندِ قاطیشده با اشکم، با صدای بلندی گفت: سلام مامان :) ❤️
و امروز ضربان کوبندهای طنین آرامبخش روح و روانم بود...
مادرانهنوشت
::
نوشته شده در سه شنبه, ۰۲/۷/۴، ۱۷:۳۶
توسط آرا مش
* اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش میکنند و ماندگار میشوند... * نقشی به جای میماند از این قلم، باشد به یادگار... * گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادیام، اما زندگی را زندگی میکنم؛ اینجا پر است از تجربههای زندگیکردنم... * روزگاری قلم به دست گرفتم و داستانهایی خیالی با الهام از واقعیت اینجا ثبت کردم که برای جلوگیری از کپیبرداریهای بدون اجازه، رمزدار شدند؛ اگر دوست دارید این داستانها را بخوانید، رمزشان تقدیم میشود...