۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است.

سخت‌ترین احساس، اینه که به چشمم ببینم به هر دری می‌زنی تا احساس شرمندگی نکنی و شاید سخت‌تر از اون، اینه که از دست من کاری برنیاد...

به روی خودت نمیاری ولی من که می‌بینم برای برآورده‌کردن خواسته‌های بچه‌ها و اینکه نکنه چیزی رو بخوان و توی دلشون بمونه، به‌سختی تدبیر می‌کنی...

چقدر خیالم از وجودت راحته...

انگار تو رو ساختن تا سرِ بزنگاه برسی و بارها رو از روی دوش من برداری و بذاری روی دوش خودت...

یادم نمیره که همیشه شانه‌های تو، جور بارهای من رو هم می‌کشن...

و من...

شاید آنچنان که باید، ازت قدردانی نمی‌کنم...

 

طبیعت...

همیشه جوابه به همه‌ی رنج‌ها و کم‌آوردن‌ها و ناامیدی‌هام...

وقتی دل به دلش میدم، از این دلدادگی هرگز پشیمون نمیشم...

و چقدر کم می‌تونم ازش بهره ببرم...

سهراب میگه: «... من به آغاز زمین نزدیکم... نبض گل‌ها را می‌گیرم... آشنا هستم با، سرنوشت ترِ آب ، عادت سبز درخت... روح من در جهت تازه‌ی اشیا جاری است... روح من کم‌سال است... روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گیرد... روح من بیکار است: قطره‌های باران را، درز آجرها را می‌شمارد... روح من گاهی، مثل یک سنگِ سر راه، حقیقت دارد...» 

و انگار داره «من» رو توصیف می‌کنه...

وقتی بعد از مدت‌ها فرصتی پیش میاد و به دل طبیعت سرک می‌کشم، حالم دگرگون میشه، سعی می‌کنم بیشتر از لحظات استفاده کنم و نذارم اون لحظات از دستم در برن، دوست ندارم اون‌ها رو جزو عمرم بدونم، انگار کن لحظه‌هایی سر رسیده که می‌تونم از گذر پرتلاطم عمرم بیرون بیام، نفسی تازه کنم و دوباره به جریان بی‌توقف عمر پا بذارم...

توی طبیعت یاد می‌گیرم که انگیزه پیدا کنم برای ادامه‌دادن مثل رود، مطمئن میشم که باید بایستم و مقاومت کنم مثل کوه، یقین پیدا می‌کنم که باید سایه‌ساری باشم برای همراهان خسته‌ام و دست پرسخاوتی باشم برای نوازششان مثل درخت، گرم و خاکی اما مقاوم باشم برای رهروهای هم‌مسیر مثل خاک، بی‌توجه به سختی‌ها، وقتی پر از غرور آن بالاها سِیر می‌کنم، نفْس و غرور را زیرپا بگذارم و سرازیر شوم به پایین مثل آبشار...

سهراب میگه: «... من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن... من ندیدم بیدی، سایه‌اش را بفروشد به زمین... رایگان می‌بخشد، نارون شاخه‌ی خود را به کلاغ...»

روح من بدجوری گره با طبیعت خورده...

اصلاً دلم نمی‌خواد به دلایلِ جورنشدنِ شرایط برای بهره‌بردنِ بیشتر از طبیعت فکر کنم، که اگه طبیعت من رو یه قدم به شناخت خودم و خدای خودم نزدیک‌تر کنه، اینجور فکرها من رو صد قدم به عقب برمی‌گردونه، دلیل جورنبودنِ شرایط و گرفتاری‌های ریز و درشت هرچی که هست، بمونه کنج صندوقچه‌ی دلم، چیزی که اهمیت داره پرداختن به لحظاتیه که توفیقی نصیبم شد و توی دل طبیعت قدم گذاشتم...

سهراب میگه: «... زندگی دیدن یک باغچه از شیشه‌ی مسدود هواپیماست...»

بهتره به جای غر زدن از شرایطی که توش گیر افتادم و اجتناب‌ناپذیره، فرصت‌های کوچیک زندگی رو بیشتر دریابم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اینجا باید با دل خودم صادق باشم...

مشکلات اقتصادیِ زندگی‌مون بیداد می‌کنه و گاهی به خرده پول‌های ته حساب‌ها باید چنگ بندازیم تا پیش بره... این ماه هم از اون ماه‌هاست...

جمع‌خوانیِ چله‌ی سوره‌ی واقعه داره تموم میشه و من دارم توی دلم میگم شاید باید انفرادی یه چله‌ی دیگه هم بردارم مگر گشایشی حاصل بشه...

با خودم فکر می‌کنم به‌جای اینکه زنگ بزنم میوه‌فروشیِ محل برامون میوه و صیفی بفرسته، خودم برم اونجا و به میزان کفایت خرید کنم، هرچند سرم شلوغه و کارم به‌شدت عقبه و از تحویلِ دیرهنگامِ کارم هراس دارم ولی می‌بینم نمیشه، باید خودم برم اونجا، چون با اینکه تأکید می‌کنم بیشتر از میزانی که می‌خوام نفرستن، گاهی شده شاگردها بی‌دقتی کردن و میوه و صیفیِ بیشتری فرستادن و اینطوری هزینه‌ی اضافی و ناخواسته تحمیل شده بهمون...

دارم فکر می‌کنم به اینکه کاش فلان کلاس و بهمان کلاس بچه‌ها نزدیک‌تر بود و مثلاً مسیر رفت یا برگشتش رو به‌جای اسنپ، پیاده می‌رفتیم... می‌بینم اگر خودم بودم می‌شد ولی شدنی نیست با وجود بچه‌ها... همین که بهش فکر کردم، برام قابل‌قبوله و عذاب‌وجدان نمی‌گیرم چون چاره‌ای ندارم...

اینکه بیمارستانی که با بیمه‌مون قرارداد داره بهمون نزدیکه و می‌تونم برم اونجا و بدون پرداخت هزینه هر کار مربوط به پیگیریِ درمانم رو انجام بدم جای شکر داره، وگرنه باید این پیگیری‌ها رو عقب می‌انداختم...

اینکه صاحب‌خونه‌مون مشکلش با صاحب‌خونه‌اش رفع شده! و دیگه فعلاً فشارهای روی دوش خودش رو به ما و اجاره‌ی ما تحمیل نمی‌کنه، جای شکر داره... خدا خیرش بده...

 

ناخودآگاه فکرم پرواز می‌کنه و میره سمت اینکه «چرا و چطور شد که اینطوری شد؟!» اوووووه ببین تا کجاها که پرواز نمی‌کنه؟! قصه‌ی درازیه...

بیخیال... من هم توی این زندگی شریکم... همه‌ی سختی‌ها رو که نباید آقای یار به دوش بکشه... قدری هم من...

کنار گاز ایستاده بودم و چشمم تر شده بود و نزدیک بود از یادآوری تک‌تک این مشکلات، زار بزنم ولی دست نگه داشتم...

این روزها مزه‌ی غم توی دلم تازه‌ی تازه است... این یه غم فراگیره... دلمون سوخت از شهادتشون ولی حس می‌کنم بزرگ‌تر و قوی‌تر شدیم... با اینکه غم‌ها خاصیتشون حل‌شدن توی روزمرگی‌هاست، اما یکسری غم‌ها هستن که می‌مونن و اون ته ته‌ها ته‌نشین می‌شن و این اتفاقاً بد نیست؛ گاهی همین ته‌نشینی‌ها چیزهایی رو که مرورِ زمان از یادمون می‌برده، به یادمون میارن... بزرگمون می‌کنن... قوی‌ترمون می‌کنن... این نوع غم‌ها رو دوست دارم...

غمِ این روزهای توی دلم باعث شد زود وا ندم، بهم نهیب زد که وقت شکستن نیست، وقت درجازدن نیست، وقت غرق‌شدن توی مشکلاتِ پیش‌پاافتاده و روزمرگی‌ها نیست، و باعث شد زاویه‌ی دیدم رو عوض کنم و تلاش کنم تا از این روزها با تدبیر و آرامش و همراهی با آقای یار عبور کنم...

از پس ضربه‌ها

از پس زخم‌ها

شوری به‌پا می‌خیزد

عظیم‌تر

قوی‌تر

جاری‌تر

بلند می‌شوم

می‌ایستم

ادامه می‌دهم...

می‌خندند

نیش می‌زنند

شمشیر کلام به رویم می‌کشند

می‌افتم...

به خیال باطلشان شاهرگ‌م را زده‌اند

چه می‌دانند هر افتادنی نشان از مرگ من نیست؟!!

چه می‌دانند افتاده‌ام تا بند پوتین‌هایم را محکم کنم؟!!

تبر می‌زنند بر وجودم

آهای آدم‌ها... من باغبانم

چه می‌دانند بلدم بریدگی‌ها را قلمه بزنم؟!!

دیری نمی‌پاید...

جوانه می‌زنم

می‌رویم

قد عَلَم می‌کنم و سر به آسمان می‌سایم...


شعرگونه‌ای از خودم

#شهید_جمهور