۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است.

پناه می‌برم به خداوند از شر شیطان، برای اون مواقعی که به‌خاطر بهانه‌تراشی برای شرکت‌نکردن توی یه مراسم یا دورهمی، اولین چیزی که به ذهنم میاد، گفتنِ کلمات و جملاتی هست که رنگ و بوی دروغ دارن، هرچند استفاده‌شون نکنم...

همین که به ذهنم میاد اصلاً خوب نیست! 

و دقیقاً می‌دونم این حالت از کدوم ویژگی آب می‌خوره... راضی نگه‌داشتنِ دیگران به هر قیمتی!!! هرچند این سال‌ها خیلی روی خودم کار کردم و شدتش بسیار بسیار کمتر شده... 

ایستاده کنار اجاق‌گاز و در حالی که شُرشُر از صورتش عرق می‌‌چکه، غذا درست می‌کنه... تابشِ آفتاب مستقیماً به سمت پنجره‌ی آشپزخونه است و با وجود پرده‌ی کاملاً کشیده‌شده، هیچ گریزی ازش نیست؛ حرارتِ اجاق‌گاز هم اضافه شده و کلافه‌اش کرده، اما چاره‌ای نیست... هود رو روشن می‌کنه تا شاید کمی از حرارت و بخار غذا رو بگیره...

صدای میثم مطیعی توی آشپزخونه پیچیده؛ برمی‌گرده سمت گوشی و صدا رو بلندتر می‌کنه تا توی هوهوی صدای هود گم نشه... 

 

پشت سر: مرقد مولا، روبرو: جاده و صحرا

بالخلف: مَرْقَد سَيِّدِنا (أمیرالمؤمنین) في المُقابِل: الطّريق والصَحْراء

 

بدرقه با خود حيدر (ع)، پيش‌رو، حضرت زهرا (س)

مُرافَقَة مع حيدر قُدُماً مع السَّيِّدَة الزَّهراء

 

اينجا هر كی، هرچی داره، نذر حسين (ع) كرده

الكُلُ هُنا يَفْدي بِكُلُ مايَمْلِك لِلحُسَين

 

هر ستونی كه رد می‌شيم، سيلِ جوونمرده

كُلَّما مَرَرْنا مَن عَمودٍ نَرى سَيْلاً من الشَّبابِ الشَّهم

 

توی بعضی گروه‌ها، بچه‌ها دارن از تبادل تجربیات‌شون میگن، از این در و اون در زدن‌هاشون برای عقب نموندن از این قافله‌ی عشق... اما... سکوت و بغض همون پاسخیه که به پیام‌ها‌شون میده...

مثل همیشه و هرساله باید تصور کنه؛ باید خودش رو توی اون جغرافیا تصور کنه، نه بیشتر!... کی می‌دونه؟ شاید ذره‌ای از اون اقیانوس به‌حساب بیاد... همین امیدداشتن هم خودش غنیمته...

از آخرین باری که وجود خودش رو به‌دور از هر تصور و خیالی توی اون خاک دیده، از اون دعوتنامه‌ی یکهویی، از اون سفر خاصِ از آسمان خوانده‌شده‌ی بدونِ مقدمه‌چینی، سال‌ها می‌گذره، نکنه خواب بود؟! نکنه دیگه حتی خوابش رو هم نبینه... اشک‌ها امون نمیدن... نکنه این «دل‌خواستن‌ها» و «نشدن‌ها» نشان از ناب‌نبودنِ نیت‌ها داشته باشن؟!... نکنه اون «دل‌خواستنی» که نتیجه‌اش «شدن» میشه، چیز دیگری‌ست؟!...

ولی این ناامیدی‌ها خوب نیست؛ دوباره برمی‌گرده به همون تصورها... دوباره دل می‌بنده به همون امیدها...

گیر افتاده بین روزمرگی‌هایی که هرچی می‌گذره، تموم نمیشن، خواستن‌هایی که آلوده به هزار و یک بهونه‌اند، نرفتن‌هایی که توجیه از سر و روشون می‌باره و موندن‌هایی از جنس کلیشه‌ی «بازم قسمت‌مون نشد...»...

 

نَحْنُ أصْحابُ الشَّهامَة صامِدون حتّى القِيامَة

ما صاحبان شهامت و شجاعتيم و تا قيامت استوار خواهيم بود

 

إنّا كُلٌّ كالمَسامير لانُبالي بالمَلامَة

مانند ميخ‌هایی هستيم كه به هيچ سرزنشی توجه نمی‌كند (و ضربه‌ها فقط محكم‌ترش خواهد كرد)

 

رُغْمَ أنْفِك يا تَكْفيري إنَّ الحُسَيْنَ يَبْقى

ای تكفيری! به كوری چشم تو حسين (ع) جاويدان است

 

نَجْعَلُ بِكَفِّ العَبّاس أيامَكُم سَوْداء

و ما با دست عباس، روزگار شما را سياه می‌كنيم

 

به چشم‌های او نگاه می‌کنه؛ خسته و بی‌حال با چشم‌هاش لبخند می‌زنه؛ روزهایی از زندگی‌شون رو می‌گذرونن که بارِ روی شونه‌های یارش بیش از پیش سنگینه؛ برای یارش فقط باید مرهم باشه، برای یارش فقط باید همراه باشه، برای یارش فقط باید یار باشه و یاری برسونه...

دل‌خواستنی که می‌دونه دلِ یارش رو می‌لرزونه، بهتره که به زبون نیاد و تو تنهایی‌ها و خلوت توی دلش ثبت بشه... آقاش همه‌ی این‌ها رو می‌بینه، می‌دونه، می‌شنوه...

مثل همیشه و هرساله باید تصور کنه؛ باید خودش رو توی اون جغرافیا تصور کنه، نه بیشتر!... کی می‌دونه؟ شاید ذره‌ای از اون اقیانوس به‌حساب بیاد... همین امیدداشتن هم خودش غنیمته...

   

از ترس‌هام فراری‌ام، شایدم ازشون می‌ترسم! ولی تا به این درک نرسم که همین ترس‌ها باعث رشد من میشن، نمی‌تونم ازشون خلاص بشم...

باید باهاشون دوست بشم...

سخت شد!

۱. از همون شروع المپیک، صبح‌های خونه‌ی ما کاملاً المپیکی شده؛ هر صبح بعد از صبحانه، کلوچه رقابت‌های اون روز مربوط به ورزشکارای ایرانی رو چک می‌کنه و ساعتش رو به خاطر می‌سپره و سر ساعت با ذوق و علاقه و چاشنیِ دعا برای همگی‌شون، باهم تماشا می‌کنیم. هرچند خودم هم همیشه علاقمند به تماشای رقابت‌های ورزشیِ کشورمون توی آوردگاه‌های مهم، فارغ از نوع رشته‌ی ورزشی، بوده‌ام ولی این حرف و بحث مشترک با کلوچه رو دوست دارم؛ اینکه علاقمندی‌هاش علاقمندیِ من هم هست، برام نکته‌ی مثبتیه... اینکه بشینم باهاش تحلیل کنم و از باخت این یکی حرص بخورم یا از بُرد اون‌ یکی حظ ببرم، برام لحظات دلچسبیه...

 

۲. دیشب، کلوچه کمی قبل از خواب، اومد به سمتم که روی مبل نشسته بودم، می‌خواست شب‌بخیر بگه ولی کمی تعلل کرد، لبخند ریزی هم روی لبش بود، احساس کردم می‌خواد در آغوشش بگیرم، دست‌هام رو به روش گشودم و خودش رو توی آغوشم جا داد :) بزرگ شده، داره قدش بهم نزدیک میشه، دیگه کم‌کم خجالت می‌کشه از بروز احساساتش به من :)) احساس متناقضی از ذوق و دلتنگی توی دلم حس می‌کنم...

 

۳. تابستون وقت خوبی شده برای پیگیری‌های درمانی بچه‌ها؛ از نوبت‌های پی‌درپی دندانپزشکی بچه‌ها بگیر تا چکاپ و پیگیری‌هایی که نمیشه پشتِ گوش انداخت! بعضاً از این سر شهر باید بکوبم برم اون‌سرش و بالعکس؛ خسته و له نمیشم؟! چرا قطعاً خستگی و لهیدگی هم هست و احتمالاً روزهای سخت‌تری که باید یه زره از جنس فولاد به تن کنم هم پیش‌رو خواهم داشت؛ سعی می‌کنم توی ذهنم بزرگش نکنم؛ شایدم با فکرنکردن بهش دارم ازش فرار می‌کنم، نمی‌دونم، فقط می‌دونم پیش‌پیش به اتفاقی که نیفتاده نباید فکر کرد؛ فقط باید خداروشکر کنم که می‌تونیم این پیگیری‌ها رو انجام بدیم؛ البته ناگفته نمونه که امدادهای غیبی هم از راه می‌رسه گاهی، چون حق ویزیت پزشکان محترم و مراکز درمانی هیچ‌جوره با دودوتاچهارتاهای ما جور درنمیاد!! ان‌شاءالله تندرستی و عافیت، روزیِ تمامی بچه‌های سرزمینم باشه...

 


+ قبلاً اینجا اسم بچه‌ها «بزرگتره» و «کوچیکتره» بود؛ بعد به «کلوچه» و «فندق» تغییر دادم، یه لحظه حس کردم دیگه اسم «کلوچه» مناسبش نیست، هرچند فندق هنوز فندقه :))، ولی چیز دیگه‌ای هم تو ذهنم نمیاد🥲

من هیچ‌وقت بلد نبودم که درست‌وحسابی چیزی ازت بخوام یا تو رو به انجام کاری یا خرید چیزی تشویق کنم؛ انگار همیشه توی زندگی‌مون بهت اعتماد کردم و همه چیزو به خودت سپردم...

دارم با خودم فکر می‌کنم من هیچ آرزوی گنده‌ای توی سرم نبوده و نیست؛ برای رسیدن به اهداف کوچیکم تلاش‌های خوبی کردم ولی نرسیدن به اون‌ها هیچ‌وقت اونقدرها دلسردم نکرده...

دارم با خودم فکر می‌کنم که همین شاید ضعف یک زن باشه؛ شاید اون زمانی که کنار جاده‌ی زندگی ایستادی و منتظر رسیدنِ تعمیرکار خبره و ماهر، زمان رو از دست دادی، باید ماشینت رو توی مسیر هل می‌دادم شاید موتورش روشن می‌شد و تو تلاش بیشتری می‌کردی؛ 

نقش من توی نرسیدن به چیزهایی که برای زندگی‌مون می‌خواستیم، چقدره؟! 

جواب این سؤالِ ساده، حقیقتیه که کام من رو زیادی تلخ می‌کنه...

وقتی گیج و سردرگمم، وقتی به هیچ‌کس امیدی ندارم، وقتی هیچ راهی و هیچ مسیری برام روشن نیست، فقط دست خالی‌م رو به سمت تو دراز می‌کنم و ته دلم رو به وجود تو قرص می‌کنم...

این، هم برام مایه‌ی خوشحالیِ عمیقه و هم مایه‌ی افسوس...

خوشحالی بابت اینکه یکی رو دارم که مواقع تنهایی و ترس و ابهام و ناامیدیِ محض، هنوزم دلم به وجودش گرم باشه...

و افسوس بابت اینکه حس می‌کنم انگار فقط باید به آخرِ خط برسم تا اون‌جوری که باید دست به دامانت بشم، حس می‌کنم بقیه‌ی مواقع فقط یه طلبکارِ گردن‌کلفتم... این خوب نیست!

امتحان‌های سختیه یا صبر من کمتر شده، نمی‌دونم...

از این دودلی‌ها و تردیدهای لعنتی، از این ترس‌های توخالیِ اغراق‌شده، از ضعف در ایمان، از کاه‌هایی که کوه شده‌اند و کوه‌هایی که کاه شده‌اند! نجاتم بده و سربلندم کن...

نمی‌خوام بگم روزاییه که زندگی روی خوش بهم نشون نمیده، که ناشکریِ محضه! 

نمی‌خوام بگم رسیدم به مسیرهای پرپیچ‌وخم و دویدن‌ها و دست‌اندازها و نرسیدن‌ها، که بی‌انصافیِ تمامه! 

آسون و سرخوشانه و بی‌دغدغه هم نمی‌گذره، ولی مگه از زندگی انتظار دیگه‌ای هم داریم؟!

هر دست‌اندازِ کوچولویی رو که پشت‌سر می‌ذارم، می‌دونم یکی دیگه هست که بهم سلام کنه، باز هم شکر که غیر از این چیز دیگه‌ای به زبونم نمیاد! :))

یه تصویر مبهم و کمی ترسناک از آینده‌ی نزدیک پیش چشمم ترسیم کردن، اونم درست وقتی که خداخدا می‌کردم و ته دلم امیدوار بودم که چیزی غیر از این باشه...

اصولاً وقتی دغدغه‌ها رنگ و بوی سلامت فرزندانت رو به خودشون می‌گیرن، میان می‌شینن کنج دلت و کم‌کم دغدغه‌های مربوط به خودت، رنگ می‌بازن! 

تصمیم می‌گیرم فعلاً مغزم رو از دغدغه‌های مربوط به خودم و مسیر پیش‌روم و انتخاب‌ها و تردیدهام خالی کنم، بقچه‌بندی‌‌شون کنم توی یه صندوقچه و بذارمش اون گوشه‌وکنارها... شاید وقتی دیگر! :)

توی گرمای آخرای تیر و اوایل مرداد که یه وقتایی انگار حرارتِ یه کوره صورتت رو می‌سوزونه...

گاهی نشسته‌م روی یه سکو کنار خیابون زیبای ولیعصر(عج) و منتظرم؛ تا انتظارم به‌سر بیاد، پست زیبای دوستی رو می‌خونم و حس می‌کنم توی اون گرما، نسیم خنکِ نم‌داری صورتم رو نوازش کرده...

گاهی میون همهمه‌ی آدم‌ها توی متروام، میون شلوغیِ پله‌های برقیِ مترو به سمت پایین یا بالا، میون داد و قالی با مضمونِ «از شیرِ مرغ تا جونِ آدمیزاد!!» از سمت دست‌فروش‌های داخل واگنِ بانوان که باعث میشن ناخودآگاه ورزش گردن انجام بدم و سرم رو به سمت‌شون بچرخونم :)) و بین حس حوصله‌سررفتن و سرگرم‌شدن سردرگم بمونم...

از این‌ورِ شهر به اون‌ورِ شهر، بچه‌ها رو دنبال خودم می‌کشم و تلاش می‌کنم غرغراشون رو تحمل کنم و کاری کنم که مسیر رفت‌وآمد به چشم‌شون نیاد و بهشون خوش بگذره...

گاهی هم می‌بینی برخلاف معمول، وسط هفته، دست بچه‌ها رو گرفتم و بعد از طی دوساعت مسیر با ترکیبی از تاکسی اینترنتی و مترو و اتوبوس، به منزل مامان رسیدیم، و من کنار گازِ آشپزخونه‌‌اش ایستاده‌م و تا مامان نهارش آماده بشه، بساط سوپ رو برای کلوچه به راه کرده‌م، چون به‌تازگی دندونش رو کشیده و غذاهای آبکی رو راحت‌تر می‌خوره...

یا شاید هم تکیه‌داده به شیشه‌ی تاکسی اینترنتی توی ترافیکِ ناجوری دم‌دمای ۴ بعدازظهر، گرمای خورشیدی رو که از پشت شیشه‌ی دودی هم چادرمو داغ کرده، دارم تحمل می‌کنم، اونم با کمک بادِ کم‌جونِ کولرِ ماشین که به‌ هر ضرب و زوری سعی داره صورتم رو خنک کنه و این میون، مدام ساعت رو چک می‌کنم که دیر نشه و به نوبت‌مون برسیم...

آره درسته، زندگی به سرعت در جریانه و منم این روزها روی دور تند دارم باهاش می‌دوم تا ازش عقب نمونم و هر کاری که از دستم برمیاد رو انجام میدم، تا از این مرحله و چالش‌هاش عبور کنم و بعدها اقلاً بدهکارِ خودم نباشم...

شاید روزهای سختی پیش‌روم باشه؛ که اگر باشه قبلش حتماً قدرتی که نیاز دارم بهم داده میشه، این درست همون چیزیه که همیشه از خدای خودم انتظار دارم... این درست همون چیزیه که همیشه‌ی زندگیم تجربه کردم... او وعده داده و بی‌شک وعده‌اش تخلف‌ناپذیره...

لا یکلف الله نفساً الا وسعها...


*

ای روزهای خوب که در راهید!

ای جاده‌های گمشده در مه!

ای روزهای سختِ ادامه!

از پشت لحظه‌ها به در آیید!

«قیصر امین‌پور»