۷ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است.

شِکَر را در لیوان چایش آنقدر پُرسروصدا به‌هم می‌زند که کفری می‌شوم ولی به روی خودم نمی‌آورم. عادت دارد؛ کار همیشگی‌اش است. به‌جای غرولند‌کردن، نفس عمیقی می‌کشم تا سرِ صبحی شِکَرِ چایی، اوقاتم و اوقاتش را تلخ نکند! 

عطر چای و نان سنگک و پنیر محلی معجون تمام‌عیاری‌ست برای مست‌کردنت...

موقع صبحانه حرف از گران‌کردنِ یکهوییِ نان سنگکِ سرِ کوچه‌مان است؛ کاش لااقل گران که می‌کرد، کیفیتش هم بیشتر می‌شد! اما نه، گویی خیالِ باطلی‌ست؛ یک جایش خمیر است و جای دیگر سوخته! 

می‌گویم: «من که نمی‌تونم با شاطر بگومگو کنم راجع به قیمت و کیفیت؛ خودت باید بری کد نونوایی رو هم گیر بیاری؛ شاید با ثبت شکایت بشه کاری کرد!»

سکوت کرده اما چهره‌اش داد می‌زند که این کارها بی‌فایده‌ست. زیرلب می‌گویم: «فکر کن تیریه توی تاریکی...»

گوشه‌ی دندانِ شیشمِ او شکسته؛ حالا هر چه می‌خورد، دستش می‌رود سمت لُپش؛ به‌قول خودش کیفیت زندگی‌اش دوباره آمده پایین!

می‌گویم: «به‌فکر باش نکنه یهو اذیتت کنه؟!»

می‌گوید: «همین الانم اذیته دیگه؛ این ماه اونقدر وضعیتِ مالی خرابه که نمی‌تونم جُم بخورم!»

لبخند تلخی می‌زنم و دیگر ادامه نمی‌دهم... در دل می‌گویم: «اولین ماه با این وضعیت نیست، آخرینش هم نخواهد بود...» و به‌وضوح صدای شکستنِ چیزی را در درونم می‌شنوم و می‌دانم که او حالش بدتر از من است...

همین‌طور که لیوان‌ها و بشقاب‌های کثیف را داخل سینک می‌گذارم؛ به ناهار فکر می‌کنم؛ ناهاری که هم مفید باشد هم اقتصادی...

قبل از اینکه دستش را روی شانه‌ام بگذارد، بوی عطرش به مشامم می‌دود: «من دارم می‌رم خانم؛ کاری نداری؟!»

برمی‌گردم و با لبخند نگاهش می‌کنم؛ به رویم می‌خندد، بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌نشاند و می‌رود سمت درِ ورودی...

توی آینه موهایش را مرتب می‌کند؛ من چشم از او برنمی‌دارم و در دل «لاحول‌ولاقوه‌الابالله» می‌خوانم و به سمتش فوت می‌کنم...

از لای در نگاهش می‌کنم، «خداحافظی»اش را به‌گرمی و لبخند حواله‌ام می‌کند؛ می‌گویم: «خدا عزت و قوت و برکت بهت بده...» و پشت در خانه محو می‌شود...


+ داستانکی از لابلای واقعیت‌هایی آمیخته به تخیل یا شاید هم تخیلاتی آمیخته به واقعیت!

بحمدلله ورزش رو از سر گرفتم؛ هرچند گاهی دلم می‌خواد از زیرش در برم و توجیه و بهانه‌ای پیدا کنم برای نرفتن، اما موقتیه و دوست دارم دوباره انرژی و نشاطی رو که ورزش نصیبم می‌کنه، تجربه کنم! 

البته ناگفته نمونه که بعد از جلسه‌ی پیش که بعد از حدود چهارماه می‌رفتم ورزش، چنان بدن‌دردی نصیبم شد که بیا و ببین! :) تا دو روز بعدش قشنگ تموم ماهیچه‌هام قفل شده بودن! ولی این یه دردیه که بودنش رو دوست دارم چون به‌قول استاد اگر درست ورزش کرده باشم، روز بعدش ماهیچه‌درد می‌گیرم که بسیار مفیده و مسبب سلامتی و عامل پیشگیری از دردهای اجتناب‌ناپذیرِ سنین بالا، ولی اگر درست و صحیح نباشه ورزشم، یا دردی ندارم و یا از نوع مخربش یعنی استخوان‌درد میاد سراغم...

دارم فکر می‌کنم زندگی هم همینه‌ها، هروقت درست زندگی کردی، دردهای شیرینی سراغت میان؛ هرچند به‌سختی تحمل‌شون می‌کنی ولی تاب و توانش هست و پشتش پر از رشد و بالندگیه؛ وگرنه یا بدون‌درد می‌گذره که هیچ رشدی به همراه نداره و یا دردهایی نصیبت می‌شن که نه‌تنها فایده‌ای ندارن بلکه مخرب هم هستن...

خدایا همیشه از این دردهای پر از رشد نصیب‌مون کن :))

دروغ چرا؟! دلهره داشتم و دلم آشوب بود؛ می‌ترسیدم اتفاقی بیفتد! ولی به روی خودم هم نمی‌آوردم، همزمان هم هیجان و امید و نشاطی غیرقابل‌وصف را ته قلبم حس می‌کردم که همه‌جوره توی گوشم نجوا می‌کرد «هرطور شده خودت رو برسون!»...

اولش فکر کردم می‌خواهد با مهنام تنها برود و بگوید تو به‌خاطر مراقبت از مهیاد بمان خانه؛ گفتم من هم دلم می‌خواهد بیایم...

و باهم تدبیری اندیشیدیم و بدون بردنِ مهیاد که بعد از جراحی بهتر بود در جمعیت و شلوغی نباشد، باهم در نمازجمعه‌ی نصر شرکت کردیم...

به همراه هم‌محله‌ای‌ها با اتوبوسی که مسجد تدارک دیده بود، راهی شدیم؛ وسط اتوبوس زهواردررفته ایستادیم و تا خود مصلی توی ترافیک تلوتلو خوردیم :) ولی اصلاً خسته نشدیم...

وسط بزرگراه شهید سلیمانی جا گیرم آمد، زیر برق آفتابی که سوزان بود، با دلی که دیگر دلهره نداشت و قلبی که محکم پشت‌سر مقتدایش تکبیر می‌گفت...


+ اولین‌باری بود که دلم می‌خواست زبان عربی می‌دانستم و خطبه‌ی دوم ایشان را می‌فهمیدم...

+ تا کور شود هر آنکه نتواند دید...

۱. آخیش :) چقدر حس اقتدار دلچسبه، نه؟! :) اصلاً یه حسیه که فقط هرکسی که تجربه‌اش کنه، می‌تونه بفهمه توضیحش با کلمات چقدر سخته :) هرچند تا پاکسازیِ کاملِ اون منحوس از روی نقشه‌ی جغرافیا، دلمون به‌طور کامل خنک نمیشه، ولی وزیدنِ نسیمِ خنکِ «وعده‌های صادق» به سمت آتیش توی دلمون هم کلی از هرمِ حرارت این داغ کم می‌کنه...

۲. بعضی‌ها رو واقعاً نمی‌فهمم! میرید توی صف دور و دراز  بنزین، واسه‌ی چی؟! خب حالا یه باکم پر کردید؛ بعدش چی؟! با اون یه باک کجای دنیا رو بهتون میدن؟! نه واقعاً! خب بگید شاید ما هم قانع شدیم و همراه شما اومدیم توی صف! پاسخ کوبنده از طرف ما بوده بزرگواران، حالا زوده برید توی لاک دفاعی!! 

۳. اسامی جدیدی برای نام وبلاگی بچه‌ها انتخاب کردم؛ بزرگتره (مهنام) و کوچیکتره (مهیاد)؛ امیدوارم دیگه تغییرشون ندم :)

۴. امسال از هر دو معلم مهنام و مهیاد انرژی خوبی گرفتم فعلاً؛ هرچند هر دو معلم به‌شدت سخت‌گیر و منضبط هستن🥴 ولی تجربه‌ی زیادشون باعث میشه سختیِ سخت‌گیری‌هاشون رو بتونم راحت‌تر تحمل کنم؛ البته که یکم سخت‌گیری و نه زیادش! برای منظم و قانونمند باراومدنِ بچه‌ها واقعاً لازمه! خدا کنه سختی‌های بی‌تجربگیِ معلم پارسالِ مهیاد رو بشوره و ببره؛ چقدر حرص خوردم پارسال... بماند...

۵. پروژه‌ی کاریم رو به‌‌خاطر عمل جراحیِ مهیاد کنسل کردم؛ دیدم هیچ‌جوره استرس سررسیدنِ ددلاینش رو توی این آشفته‌بازارِ مراقبت‌های بعد از عمل و رسیدگی و وقت‌گذاشتن برای درس و مشق بچه‌ها نمی‌تونم تاب بیارم و عطای حقوق ناچیزش رو به لقاش بخشیدم🙄 البته همونم وسط این کف‌گیرهایی که داریم به تهِ دیگ می‌زنیم غنیمت بود، اما روزی‌رسون خداست و خیالم راحته :) عوضش حالا که کاری دستم نیست، شاید بتونم برای ورزشم برنامه‌ریزی کنم که خیلی‌وقته از روزمرگی‌هام کنار رفته :)

۶. یکی از فواید فصل پاییز برای من نظم‌گرفتنِ انجام کارها و زمان خواب و بیداری‌هاست؛ مدرسه‌رفتنِ بچه‌ها باعث میشه روزم از حدودای ۵.۳۰ صبح آغاز بشه و با اینکه روز کوتاهه ولی زمان برکت پیدا می‌کنه؛ توی زمونه‌‌ای که زمان به‌شدت بی‌برکته این خودش یه نعمت بزرگه؛ این مورد از فصل پاییز بسیار بسیار برام دل‌انگیزه :)

۷. هیچی دیگه؛ فقط الحمدلله :)

دلی که برندارد چشم از آن دلخواه، پیروز است
قدم تا پایمردی می‌کند در راه پیروز است

زمان پلکی زد و بانگ رحیل آمد سواران را
هر آن کس زنده شد زین فرصت کوتاه، پیروز است

به جز صبح وصال دوست، فتحی نیست در عالم
دلت گر شعله‌ور شد در شهادتگاه، پیروز است

بکش ما را، که ما را زنده‌تر کرده است مرگ آری
بترس از داغ غزه، اشک لبنان، آه پیروز است

جهان روشن شد از نور شهادت، جاء نصرالله
که باشم من؟! خدا فرموده حزب‌الله پیروز است

 

+ شعر از نغمه مستشارنظامی

مؤمن واقعی که نیستم قطعاً، نیمچه ایمانی هم که هست، گاهی اوقات سرِ بزنگاه‌های حساس به دادم می‌رسد...

به‌زحمت رشته‌های امیدم را به لطف و رحمت بی‌حدش دانه‌دانه گره می‌زنم؛ شیطان در کمین است و حواسم نباشد دانه‌دانه از هم بازشان می‌کند و من می‌مانم و دریایی از افکار منفی و داستان‌بافی‌های بی‌ته و پر از اتفاقات ناجور که معلوم نیست چگونه اینطور کنار هم مو‌به‌مو و با جزئیات صحنه و نور و افکت چیده شده‌اند؛ انگارنه‌انگار که کارگردان این نمایش جایی دور از چشمم نظاره‌گر حرکات و رفتار و منش من است...

چشم باز می‌کنم؛ وحشت وجودم را می‌گیرد؛ فرار می‌کنم؛ چقدر خوب که آغوش بی‌انتهایش همیشه به رویم گشوده است و پناه امن ابدی‌ست...


چند روز سختی رو گذروندم تا به امروز برسم... پر از فکرای منفی هجوم‌آورنده که دیگه بلد شده بودم چطور از دستشون در برم؛ اما باز هم اگر تنها گیرم می‌آوردن، می‌ریختن روی سرم! چقدر خوبه توی اوج بی‌پناهی، یه پناهی داشته باشی که مطمئن باشی از امن‌بودنش، مطمئن باشی از اینکه هرچی که هست جز خیر و رشد و بالندگی نیست...


+ خداروشکر جراحی فندق کوچک خانه‌مان به خیر و خوبی انجام شد... دیروز و دیشب اینقدر من و آقای یار استرس داشتیم که گاهی بهم می‌گفتیم می‌خوای اصلاً کنسلش کنیم! 

+ ورودی اتاق عمل، سخت بود قورت دادنِ همزمان بغض و خوندن آیه به آیه‌ی سوره‌ی عصر و نصر برای فندق تا پشت‌سرم تکرار کنه؛ خداروشکر که روحیه‌اش خوب بود و این من بودم که باید خودم رو سفت می‌گرفتم که اشکام نریزه نه او...

+ برای سلامتی همه‌ی بچه‌هایی که پاشون به بیمارستان باز میشه و برای صبر و بردباری پدر و مادرهاشون؛ برای کودکان غزه که دلم پرپر میشه براشون و برای دل پدر و مادرهاشون... دعا کنیم

+ الحمدلله علی کل نعمه

روزهای پایانی تابستون عزیز:

 

۱. اومدیم سفر؛ تا قبل از اومدن نمی‌دونستم چقدر به سفر نیاز دارم، حالا می‌فهمم!

 

۲. امواج بر شانه‌ی ساحل آرام می‌گیرند؛ قلب من با شنیدن صدایشان...

 

۳. زیبا‌یی‌های بصری طبیعت حالم رو بهتر می‌کنن و شاید برای روزهای سختِ ادامه! قوی‌ترم کنند...

 

۴. دارم یاد می‌گیرم به خودم احترام بذارم؛ هر دلخوری‌ای ارزش مطرح‌کردن و پشت‌چشم‌نازک‌کردن نداره قطعاً! :)

 

۵. کارهایی که با همکاری خانوادگی انجام میشن عجییییب به دل آدم می‌شینن و دلچسبند :)

 

۶. پارسال این‌موقع‌ها جوانه توی دلم بود، امسال یادش...

 

۷. خدایا شکرت برای همه‌چیز... :)

 


روزهای ابتدایی پاییز دل‌انگیز: 

 

۱. شروع پاییز همیشه برام هیجان‌انگیز بوده؛ هیچ‌وقت ازش بدم نیومده؛ منه درس و مدرسه‌دوست بایدم از بوی ماه مهر مست بشم، نه؟! :) و سال‌ها بعد ماه‌های اول ازدواجم توی پاییز می‌گذره و هر سال سالگردش گرچه فقط و فقط به یادآوری با پیامی و نگاه پرمهری و لبخندی پر از عشق سپری می‌شه، اما باز هم برام دوست‌داشتنی و خاصه...

 

۲. به خودم احترام گذاشتم و راجع به دلخوری‌ها و خودخوری‌هام باهات حرف زدم؛ اینکه میگم احترام گذاشتم یعنی حس کردم اگر خودم رو دوست دارم باید هرطوری هست دست از این گفتگوهای بی‌پایان ذهنی بردارم چون دارم خودم رو آزار میدم و باید به تو که مخاطب واقعیِ من هستی و نه توی خیالاتم و داری حرف‌هام رو می‌شنوی، از حس و حال دلم بگم... جالبه که من فقط حرف زدم و تو شنیدی، راهکاری نداشتی، حتی از من خواستی که بگم چیکار کنی تا مشکلم حل بشه و حالم بهتر، من اما نمی‌دونستم و فقط حس کردم بار بسیار بزرگی رو از روی دوشم برداشتن؛ حتی با اینکه تهش نفهمیدیم چه‌کار باید کرد... با فقط گفتنش، صادقانه گفتنش، صریح و بی‌پرده گفتنش بدون اینکه ثمر و نتیجه‌ی دیگه‌ای حاصل بشه، به طرز معجزه‌آسایی آرامش نصیبم شد... ازت تشکر کردم برای شنیدن حرف‌هام، منتظرم بیای خونه تا ازت معذرت‌خواهی کنم چون به نظرم ناراحتت کردم...

 

۳. پروژه‌ی کاری جدید دستمه و احتمالاً هفته‌ی پیش‌رو به‌خاطر جراحی‌ای که فندق در پیش داره، یه زره فولادین باید به تن کنم برای مراقبت‌های بعدش، خیلی خیلی ذهنم درگیره و متمرکز نمی‌تونم بشم، کارهای خونه هم هست و رسیدگی به درس و مشق بچه‌ها هم اضافه شده؛ کلاً یه کپی از خودم می‌خوام وردستم وایسه و بهم توی کارها دست برسونه!! (چه ازخودراضی‌! هیچ‌کی رو هم جز خودش قبول نداره!😄)


+ ۵۰۰مین پست این وبلاگ :)