۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است.

زندگی عادی جریان دارد

حتی وقتی مراعات می‌کنیم که روی سر همسایه پایینی میز و صندلی رو روی سرامیک‌ها نکشیم، یا موقع بستنِ در، مبادا باد در رو بهم بکوبه و صدای ناجوری تولید بشه و اضطراب به دلشون بیفته...

زندگی عادی جریان دارد

حتی وقتی خانوادگی پای تلویزیون نشستیم و صدای مهیبی همین اطراف می‌شنویم ولی بچه‌ها به خاطر صدای بلند تلویزیون متوجهش نمیشن، ما هم فقط با ایما و اشاره‌ای آمیخته به اضطراب به همدیگه نگاه می‌کنیم...

زندگی عادی جریان دارد

حتی وقتی بعد از شنیدن صداها و لرزیدن پنجره‌ها، این قلبِ نازنازی که بعد از رفتنِ جوانه سرِ ناسازگاری گذاشته، افسارگسیخته شروع به کوبیدن می‌کنه، انگار قفسهٔ سینه براش تنگه و می‌خواد بیاد بیرون...

زندگی عادی جریان دارد

حتی میون سردرگمی برای رفتن و موندن و انتخاب برای موندن و هربار بعد از شنیدن هر صدایی، تردیدِ آقای یار برای رسوندنِ ما به جایی بیرون از تهران...

زندگی عادی جریان دارد

حتی وقتی به پیرزن همسایه زنگ می‌زنم و حالش رو می‌پرسم و می‌بینم او هم اینجا مانده و به هم قوت‌قلب میدیم که اگر کاری بود در کنار هم هستیم...

زندگی عادی جریان دارد

حتی میون رختخواب‌هایی که کیپ کنار هم توی پذیرایی پهن کردیم و از اتاق‌ها به‌خاطر پنجره‌های بزرگ کمتر استفاده می‌کنیم...

زندگی عادی جریان دارد

حتی میون کلماتی که برای اسم فامیل کنار هم ردیف می‌کنیم و برای حرف «ا» به کشور که می‌رسیم، می‌نویسیم «ایران»

زندگی عادی جریان دارد

حتی نصفه‌شب‌هایی که پدافندمون از خواب بیدارمون می‌کنه و میگه «نگران نباش، بخواب عزیزم، من هستم.»

زندگی عادی جریان دارد

حتی وقتی مهنام تبِ چهل‌درجه رو پشت‌سر می‌ذاره و نصفه‌شب بیدار میشه و آقای یار میگه: «خوبی بابا؟» و او درحالیکه چشماشو می‌بنده میگه: «خوبم ولی چه فایده که اسرائیل هنوز هست!»🥲

زندگی عادی جریان دارد

حتی وقتی با مادر همسرم که نگرانن، تلفنی صحبت می‌کنم و سعی می‌کنم آرومشون کنم و مهیاد که چشمش به تلویزیونه و گوشش به حرف‌های من، داد می‌زنه و میگه: «اینا همش مانوره، مانور!»🥲

زندگی عادی جریان دارد

حتی میون اشک‌هایی که بی‌صدا می‌ریزم برای این خاک...

خلاصه که با همهٔ این‌ها دلیل نمی‌شود ما در پایتخت زندگی عادی نداشته باشیم...

«آقا» جان مثل همیشه درست می‌گویید که زندگی عادی جریان دارد؛ چون ما پشتمان به داشتن شما گرم است...

 

اﻳﺮان ﻣﻦ

دور از ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺑﺪ

ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺗﺎ اﺑﺪ

ﺑﺎ ﻣﻦ می‌ماند

اﻳﺮان ﻣﻦ

از ﻫﺮﻣﺰ ﺗﺎ ﺧﺰر

روﻳﺎﻳﻰ ﺗﺎزه‌تر

ﻣﺎ را می‌‌خواند

از آن روزی که کولرمان بوی باروت را به مشاممان رساند، دو روزی گذشته و دیگر بحمدلله خبری نبوده...

خودم متولد دوران جنگ تحمیلی‌ام، همان وسط‌های دههٔ شصت! ولی جز خاطرات تعریفیِ بزرگتر‌ها، خاطره و تصویری در ذهنم نیست! با خودم می‌گویم، یک زمانی مادر و پدرهای ما چه کشیده‌اند؟! آژیر، بچه‌به‌بغل، پناهگاه...

الان خداروشکر دلِ من از دلِ آن‌ها در آن زمان، قرص‌تر است با اینهمه پیشرفتی که در سامانه‌های نظامی و پدافندی و سایبری و... به وجود آمده، پیشرفتی حاصل تلاش شبانه‌روزی جوان‌هایی که عمرشان را گذاشتند برای همچین روزهایی... اصلاً تو بگو همانی که فقط پیچ‌ها را پیچید و قطعات را سرهم کرد، بگیر و برو تا بچه‌های اطلاعات و آن‌هایی که تاکتیک‌ها و حقه‌ها را کنار هم می‌چینند، تا اپراتور پدافند و... چقدر مدیونیم بهشان...

پدرشوهر زنگ می‌زند، از صدایش دلواپسی را می‌خوانم، می‌گوید: «بابا نمیشه یواش یواش یه جوری راه بیفتید بیاید شهرستان؟!» هرچند آنجا هم بی‌خطر نبوده این روزها...

دایی‌ام زنگ می‌زند و می‌گوید: «جمع کنید با آقای یار و بچه‌ها بیاید شهر ما، اینجا فضا آرام‌تر است، خلاصه تعارف و رودربایستی نکنید...»

دلم آرام است، لبخند می‌زنم، فقط تشکر می‌کنم و سعی می‌کنم با کلماتم نگرانی‌شان را کم‌رنگ کنم؛ موفق می‌شوم یا نه نمی‌دانم! چون بالاخره حق دارند دلواپس باشند؛ چیزی که می‌دانم این است که هم من و هم آقای یار فکر می‌کنیم بمانیم بهتر است، ماندن وسط پایتخت بهتر است از ساعت‌ها توی جاده‌های قفل‌شده ماندن و به جنگ روانیِ به‌پاشده توسط نتانیاهوی بزدل برای تخلیهٔ تهران عزیزم تن‌دادن... 

جنگ است دیگر، اینجا و آنجا که ندارد...

 

از این هیاهو سفر نکردم، ترسیدم این عشق پایان گیرد

نشد شبی که سحر نکردم، مگر که آتش در جان گیرد

«عبدالجبار کاکایی»

چون صندوق بیان کار نمی‌کنه نشد آهنگش رو بذارم، اگر دوست داشتید خودتون برید با صدای محمد اصفهانی گوش بدید :)


+ دوستم در گروه می‌نویسد، دیروز همسرم مسیر بیست‌دقیقه‌ای را سه‌ساعته آمد😰 می‌خواستم بنویسم این که خوب است، حالا فکرکن همسر من مسیر دو ساعتهٔ روزهای معمول را در چند ساعت آمده🫠ولی ننوشتم، فرستادنِ پالس منفی ممنوع😉

+ الحمدلله علی کل نعمه...

این روزها داشتم فکر می‌کردم توی دوران کرونا به مراتب بیشتر از شرایط فعلی وطن عزیزم، می‌ترسیدم؛ ترس هم نه! شاید هراس بود؛ مخلوطی از استرس و اضطراب و وهم و انرژی‌های منفیِ هجوم‌آورنده و نادانی و جهل نسبت به بیماری‌ای که شناختی در موردش نداشتم و...

الان توی این شرایط این احساسات را ندارم؛ شرایط حساس و بحرانی است، درست! گاهی دلهره‌ای و اضطرابی می‌آید که آن هم فقط به‌خاطر بچه‌هاست و احساس مسئولیت و مراقبت از اون‌ها، ولی بقیه‌اش حس خشم و عصبانیت و غرور و اعتماد و وطن‌دوستی و انتقام است... آره نمی‌ترسم چون ایمان دارم به امدادهای پروردگار...

اطرافیان گاهی می‌خواهند استرسشان را به من منتقل کنند و هراس از آینده و اتفاقاتش را به دلم بیندازند؛ خداروشکر فعلاً خبری از این حس‌های منفی در درون من نیست...

زندگی جریان داره، بوی کوکو سبزی‌ام خانه را برداشته، گهگاه می‌روم دعوای دو طفلان را صلح می‌دهم و می‌آیم :) کمتر به کانال‌ها سر می‌زنم و کمتر پیامی می‌نویسم، با بچه‌ها بیشتر وقت می‌گذرانم و باهم بازی‌های گروهی می‌کنیم، سعی می‌کنم شرایط را تا حد امکان برای بچه‌ها عادی جلوه دهم و پایه‌های اعتماد به نیروهای امنیتی و نظامی و خدوم وطنمان را در ذهنشان پررنگ‌تر کنم درعین‌حال که بروز شرایط خاص و یهویی و اقدامات لازم را برایشان جا انداخته‌ام...

چه وظیفه‌ای مهم‌تر از این‌ها دارم؟!

خدا خودش سکینه و آرامش و صبری جمیل را به دل همه‌مان بیندازد که فقط به همین‌ها نیاز داریم، مخصوصاً ما شیردختران و شیرمادران و شیرزنان خانه✌🏻

اگر پایان ما با شهادت سردارانمان بود

در کربلا همه‌چیز به پایان می‌رسید...

«شیخ نعیم قاسم»

🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷

این روزها دارم برای حفظ سلامتیم تلاش می‌کنم؛ ورزش می‌کنم، پیاده‌روی تند! و گوشه‌ای از پارک وقتی مطمئنم کسی نیست، کمی می‌دوم؛ دم و بازدم؛ بعد دوباره به تند را‌ه‌رفتنم ادامه میدم و دوباره بعد از مدتی پیاده‌روی، می‌دوم؛ این روشِ خیلی خوبیه برای تقویت قلب. سعی می‌کنم سراغ ممنوعیات نرم (البته اگه شیطون بذاره!) و در عوض چیزهایی رو که دکترم توصیه کرده، توی برنامهٔ غذاییم گنجونده‌ام (البته تا جایی که بودجه اجازه میده!)

تلاش دلنشینیه و هدف داره... هرچند گاهی هم میشه که تنبلی می‌کنم یا به بیراهه میرم و رعایت‌هام به صفر می‌رسه ولی همین که آگاهیم نسبت به سبک زندگیم رو کمی بیشتر کردم و دارم کم‌وبیش تأثیر خوبش رو توی سلامتیم و کم‌رنگ‌تر شدن علائم بیماریم می‌بینم، برام امیدبخشه...

گاهی با خودم میگم یعنی خدا در تقدیرم، فرزند دیگه‌ای رو مقدر کرده یا نه؛ اما باز می‌بینم به‌هرحال راضی‌ام به رضاش... چه مقدر کنه یا نه، تقلا نمی‌کنم، تقلا فایده‌ای نداره و هدف من از زندگی چیز دیگریست، همین که دارم هدفمند فقط برای سلامتی و به دور از هر استرس و فشار دیگه‌ای تلاش می‌کنم، برام کافیه...

ترس‌هام توی این مسیر گاهی اون‌قدر بزرگـــــــــــــن که توان خلاصی ازشون رو ندارم، یه جوری هم هستن که انگار مثلاً سلولی از وجود منن و اگر نباشن من هم نیستم! همینجوری چسبنده و کَنده‌نشونده! و اون‌قدر ازشون خسته شدم که دیگه نمی‌خوام‌ حس‌شون کنم. به همهٔ کسانی که این ترس‌ها رو ندارن و به‌جاش توی دلشون شهامت و جرئت وجود داره، حسودی که نه، غبطه می‌خورم...

دوست دارم این ترس‌ها و بندهایی رو که به دور وجودم پیچیده‌ان، بازشون کنم؛ اونا نمی‌ذارن مثل اون موقعی که گوشهٔ پارک چند ثانیه می‌دوم و آزادم، رها باشم، دست‌ و بال و پرِ پروازم رو می‌بندن... راستشو بخوای شاید حتی پرواز رو هم بلد نباشم، از پرواز فقط پری دارم که اون‌ هم با ترس‌هایی که تبدیل به بند شدن، بسته شده... نمی‌تونم بازشون کنم، توانش رو ندارم، خسته‌ام، دلشکسته‌ام، اما ناامید نه... آرامش هیچ‌وقت ناامیدی رو بلد نبوده... بلد نبوده...

همه‌چیز بر وفق مراده...

اوضاع مالی گل و بلبله...

نگران خونه و اجاره و موعدی که چشم‌برهم‌زدن سرِ سالش می‌رسه، نیستم...

دلواپس سلامتی خودم و خونواده نیستم و همه‌چیز درست و طبق برنامه پیش میره و پیگیری‌های سلامتی رو بدون سردرگمی و کلافگی انجام میدم...

فکرم درگیرِ سال تحصیلی بعدی و مقطع و مدرسه‌ای که عوض میشه و آدم‌های جدیدی که وارد دنیای مهنام میشن، نیست...

دلشور‌هٔ دوران نوجوانی مهنام رو ندارم؛ دیگه کم‌کم داره قدش بهم می‌رسه، دیگه از پایینِ پام بهم نگاه نمی‌کنه، شاید دیگه من اون آدم بزرگهٔ امن و همه‌کسِ دنیاش نباشم نمی‌دونم! و هم‌ردیف من به دنیا نگاه می‌کنه ولی من بازم اصلاً دلشوره ندارم...

وقتی به پروژه‌های کاریم فکر می‌کنم شوق وجودم رو پر می‌کنه و لبریز از حس‌های خوب میشم‌ و آدم‌هایی که باهاشون کار می‌کنم قدردانن و انصاف و عدالت سرلوحهٔ کارشونه...


همهٔ جمله‌های بالا توی زندگی من متأسفانه فعل‌شون برعکسه و به این شکل جذاب و با زرورق خوشگل نیستن! اول همه رو به‌صورت برعکس اینی که نوشتم، نوشته بودم ولی وقتی خوندم وجودم پر از انرژی‌های منفی‌شون شد، یه دور برگردید همهٔ افعال رو برعکس کنید، می‌فهمید چی میگم :) برای همینم برگشتم و همه رو مثبت کردم... 

ته دلم می‌دونم که افعال به شکل مثبت نیستن و دارم خودم رو گول می‌زنم ولی بازم حس خوبی بهم داد، طوری که دوباره و چندباره موارد رو خوندم... شاید توی اوج تاریکی‌ها این روش کورسوی امیدی باشه، نمی‌دونم!

امید چیز خوبیه، توی منفی‌ترین حالت ممکن و میون مشکلاتی که یکی یکی سرک می‌کشن تا تنها گیرت بیارن و خفه‌ات کنن، سر می‌رسه و وسط گریه‌هات یه جُکِ بی‌مزه می‌پرونه و به‌زورم که شده لبخند رو به لبت می‌نشونه؛ آره امید به‌نظرم اینجوریه :))