حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

لبوی داغ

+ ۱۳۹۹/۸/۶ | ۲۱:۲۰ | آرا مش

عطر لبوی پخته شده فضای خانه را پر کرده... 

هیچگاه نتوانست از خوردن لبوی داغ آنطور که باید و شاید لذت ببرد و همیشه باخودش سرِ خوردنش کلنجار رفته تا شاید نیمچه تمایلی به خوردنِ این موجود خوشرنگ و دوست داشتنی پیدا کند ولی موفق نشده، ولی اکنون از عطرش به هنگام پخت سرمست شده؛ چرا؟!! 

شاید به این خاطر که فقط این چغندرها را به عشق او که خیلی لبو دوست دارد خریده و مطمئن است که لذت پذیرایی از او با لبوهای پخته شده کم از لذت خوردن آن نیست؛ هست؟!!

همه چیز مثل روزهای اول

+ ۱۳۹۹/۷/۱ | ۱۴:۴۳ | آرا مش

نمی خواهد اسمش را سالگرد بگذارد!

آخر گردش سال ها به چشمش نمی آیند و همه چیز مثل روزهای اول است...

سال ها از شروع اتفاقی گذشته و همان احساس روزهای نخست در قلبش موج می زند، بلکه م بیشتر!!

با گذر سال ها، عشق و احساسش نه قدیمی شده و نه کهنه و گردوغبارگرفته...

احساس خوشمزه

+ ۱۳۹۹/۶/۱۰ | ۱۸:۰۶ | آرا مش

گاهی افتخار می کند که انتخابِ تو برای همراهی در مسیر پر فراز و نشیب زندگی، اوست!

یکدفعه از این احساس، اوج می گیرد و به خود می بالد...

البته خودمانیم، خودت هم می دانی که احتمالاً بانو نمی تواند این مفتخر بودن را جار بزند! دوست دارد که در یواشکی های ذهنش این احساس خوشمزه را مزمزه کند! 

ولی اگر گاهی بانو انتظار دارد تو احساس افتخارت را اگر هم جار نزدی در گوشش نجوا کنی، می شناسیش که؛ پای خودخواهی اش نگذار!

اجر صبر

+ ۱۳۹۸/۵/۲۷ | ۱۸:۴۴ | آرا مش

خودش دیسک کمر داشت؛

شوهرش تصادف کرد و باید چند وقتی بدون حرکت در رختخواب میخوابید؛

اما او یک تنه همه کارهای او را می کرد؛ همه کارهای سخت مراقبت از یک بیمار را؛

سخت بود خیلی سخت...

دست تنها بود و گاهی از نظر جسمی کم می آورد...

اما اصلا غر نمی زد، گله نمی کرد؛

خستگی را از عمق چشمان گود رفته اش می توانستی ببینی اما لبخندش همیشه به لب بود؛

گاهی می فهمیدی که در تنهایی اش اشکی ریخته و چشمانش بارانی شده ولی به روی خودش نمی آورد و لحظه ای شکایت نمی کرد...

+ یاد همسران صبور و مقاومِ جانبازان عزیزمان افتادم که چند وقت نه، بلکه یک عمر همچون پروانه به دور عزیزانشان می گردند...

+ اجرِ صبوری هایت نزد پروردگارمان محفوظ باقی خواهد ماند، بانو جان...

پای درددل مردت بنشین!

+ ۱۳۹۸/۵/۲۳ | ۱۵:۵۷ | آرا مش

وقتی پای درددلش بنشینی، قصه ها دارد از غصه ها، دغدغه ها، حسرت ها، ترس ها و ناگفته هایش...

ممکن است آن وسط ها مردانگی اش هم گل کند و از شجاعت ها، فداکاری ها، جان فشانی ها و موفقیت هایش هم برایت قصه ببافد؛ شاید به قول معروف کمی هم پیاز داغش را زیاد کند، عیبی ندارد چشم بپوش...

گاهی پا به پای قصه های پُر دردش اشک می ریزی و گاهی نیز با هر قصه ی پُر افتخارش، بال و پر می گیری و به اوج می رسی...

کافی ست فقط خوب گوش کنی خووووب؛

اصلا سراپا گوش شو و دم نزن...

فقط نگاهش کن...نگاهی سرشار از حس تأیید

مطمئن باش کمی بعد احساسی بی نظیر خواهی داشت چراکه افتخار می کنی به بودنش، می بالی به دوست داشتنش...

+ گاهی مرد بودن بیش از چیزی که ما زن ها بتوانیم تصورش را بکنیم، سخت است.

 

کلاف درهم پیچیده زندگی

+ ۱۳۹۸/۵/۱۴ | ۱۱:۳۰ | آرا مش

تو خودت می دانی که حالم چقدر گرفته ست!

کلاف درهم پیچیده ی این روزهای زندگیمان که گره های به ظاهر کور زیادی را هم به دنبال خود می کشد، بدجوری حالمان را گرفته است...

سرگرم باز کردن هرکدام که می شوی گره دیگری نمایان می شود و همه معادلات ذهنی ات را بهم می ریزد و دوباره باید از نو چاره ای بیندیشی...

تو می دانی که همیشه خواسته ام حتی با بدترین حالم و ناامیدانه ترین شرایطم سنگ صبورت باشم و مرهمی بر دل دردمندت...

تو ای مرد من، می دانم حالت بدتر از من نباشد بهتر از من نیست چرا که باز کردن گره ها را فقط به عهده ی خودت می دانی، می خواهی یک تنه همه ی موانع را از سر راهِ زندگیمان برداری، می خواهی قهرمان زندگیم باشی...

هستی، باور کن هستی، حتی اگر شکست بخوری تو قهرمان زندگی منی تا ابد...

حالا با تحمل اینهمه بارِ ناجور بر دوش های مهربانت، گاهی که خسته ام و پژمرده، تو سنگ صبوری باش برای دلم، تو مرهمی باش بر روی زخم هایم، تو قراری باش برای بیقراری هایم. می دانم سخت است سسسسسخت... 

من به تو احتیاج دارم...

+ خدایا، باشد تو برایمان خواستی پس راضی می کنم دلم را به رضایت و تا هر وقت بخواهی صبر می کنم...

+ رشته ای بر گردنم افکنده دوست، می کشد هرجا که خاطرخواه اوست...

مجادله دل و عقل

+ ۱۳۹۸/۵/۱۳ | ۱۳:۴۰ | آرا مش

دل می خواست که در مسافرت همراهِ آنان شود...

خب خیلی وقت بود که به مسافرت نرفته بودند!

دل که مسافرتِ خونش به شدت آمده بود پایین و آرام و قرار نداشت، مدام درِگوشش نجوا می کرد که: "برویم دیگر..."

اما...

عقل که وسط آمد انگار همه چیز را بهم ریخت و کلی معادلات چندین مجهولی پیش رویش گذاشت و مثل یک معلم سختگیر با یک چوب در دست، بالای سرش ایستاد و با بی انصافیِ تمام، سریع منتظر جواب شد!

معمولا در این مواقع خیلی قشنگ به سمت عقل و افکار عاقلانه اش کشانده می شد؛ این بار هم با دفعات قبل فرقی نداشت بنابراین به راحتی با کمی چاشنیِ قربان صدقه، دل را راضی کرد که: "عزیزم وقتش نیست، حالا فلان کار و بهمان کار واجب تر است. تو نباید کاری کنی یا چیزی بخواهی که همسرت اگر نتوانست، شرمنده ی تو شود. این بدترین کار است و بدان تو حتی بعد از اینکه به خواسته ات رسیدی ته دلت ذره ای راضی نیستی..."

دل هم که دل نازک!!! ثانیه ای نمی کشد که راضی می شود؛ خب عقل حرف حساب می زد. حتی دل خوشحال بود از اینکه این تصمیم را گرفته است و کلی هم تشویقش کرد که: آفرین بر تو، زنِ روزهای سخت بودن یعنی این!!!

اما وقتی شب بدون ذره ای تردید به همسرش گفت: خبر بده که نمی رویم. بی معطلی پاسخ شنید: چرا نرویم؟! هم ما و هم بچه ها به مسافرت احتیاج داریم؛ پس می رویم...

حالا دل به مقصود خود رسیده بود بدون ذره ای احساس عذاب وجدان، بدون اینکه عقلی بیاید وسط و همه چیز را بهم بریزد و معادلات چند مجهولی طرح کند و سریع جواب بخواهد!

آری او طرف عقل را گرفته بود و دل را راضی کرده بود به این تصمیم ولی یقیناً همسرش طرف دل را گرفته بود و شاید بیخیالِ همه ی دودوتا چهارتاهای عقلانی شده بود و هردو راضی بودند...

+ انگار بد نیست گاهی هم کسی باشد و با دلش همه ی دودوتا چهارتاهای عقلانی ات را بهم بزند!!!

 

بار سنگین

+ ۱۳۹۸/۵/۱۰ | ۱۵:۴۴ | آرا مش

خیلی سخت است مردت را ببینی که زیر بار فشارهایی که بر دوشش سنگینی می کند کمرش خم شده!!!

ولی تو کاری از دستت برنمی آید؛ نمی توانی از حجم باری که بر دوش اوست برداری و بر دوش خود بگذاری...

اصلا گاهی نباید سعی کنی سنگینی بارش و کمری که زیر این بار خم شده را به رخش بکشی و به او بفهمانی که من فهمیدم...

بگذار فکر کند تو نمی دانی چه می کشد؟!

فقط باید سعی کنی خودت را مشغول کنی به روزمرگی های زندگیت و به روی خودت نیاوری؛

نکند مردت اندکی از حس «قهرمان زندگی بودنَ»ش کاسته شود...

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...