۵۳ مطلب با موضوع «همسرانه‌نوشت» ثبت شده است.

زنگ ساعت به صدا درمی آید و یادش می اندازد که سحر شده، سحرِ اولین روز...

بانو از خواب بیدار می شود و سریع به آشپزخانه می رود. همین طور که فرفره وار در آشپزخانه به دور خود می چرخد و مشغول آماده کردن سحری است، به یاد رادیویی می افتد که همین دیشب از بالای کمد بیرون آمده است.

این رادیو هم حکایت غریبی دارد؛ فقط سالی یکبار یادش می کنند و به مدت یکماه از بالای کمد بیرون می آید و در آشپزخانه جاخوش می کند ولی الحق که همنشین خوبی است برای لحظات ناب سحر با آن نوای دلنشین دعای سحرش : 

« اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ مِنْ بَهَائِکَ بِأَبْهَاهُ وَ کُلُّ بَهَائِکَ بَهِیٌّ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِبَهَائِکَ کُلِّهِ.... »

انگار هیچ چیز حتی تلویزیون نمی تواند جایش را در این اوقات بگیرد!

مشغول ور رفتن به پیچ رادیو می شود؛ صدایش را روی کمترین حالت می گذارد و گوشش را نزدیک بلندگویش می برد و به دنبال شبکه رادیویی موج ها را بالا و پایین می کند؛ آخر بانو خوب می داند که او دعای سحر با نوای استاد صالحی را بیشتر دوست دارد و این سال ها، بیشترِ سحرهای دونفری شان با این صدای دلنشین سپری شده... بعضی وقت ها هم سه نفره می شوند؛ فرزند بزرگتر هرشب قول می گیرد که برای سحر بیدارش کنند، گاهی همنشین سحرهایشان می شود و دلخوش است به روزه های کله گنجشکی اش و گاهی نیز هیچ رقمه بیدار نمی شود و صبح شاکی است که برای سحر چرا بیدارم نکردید؟!

کمی طول می کشد تا موج رادیویی را تنظیم کند، به ساعت نگاه می کند، وقت ندارد، سریع کارهای باقیمانده را انجام می دهد و برای بیدار کردنِ او به اتاق می رود. غرقِ خواب است ولی صدایش که می زند با چشمانی بسته در جایش می نشیند، دوباره یادآورِ وقت تنگ سحر می شود و به آشپزخانه برمی گردد.

پارچ شربت خاکشیر که دیشب برای سحر درست کرده است، آخرین چیزی است که سر سفره جای می گیرد. خب همه چیز آماده است، دعای زیبای سحر هم مدتی است شروع شده. حالا دونفری سر سفره پربرکت سحر می نشینند و سحری می خورند.

بعد از اذان دو سجاده پهن می شود که باهم نماز بخوانند اما بانو می بیند که فرزند کوچکتر در رختخوابش تکان می خورد، الان است که بیدار شود و حواسشان را سر نماز پرت کند.

بانو می گوید : "تو اول بخوان من کنارش می نشینم و بعد از تو نماز می خوانم." چادر نماز بر سر می رود کنار فرزند و شروع می کند به نوازش کردنش تا خوابش عمیق شود که صدای نمازِ او فضای خانه و شاید زودتر از آن فضای قلبش را پر می کند. چه حس خوبی است برای بانو حس شنیدن صدای مردانه اش وقتی که با خدایش حرف می زند؛ چشمانش را می بندد تا به گوش جان بشنود...

و این است تکراری دلنشین برای روزهای پیش رو به مدت یک ماه، تکراری بدون دلزدگی و یکنواختی که پر از شور و شوق برای بندگی، برای اخلاص انشاالله...


می شود این رمضان موعد فردا باشد

آخرین ماه صیام غم مولا باشد

می شود در شب قدرش به جهان مژده دهند

که همین سال ظهور گل زهرا باشد..

 

اللهم عجل لولیک الفرج

سال هاست اینگونه عادت کرده اند...

و چه عادت خوبی است...

که زود فراموش می کنند...

اشتباهات یکدیگر را...

فقط کمی سکوت است و توی حال خود فرو رفتن و کِش ندادنِ موضوع...

بعد همه چیز برمی گردد سر جای اولش، انگار که وِردی خوانده باشند یا بشکنی زده باشند!

بانو یادش نمی آید، خودش این عادت را داشته و او ازش یاد گرفته یا او این عادت را داشته و بانو از او یاد گرفته!


 

+ سال نو شد؛ وقتش شده که پوست بیندازی و از پیله ات، پروانه وار بیرون بیایی...

درسته که از روز زن و روز مادر گذشته است ولی به قول معروف "ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است!"


 

شاید او را دیده باشی درمیان خار و خسِ بیابان ها به همراه گله ای از گوسفندان که به چَرا آورده است؛ با دامن مشکی رنگ بلندش که از بس به خاک بیابان کشیده شده، رنگ باخته است؛ چهره ی آفتاب سوخته ای دارد اما گرمای آفتاب لذت بخشی که او را لمس کرده یقیناً در دود و دم شهرِ تو یافت نمی شود!!

آری، در پیچ و تاب دادن به پشم هایی که می ریسَد پوستش زمخت شده است لابد فکر میکنی تابحال هیچ کرم و مرطوب کننده ای به خود ندیده است! ولی یقین بدان هوایی که ریه های او را پر کرده، تو تابحال تنفس نکرده ای!!

شاید چین و چروک های صورتش با سنش نخواند، حتما چند سالی بیش از سن واقعی اش نشان می دهد، درست است که با هیچ کِرمِ ضدچروکی رفع نمی شوند!! اما میان چین و چروک صورتش پر است از صبوری ها و عشقی که سراسر وجودِ پرمهرش ریشه دوانده... 

کمرش خم شده است، کودکش با چادری بر کمر بسته همواره با اوست حتی هنگامی که باید مَشک پر از شیر را برای گرفتنِ کره تکان دهد؛ کار سختی است اما حتما می ارزد به دیدنِ تمام آن مناظر زیبا و بکری که طبیعتِ باسخاوت به او ارزانی می دارد...

خوشا به احوالت بانو...

بانوی عشایری صبور، محکم و عاشق...


 

شاید او را دیده باشی کنار تنور داغ در حال چانه گرفتنِ خمیر نان محلی؛ عطر خوشش انگار که رسالتش این باشد که تو را مست کند، هرطور شده ازخود بیخودت می کند و می گذرد؛ طعم بی نظیرش را هیچ کدام از این نان هایی ندارد که مدتها در صفشان می ایستی، به اسم "بدون جوش شیرین!!" به تو می فروشند ولی فقط خدا می داند که راست می گویند یا نه، و بدتر از آن اینکه یک شبه قیمت شان دوبله و سوبله و چوبله می شوند...

او باید صبح خیلی خیلی زود شاید وقتی تو هنوز موفق به رها کردن خواب شیرینت نشده ای، از خانه به سمت مزرعه قدم بردارد و دوشادوش مردش کار کند؛ در سرما و گرما... بعد از چندساعت کارِ بی وقفه حالا باید خرمنی از علوفه ها را بر پشت حمل کند و مسیر خانه را بدون هیچ تاکسی اینترنتی!! پیاده قدم بردارد... 

خیلی زودتر از تو چهره اش از سن واقعی اش جلو می زند ولی یقین بدان طعم خوش چایی که او مزمزه می کند در هیچ کافه ای به فروش نمی رسد...

مناظر زیبایی که هر روز چشمانش را می نوازد در هیچ گالری نقاشی پیدا نمی شود؛

به نظرت عطر خوش خاک نم زده، رایحه گل های خودروی دشت ها یا بوی چارپایانِ طویله را که یقیناً از بوی دود و دمِ سیاه شهرها خوشبوتر است در کدام برند عطر و ادکلن می شود یافت؟!!

اگر زندگی ساده اش را دیده باشی مطمئن باش روزی دلتنگ سادگی و صفای زندگی زیبایش می شوی...

خوشا به احوالت بانو...

بانوی روستایی صبور، محکم و عاشق


 

زندگی اش شاید سادگیِ زندگیِ روستایی و عشایری را نداشته باشد، زندگی اش بجای طبیعتِ بکر و زیبا و چشم نواز میان کوچه پس کوچه های شهر، میان طبقات برج های سر به فلک کشیده، میان آلودگی صوتی که بوق ها در ترافیکِ قفل شده راه انداخته اند!!، و یا میان تنگی نفسِ هوای سیاه شهر!! جاخوش کرده است!

اگر خودخواسته یا اجباراً !!! تصمیم گرفته که شاغل باشد، صبح خیلی زود، شاید صبحانه ی درست و حسابی نخورده، مثل مردش باید از خانه بیرون رود و همه ی دغدغه های مربوط به خانه و بچه ها را رها کرده و دغدغه های کاری را جایگزین نماید؛ بعدازظهر در راهِ بازگشت به خانه افکار جورواجوری سراغش می آید، هم باید به فکر بهم ریختگیِ خانه و ریخت و پاش بچه ها باشد هم شلوغی و ترافیکِ شهر!! هم به فکر شامِ شب و نهارِ فردا باشد هم توبیخ های رئیسش که چرا امروز دیر رسیده؟!! هم به فکر ظرف های نَشُسته ی تلنبار شده باشد هم حسادت های همکارش که گویا زیرآبش را زده!!! هم به فکر امتحانِ فردای پسرش باشد هم دیکته ی شبِ دخترش!! حتماً مانند شوالیه ای زره آهنین به تن دارد که می تواند از شرّ این افکار جانِ سالم به در بَرد!!! اما وقتی به خانه می آید می داند که باید پرانرژی باشد برای بچه ها و مرد زندگی اش، می داند که باید خوشرو باشد و گرم ولی یقیناً پایان روز پر از خستگی ست که در عمق چشمانش پیداست...

اگر هم انتخاب کرده که خانه دار که نه! بلکه خانواده دار باشد بازهم مسئولیت های سنگینی بر دوش اوست. صبح زود باید برخیزد و صبحانه را آماده کند برای بچه ها و مردش، بدرقه شان کند و آیت الکرسی هایش را فوت کند به سمت شان؛ باید امورات خانه را سروسامان دهد و شاید خانه اش بارها و بارها در بین روزهای سال "خانه تکانی" و تغییر دکوراسیون را تجربه کند؛ باید برای خرید ضروریاتِ خانه بیرون رود ولی مراقب باشد که همیشه صرفه جویی و قناعت، چاشنیِ خرج هایش باشد و با خریدهای نابجا و به اصطلاح بَرج، باری روی دوشِ مردش که در این شرایط اقتصادیِ گل و بلبل!! به تنهایی معاش خانواده را عهده دار است، نگذارد؛ باید به بچه ها و درسشان رسیدگی کند و غذای مورد علاقه شان را درست کند؛ باید وقتی مردش بازمی گردد درحالیکه بوی غذا در خانه پیچیده و سماورش درحال قل قل کردن است، به گرمی به استقبالش رود، پایان روز خستگی در عمق چشمانِ او نیز پیداست...

حتی اگر انتخاب کرده باشی که مثل یک مرد بیرون از خانه مشغولِ معاش باشی یا رسیدگی به امورات منزل انتخاب بی چون و چرای زندگی ات باشد، مطمئن هستم که نقش پررنگت را در زندگی از یاد نبرده ای؛ مطمئن هستم که می دانی و می توانی که در همه ی نقش های زندگی ات بهترین باشی...  

خوشا به احوالت بانو...

بانوی شهرنشین صبور، محکم و عاشق...

دور که می شویم از هم حس میکنم دلم توان این میزان تنگ شدن را نداشته باشد و طاقتش طاق شود...

اما می بینم که نه، دارم دوام می آورم و چه خوب هم از پسش برمی آیم...

بعد از مدتی می بینم که عاشق ترم و فانتزی های عاشقانه ام گل می کند...

دوری از تو سخت است ولی این سختی با گوشت و خون من عجین گشته و گویا در این سالها پوستم کلفت شده است...

 

+ گرچه دوست ندارم دوری ها را، اما می دانم برای هردومان خوب است...

+ پای بدجنسی ام هم بگذاری عیبی ندارد ولی بهتر است ندانی که آن رسیدن های بعد از دوری ها را با هیچ چیز عوض نمی کنم....

تر و تمیز بودن آشپزخانه ارتباطی ظریف با حال خوب و روحیه ی بالای بانو دارد...

هرزمان آشپزخانه را رها کند و بیخیالش شود باور کن یک جای کارش می لنگد،

ولی کاسه ای زیر نیم کاسه اش نیست و نمی خواهد از زیر این بار شانه خالی کند، نه این یکی را باور نکن!

او کارش را خوب بلد است...

عطر لبوی پخته شده فضای خانه را پر کرده... 

هیچگاه نتوانست از خوردن لبوی داغ آنطور که باید و شاید لذت ببرد و همیشه باخودش سرِ خوردنش کلنجار رفته تا شاید نیمچه تمایلی به خوردنِ این موجود خوشرنگ و دوست داشتنی پیدا کند ولی موفق نشده، ولی اکنون از عطرش به هنگام پخت سرمست شده؛ چرا؟!! 

شاید به این خاطر که فقط این چغندرها را به عشق او که خیلی لبو دوست دارد خریده و مطمئن است که لذت پذیرایی از او با لبوهای پخته شده کم از لذت خوردن آن نیست؛ هست؟!!

نمی خواهد اسمش را سالگرد بگذارد!

آخر گردش سال ها به چشمش نمی آیند و همه چیز مثل روزهای اول است...

سال ها از شروع اتفاقی گذشته و همان احساس روزهای نخست در قلبش موج می زند، بلکه م بیشتر!!

با گذر سال ها، عشق و احساسش نه قدیمی شده و نه کهنه و گردوغبارگرفته...

گاهی افتخار می کند که انتخابِ تو برای همراهی در مسیر پر فراز و نشیب زندگی، اوست!

یکدفعه از این احساس، اوج می گیرد و به خود می بالد...

البته خودمانیم، خودت هم می دانی که احتمالاً بانو نمی تواند این مفتخر بودن را جار بزند! دوست دارد که در یواشکی های ذهنش این احساس خوشمزه را مزمزه کند! 

ولی اگر گاهی بانو انتظار دارد تو احساس افتخارت را اگر هم جار نزدی در گوشش نجوا کنی، می شناسیش که؛ پای خودخواهی اش نگذار!

خودش دیسک کمر داشت؛

شوهرش تصادف کرد و باید چند وقتی بدون حرکت در رختخواب میخوابید؛

اما او یک تنه همه کارهای او را می کرد؛ همه کارهای سخت مراقبت از یک بیمار را؛

سخت بود خیلی سخت...

دست تنها بود و گاهی از نظر جسمی کم می آورد...

اما اصلا غر نمی زد، گله نمی کرد؛

خستگی را از عمق چشمان گود رفته اش می توانستی ببینی اما لبخندش همیشه به لب بود؛

گاهی می فهمیدی که در تنهایی اش اشکی ریخته و چشمانش بارانی شده ولی به روی خودش نمی آورد و لحظه ای شکایت نمی کرد...

+ یاد همسران صبور و مقاومِ جانبازان عزیزمان افتادم که چند وقت نه، بلکه یک عمر همچون پروانه به دور عزیزانشان می گردند...

+ اجرِ صبوری هایت نزد پروردگارمان محفوظ باقی خواهد ماند، بانو جان...

وقتی پای درددلش بنشینی، قصه ها دارد از غصه ها، دغدغه ها، حسرت ها، ترس ها و ناگفته هایش...

ممکن است آن وسط ها مردانگی اش هم گل کند و از شجاعت ها، فداکاری ها، جان فشانی ها و موفقیت هایش هم برایت قصه ببافد؛ شاید به قول معروف کمی هم پیاز داغش را زیاد کند، عیبی ندارد چشم بپوش...

گاهی پا به پای قصه های پُر دردش اشک می ریزی و گاهی نیز با هر قصه ی پُر افتخارش، بال و پر می گیری و به اوج می رسی...

کافی ست فقط خوب گوش کنی خووووب؛

اصلا سراپا گوش شو و دم نزن...

فقط نگاهش کن...نگاهی سرشار از حس تأیید

مطمئن باش کمی بعد احساسی بی نظیر خواهی داشت چراکه افتخار می کنی به بودنش، می بالی به دوست داشتنش...

+ گاهی مرد بودن بیش از چیزی که ما زن ها بتوانیم تصورش را بکنیم، سخت است.

 

تو خودت می دانی که حالم چقدر گرفته ست!

کلاف درهم پیچیده ی این روزهای زندگیمان که گره های به ظاهر کور زیادی را هم به دنبال خود می کشد، بدجوری حالمان را گرفته است...

سرگرم باز کردن هرکدام که می شوی گره دیگری نمایان می شود و همه معادلات ذهنی ات را بهم می ریزد و دوباره باید از نو چاره ای بیندیشی...

تو می دانی که همیشه خواسته ام حتی با بدترین حالم و ناامیدانه ترین شرایطم سنگ صبورت باشم و مرهمی بر دل دردمندت...

تو ای مرد من، می دانم حالت بدتر از من نباشد بهتر از من نیست چرا که باز کردن گره ها را فقط به عهده ی خودت می دانی، می خواهی یک تنه همه ی موانع را از سر راهِ زندگیمان برداری، می خواهی قهرمان زندگیم باشی...

هستی، باور کن هستی، حتی اگر شکست بخوری تو قهرمان زندگی منی تا ابد...

حالا با تحمل اینهمه بارِ ناجور بر دوش های مهربانت، گاهی که خسته ام و پژمرده، تو سنگ صبوری باش برای دلم، تو مرهمی باش بر روی زخم هایم، تو قراری باش برای بیقراری هایم. می دانم سخت است سسسسسخت... 

من به تو احتیاج دارم...

+ خدایا، باشد تو برایمان خواستی پس راضی می کنم دلم را به رضایت و تا هر وقت بخواهی صبر می کنم...

+ رشته ای بر گردنم افکنده دوست، می کشد هرجا که خاطرخواه اوست...

دل می خواست که در مسافرت همراهِ آنان شود...

خب خیلی وقت بود که به مسافرت نرفته بودند!

دل که مسافرتِ خونش به شدت آمده بود پایین و آرام و قرار نداشت، مدام درِگوشش نجوا می کرد که: "برویم دیگر..."

اما...

عقل که وسط آمد انگار همه چیز را بهم ریخت و کلی معادلات چندین مجهولی پیش رویش گذاشت و مثل یک معلم سختگیر با یک چوب در دست، بالای سرش ایستاد و با بی انصافیِ تمام، سریع منتظر جواب شد!

معمولا در این مواقع خیلی قشنگ به سمت عقل و افکار عاقلانه اش کشانده می شد؛ این بار هم با دفعات قبل فرقی نداشت بنابراین به راحتی با کمی چاشنیِ قربان صدقه، دل را راضی کرد که: "عزیزم وقتش نیست، حالا فلان کار و بهمان کار واجب تر است. تو نباید کاری کنی یا چیزی بخواهی که همسرت اگر نتوانست، شرمنده ی تو شود. این بدترین کار است و بدان تو حتی بعد از اینکه به خواسته ات رسیدی ته دلت ذره ای راضی نیستی..."

دل هم که دل نازک!!! ثانیه ای نمی کشد که راضی می شود؛ خب عقل حرف حساب می زد. حتی دل خوشحال بود از اینکه این تصمیم را گرفته است و کلی هم تشویقش کرد که: آفرین بر تو، زنِ روزهای سخت بودن یعنی این!!!

اما وقتی شب بدون ذره ای تردید به همسرش گفت: خبر بده که نمی رویم. بی معطلی پاسخ شنید: چرا نرویم؟! هم ما و هم بچه ها به مسافرت احتیاج داریم؛ پس می رویم...

حالا دل به مقصود خود رسیده بود بدون ذره ای احساس عذاب وجدان، بدون اینکه عقلی بیاید وسط و همه چیز را بهم بریزد و معادلات چند مجهولی طرح کند و سریع جواب بخواهد!

آری او طرف عقل را گرفته بود و دل را راضی کرده بود به این تصمیم ولی یقیناً همسرش طرف دل را گرفته بود و شاید بیخیالِ همه ی دودوتا چهارتاهای عقلانی شده بود و هردو راضی بودند...

+ انگار بد نیست گاهی هم کسی باشد و با دلش همه ی دودوتا چهارتاهای عقلانی ات را بهم بزند!!!

 

خیلی سخت است مردت را ببینی که زیر بار فشارهایی که بر دوشش سنگینی می کند کمرش خم شده!!!

ولی تو کاری از دستت برنمی آید؛ نمی توانی از حجم باری که بر دوش اوست برداری و بر دوش خود بگذاری...

اصلا گاهی نباید سعی کنی سنگینی بارش و کمری که زیر این بار خم شده را به رخش بکشی و به او بفهمانی که من فهمیدم...

بگذار فکر کند تو نمی دانی چه می کشد؟!

فقط باید سعی کنی خودت را مشغول کنی به روزمرگی های زندگیت و به روی خودت نیاوری؛

نکند مردت اندکی از حس «قهرمان زندگی بودنَ»ش کاسته شود...