۵۳ مطلب با موضوع «همسرانه‌نوشت» ثبت شده است.

چراغ‌ها روشن مانده‌اند و یکی باید برود خاموششان کند!‌‌ همه خوابند جز من که نمی‌دانم با اینهمه کاری که از صبح کرده‌ام چطور تا الان بیهوش نشده‌ام؟!

فردا هم کلی کار در برنامه منتظرند تیک بخورند؛ این هفته حسابی سرم شلوغ بوده و خواهد بود بخاطر عزیزانی که مهمانمان می‌شوند...

چشم به چراغ‌های روشن دوخته‌ام و آقای یار که آرام خوابیده و دارم به این فکر می‌کنم که این‌روزها غوطه خورده‌ام در خبرهای خوبی که بوی حل شدن مشکلی را به مشامم می‌رسانند... خبرهایی که تا چند روز قبلش فکرش را هم نمی‌کردیم و من مدام میان بغض و آه از دلم می‌گذشت: «یعنی این روزها کی تمام می‌شود؟! نکند قبل از تمام شدنشان صبرم تمام شود؟!»

باید بین راه‌های متعدد انتخاب می‌کردیم که به کدام سمت ببریم سکان کشتی زندگی‌مان را؟! 

فهمیدم به این آسانی هم نیست که مثل هلو برو تو گلو، راه مشخص باشد، باید بالا و پایین می‌کردیم جوانب را می‌سنجیدیم و بین چند گزینه‌ی روی میز!!! یکی را انتخاب می‌کردیم... می‌گفتم: «قربونت برم خدا یکی از این گزینه‌ها کافی بودا راضی به زحمت نبودیم... حالا چرا همه باهم و در یک زمان؟!» و دوتایی می‌خندیدیم...

بالاخره انتخاب کردیم، هرچند سخت بود اما با توکل و توسل به خودش مسیر پیش رویمان روشن شد و من برق را دوباره در چشمان آقای یار می‌بینم؛ هرچند از آینده کسی باخبر نیست اما همین نور امیدی که روشن شده است برای تلاش و ادامه دادن کافی‌ست...

خدایا در این مسیر تازه نگهدارش باش... می‌دانم که هستی...

زمستان دوست‌داشتنی‌ام، فصل روییدنم، آمدنت نزدیک است؛ هرچند پاییز عاشقی‌ها را به سختی سپری کردم اما چون دوستش دارم، رفتنش را تنها با آمدن تو تاب می‌آورم و رفتنش دلتنگم خواهد کرد، مگر اینکه زمستانی اینچنین زیبا و دلچسب و پر از اتفاقات خوب ان‌شاءالله، در راه باشد...

زمستان سرد و دلچسب ۱۴۰۰، تو نوید روزهای ورق خوردن چندین باره‌ی برگ دفتر زندگی‌ام هستی پس آمدنت مبارکم باشد❄️

چراغ‌ها روشن مانده‌اند و هیچ‌کس خاموششان نکرده، درست مثل چراغ دلم که خاموش شدنی نیست :)


+ صدای باران می‌آید، بویش هم. تصمیم می‌گیرم صبح زود قبل از شروع بساط کلاس بزرگتره، بزنم بیرون و نان تازه بگیرم و در صبح بعد از باران نفس بکشم... تا خداوندگار چه تقدیر کند...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تا دیدار خورشید صبوری می‌کند

همان خورشید پرفروغ

بر او که بتابد

آغوش می‌گشاید

و به سویش پرواز می‌کند

همان قطره‌ی زلال شبنم...


+ شعرگونه‌ای از من :)

+ خورشید زندگیم کم‌فروغ نباش و بر قطره‌ی زلال کوچک شبنمت بتاب... من روزهای پرفروغت را دیده‌ام... من خوب می‌دانم روزهای روشنی در راه است...

بی‌ربط‌نوشت: برای شروع تغییری بر ترس‌هام غلبه کردم، شرایطش کمی مهیا شده و استارتش رو زدم و اگه خیر باشه و خوب پیش بره مسئولیت‌هام بیشتر میشه... فعلاً معلوم نیست اما خوش‌بینانه جلو می‌رم... خدایا کمکم کن اگه مسئولیت‌های بیشتری بر عهدم گذاشته شد، مرزبندی اولویت‌هام رو از یاد نبرم...

گاهی هم با کلمه‌ها و جمله‌هایی که فقط خودم و خودت معنی‌شونو می‌فهمیم، یا نه اصلاً گاهی فقط به اشاره‌ای یا نگاهی که تهشون هزارتا حرفه، باهم حرف می‌زنیم و من چقدر این زبان پرمفهوم رو دوست دارم...

این زبان تنها، زبانِ من و توست... تنها من و تو...


+ نشود فاش کسی، آنچه میان من و توست 

تا اشارات نظر، نامه‌رسان من و توست 

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم 

پاسخم ده به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس، مردِ رهِ عشق ندید 

حالیا چشم جهانی، نگران من و توست 

گرچه بر خلوت راز دل ما، کس نرسید 

همه‌جا، زمزمه‌ی عشق نهان من و توست

«هوشنگ ابتهاج»

 

...

خدایا می‌شود یک خواهشی داشته باشم؟! 

می‌شود لال شوم وقتی قرار است ناخواسته حرفی بزنم که او را شرمنده‌ی خود کنم؟!

می‌شود؟!

زل زده‌ام به پرده‌ای که نمی‌گذارد آفتاب مهمان اتاقم باشد، اشک چشمانم را پاک می‌کنم و با خود می‌اندیشم، شاید مهری که در چشمان اوست و عشقی که هرلحظه پوست می‌اندازد و نو می‌شود همان دری‌ باشد که از سرِ رحمتش به رویم باز شده، درست مثل پتویی که وقتی تب و لرز کرده‌ای به دور خودت می‌پیچی، تب و لرزت قطع نمی‌شود اما با آن پتو تب را تاب می‌آوری...

حالا من خسته و مستأصل، اینجا پشت درهای بسته از سرِ حکمتش فکر می‌کنم که چه نشسته‌ام من اینجا که درِ گشوده‌ی زندگی من مهر و عشقی‌ست که وجود دارد، این است که همدیگر را بلد هستیم و زندگی را برای هم شیرین می‌کنیم...

هرچند بگویند عشق، آب و نان نمی‌شود که سیرت کند، گره‌های به ظاهر کور زندگی‌ات را باز نمی‌کند، مشکلات اقتصادی را برطرف نمی‌کند، بدهی‌ها را صاف نمی‌کند، سقف بالای سرت درست نمی‌کند، مشکلات خانوادگی را برطرف نمی‌کند و چه و چه...

اما من باز هم می‌نشینم و شکر می‌گویم برای این درِ گشوده از سرِ رحمتش... و فکر می‌کنم اگر نبود...

بلند می‌شوم، پرده را کنار می‌زنم و آفتاب را مهمان اتاقم می‌کنم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مگر می‌شود صدای هق‌هق تو را بر سر سجاده، کنج اتاقت بشنوم و رو به پنجره‌ای که همیشه دلتنگی‌هایم را به آسمان فرستاده، نبارم؟! 

آسمانم گله‌ای نیست اگر نباریدی من اینجا هستم، خوب بلدم همچون تو ببارم...

چقدر جان‌سختم من... 

 


+ احساس می‌کنم این روزها زیادی دارم غمگین می‌نویسم! بجز داستانی که حالم با آن خوب است، شاید  چیز دیگری اینجا خواندنی نباشد، چه‌میدانم شاید آن هم خواندنی نباشد!

+ کو آن آرامشی که از دل لحظه‌هایش کشف و خلقی نو پدید می‌آمد و حالش خوب می‌شد، تلاشم را می‌کنم و دوباره به آن آرامشِ قبلی می‌رسم...

+ دلم نمی‌خواهد بگویم بگذر زمانِ لعنتی! من گذر زمان را نمی‌خواهم، گذر از رنج را خواستارم، تو متوقف بمان تا خودم را به تو برسانم...

...

گیریم که اشتباه کرده باشی... باشد، قبول! اما بیا و دست از سرزنش خودت بردار... صبر کن بالاخره حالمان خوب می‌شود...


+ کلمات معجزه کردند، حالت که با حرف‌هایم بهتر شد رفتی با بچه‌ها بازی و خانه‌مان از خنده‌هاتان پر شد!... خداروشکر

تو بگو سال‌ها...

اصلاً بگو قرن‌ها...

زمان هرچقدر که دلش می‌خواهد عددش را بالاتر ببرد...

نه ازمُدافتاده می‌شود و نه کهنه...

که هر روز قیمتی‌تر می‌شود...

درست مانند گنجی زیرخاکی و عتیقه...

این است حکایت عشق...


+ سالگردها چیزی جز بهانه نیستند؛ فقط برای آنکه به یاد آوری روزهایی به‌یادماندنی را وگرنه چه فرق می‌کند در این روزِ بخصوص چه کار کرده‌ای، چگونه جشن گرفته‌ای و چه هدیه‌ای رد و بدل کرده‌ای؛ آن چیزی که باید وجود داشته باشد بدون اینها هم محفوظ سر جای خود می‌ماند... یادم نمی‌رود که من این درس را سرِ کلاس خودت مشق کرده‌ام و حالا خود یک‌پا استادم :)) اصلاً تو استاد درس عشق بودی به من... من کجا راه و رسم عاشقی بلد بودم؟! تو یادم دادی؛ درست مثل طفلی نوپا که قدم به قدم دستانش را می‌گیرند و هوایش را دارند تا راه رفتن بیاموزد...

وقتی نیستی و ناگهان با پیام پر از مهرت حتی به قاعده‌ی یک «دوستت دارمِ» خالی غافلگیرم می‌کنی، مگر می‌توانم بوی عنبری که باد به مشامم رسانده را تا عمق جانم احساس نکنم...

حالا رایحه‌ات فضای ذهنم را عطرآگین کرده است و نشسته‌ام به شمارش روزها و لحظه‌ها...

خدای خوبم تو می‌دونی... تو می‌بینی... تو می‌شنوی...

دلش پر از سؤاله از تو... سؤالای بی‌جواب... گله داره ازت... اما من دلم رضا نمیده اینطوری فکر کنم... من پر از انرژیم، پر از امید، پر از زندگی...

یه پر از زندگی که یه تهی از زندگی رو به دنبال خود می‌کشه... من اونو سرشار از زندگی می‌خوام... پر از شور و سرزندگی همونطور که یازده سال پیش توی همچین روزایی بدوبدو می‌کردیم برای شروع یک زندگی...

خدایا بسشه دیگه... نیست؟! تو دانی و بس... دخالت نمی‌کنم... تمنا می‌کنم که صبر و توانش رو افزون کنی...


+ حالش خوب نیست و من هر روز بیشتر توی خودم مچاله می‌شوم...

به آرامی خودم را کنار کشیده ام، اما از دور به تماشایت نشسته ام، حواسم به توست ولی می دانم حوصله ام را نداری، فهمیده ام که نباید باشم...

شاید حق داری... حتماً حق داری... کی می داند در دلت چه می گذرد؟!

گاهی اعماق غار تنهایی ات بهتر از هر سرپناهی ست...

به آرامی کنار می کشم و منتظر می مانم با آغوشی که برای تو همیشه باز است...

صبور باش...

بهم ریختگی ها و آشفتگی هایت را بر سرم آوار نکن...

من این کنج خلوت بی تو نشسته ام و بی تو بودن را به سختی تاب می آورم...

تو این کنج خلوت را بر سرم آوار نکن...

هیچ کس نمی داند من آنجایم...

با بالگرد و سگ های زنده یاب به دنبالم نمی آیند...

و من زنده به گور خواهم شد...


+ درست وسط نوشتنِ این متن، پیام عذرخواهیت اکسیژنی می شود زیر آوار که به رگهایم می دود... و روزنه نور را پیدا می کنم...

زیر گوش بانو میگه : "پیر شدیم، پژمرده شدیم، نه؟!" و می خنده...

شاید انتظار داره تأییدی بشنوه اما بانو با خنده جواب میده : "نه عزیزم من فقط یکم سرم درد میکنه، هنوز پیر و پژمرده نشدم!" و هر دو باهم می خندند...


+ بانو می بیند، می داند، می فهمد تمام رنج های تو را... فقط دم نمی زند... به شوخی می گیرد طنزهای تلخ تو را... او صبر را یاد گرفته است و همینطور دهن کجی به رنج اجتناب ناپذیر روزگار را...

+ این نیز بگذرد...

 

 

میهمانِ سرزده که از راه می رسد

آب غذا را زیاد می کنند!!!

اما گمان مبر، آن زمان که عشقت میهمان قلب کوچکم شد

آب بستم به غذای روحمان،

نه!

من با این مِهر

هرچند به دید دیگران، هیچ نیاید،

خالص میزبانی ات می کنم، خالص...


+ بگذار قضاوت کنند، کم و ناچیز پندارند، اصلاً در نظرشان هیچ نیاید این عشق... من و تو آن خلوص را چسبیده ایم و رها نمی کنیم!

+ شعر از من

در دلش خواسته ای دارد، با خیال پردازی هایش تا کجاها که پیش نرفته!

ولی وقتی او می گوید : "نمی شود بانو..."، خم به ابرو نمی آورد و شکلک های عشقولانه را به همراه لبخندی که بر لب دارد تحویلش می دهد...

کمی بعد قطره اشکی را از گوشه چشمانش پاک می کند ولی ذره ای در دل احساس ناخوشایند و غرغر کردن ندارد، چون می داند مردش را تحت فشار نگذاشته است، چون می داند خیال مردش آسوده است که همسرش هوایش را دارد و به خاطر خواسته ای ناچیز شرمنده اش نمی کند...


+ کوهی از مشکلات ریز و درشت بر روی دوش اوست، همان ها برایش بس، نکند من اضافه کنم بر این بار!

+ اینجا با یک کیلو اضافه بار هم جریمه می شوی!

هیچ وقت نخواست که به اصطلاح سر توی گوشی همسرش ببره! یا بخواد تک تک مخاطبین ریز و درشتش رو بشناسه؛ یا اینکه مکالمات و پیام های همسرش رو توی فضاهای مجازی و پیام رسان ها چک کنه! حتی گاهی که همسر دستش بنده و گوشیش زنگ می خوره و یا صدای پیامش بلند میشه و همسر میگه تو جواب بده، ممکنه خیلیا توی شرایط مشابه از اینکه شاید اینطوری بتونن سر از کار همسرشون دربیارن، خوشحال باشن ولی اون با اکراه توی دلش میگه " آخه مگه با من کار دارن عزیزم که من بخوام جواب بدم؟! " و مدام به طرق مختلف از زیر این کار در میره! حتی وقتی جیب های لباس همسرش رو برای شستشو خالی میکنه بدون زیر و رو کردن محتویات، اونا رو روی میزِ کار همسرش میذاره و حتی نگاهی هم بهشون نمیندازه، واقعاً چه اهمیتی داره؟!

راجع به این موضوع که خوب فکر می کنه می بینه اصلاً بحث، بحثِ حریم خصوصی و احترام به این حریم و یا انتظارِ اینکه همسر هم باید در مورد گوشیِ او همین رفتارو در پیش بگیره (که اتفاقاً در پیش هم گرفته!)، نیست! بحث، سرِ اعتمادیه که یک شبه که نه، بلکه سال هاست آجر به آجر روی هم چیده شده و الحق که از همون خشت های اول، راست و درست روی هم قرار گرفتن و حالا هردو میتونن سال های متمادی به این دیوارِ مستحکم تکیه بزنن و توی سایه اش بنشینن و به اثر معماری کم نظیرشون نگاه کنن و لذت ببرن... 

بله، درسته او داره حس اعتماد خودش به همسرو می بینه، این حس وجود داره پس باید دیده بشه و چون حسیه که لذت بخشه و دوستش داره و باعث آرامشش میشه باید بهش بها داد، باید این حسو در آغوش کشید و بهش احترام گذاشت...


+ به باورِ من، وقتی اعتماد می کنی، اگر خودتو شناخته باشی باید در درجه اول به حس خودت اعتماد کنی و به وجود این حس احترام بذاری نه اینکه یه جوری و با یه ترفندی بخوای از این حست آتو بگیری و ثابت کنی به خودت که اشتباه کردی!

+ اگر هم چیز خاصی وجود داشته باشه خودبخود بهت ثابت میشه نگران نباش، لازم نیست جلو جلو کمر به قتل حس اعتمادت ببندی ;))

وقتی که نیستی ولی می دانم که می آیی...

لحظه ها را برای آمدنت، هرچقدر هم که زیاد باشند، می شمارم...

اینجور وقت ها فقط دلم برای بودنت تنگ است...

حتی اگر نگویم و نپرسی از کشدار بودن این لحظه ها...

 

اما امان از وقتی که نیستی ولی می دانم که نمی آیی...

و لحظه شماری ها برای آمدنت، هرچقدر هم که زیاد باشند، بی فایده است...

آن وقت دلم هم برای بودنت،

و هم برای لحظه شماری های آمدنت تنگ است...

حتی اگر نگویم و نپرسی از سخت گذشتن این لحظه ها...

 

من خوب بلدم به این لحظه شماری ها عادت کنم ولی ترک عادت مخواه...

 


+ خدایمان هم خوب می داند که نبودن هایت عاشق ترم می کند، مدام بهانه ای جور می کند تا از هم دور باشیم...

+ شاید نبودنت مثل شربت تلخی است که حال عاشقی مان را بهتر می کند، نمی دانم...

در گذر زندگی، گاه های کوتاهی خطوط حرکات من و تو به شکل سینوسی است...

گاهی من آن بالا بالاهایم و تو کوتاه میایی...

گاهی هم برعکس...

و اینگونه زندگی می گذرد و خیلی زود می رسیم به حرکات موازی گونه ی کشدارمان...


+ اگر هردو آن بالا در قله بمانیم و کوتاه نیاییم چه کسی متوجه فتح قله توسط ما می شود؟!!