۱. آخیش :) چقدر حس اقتدار دلچسبه، نه؟! :) اصلاً یه حسیه که فقط هرکسی که تجربه‌اش کنه، می‌تونه بفهمه توضیحش با کلمات چقدر سخته :) هرچند تا پاکسازیِ کاملِ اون منحوس از روی نقشه‌ی جغرافیا، دلمون به‌طور کامل خنک نمیشه، ولی وزیدنِ نسیمِ خنکِ «وعده‌های صادق» به سمت آتیش توی دلمون هم کلی از هرمِ حرارت این داغ کم می‌کنه...

۲. بعضی‌ها رو واقعاً نمی‌فهمم! میرید توی صف دور و دراز  بنزین، واسه‌ی چی؟! خب حالا یه باکم پر کردید؛ بعدش چی؟! با اون یه باک کجای دنیا رو بهتون میدن؟! نه واقعاً! خب بگید شاید ما هم قانع شدیم و همراه شما اومدیم توی صف! پاسخ کوبنده از طرف ما بوده بزرگواران، حالا زوده برید توی لاک دفاعی!! 

۳. اسامی جدیدی برای نام وبلاگی بچه‌ها انتخاب کردم؛ بزرگتره (مهنام) و کوچیکتره (مهیاد)؛ امیدوارم دیگه تغییرشون ندم :)

۴. امسال از هر دو معلم مهنام و مهیاد انرژی خوبی گرفتم فعلاً؛ هرچند هر دو معلم به‌شدت سخت‌گیر و منضبط هستن🥴 ولی تجربه‌ی زیادشون باعث میشه سختیِ سخت‌گیری‌هاشون رو بتونم راحت‌تر تحمل کنم؛ البته که یکم سخت‌گیری و نه زیادش! برای منظم و قانونمند باراومدنِ بچه‌ها واقعاً لازمه! خدا کنه سختی‌های بی‌تجربگیِ معلم پارسالِ مهیاد رو بشوره و ببره؛ چقدر حرص خوردم پارسال... بماند...

۵. پروژه‌ی کاریم رو به‌‌خاطر عمل جراحیِ مهیاد کنسل کردم؛ دیدم هیچ‌جوره استرس سررسیدنِ ددلاینش رو توی این آشفته‌بازارِ مراقبت‌های بعد از عمل و رسیدگی و وقت‌گذاشتن برای درس و مشق بچه‌ها نمی‌تونم تاب بیارم و عطای حقوق ناچیزش رو به لقاش بخشیدم🙄 البته همونم وسط این کف‌گیرهایی که داریم به تهِ دیگ می‌زنیم غنیمت بود، اما روزی‌رسون خداست و خیالم راحته :) عوضش حالا که کاری دستم نیست، شاید بتونم برای ورزشم برنامه‌ریزی کنم که خیلی‌وقته از روزمرگی‌هام کنار رفته :)

۶. یکی از فواید فصل پاییز برای من نظم‌گرفتنِ انجام کارها و زمان خواب و بیداری‌هاست؛ مدرسه‌رفتنِ بچه‌ها باعث میشه روزم از حدودای ۵.۳۰ صبح آغاز بشه و با اینکه روز کوتاهه ولی زمان برکت پیدا می‌کنه؛ توی زمونه‌‌ای که زمان به‌شدت بی‌برکته این خودش یه نعمت بزرگه؛ این مورد از فصل پاییز بسیار بسیار برام دل‌انگیزه :)

۷. هیچی دیگه؛ فقط الحمدلله :)

دلی که برندارد چشم از آن دلخواه، پیروز است
قدم تا پایمردی می‌کند در راه پیروز است

زمان پلکی زد و بانگ رحیل آمد سواران را
هر آن کس زنده شد زین فرصت کوتاه، پیروز است

به جز صبح وصال دوست، فتحی نیست در عالم
دلت گر شعله‌ور شد در شهادتگاه، پیروز است

بکش ما را، که ما را زنده‌تر کرده است مرگ آری
بترس از داغ غزه، اشک لبنان، آه پیروز است

جهان روشن شد از نور شهادت، جاء نصرالله
که باشم من؟! خدا فرموده حزب‌الله پیروز است

 

+ شعر از نغمه مستشارنظامی

مؤمن واقعی که نیستم قطعاً، نیمچه ایمانی هم که هست، گاهی اوقات سرِ بزنگاه‌های حساس به دادم می‌رسد...

به‌زحمت رشته‌های امیدم را به لطف و رحمت بی‌حدش دانه‌دانه گره می‌زنم؛ شیطان در کمین است و حواسم نباشد دانه‌دانه از هم بازشان می‌کند و من می‌مانم و دریایی از افکار منفی و داستان‌بافی‌های بی‌ته و پر از اتفاقات ناجور که معلوم نیست چگونه اینطور کنار هم مو‌به‌مو و با جزئیات صحنه و نور و افکت چیده شده‌اند؛ انگارنه‌انگار که کارگردان این نمایش جایی دور از چشمم نظاره‌گر حرکات و رفتار و منش من است...

چشم باز می‌کنم؛ وحشت وجودم را می‌گیرد؛ فرار می‌کنم؛ چقدر خوب که آغوش بی‌انتهایش همیشه به رویم گشوده است و پناه امن ابدی‌ست...


چند روز سختی رو گذروندم تا به امروز برسم... پر از فکرای منفی هجوم‌آورنده که دیگه بلد شده بودم چطور از دستشون در برم؛ اما باز هم اگر تنها گیرم می‌آوردن، می‌ریختن روی سرم! چقدر خوبه توی اوج بی‌پناهی، یه پناهی داشته باشی که مطمئن باشی از امن‌بودنش، مطمئن باشی از اینکه هرچی که هست جز خیر و رشد و بالندگی نیست...


+ خداروشکر جراحی فندق کوچک خانه‌مان به خیر و خوبی انجام شد... دیروز و دیشب اینقدر من و آقای یار استرس داشتیم که گاهی بهم می‌گفتیم می‌خوای اصلاً کنسلش کنیم! 

+ ورودی اتاق عمل، سخت بود قورت دادنِ همزمان بغض و خوندن آیه به آیه‌ی سوره‌ی عصر و نصر برای فندق تا پشت‌سرم تکرار کنه؛ خداروشکر که روحیه‌اش خوب بود و این من بودم که باید خودم رو سفت می‌گرفتم که اشکام نریزه نه او...

+ برای سلامتی همه‌ی بچه‌هایی که پاشون به بیمارستان باز میشه و برای صبر و بردباری پدر و مادرهاشون؛ برای کودکان غزه که دلم پرپر میشه براشون و برای دل پدر و مادرهاشون... دعا کنیم

+ الحمدلله علی کل نعمه

روزهای پایانی تابستون عزیز:

 

۱. اومدیم سفر؛ تا قبل از اومدن نمی‌دونستم چقدر به سفر نیاز دارم، حالا می‌فهمم!

 

۲. امواج بر شانه‌ی ساحل آرام می‌گیرند؛ قلب من با شنیدن صدایشان...

 

۳. زیبا‌یی‌های بصری طبیعت حالم رو بهتر می‌کنن و شاید برای روزهای سختِ ادامه! قوی‌ترم کنند...

 

۴. دارم یاد می‌گیرم به خودم احترام بذارم؛ هر دلخوری‌ای ارزش مطرح‌کردن و پشت‌چشم‌نازک‌کردن نداره قطعاً! :)

 

۵. کارهایی که با همکاری خانوادگی انجام میشن عجییییب به دل آدم می‌شینن و دلچسبند :)

 

۶. پارسال این‌موقع‌ها جوانه توی دلم بود، امسال یادش...

 

۷. خدایا شکرت برای همه‌چیز... :)

 


روزهای ابتدایی پاییز دل‌انگیز: 

 

۱. شروع پاییز همیشه برام هیجان‌انگیز بوده؛ هیچ‌وقت ازش بدم نیومده؛ منه درس و مدرسه‌دوست بایدم از بوی ماه مهر مست بشم، نه؟! :) و سال‌ها بعد ماه‌های اول ازدواجم توی پاییز می‌گذره و هر سال سالگردش گرچه فقط و فقط به یادآوری با پیامی و نگاه پرمهری و لبخندی پر از عشق سپری می‌شه، اما باز هم برام دوست‌داشتنی و خاصه...

 

۲. به خودم احترام گذاشتم و راجع به دلخوری‌ها و خودخوری‌هام باهات حرف زدم؛ اینکه میگم احترام گذاشتم یعنی حس کردم اگر خودم رو دوست دارم باید هرطوری هست دست از این گفتگوهای بی‌پایان ذهنی بردارم چون دارم خودم رو آزار میدم و باید به تو که مخاطب واقعیِ من هستی و نه توی خیالاتم و داری حرف‌هام رو می‌شنوی، از حس و حال دلم بگم... جالبه که من فقط حرف زدم و تو شنیدی، راهکاری نداشتی، حتی از من خواستی که بگم چیکار کنی تا مشکلم حل بشه و حالم بهتر، من اما نمی‌دونستم و فقط حس کردم بار بسیار بزرگی رو از روی دوشم برداشتن؛ حتی با اینکه تهش نفهمیدیم چه‌کار باید کرد... با فقط گفتنش، صادقانه گفتنش، صریح و بی‌پرده گفتنش بدون اینکه ثمر و نتیجه‌ی دیگه‌ای حاصل بشه، به طرز معجزه‌آسایی آرامش نصیبم شد... ازت تشکر کردم برای شنیدن حرف‌هام، منتظرم بیای خونه تا ازت معذرت‌خواهی کنم چون به نظرم ناراحتت کردم...

 

۳. پروژه‌ی کاری جدید دستمه و احتمالاً هفته‌ی پیش‌رو به‌خاطر جراحی‌ای که فندق در پیش داره، یه زره فولادین باید به تن کنم برای مراقبت‌های بعدش، خیلی خیلی ذهنم درگیره و متمرکز نمی‌تونم بشم، کارهای خونه هم هست و رسیدگی به درس و مشق بچه‌ها هم اضافه شده؛ کلاً یه کپی از خودم می‌خوام وردستم وایسه و بهم توی کارها دست برسونه!! (چه ازخودراضی‌! هیچ‌کی رو هم جز خودش قبول نداره!😄)


+ ۵۰۰مین پست این وبلاگ :)

۱. سفر با مترو گرچه همیشه برام جذاب و سرگرم‌کننده بوده، ولی خب روبروشدن و چشم‌توچشم‌شدن با انواع و اقسام فرهنگ‌ها و پوشش‌ها و ظاهرها، گاهی آدم رو غم‌زده می‌کنه و به فکر وادار؛ درسته توی دلت پذیرفتی که همشون عضوی از جامعه‌ی تو هستن و به‌هرحال دیدن‌شون و بودن در کنارشون توی بعضی از موقعیت‌ها مثل همین مترو اجتناب‌ناپذیره، ولی هرطوری که فکر می‌کنی نمی‌تونی درک کنی چرا اون دختر با این تزریق‌ها‌ی نابجا، ریخت و قیافه‌ی زیبای خودش رو این‌جوری نابود کرده یا چرا اون پسرِ نوجوون که تازه چند تار مو پشت لبش سبز شده، همچین شعله‌های خشمی رو روی پیشونی و بالای ابروهاش تتو کرده و حتی به بند‌های انگشتش هم رحم نکرده :((

 

۲. وقتی از راه رسید، پکر بود و منم به روی خودم و خودش نیاوردم، آخرشب بهش گفتم: «امشب درست‌وحسابی ندیدمت، یا توو خودت بودی یا توو اتاق!» میگه: «...فکرم مشغوله، بعداً میگم دلیلش رو...» و نمی‌دونه چه آشوبی به دلم می‌ندازه با همین دو تا جمله... پی‌اش رو نگرفتم و صبحش پای تلفن ازش پرسیدم، اونم درست وقتی که توی بیمارستان منتظر نوبتِ دکتر برای فندق بودم... وقتی فهمیدم بهش گفتم: «دلم هزار راه رفت، نگران بدهی‌ها نباش، روزی‌ دست خداست، درست میشه ان‌شاءالله...» اونم درست وقتی که پسربچه‌ای مبتلا به بیماری پروانه‌ای روی ویلچر از جلومون گذشت...

 

۳. از پنجره بیرون رو تماشا می‌کردم، اون بیرون صدای عبور ماشین‌ها و موتورها میاد، صدای زندگی‌ای که با سرعتِ هرچه‌تمام‌تر در جریانه توی یکی از خیابون‌های شلوغ پایتخت؛ ولی اینجا توی یکی از چندین و چند اتاق انتظار درمانگاه بیمارستان، گاهی زندگی جور دیگه‌ای داره رقم می‌خوره، کُند و کش‌اومده که هیچ‌جوره نمی‌گذره! مثلاً این مرد از یکی از روستاهای توابع استان گلستان این‌همه راه رو اومده برای اینکه ان‌شاءالله دکترهای اینجا یه کاری بکنن برای بچه‌ی تشنج‌کرده‌اش؛ یا اون زن از ظاهرش پیداست که از اتباعه، سنی هم نداره انگار و بدن ظریف و کوچولویی داره ولی دخترک ۸-۷ ساله‌‌ی بی‌حالش رو که یکی از پاهاش تا بالای ران آتل و باندپیچی شده، روی دست حمل می‌کنه و مدام پشت پیش‌خونِ منشی میاد و دخترکش رو نشون میده تا بلکه با دیدن شرایطش نوبت زودتری رو بهش بده و او همچنان معذوره و کاری نمی‌تونه براش بکنه؛ اون دختر حدود ۱۰ ساله هم پیداست که مشکل ذهنی داره، مدام با صدای بلند می‌خنده و با خودش حرف می‌زنه و توی راهرو می‌دوئه ولی نگاهش که بهت میفته عمقی نداره... توی مغزم صدایی می‌پیچه، یکی داره بهم تلنگر می‌زنه و میگه: «این‌ها رو ببین! ببین که مشکلات تو در برابر مشکلات لاینحل بعضی‌ها هیچه... حالا باز هم ناشکری و گلایه کن و ناامید باش!»

 

۴. امسال قصد دارم خرید زیادی برای مدرسه‌ی بچه‌ها نکنم؛ بیشترِ اقلامِ لوازم‌التحریر رو از پارسال دارن؛ شاید فقط تک و توک چیزهایی نیاز باشه؛ یکسری دفتر هم پارسال خریدیم و هنوز استفاده نشدن، کیف‌ها هنوز قابل استفاده هستن و با یه شستشو رنگ و لعابشون برمی‌گرده، هرچند خرید برای مدرسه همیشه همراه با ذوق بوده برام و باید دور یکی از دوست‌داشتنی‌هام خط بکشم ولی دارم فکر می‌کنم گاهی خوردنِ کفگیر به تهِ دیگ هم بد نیستا! باعث میشه از منابعت بهترین استفاده رو بکنی و سراغ اسراف نری :)

 

۵. دیگه به خودم که دروغ نمی‌تونم بگم، وقتی اوضاع بر وفق مراد باشه، حرف و درددل خاصی باهات ندارم؛ این‌جور موقع‌ها سلامِ نماز رو که دادم، گاهی به یه سجده‌ی شکر بسنده می‌کنم و گاهی هم نه! ولی کافیه به یه دل‌آشوبگی دچار بشم یا یه گره بیفته توی کلاف زندگی‌مون؛ اون‌وقته که پشت‌بندِ نمازها کمی پای سجاده بیشتر تأمل می‌کنم و قنوت‌ها و سجده‌های آخر نماز رو کش می‌دم و با بغض می‌گذرونم... چه بنده‌ای شدم من برای تو؟!

چند روز متوالی میزبانی کردم...

با اینکه همیشه کار لذت‌بخشی بوده برام و این کار رو با عشق انجام می‌دم، ولی گاهی از چند ساعت روی پا ایستادن و به‌تنهایی آشپزی‌ و تمیزکاری‌ کردن، خسته و له شدم و شب همین که سر به بالش گذاشتم، بیهوش شدم...

امروز صبح مهمان‌ها رو راهی کردیم...

بعد از رفتن‌شون، می‌دونی چی بیشتر از همه خستگیِ این چند روز رو از تنم به در کرد؟! قدردانیِ آقای یار و اینکه فهمیده من چقدر توی این چند روز دست‌تنها بودم و خسته شدم؛ اینکه این کار رو نه وظیفه که لطفی از جانب من تلقی کرده، همین!

اگه آقایون بدونن قدردانیِ کلامی چه تأثیر زیادی توی حس سرزندگی خانوم‌ها داره و متقابلاً حس قدردانی رو در اون‌ها برانگیخته می‌کنه، هیچ‌وقت دست از قدردانی‌های کلامی برنمی‌دارن؛ می‌رن و میان و مدام قدردانی می‌کنن :)))

و زندگی همین‌طوری به‌سادگی و نه به‌پیچیدگی زیبا می‌شود...

موهای روی سرش سپیده ولی هنوز رگه‌هایی از سیاهی رو میشه لابلاشون دید...

وقتی میاد، اکثراً دستش پر از خریده و حتی از چیزهایی که ته دلت می‌خواسته، ولی روت نشده بگی از شهرشون برات بخرن، انگاری که حرف دلت رو خونده باشه، خریده و آورده...

وقتی میاد، به همه‌ی وسایلی که نیاز به تعمیر داشتن و وقت و حوصله‌ای برای تعمیرشون نبوده، سر می‌زنه، از شیر آب خرابِ حوصله‌سربر بگیر تا پایه‌ی شکسته‌ی رواعصابِ میز!! 

وقتی هست، نگران هزینه‌های سربه‌فلکِ تاکسی‌های اینترنتی در نبودِ آقای یار نیستم، او هست که با رویی گشاده من و بچه‌ها رو به مقصد برسونه و معطلی‌ها رو بی‌اخم و عصبانیت تاب بیاره...

او هست، که کم و کسری خونه رو بگیره و بیاره و دست برسونه برای پاک‌کردن سبزی‌ها...

با اینکه خیلی وقت‌ها اختلاف نظر و عقیده داریم، ولی مگه میشه تا ابد مدیون لطف و محبت بی‌حد پدر همسرم نباشم؟!

خدا برامون حفظشون کنه...

پناه می‌برم به خداوند از شر شیطان، برای اون مواقعی که به‌خاطر بهانه‌تراشی برای شرکت‌نکردن توی یه مراسم یا دورهمی، اولین چیزی که به ذهنم میاد، گفتنِ کلمات و جملاتی هست که رنگ و بوی دروغ دارن، هرچند استفاده‌شون نکنم...

همین که به ذهنم میاد اصلاً خوب نیست! 

و دقیقاً می‌دونم این حالت از کدوم ویژگی آب می‌خوره... راضی نگه‌داشتنِ دیگران به هر قیمتی!!! هرچند این سال‌ها خیلی روی خودم کار کردم و شدتش بسیار بسیار کمتر شده... 

ایستاده کنار اجاق‌گاز و در حالی که شُرشُر از صورتش عرق می‌‌چکه، غذا درست می‌کنه... تابشِ آفتاب مستقیماً به سمت پنجره‌ی آشپزخونه است و با وجود پرده‌ی کاملاً کشیده‌شده، هیچ گریزی ازش نیست؛ حرارتِ اجاق‌گاز هم اضافه شده و کلافه‌اش کرده، اما چاره‌ای نیست... هود رو روشن می‌کنه تا شاید کمی از حرارت و بخار غذا رو بگیره...

صدای میثم مطیعی توی آشپزخونه پیچیده؛ برمی‌گرده سمت گوشی و صدا رو بلندتر می‌کنه تا توی هوهوی صدای هود گم نشه... 

 

پشت سر: مرقد مولا، روبرو: جاده و صحرا

بالخلف: مَرْقَد سَيِّدِنا (أمیرالمؤمنین) في المُقابِل: الطّريق والصَحْراء

 

بدرقه با خود حيدر (ع)، پيش‌رو، حضرت زهرا (س)

مُرافَقَة مع حيدر قُدُماً مع السَّيِّدَة الزَّهراء

 

اينجا هر كی، هرچی داره، نذر حسين (ع) كرده

الكُلُ هُنا يَفْدي بِكُلُ مايَمْلِك لِلحُسَين

 

هر ستونی كه رد می‌شيم، سيلِ جوونمرده

كُلَّما مَرَرْنا مَن عَمودٍ نَرى سَيْلاً من الشَّبابِ الشَّهم

 

توی بعضی گروه‌ها، بچه‌ها دارن از تبادل تجربیات‌شون میگن، از این در و اون در زدن‌هاشون برای عقب نموندن از این قافله‌ی عشق... اما... سکوت و بغض همون پاسخیه که به پیام‌ها‌شون میده...

مثل همیشه و هرساله باید تصور کنه؛ باید خودش رو توی اون جغرافیا تصور کنه، نه بیشتر!... کی می‌دونه؟ شاید ذره‌ای از اون اقیانوس به‌حساب بیاد... همین امیدداشتن هم خودش غنیمته...

از آخرین باری که وجود خودش رو به‌دور از هر تصور و خیالی توی اون خاک دیده، از اون دعوتنامه‌ی یکهویی، از اون سفر خاصِ از آسمان خوانده‌شده‌ی بدونِ مقدمه‌چینی، سال‌ها می‌گذره، نکنه خواب بود؟! نکنه دیگه حتی خوابش رو هم نبینه... اشک‌ها امون نمیدن... نکنه این «دل‌خواستن‌ها» و «نشدن‌ها» نشان از ناب‌نبودنِ نیت‌ها داشته باشن؟!... نکنه اون «دل‌خواستنی» که نتیجه‌اش «شدن» میشه، چیز دیگری‌ست؟!...

ولی این ناامیدی‌ها خوب نیست؛ دوباره برمی‌گرده به همون تصورها... دوباره دل می‌بنده به همون امیدها...

گیر افتاده بین روزمرگی‌هایی که هرچی می‌گذره، تموم نمیشن، خواستن‌هایی که آلوده به هزار و یک بهونه‌اند، نرفتن‌هایی که توجیه از سر و روشون می‌باره و موندن‌هایی از جنس کلیشه‌ی «بازم قسمت‌مون نشد...»...

 

نَحْنُ أصْحابُ الشَّهامَة صامِدون حتّى القِيامَة

ما صاحبان شهامت و شجاعتيم و تا قيامت استوار خواهيم بود

 

إنّا كُلٌّ كالمَسامير لانُبالي بالمَلامَة

مانند ميخ‌هایی هستيم كه به هيچ سرزنشی توجه نمی‌كند (و ضربه‌ها فقط محكم‌ترش خواهد كرد)

 

رُغْمَ أنْفِك يا تَكْفيري إنَّ الحُسَيْنَ يَبْقى

ای تكفيری! به كوری چشم تو حسين (ع) جاويدان است

 

نَجْعَلُ بِكَفِّ العَبّاس أيامَكُم سَوْداء

و ما با دست عباس، روزگار شما را سياه می‌كنيم

 

به چشم‌های او نگاه می‌کنه؛ خسته و بی‌حال با چشم‌هاش لبخند می‌زنه؛ روزهایی از زندگی‌شون رو می‌گذرونن که بارِ روی شونه‌های یارش بیش از پیش سنگینه؛ برای یارش فقط باید مرهم باشه، برای یارش فقط باید همراه باشه، برای یارش فقط باید یار باشه و یاری برسونه...

دل‌خواستنی که می‌دونه دلِ یارش رو می‌لرزونه، بهتره که به زبون نیاد و تو تنهایی‌ها و خلوت توی دلش ثبت بشه... آقاش همه‌ی این‌ها رو می‌بینه، می‌دونه، می‌شنوه...

مثل همیشه و هرساله باید تصور کنه؛ باید خودش رو توی اون جغرافیا تصور کنه، نه بیشتر!... کی می‌دونه؟ شاید ذره‌ای از اون اقیانوس به‌حساب بیاد... همین امیدداشتن هم خودش غنیمته...

   

از ترس‌هام فراری‌ام، شایدم ازشون می‌ترسم! ولی تا به این درک نرسم که همین ترس‌ها باعث رشد من میشن، نمی‌تونم ازشون خلاص بشم...

باید باهاشون دوست بشم...

سخت شد!

۱. از همون شروع المپیک، صبح‌های خونه‌ی ما کاملاً المپیکی شده؛ هر صبح بعد از صبحانه، کلوچه رقابت‌های اون روز مربوط به ورزشکارای ایرانی رو چک می‌کنه و ساعتش رو به خاطر می‌سپره و سر ساعت با ذوق و علاقه و چاشنیِ دعا برای همگی‌شون، باهم تماشا می‌کنیم. هرچند خودم هم همیشه علاقمند به تماشای رقابت‌های ورزشیِ کشورمون توی آوردگاه‌های مهم، فارغ از نوع رشته‌ی ورزشی، بوده‌ام ولی این حرف و بحث مشترک با کلوچه رو دوست دارم؛ اینکه علاقمندی‌هاش علاقمندیِ من هم هست، برام نکته‌ی مثبتیه... اینکه بشینم باهاش تحلیل کنم و از باخت این یکی حرص بخورم یا از بُرد اون‌ یکی حظ ببرم، برام لحظات دلچسبیه...

 

۲. دیشب، کلوچه کمی قبل از خواب، اومد به سمتم که روی مبل نشسته بودم، می‌خواست شب‌بخیر بگه ولی کمی تعلل کرد، لبخند ریزی هم روی لبش بود، احساس کردم می‌خواد در آغوشش بگیرم، دست‌هام رو به روش گشودم و خودش رو توی آغوشم جا داد :) بزرگ شده، داره قدش بهم نزدیک میشه، دیگه کم‌کم خجالت می‌کشه از بروز احساساتش به من :)) احساس متناقضی از ذوق و دلتنگی توی دلم حس می‌کنم...

 

۳. تابستون وقت خوبی شده برای پیگیری‌های درمانی بچه‌ها؛ از نوبت‌های پی‌درپی دندانپزشکی بچه‌ها بگیر تا چکاپ و پیگیری‌هایی که نمیشه پشتِ گوش انداخت! بعضاً از این سر شهر باید بکوبم برم اون‌سرش و بالعکس؛ خسته و له نمیشم؟! چرا قطعاً خستگی و لهیدگی هم هست و احتمالاً روزهای سخت‌تری که باید یه زره از جنس فولاد به تن کنم هم پیش‌رو خواهم داشت؛ سعی می‌کنم توی ذهنم بزرگش نکنم؛ شایدم با فکرنکردن بهش دارم ازش فرار می‌کنم، نمی‌دونم، فقط می‌دونم پیش‌پیش به اتفاقی که نیفتاده نباید فکر کرد؛ فقط باید خداروشکر کنم که می‌تونیم این پیگیری‌ها رو انجام بدیم؛ البته ناگفته نمونه که امدادهای غیبی هم از راه می‌رسه گاهی، چون حق ویزیت پزشکان محترم و مراکز درمانی هیچ‌جوره با دودوتاچهارتاهای ما جور درنمیاد!! ان‌شاءالله تندرستی و عافیت، روزیِ تمامی بچه‌های سرزمینم باشه...

 


+ قبلاً اینجا اسم بچه‌ها «بزرگتره» و «کوچیکتره» بود؛ بعد به «کلوچه» و «فندق» تغییر دادم، یه لحظه حس کردم دیگه اسم «کلوچه» مناسبش نیست، هرچند فندق هنوز فندقه :))، ولی چیز دیگه‌ای هم تو ذهنم نمیاد🥲

من هیچ‌وقت بلد نبودم که درست‌وحسابی چیزی ازت بخوام یا تو رو به انجام کاری یا خرید چیزی تشویق کنم؛ انگار همیشه توی زندگی‌مون بهت اعتماد کردم و همه چیزو به خودت سپردم...

دارم با خودم فکر می‌کنم من هیچ آرزوی گنده‌ای توی سرم نبوده و نیست؛ برای رسیدن به اهداف کوچیکم تلاش‌های خوبی کردم ولی نرسیدن به اون‌ها هیچ‌وقت اونقدرها دلسردم نکرده...

دارم با خودم فکر می‌کنم که همین شاید ضعف یک زن باشه؛ شاید اون زمانی که کنار جاده‌ی زندگی ایستادی و منتظر رسیدنِ تعمیرکار خبره و ماهر، زمان رو از دست دادی، باید ماشینت رو توی مسیر هل می‌دادم شاید موتورش روشن می‌شد و تو تلاش بیشتری می‌کردی؛ 

نقش من توی نرسیدن به چیزهایی که برای زندگی‌مون می‌خواستیم، چقدره؟! 

جواب این سؤالِ ساده، حقیقتیه که کام من رو زیادی تلخ می‌کنه...

وقتی گیج و سردرگمم، وقتی به هیچ‌کس امیدی ندارم، وقتی هیچ راهی و هیچ مسیری برام روشن نیست، فقط دست خالی‌م رو به سمت تو دراز می‌کنم و ته دلم رو به وجود تو قرص می‌کنم...

این، هم برام مایه‌ی خوشحالیِ عمیقه و هم مایه‌ی افسوس...

خوشحالی بابت اینکه یکی رو دارم که مواقع تنهایی و ترس و ابهام و ناامیدیِ محض، هنوزم دلم به وجودش گرم باشه...

و افسوس بابت اینکه حس می‌کنم انگار فقط باید به آخرِ خط برسم تا اون‌جوری که باید دست به دامانت بشم، حس می‌کنم بقیه‌ی مواقع فقط یه طلبکارِ گردن‌کلفتم... این خوب نیست!

امتحان‌های سختیه یا صبر من کمتر شده، نمی‌دونم...

از این دودلی‌ها و تردیدهای لعنتی، از این ترس‌های توخالیِ اغراق‌شده، از ضعف در ایمان، از کاه‌هایی که کوه شده‌اند و کوه‌هایی که کاه شده‌اند! نجاتم بده و سربلندم کن...

نمی‌خوام بگم روزاییه که زندگی روی خوش بهم نشون نمیده، که ناشکریِ محضه! 

نمی‌خوام بگم رسیدم به مسیرهای پرپیچ‌وخم و دویدن‌ها و دست‌اندازها و نرسیدن‌ها، که بی‌انصافیِ تمامه! 

آسون و سرخوشانه و بی‌دغدغه هم نمی‌گذره، ولی مگه از زندگی انتظار دیگه‌ای هم داریم؟!

هر دست‌اندازِ کوچولویی رو که پشت‌سر می‌ذارم، می‌دونم یکی دیگه هست که بهم سلام کنه، باز هم شکر که غیر از این چیز دیگه‌ای به زبونم نمیاد! :))

یه تصویر مبهم و کمی ترسناک از آینده‌ی نزدیک پیش چشمم ترسیم کردن، اونم درست وقتی که خداخدا می‌کردم و ته دلم امیدوار بودم که چیزی غیر از این باشه...

اصولاً وقتی دغدغه‌ها رنگ و بوی سلامت فرزندانت رو به خودشون می‌گیرن، میان می‌شینن کنج دلت و کم‌کم دغدغه‌های مربوط به خودت، رنگ می‌بازن! 

تصمیم می‌گیرم فعلاً مغزم رو از دغدغه‌های مربوط به خودم و مسیر پیش‌روم و انتخاب‌ها و تردیدهام خالی کنم، بقچه‌بندی‌‌شون کنم توی یه صندوقچه و بذارمش اون گوشه‌وکنارها... شاید وقتی دیگر! :)

توی گرمای آخرای تیر و اوایل مرداد که یه وقتایی انگار حرارتِ یه کوره صورتت رو می‌سوزونه...

گاهی نشسته‌م روی یه سکو کنار خیابون زیبای ولیعصر(عج) و منتظرم؛ تا انتظارم به‌سر بیاد، پست زیبای دوستی رو می‌خونم و حس می‌کنم توی اون گرما، نسیم خنکِ نم‌داری صورتم رو نوازش کرده...

گاهی میون همهمه‌ی آدم‌ها توی متروام، میون شلوغیِ پله‌های برقیِ مترو به سمت پایین یا بالا، میون داد و قالی با مضمونِ «از شیرِ مرغ تا جونِ آدمیزاد!!» از سمت دست‌فروش‌های داخل واگنِ بانوان که باعث میشن ناخودآگاه ورزش گردن انجام بدم و سرم رو به سمت‌شون بچرخونم :)) و بین حس حوصله‌سررفتن و سرگرم‌شدن سردرگم بمونم...

از این‌ورِ شهر به اون‌ورِ شهر، بچه‌ها رو دنبال خودم می‌کشم و تلاش می‌کنم غرغراشون رو تحمل کنم و کاری کنم که مسیر رفت‌وآمد به چشم‌شون نیاد و بهشون خوش بگذره...

گاهی هم می‌بینی برخلاف معمول، وسط هفته، دست بچه‌ها رو گرفتم و بعد از طی دوساعت مسیر با ترکیبی از تاکسی اینترنتی و مترو و اتوبوس، به منزل مامان رسیدیم، و من کنار گازِ آشپزخونه‌‌اش ایستاده‌م و تا مامان نهارش آماده بشه، بساط سوپ رو برای کلوچه به راه کرده‌م، چون به‌تازگی دندونش رو کشیده و غذاهای آبکی رو راحت‌تر می‌خوره...

یا شاید هم تکیه‌داده به شیشه‌ی تاکسی اینترنتی توی ترافیکِ ناجوری دم‌دمای ۴ بعدازظهر، گرمای خورشیدی رو که از پشت شیشه‌ی دودی هم چادرمو داغ کرده، دارم تحمل می‌کنم، اونم با کمک بادِ کم‌جونِ کولرِ ماشین که به‌ هر ضرب و زوری سعی داره صورتم رو خنک کنه و این میون، مدام ساعت رو چک می‌کنم که دیر نشه و به نوبت‌مون برسیم...

آره درسته، زندگی به سرعت در جریانه و منم این روزها روی دور تند دارم باهاش می‌دوم تا ازش عقب نمونم و هر کاری که از دستم برمیاد رو انجام میدم، تا از این مرحله و چالش‌هاش عبور کنم و بعدها اقلاً بدهکارِ خودم نباشم...

شاید روزهای سختی پیش‌روم باشه؛ که اگر باشه قبلش حتماً قدرتی که نیاز دارم بهم داده میشه، این درست همون چیزیه که همیشه از خدای خودم انتظار دارم... این درست همون چیزیه که همیشه‌ی زندگیم تجربه کردم... او وعده داده و بی‌شک وعده‌اش تخلف‌ناپذیره...

لا یکلف الله نفساً الا وسعها...


*

ای روزهای خوب که در راهید!

ای جاده‌های گمشده در مه!

ای روزهای سختِ ادامه!

از پشت لحظه‌ها به در آیید!

«قیصر امین‌پور»

روزها و لحظه‌ها مثل برق و باد می‌گذرن...

هیچ‌وقت آدمی نبودم که زیاد توی گذشته گیر کنم و نتونم بیام بیرون؛ همیشه خلاصی از خودخوری‌های مربوط به اتفاقات گذشته برام یه‌جورایی راحت و آسون بوده... همیشه

تصمیم‌گیری برام سخت شده! مدام آویزونِ وقایع گذشته میشم و می‌خوام یه جوری از دل اون‌ها جوابم رو پیدا کنم که خب نمیشه؛ بازم دلیل و منطق دیگه‌ای سر راهم قرار می‌گیره و همه‌ی معادلات ذهنی‌م رو بهم می‌ریزه...

حس می‌کنم قبلاً قدرت بیشتری داشتم و الان تحلیل رفتم؛ حس می‌کنم مدام از حرف‌های دیگران سوءبرداشت و سوءتفاهم برام ایجاد میشه و به خود می‌گیرم و برای خودم الکی‌الکی دردسر درست می‌کنم! منِ ساکتِ کم‌حرف! هرچند هم سوءتفاهمی ایجاد نشه، حس می‌کنم یه چیزی نمی‌ذاره اطراف و اطرافیان رو درست تجزیه و تحلیل کنم و مثل همیشه باز هم موضوعی برای خودخوری پیدا میشه! و این چقدر اذیتم می‌کنه...

راستش خودم هم از این متن خودم چیزی سردرنمیارم... به نقطه‌ی شکننده‌ای رسیدم... همه‌چیز مبهم شده برام... 

و هر چی فکر می‌کنم، می‌بینم از رفتنِ جوانه به بعد رفته‌رفته دارم داغون‌تر میشم... من آدم سختی‌نکشیده‌ای نبودم؛ از همون نوجوونی که پدر رفت، یه زره آهنین به تنم کردم و با همه‌ی ظرافت‌های روحیم نذاشتم از پا بیفتم، اما حالا اینکه برای جبران سختی‌های رفتنِ جوانه، قراره مسیر دشوارتری پیش‌روم ترسیم بشه و همه‌چیز به من بستگی داره، خیلی عذاب‌آور و سست‌کننده است و انتخاب‌کردن برای گذر از این مسیر یا مسیر دیگه، حتی برام سخت‌تر هم هست...

توی چشمام نگاه می‌کنه و میگه «می‌خوای بیخیالش بشیم؟!» و من توی سکوتم فریاد می‌زنم «مگه میشه خیالش رو از سرم بیرون کنم؟!»

 

پنجره را گشودی
و در سکوت
تا خود آسمان پرواز کردی
صدای بالهایت را نشنیدم
اما دنباله‌ی گیسوانت در دستم ماند
و نگاهم به آسمان قفل شد
نشستم کنار پنجره
و با سنجاقک‌ها و شب‌پره‌ها
گیسوان بلند تو را بافتم
به شمعدانی‌ها نور پاشیدم
اما قاصدک‌ها را به باد نسپردم
چون آرزوی تو بر دلشان حک نشده بود
برای چکاوکانِ روی پرچین هم
لالایی خواندم که بخوابند و غوغا نکنند
تا تو بازگردی
بازمی‌گردی...
با همان گیسوانی که خودم بافته‌ام
و باهم از نو سرود عشق را سر می‌دهیم...


+ شعرگونه‌ای از خودم

خلاصه‌ی سفرنامه‌ی برادران امیدوار را مدتی قبل، قسمت به قسمت بر اساس مطالبی که از کتابِ سفرنامه می‌خواندم، خلاصه‌وار اینجا منتشر می‌کردم، برای کسانی که مثل من سفرنامه دوست دارند و فرصت خواندن کتاب‌های طولانی را ندارند، نه برای افرادِ راحت‌طلبی که بدون درگیری با وجدانِ مبارک و با بی‌انصافیِ تمام، بدون اجازه از مطالب به هر قصد خوب یا غرض سوئی کپی‌برداری می‌کنند!!!

مدتی قبل، از پنل وبلاگم متوجه شدم آقا/خانم سارقی، گویا علاقمند به این خلاصه‌نویسی‌ها هستند و مدام درحال کپی‌کردنِ خلاصه‌ها :| 

چشم‌پوشی کردم؛ ولی دیدم مدام تکرار می‌شود و انگار دست‌بردار نیستند!

به نظر می‌رسد از کلمات کلیدیِ آن پست‌ها از طریق گوگل به این مطالب رسیده‌اند...

دمِ بخش «آمار و گزارش‌ها» و «مالکیت معنویِ» پنل گرم که این اطلاعات مفید را در اختیارم قرار داده؛ ولی واقعاً فقط دانستنش کافی نیست! کاش لااقل حالتی داشت که مثلاً آیدی سارق را مسدود می‌کردیم! یا مستقیم گزارشش را به مقامات ذی‌ربط می‌دادیم!

البته که امیدم، پیشرفت تا رسیدن به این نقطه است و آدمی به امید زنده است :)

فکر می‌کردم متنی که بعد از کپی‌برداری از وبلاگم برای کپی‌بردار نمایش داده می‌شود، به اندازه‌ی کافی، گویای تمام حرفم به این دست افراد که بدون اجازه در روز روشن مرتکب سرقت ادبی می‌شوند، باشد...

البته او که از دیوار مردم بالا رفته، حالا مدام بهش بگو روزی جوابش را باید پس بدهی، مگر حالی‌اش می‌شود؟! :/

خیالی نیست؛ تو که برایت این چیزها مهم نیست؛ ادامه بده... امیدوارم هر مقصود و منظوری که از این کپی‌برداری‌ها داری، به سرانجام مورد انتظارت نرسد و خیرش را نبینی🤲

این شب‌ها، این روزها، دلم برای رباب پر می‌کشه...

خیالم پرواز می‌کنه... تو توی آغوشم هستی...

جوانه‌ی دلم...

لحظه‌به‌لحظه...

اما حالا نداشتنت برایم سخت شده، یادآوریش عذاب‌آور شده و کیه که بتونه جلوی به‌یادآوردن‌ها رو بگیره...

من حتی درست بلد نیستم براتون عزاداری کنم...

نوحه‌خون روضه می‌خونه برام و من توی تاریکیِ مسجد نشستم و به‌دنبال اشک‌هایی که نمی‌ریزن و بغضی که نمی‌شکنه، به نقطه‌ی نامعلومی میون همهمه‌ی زن‌ها و بچه‌ها خیره موندم؛ انگار دل بستم به اینکه اون نقطه‌ی نامعلوم، بشه چشمه‌ای و فوران کنه از وجودم!

لابلای فکر به غم عظیم شما، یادآوری غم‌های پیش‌پاافتاده‌ی دنیاییم، اشکم رو سرازیر می‌کنه! آسون و سریع! بعد که یادم میاد برای کی و برای چی باید اشک بریزم و به سینه بزنم، پشیمون از کرده‌ی خودم میشم و دست خودم رو می‌گیرم و می‌نشونم پای غم بی‌پایانِ شما...

من حتی درست بلد نیستم براتون عزاداری کنم...

فکر به همه‌ی ناکامی‌ها و خواسته‌های دنیایی و پوچ و بی‌مقدارم اشکم رو سرازیر می‌کنه؛ ولی روم زیاده و بازم خودم رو میارم و میونِ عزادارانِ واقعی‌تون می‌نشونم، بلکه آدابِ عزاداری‌کردن رو یاد بگیره، بلکه دست از خواسته‌های پیش‌پاافتاده‌ی دنیایی‌ش برداره و توی غم بی‌پایان و پراُبهت شما حل و گم بشه...

من... می‌خوام دلم رو به همین خوش کنم که این عزاداریِ ناشیانه رو از منِ نابلد می‌پذیرید...

یک زمانی در نبودنت شعر و شاعری‌ام گل می‌کرد...

یا شعر می‌گفتم یا متن ادبی می‌نوشتم برایت... لزوماً هم به دستت نمی‌رسید! گاهی فقط کنج صندوقچه‌ی دلم...

حالا اما واژه‌ها را باید با قلاب ماهیگیری صیدشان کنم بلکه شب‌هنگام موقع هجوم تنهایی کنار هم بچینم و جمله‌های بی‌سروته بسازم...

قلاب در دستم خشکیده، به افق خیره مانده‌ام، واژه‌ها را نمی‌یابم، یک جای کار می‌لنگد؛ گمانم طعمه‌‌ی سر قلاب رها شده باشد... نمی‌دانم

نمی‌گویم از ما که گذشت! از این جمله بدم می‌آید! از ما هیچ‌وقت نمی‌گذرد!

فقط باید به واژه‌های ته‌نشین‌شده فرصتی دهم تا خودی نشان دهند...

شعر همیشه دستاویز من برای بیان چیزهایی است که زبانم نمی‌چرخد برای گفتن‌شان...

و تو شاید این را ندانی...

چون تو خوب بلدی واژه‌ها و کلمات را کنار هم ردیف کنی؛ من نه!

تابحال توی هیچ‌یک از انتخاباتی که شرکت کردم، این میزان از احساسات متفاوت و درهم‌برهم رو تجربه نکرده بودم...

خیلی بهم سخت گذشت/می‌گذره...

خیلی اشک‌ ریختم... خیلی بغض کردم...

شاید بشه گفت پخته‌تر شدم که این هجم از احساسات متفاوت وارد قلبم شد! شایدم چرت میگم... کی می‌دونه؟!

آخ خدا... ناامیدی و امید، تردید و اطمینان رو باهم و همزمان تجربه‌کردن خیلی خیلی طاقت‌فرساست...

گاهی تحملش از حد قلب و دل و اعتقاد و تفکر من بیشتر بود...

شاید نتونم با واژه‌ها حق مطلب رو ادا کنم...

توی گلوم پر از بغض بود وقتی اون اسم رو روی برگه نوشتم، و هنوزم هست، دستم می‌لرزید اما ته قلبم استوار بودم و شک به دلم راه ندادم، «بسم‌الله» و «لاحول‌ولا‌قوة‌الابالله» رو توی دلم تکرار کردم و نوشتم... چقدر امتحان‌ها و ابتلا‌ها دارن سنگین‌تر میشن... چقدر سخته سربلند بیرون اومدن! و من، شاید خوش‌خیالی بودم که به اینجاهاش فکر نکرده بودم!

ولی بالاخره با هر مشقتی افتان و خیزان از این تنگنای سنگلاخ و صعب‌العبور درحالی که کوله‌بار سنگینی از قضاوت‌ها و هجمه‌ها و نیش‌ها روی دوشم سنگینی می‌کرد، کشون‌کشون همه‌ی وجود خودم رو برداشتم و آوردم و انتخاب کردم...

لعنت به همه‌ی بازی‌های رسانه با همه‌ی اون اهداف کثیف و به دور از عدالت و انصافش!!

خدایا کی می‌دونه به دل من چی گذشت و می‌گذره، تو آگاهی که من احساسی انتخاب نکردم...

به رد اثر جوهر روی انگشتم نگاه می‌کنم، داره کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر میشه...امیدوارم اعتقاد و اطمینانم به این انتخاب کم‌رنگ نشه...

به وقت جمعه هشتم تیر هزاروچهارصدوسه