موهای روی سرش سپیده ولی هنوز رگه‌هایی از سیاهی رو میشه لابلاشون دید...

وقتی میاد، اکثراً دستش پر از خریده و حتی از چیزهایی که ته دلت می‌خواسته، ولی روت نشده بگی از شهرشون برات بخرن، انگاری که حرف دلت رو خونده باشه، خریده و آورده...

وقتی میاد، به همه‌ی وسایلی که نیاز به تعمیر داشتن و وقت و حوصله‌ای برای تعمیرشون نبوده، سر می‌زنه، از شیر آب خرابِ حوصله‌سربر بگیر تا پایه‌ی شکسته‌ی رواعصابِ میز!! 

وقتی هست، نگران هزینه‌های سربه‌فلکِ تاکسی‌های اینترنتی در نبودِ آقای یار نیستم، او هست که با رویی گشاده من و بچه‌ها رو به مقصد برسونه و معطلی‌ها رو بی‌اخم و عصبانیت تاب بیاره...

او هست، که کم و کسری خونه رو بگیره و بیاره و دست برسونه برای پاک‌کردن سبزی‌ها...

با اینکه خیلی وقت‌ها اختلاف نظر و عقیده داریم، ولی مگه میشه تا ابد مدیون لطف و محبت بی‌حد پدر همسرم نباشم؟!

خدا برامون حفظشون کنه...

پناه می‌برم به خداوند از شر شیطان، برای اون مواقعی که به‌خاطر بهانه‌تراشی برای شرکت‌نکردن توی یه مراسم یا دورهمی، اولین چیزی که به ذهنم میاد، گفتنِ کلمات و جملاتی هست که رنگ و بوی دروغ دارن، هرچند استفاده‌شون نکنم...

همین که به ذهنم میاد اصلاً خوب نیست! 

و دقیقاً می‌دونم این حالت از کدوم ویژگی آب می‌خوره... راضی نگه‌داشتنِ دیگران به هر قیمتی!!! هرچند این سال‌ها خیلی روی خودم کار کردم و شدتش بسیار بسیار کمتر شده... 

ایستاده کنار اجاق‌گاز و در حالی که شُرشُر از صورتش عرق می‌‌چکه، غذا درست می‌کنه... تابشِ آفتاب مستقیماً به سمت پنجره‌ی آشپزخونه است و با وجود پرده‌ی کاملاً کشیده‌شده، هیچ گریزی ازش نیست؛ حرارتِ اجاق‌گاز هم اضافه شده و کلافه‌اش کرده، اما چاره‌ای نیست... هود رو روشن می‌کنه تا شاید کمی از حرارت و بخار غذا رو بگیره...

صدای میثم مطیعی توی آشپزخونه پیچیده؛ برمی‌گرده سمت گوشی و صدا رو بلندتر می‌کنه تا توی هوهوی صدای هود گم نشه... 

 

پشت سر: مرقد مولا، روبرو: جاده و صحرا

بالخلف: مَرْقَد سَيِّدِنا (أمیرالمؤمنین) في المُقابِل: الطّريق والصَحْراء

 

بدرقه با خود حيدر (ع)، پيش‌رو، حضرت زهرا (س)

مُرافَقَة مع حيدر قُدُماً مع السَّيِّدَة الزَّهراء

 

اينجا هر كی، هرچی داره، نذر حسين (ع) كرده

الكُلُ هُنا يَفْدي بِكُلُ مايَمْلِك لِلحُسَين

 

هر ستونی كه رد می‌شيم، سيلِ جوونمرده

كُلَّما مَرَرْنا مَن عَمودٍ نَرى سَيْلاً من الشَّبابِ الشَّهم

 

توی بعضی گروه‌ها، بچه‌ها دارن از تبادل تجربیات‌شون میگن، از این در و اون در زدن‌هاشون برای عقب نموندن از این قافله‌ی عشق... اما... سکوت و بغض همون پاسخیه که به پیام‌ها‌شون میده...

مثل همیشه و هرساله باید تصور کنه؛ باید خودش رو توی اون جغرافیا تصور کنه، نه بیشتر!... کی می‌دونه؟ شاید ذره‌ای از اون اقیانوس به‌حساب بیاد... همین امیدداشتن هم خودش غنیمته...

از آخرین باری که وجود خودش رو به‌دور از هر تصور و خیالی توی اون خاک دیده، از اون دعوتنامه‌ی یکهویی، از اون سفر خاصِ از آسمان خوانده‌شده‌ی بدونِ مقدمه‌چینی، سال‌ها می‌گذره، نکنه خواب بود؟! نکنه دیگه حتی خوابش رو هم نبینه... اشک‌ها امون نمیدن... نکنه این «دل‌خواستن‌ها» و «نشدن‌ها» نشان از ناب‌نبودنِ نیت‌ها داشته باشن؟!... نکنه اون «دل‌خواستنی» که نتیجه‌اش «شدن» میشه، چیز دیگری‌ست؟!...

ولی این ناامیدی‌ها خوب نیست؛ دوباره برمی‌گرده به همون تصورها... دوباره دل می‌بنده به همون امیدها...

گیر افتاده بین روزمرگی‌هایی که هرچی می‌گذره، تموم نمیشن، خواستن‌هایی که آلوده به هزار و یک بهونه‌اند، نرفتن‌هایی که توجیه از سر و روشون می‌باره و موندن‌هایی از جنس کلیشه‌ی «بازم قسمت‌مون نشد...»...

 

نَحْنُ أصْحابُ الشَّهامَة صامِدون حتّى القِيامَة

ما صاحبان شهامت و شجاعتيم و تا قيامت استوار خواهيم بود

 

إنّا كُلٌّ كالمَسامير لانُبالي بالمَلامَة

مانند ميخ‌هایی هستيم كه به هيچ سرزنشی توجه نمی‌كند (و ضربه‌ها فقط محكم‌ترش خواهد كرد)

 

رُغْمَ أنْفِك يا تَكْفيري إنَّ الحُسَيْنَ يَبْقى

ای تكفيری! به كوری چشم تو حسين (ع) جاويدان است

 

نَجْعَلُ بِكَفِّ العَبّاس أيامَكُم سَوْداء

و ما با دست عباس، روزگار شما را سياه می‌كنيم

 

به چشم‌های او نگاه می‌کنه؛ خسته و بی‌حال با چشم‌هاش لبخند می‌زنه؛ روزهایی از زندگی‌شون رو می‌گذرونن که بارِ روی شونه‌های یارش بیش از پیش سنگینه؛ برای یارش فقط باید مرهم باشه، برای یارش فقط باید همراه باشه، برای یارش فقط باید یار باشه و یاری برسونه...

دل‌خواستنی که می‌دونه دلِ یارش رو می‌لرزونه، بهتره که به زبون نیاد و تو تنهایی‌ها و خلوت توی دلش ثبت بشه... آقاش همه‌ی این‌ها رو می‌بینه، می‌دونه، می‌شنوه...

مثل همیشه و هرساله باید تصور کنه؛ باید خودش رو توی اون جغرافیا تصور کنه، نه بیشتر!... کی می‌دونه؟ شاید ذره‌ای از اون اقیانوس به‌حساب بیاد... همین امیدداشتن هم خودش غنیمته...

   

از ترس‌هام فراری‌ام، شایدم ازشون می‌ترسم! ولی تا به این درک نرسم که همین ترس‌ها باعث رشد من میشن، نمی‌تونم ازشون خلاص بشم...

باید باهاشون دوست بشم...

سخت شد!

۱. از همون شروع المپیک، صبح‌های خونه‌ی ما کاملاً المپیکی شده؛ هر صبح بعد از صبحانه، کلوچه رقابت‌های اون روز مربوط به ورزشکارای ایرانی رو چک می‌کنه و ساعتش رو به خاطر می‌سپره و سر ساعت با ذوق و علاقه و چاشنیِ دعا برای همگی‌شون، باهم تماشا می‌کنیم. هرچند خودم هم همیشه علاقمند به تماشای رقابت‌های ورزشیِ کشورمون توی آوردگاه‌های مهم، فارغ از نوع رشته‌ی ورزشی، بوده‌ام ولی این حرف و بحث مشترک با کلوچه رو دوست دارم؛ اینکه علاقمندی‌هاش علاقمندیِ من هم هست، برام نکته‌ی مثبتیه... اینکه بشینم باهاش تحلیل کنم و از باخت این یکی حرص بخورم یا از بُرد اون‌ یکی حظ ببرم، برام لحظات دلچسبیه...

 

۲. دیشب، کلوچه کمی قبل از خواب، اومد به سمتم که روی مبل نشسته بودم، می‌خواست شب‌بخیر بگه ولی کمی تعلل کرد، لبخند ریزی هم روی لبش بود، احساس کردم می‌خواد در آغوشش بگیرم، دست‌هام رو به روش گشودم و خودش رو توی آغوشم جا داد :) بزرگ شده، داره قدش بهم نزدیک میشه، دیگه کم‌کم خجالت می‌کشه از بروز احساساتش به من :)) احساس متناقضی از ذوق و دلتنگی توی دلم حس می‌کنم...

 

۳. تابستون وقت خوبی شده برای پیگیری‌های درمانی بچه‌ها؛ از نوبت‌های پی‌درپی دندانپزشکی بچه‌ها بگیر تا چکاپ و پیگیری‌هایی که نمیشه پشتِ گوش انداخت! بعضاً از این سر شهر باید بکوبم برم اون‌سرش و بالعکس؛ خسته و له نمیشم؟! چرا قطعاً خستگی و لهیدگی هم هست و احتمالاً روزهای سخت‌تری که باید یه زره از جنس فولاد به تن کنم هم پیش‌رو خواهم داشت؛ سعی می‌کنم توی ذهنم بزرگش نکنم؛ شایدم با فکرنکردن بهش دارم ازش فرار می‌کنم، نمی‌دونم، فقط می‌دونم پیش‌پیش به اتفاقی که نیفتاده نباید فکر کرد؛ فقط باید خداروشکر کنم که می‌تونیم این پیگیری‌ها رو انجام بدیم؛ البته ناگفته نمونه که امدادهای غیبی هم از راه می‌رسه گاهی، چون حق ویزیت پزشکان محترم و مراکز درمانی هیچ‌جوره با دودوتاچهارتاهای ما جور درنمیاد!! ان‌شاءالله تندرستی و عافیت، روزیِ تمامی بچه‌های سرزمینم باشه...

 


+ قبلاً اینجا اسم بچه‌ها «بزرگتره» و «کوچیکتره» بود؛ بعد به «کلوچه» و «فندق» تغییر دادم، یه لحظه حس کردم دیگه اسم «کلوچه» مناسبش نیست، هرچند فندق هنوز فندقه :))، ولی چیز دیگه‌ای هم تو ذهنم نمیاد🥲

من هیچ‌وقت بلد نبودم که درست‌وحسابی چیزی ازت بخوام یا تو رو به انجام کاری یا خرید چیزی تشویق کنم؛ انگار همیشه توی زندگی‌مون بهت اعتماد کردم و همه چیزو به خودت سپردم...

دارم با خودم فکر می‌کنم من هیچ آرزوی گنده‌ای توی سرم نبوده و نیست؛ برای رسیدن به اهداف کوچیکم تلاش‌های خوبی کردم ولی نرسیدن به اون‌ها هیچ‌وقت اونقدرها دلسردم نکرده...

دارم با خودم فکر می‌کنم که همین شاید ضعف یک زن باشه؛ شاید اون زمانی که کنار جاده‌ی زندگی ایستادی و منتظر رسیدنِ تعمیرکار خبره و ماهر، زمان رو از دست دادی، باید ماشینت رو توی مسیر هل می‌دادم شاید موتورش روشن می‌شد و تو تلاش بیشتری می‌کردی؛ 

نقش من توی نرسیدن به چیزهایی که برای زندگی‌مون می‌خواستیم، چقدره؟! 

جواب این سؤالِ ساده، حقیقتیه که کام من رو زیادی تلخ می‌کنه...

وقتی گیج و سردرگمم، وقتی به هیچ‌کس امیدی ندارم، وقتی هیچ راهی و هیچ مسیری برام روشن نیست، فقط دست خالی‌م رو به سمت تو دراز می‌کنم و ته دلم رو به وجود تو قرص می‌کنم...

این، هم برام مایه‌ی خوشحالیِ عمیقه و هم مایه‌ی افسوس...

خوشحالی بابت اینکه یکی رو دارم که مواقع تنهایی و ترس و ابهام و ناامیدیِ محض، هنوزم دلم به وجودش گرم باشه...

و افسوس بابت اینکه حس می‌کنم انگار فقط باید به آخرِ خط برسم تا اون‌جوری که باید دست به دامانت بشم، حس می‌کنم بقیه‌ی مواقع فقط یه طلبکارِ گردن‌کلفتم... این خوب نیست!

امتحان‌های سختیه یا صبر من کمتر شده، نمی‌دونم...

از این دودلی‌ها و تردیدهای لعنتی، از این ترس‌های توخالیِ اغراق‌شده، از ضعف در ایمان، از کاه‌هایی که کوه شده‌اند و کوه‌هایی که کاه شده‌اند! نجاتم بده و سربلندم کن...

نمی‌خوام بگم روزاییه که زندگی روی خوش بهم نشون نمیده، که ناشکریِ محضه! 

نمی‌خوام بگم رسیدم به مسیرهای پرپیچ‌وخم و دویدن‌ها و دست‌اندازها و نرسیدن‌ها، که بی‌انصافیِ تمامه! 

آسون و سرخوشانه و بی‌دغدغه هم نمی‌گذره، ولی مگه از زندگی انتظار دیگه‌ای هم داریم؟!

هر دست‌اندازِ کوچولویی رو که پشت‌سر می‌ذارم، می‌دونم یکی دیگه هست که بهم سلام کنه، باز هم شکر که غیر از این چیز دیگه‌ای به زبونم نمیاد! :))

یه تصویر مبهم و کمی ترسناک از آینده‌ی نزدیک پیش چشمم ترسیم کردن، اونم درست وقتی که خداخدا می‌کردم و ته دلم امیدوار بودم که چیزی غیر از این باشه...

اصولاً وقتی دغدغه‌ها رنگ و بوی سلامت فرزندانت رو به خودشون می‌گیرن، میان می‌شینن کنج دلت و کم‌کم دغدغه‌های مربوط به خودت، رنگ می‌بازن! 

تصمیم می‌گیرم فعلاً مغزم رو از دغدغه‌های مربوط به خودم و مسیر پیش‌روم و انتخاب‌ها و تردیدهام خالی کنم، بقچه‌بندی‌‌شون کنم توی یه صندوقچه و بذارمش اون گوشه‌وکنارها... شاید وقتی دیگر! :)

توی گرمای آخرای تیر و اوایل مرداد که یه وقتایی انگار حرارتِ یه کوره صورتت رو می‌سوزونه...

گاهی نشسته‌م روی یه سکو کنار خیابون زیبای ولیعصر(عج) و منتظرم؛ تا انتظارم به‌سر بیاد، پست زیبای دوستی رو می‌خونم و حس می‌کنم توی اون گرما، نسیم خنکِ نم‌داری صورتم رو نوازش کرده...

گاهی میون همهمه‌ی آدم‌ها توی متروام، میون شلوغیِ پله‌های برقیِ مترو به سمت پایین یا بالا، میون داد و قالی با مضمونِ «از شیرِ مرغ تا جونِ آدمیزاد!!» از سمت دست‌فروش‌های داخل واگنِ بانوان که باعث میشن ناخودآگاه ورزش گردن انجام بدم و سرم رو به سمت‌شون بچرخونم :)) و بین حس حوصله‌سررفتن و سرگرم‌شدن سردرگم بمونم...

از این‌ورِ شهر به اون‌ورِ شهر، بچه‌ها رو دنبال خودم می‌کشم و تلاش می‌کنم غرغراشون رو تحمل کنم و کاری کنم که مسیر رفت‌وآمد به چشم‌شون نیاد و بهشون خوش بگذره...

گاهی هم می‌بینی برخلاف معمول، وسط هفته، دست بچه‌ها رو گرفتم و بعد از طی دوساعت مسیر با ترکیبی از تاکسی اینترنتی و مترو و اتوبوس، به منزل مامان رسیدیم، و من کنار گازِ آشپزخونه‌‌اش ایستاده‌م و تا مامان نهارش آماده بشه، بساط سوپ رو برای کلوچه به راه کرده‌م، چون به‌تازگی دندونش رو کشیده و غذاهای آبکی رو راحت‌تر می‌خوره...

یا شاید هم تکیه‌داده به شیشه‌ی تاکسی اینترنتی توی ترافیکِ ناجوری دم‌دمای ۴ بعدازظهر، گرمای خورشیدی رو که از پشت شیشه‌ی دودی هم چادرمو داغ کرده، دارم تحمل می‌کنم، اونم با کمک بادِ کم‌جونِ کولرِ ماشین که به‌ هر ضرب و زوری سعی داره صورتم رو خنک کنه و این میون، مدام ساعت رو چک می‌کنم که دیر نشه و به نوبت‌مون برسیم...

آره درسته، زندگی به سرعت در جریانه و منم این روزها روی دور تند دارم باهاش می‌دوم تا ازش عقب نمونم و هر کاری که از دستم برمیاد رو انجام میدم، تا از این مرحله و چالش‌هاش عبور کنم و بعدها اقلاً بدهکارِ خودم نباشم...

شاید روزهای سختی پیش‌روم باشه؛ که اگر باشه قبلش حتماً قدرتی که نیاز دارم بهم داده میشه، این درست همون چیزیه که همیشه از خدای خودم انتظار دارم... این درست همون چیزیه که همیشه‌ی زندگیم تجربه کردم... او وعده داده و بی‌شک وعده‌اش تخلف‌ناپذیره...

لا یکلف الله نفساً الا وسعها...


*

ای روزهای خوب که در راهید!

ای جاده‌های گمشده در مه!

ای روزهای سختِ ادامه!

از پشت لحظه‌ها به در آیید!

«قیصر امین‌پور»

روزها و لحظه‌ها مثل برق و باد می‌گذرن...

هیچ‌وقت آدمی نبودم که زیاد توی گذشته گیر کنم و نتونم بیام بیرون؛ همیشه خلاصی از خودخوری‌های مربوط به اتفاقات گذشته برام یه‌جورایی راحت و آسون بوده... همیشه

تصمیم‌گیری برام سخت شده! مدام آویزونِ وقایع گذشته میشم و می‌خوام یه جوری از دل اون‌ها جوابم رو پیدا کنم که خب نمیشه؛ بازم دلیل و منطق دیگه‌ای سر راهم قرار می‌گیره و همه‌ی معادلات ذهنی‌م رو بهم می‌ریزه...

حس می‌کنم قبلاً قدرت بیشتری داشتم و الان تحلیل رفتم؛ حس می‌کنم مدام از حرف‌های دیگران سوءبرداشت و سوءتفاهم برام ایجاد میشه و به خود می‌گیرم و برای خودم الکی‌الکی دردسر درست می‌کنم! منِ ساکتِ کم‌حرف! هرچند هم سوءتفاهمی ایجاد نشه، حس می‌کنم یه چیزی نمی‌ذاره اطراف و اطرافیان رو درست تجزیه و تحلیل کنم و مثل همیشه باز هم موضوعی برای خودخوری پیدا میشه! و این چقدر اذیتم می‌کنه...

راستش خودم هم از این متن خودم چیزی سردرنمیارم... به نقطه‌ی شکننده‌ای رسیدم... همه‌چیز مبهم شده برام... 

و هر چی فکر می‌کنم، می‌بینم از رفتنِ جوانه به بعد رفته‌رفته دارم داغون‌تر میشم... من آدم سختی‌نکشیده‌ای نبودم؛ از همون نوجوونی که پدر رفت، یه زره آهنین به تنم کردم و با همه‌ی ظرافت‌های روحیم نذاشتم از پا بیفتم، اما حالا اینکه برای جبران سختی‌های رفتنِ جوانه، قراره مسیر دشوارتری پیش‌روم ترسیم بشه و همه‌چیز به من بستگی داره، خیلی عذاب‌آور و سست‌کننده است و انتخاب‌کردن برای گذر از این مسیر یا مسیر دیگه، حتی برام سخت‌تر هم هست...

توی چشمام نگاه می‌کنه و میگه «می‌خوای بیخیالش بشیم؟!» و من توی سکوتم فریاد می‌زنم «مگه میشه خیالش رو از سرم بیرون کنم؟!»

 

پنجره را گشودی
و در سکوت
تا خود آسمان پرواز کردی
صدای بالهایت را نشنیدم
اما دنباله‌ی گیسوانت در دستم ماند
و نگاهم به آسمان قفل شد
نشستم کنار پنجره
و با سنجاقک‌ها و شب‌پره‌ها
گیسوان بلند تو را بافتم
به شمعدانی‌ها نور پاشیدم
اما قاصدک‌ها را به باد نسپردم
چون آرزوی تو بر دلشان حک نشده بود
برای چکاوکانِ روی پرچین هم
لالایی خواندم که بخوابند و غوغا نکنند
تا تو بازگردی
بازمی‌گردی...
با همان گیسوانی که خودم بافته‌ام
و باهم از نو سرود عشق را سر می‌دهیم...


+ شعرگونه‌ای از خودم

خلاصه‌ی سفرنامه‌ی برادران امیدوار را مدتی قبل، قسمت به قسمت بر اساس مطالبی که از کتابِ سفرنامه می‌خواندم، خلاصه‌وار اینجا منتشر می‌کردم، برای کسانی که مثل من سفرنامه دوست دارند و فرصت خواندن کتاب‌های طولانی را ندارند، نه برای افرادِ راحت‌طلبی که بدون درگیری با وجدانِ مبارک و با بی‌انصافیِ تمام، بدون اجازه از مطالب به هر قصد خوب یا غرض سوئی کپی‌برداری می‌کنند!!!

مدتی قبل، از پنل وبلاگم متوجه شدم آقا/خانم سارقی، گویا علاقمند به این خلاصه‌نویسی‌ها هستند و مدام درحال کپی‌کردنِ خلاصه‌ها :| 

چشم‌پوشی کردم؛ ولی دیدم مدام تکرار می‌شود و انگار دست‌بردار نیستند!

به نظر می‌رسد از کلمات کلیدیِ آن پست‌ها از طریق گوگل به این مطالب رسیده‌اند...

دمِ بخش «آمار و گزارش‌ها» و «مالکیت معنویِ» پنل گرم که این اطلاعات مفید را در اختیارم قرار داده؛ ولی واقعاً فقط دانستنش کافی نیست! کاش لااقل حالتی داشت که مثلاً آیدی سارق را مسدود می‌کردیم! یا مستقیم گزارشش را به مقامات ذی‌ربط می‌دادیم!

البته که امیدم، پیشرفت تا رسیدن به این نقطه است و آدمی به امید زنده است :)

فکر می‌کردم متنی که بعد از کپی‌برداری از وبلاگم برای کپی‌بردار نمایش داده می‌شود، به اندازه‌ی کافی، گویای تمام حرفم به این دست افراد که بدون اجازه در روز روشن مرتکب سرقت ادبی می‌شوند، باشد...

البته او که از دیوار مردم بالا رفته، حالا مدام بهش بگو روزی جوابش را باید پس بدهی، مگر حالی‌اش می‌شود؟! :/

خیالی نیست؛ تو که برایت این چیزها مهم نیست؛ ادامه بده... امیدوارم هر مقصود و منظوری که از این کپی‌برداری‌ها داری، به سرانجام مورد انتظارت نرسد و خیرش را نبینی🤲

این شب‌ها، این روزها، دلم برای رباب پر می‌کشه...

خیالم پرواز می‌کنه... تو توی آغوشم هستی...

جوانه‌ی دلم...

لحظه‌به‌لحظه...

اما حالا نداشتنت برایم سخت شده، یادآوریش عذاب‌آور شده و کیه که بتونه جلوی به‌یادآوردن‌ها رو بگیره...

من حتی درست بلد نیستم براتون عزاداری کنم...

نوحه‌خون روضه می‌خونه برام و من توی تاریکیِ مسجد نشستم و به‌دنبال اشک‌هایی که نمی‌ریزن و بغضی که نمی‌شکنه، به نقطه‌ی نامعلومی میون همهمه‌ی زن‌ها و بچه‌ها خیره موندم؛ انگار دل بستم به اینکه اون نقطه‌ی نامعلوم، بشه چشمه‌ای و فوران کنه از وجودم!

لابلای فکر به غم عظیم شما، یادآوری غم‌های پیش‌پاافتاده‌ی دنیاییم، اشکم رو سرازیر می‌کنه! آسون و سریع! بعد که یادم میاد برای کی و برای چی باید اشک بریزم و به سینه بزنم، پشیمون از کرده‌ی خودم میشم و دست خودم رو می‌گیرم و می‌نشونم پای غم بی‌پایانِ شما...

من حتی درست بلد نیستم براتون عزاداری کنم...

فکر به همه‌ی ناکامی‌ها و خواسته‌های دنیایی و پوچ و بی‌مقدارم اشکم رو سرازیر می‌کنه؛ ولی روم زیاده و بازم خودم رو میارم و میونِ عزادارانِ واقعی‌تون می‌نشونم، بلکه آدابِ عزاداری‌کردن رو یاد بگیره، بلکه دست از خواسته‌های پیش‌پاافتاده‌ی دنیایی‌ش برداره و توی غم بی‌پایان و پراُبهت شما حل و گم بشه...

من... می‌خوام دلم رو به همین خوش کنم که این عزاداریِ ناشیانه رو از منِ نابلد می‌پذیرید...

یک زمانی در نبودنت شعر و شاعری‌ام گل می‌کرد...

یا شعر می‌گفتم یا متن ادبی می‌نوشتم برایت... لزوماً هم به دستت نمی‌رسید! گاهی فقط کنج صندوقچه‌ی دلم...

حالا اما واژه‌ها را باید با قلاب ماهیگیری صیدشان کنم بلکه شب‌هنگام موقع هجوم تنهایی کنار هم بچینم و جمله‌های بی‌سروته بسازم...

قلاب در دستم خشکیده، به افق خیره مانده‌ام، واژه‌ها را نمی‌یابم، یک جای کار می‌لنگد؛ گمانم طعمه‌‌ی سر قلاب رها شده باشد... نمی‌دانم

نمی‌گویم از ما که گذشت! از این جمله بدم می‌آید! از ما هیچ‌وقت نمی‌گذرد!

فقط باید به واژه‌های ته‌نشین‌شده فرصتی دهم تا خودی نشان دهند...

شعر همیشه دستاویز من برای بیان چیزهایی است که زبانم نمی‌چرخد برای گفتن‌شان...

و تو شاید این را ندانی...

چون تو خوب بلدی واژه‌ها و کلمات را کنار هم ردیف کنی؛ من نه!

تابحال توی هیچ‌یک از انتخاباتی که شرکت کردم، این میزان از احساسات متفاوت و درهم‌برهم رو تجربه نکرده بودم...

خیلی بهم سخت گذشت/می‌گذره...

خیلی اشک‌ ریختم... خیلی بغض کردم...

شاید بشه گفت پخته‌تر شدم که این هجم از احساسات متفاوت وارد قلبم شد! شایدم چرت میگم... کی می‌دونه؟!

آخ خدا... ناامیدی و امید، تردید و اطمینان رو باهم و همزمان تجربه‌کردن خیلی خیلی طاقت‌فرساست...

گاهی تحملش از حد قلب و دل و اعتقاد و تفکر من بیشتر بود...

شاید نتونم با واژه‌ها حق مطلب رو ادا کنم...

توی گلوم پر از بغض بود وقتی اون اسم رو روی برگه نوشتم، و هنوزم هست، دستم می‌لرزید اما ته قلبم استوار بودم و شک به دلم راه ندادم، «بسم‌الله» و «لاحول‌ولا‌قوة‌الابالله» رو توی دلم تکرار کردم و نوشتم... چقدر امتحان‌ها و ابتلا‌ها دارن سنگین‌تر میشن... چقدر سخته سربلند بیرون اومدن! و من، شاید خوش‌خیالی بودم که به اینجاهاش فکر نکرده بودم!

ولی بالاخره با هر مشقتی افتان و خیزان از این تنگنای سنگلاخ و صعب‌العبور درحالی که کوله‌بار سنگینی از قضاوت‌ها و هجمه‌ها و نیش‌ها روی دوشم سنگینی می‌کرد، کشون‌کشون همه‌ی وجود خودم رو برداشتم و آوردم و انتخاب کردم...

لعنت به همه‌ی بازی‌های رسانه با همه‌ی اون اهداف کثیف و به دور از عدالت و انصافش!!

خدایا کی می‌دونه به دل من چی گذشت و می‌گذره، تو آگاهی که من احساسی انتخاب نکردم...

به رد اثر جوهر روی انگشتم نگاه می‌کنم، داره کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر میشه...امیدوارم اعتقاد و اطمینانم به این انتخاب کم‌رنگ نشه...

به وقت جمعه هشتم تیر هزاروچهارصدوسه

این روزها بحث انتخابات همه‌جا داغه...

منی که علم و اطلاعات و علاقه‌ی چندانی به مباحث سیاسی ندارم و اگه علاقه هم داشته باشم، چیز زیادی ازش سردرنمیارم! تمام تلاشم رو به‌کار می‌گیرم تا از این امتحان سربلند بیرون بیام؛ چون چیزی نیست که بگم از پسش برنمیام یا به من مربوط نیست... ولی واقعاً بعضی‌وقت‌ها به مرز دیوانگی می‌رسم :)

بدبختی اینجاست که حس می‌کنم یعنی مطمئنم سواد رسانه‌ایم به‌حدی نیست که بتونم درست و غلط، راست و دروغ، حقیقت و شایعه رو از هم تشخیص بدم؛ شاید من رو قضاوت کنی ولی برام مهم نیست؛ خودم رو که نمی‌تونم گول بزنم! تا قبل از این، توی گروه‌هایی که عضوم اکثراً کلیپ‌ها و اخبار رو باز نمی‌کردم و نمی‌خوندم؛ اینطوری ذهنم راحت‌تر بود و با توجه به یقینی که نسبت به سواد رسانه‌ایِ پایینم داشتم و زیادی تحت‌تأثیر احساسات قرار می‌گرفتم، اینطوری آرامش بیشتری احساس می‌کردم؛ شایدم اسمش رو فرار بذاری نمی‌دونم! ولی الان اکثر سخنرانی‌ها و کلیپ‌ها و صوت‌ها رو بدون تأثیرپذیری از کپشنِ زیرش باز می‌کنم و سعی می‌کنم بدون تعصب و حساسیتِ بی‌جا خودم مشاهده و تحلیل کنم؛ الان حس می‌کنم خیلی از اون‌ها بهم کمک می‌کنند...

می‌بینم، می‌شنوم، می‌خونم، مقایسه می‌کنم، تعصب به خرج نمیدم، کوکورانه جلو نمیرم، تقلید نمی‌کنم، نیم‌نگاهی به کارنامه میندازم و گوشه‌چشمی به برنامه و یکی از این دو رو مهم‌تر از دیگری تلقی نمی‌کنم تا در نهایت ان‌شاءالله به مدد خداوند، انتخاب درستی داشته باشم...

نظرات آقای یار رو می‌شنوم؛ بیشتر بهش گوش میدم تا بخوام حرفی بزنم؛ می‌شنوم و با معیارهای توی ذهنم مقایسه می‌کنم؛ یه چیزی میگه و رد میشه اما من دوست دارم به چالش بکشمش تا مستندتر برام حرف بزنه؛ او مسلماً چیزهای بیشتری نسبت به من می‌دونه؛ یه جاهایی حق میگه و یه جاهایی با منطق من جور درنمیاد! او تقریباً تا اینجای کار تصمیم قطعی‌ش رو گرفته ولی من هنوز به انتخاب قطعی نرسیدم! خدا رو چه دیدی شاید روی برگه‌ی رأی من و او در روز هشتم تیرماه ۱۴۰۳، دو اسم متفاوت نوشته شده باشه! :) چه عجیب!

باید شجاعت به‌خرج بدم و انتخاب کنم؛ تا انتخاب نکنم، مطمئناً دیگه حق ندارم فعالیت یا فرآیندی رو هم نقد کنم... تا انتخاب نکنم، رشد نمی‌کنم و مسیر پیش‌رو برام روشن نمیشه؛ حتی اگه اشتباه انتخاب کنم باز هم رشد من رو به‌دنبال داره و من به رشد خودم اهمیت میدم و براش تلاش می‌کنم...

هممون باید سهیم باشیم... از قدیم می‌گن توی هر سری یه مغزیه؛ با مغزهای توی سرمون که هرکدوم یه جور و به روش خودش تحلیل می‌کنه و لزوماً اشتباه هم نیست، می‌تونیم در نهایت به نتایج خوبی برسیم، ان‌شاءالله...

 

امام علی علیه‌السلام:

فإنّما البَصیرُ مَن سمِعَ فتَفَکّرَ، و نَظرَ فأبْصرَ، و انْتَفعَ بالعِبَرِ، ثُمّ سَلَکَ جَدَدا واضِحا یَتَجنّبُ فیهِ الصَّرْعَةَ فی المَهاوِی؛

بابصیرت کسی است که بشنود و بیندیشد، نگاه کند و ببیند، از عبرت‌ها بهره گیرد، آن‌گاه راه روشنی را بپیماید که در آن از افتادن در پرتگاه‌ها به دور ماند.

سخت‌ترین احساس، اینه که به چشمم ببینم به هر دری می‌زنی تا احساس شرمندگی نکنی و شاید سخت‌تر از اون، اینه که از دست من کاری برنیاد...

به روی خودت نمیاری ولی من که می‌بینم برای برآورده‌کردن خواسته‌های بچه‌ها و اینکه نکنه چیزی رو بخوان و توی دلشون بمونه، به‌سختی تدبیر می‌کنی...

چقدر خیالم از وجودت راحته...

انگار تو رو ساختن تا سرِ بزنگاه برسی و بارها رو از روی دوش من برداری و بذاری روی دوش خودت...

یادم نمیره که همیشه شانه‌های تو، جور بارهای من رو هم می‌کشن...

و من...

شاید آنچنان که باید، ازت قدردانی نمی‌کنم...

 

طبیعت...

همیشه جوابه به همه‌ی رنج‌ها و کم‌آوردن‌ها و ناامیدی‌هام...

وقتی دل به دلش میدم، از این دلدادگی هرگز پشیمون نمیشم...

و چقدر کم می‌تونم ازش بهره ببرم...

سهراب میگه: «... من به آغاز زمین نزدیکم... نبض گل‌ها را می‌گیرم... آشنا هستم با، سرنوشت ترِ آب ، عادت سبز درخت... روح من در جهت تازه‌ی اشیا جاری است... روح من کم‌سال است... روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گیرد... روح من بیکار است: قطره‌های باران را، درز آجرها را می‌شمارد... روح من گاهی، مثل یک سنگِ سر راه، حقیقت دارد...» 

و انگار داره «من» رو توصیف می‌کنه...

وقتی بعد از مدت‌ها فرصتی پیش میاد و به دل طبیعت سرک می‌کشم، حالم دگرگون میشه، سعی می‌کنم بیشتر از لحظات استفاده کنم و نذارم اون لحظات از دستم در برن، دوست ندارم اون‌ها رو جزو عمرم بدونم، انگار کن لحظه‌هایی سر رسیده که می‌تونم از گذر پرتلاطم عمرم بیرون بیام، نفسی تازه کنم و دوباره به جریان بی‌توقف عمر پا بذارم...

توی طبیعت یاد می‌گیرم که انگیزه پیدا کنم برای ادامه‌دادن مثل رود، مطمئن میشم که باید بایستم و مقاومت کنم مثل کوه، یقین پیدا می‌کنم که باید سایه‌ساری باشم برای همراهان خسته‌ام و دست پرسخاوتی باشم برای نوازششان مثل درخت، گرم و خاکی اما مقاوم باشم برای رهروهای هم‌مسیر مثل خاک، بی‌توجه به سختی‌ها، وقتی پر از غرور آن بالاها سِیر می‌کنم، نفْس و غرور را زیرپا بگذارم و سرازیر شوم به پایین مثل آبشار...

سهراب میگه: «... من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن... من ندیدم بیدی، سایه‌اش را بفروشد به زمین... رایگان می‌بخشد، نارون شاخه‌ی خود را به کلاغ...»

روح من بدجوری گره با طبیعت خورده...

اصلاً دلم نمی‌خواد به دلایلِ جورنشدنِ شرایط برای بهره‌بردنِ بیشتر از طبیعت فکر کنم، که اگه طبیعت من رو یه قدم به شناخت خودم و خدای خودم نزدیک‌تر کنه، اینجور فکرها من رو صد قدم به عقب برمی‌گردونه، دلیل جورنبودنِ شرایط و گرفتاری‌های ریز و درشت هرچی که هست، بمونه کنج صندوقچه‌ی دلم، چیزی که اهمیت داره پرداختن به لحظاتیه که توفیقی نصیبم شد و توی دل طبیعت قدم گذاشتم...

سهراب میگه: «... زندگی دیدن یک باغچه از شیشه‌ی مسدود هواپیماست...»

بهتره به جای غر زدن از شرایطی که توش گیر افتادم و اجتناب‌ناپذیره، فرصت‌های کوچیک زندگی رو بیشتر دریابم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اینجا باید با دل خودم صادق باشم...

مشکلات اقتصادیِ زندگی‌مون بیداد می‌کنه و گاهی به خرده پول‌های ته حساب‌ها باید چنگ بندازیم تا پیش بره... این ماه هم از اون ماه‌هاست...

جمع‌خوانیِ چله‌ی سوره‌ی واقعه داره تموم میشه و من دارم توی دلم میگم شاید باید انفرادی یه چله‌ی دیگه هم بردارم مگر گشایشی حاصل بشه...

با خودم فکر می‌کنم به‌جای اینکه زنگ بزنم میوه‌فروشیِ محل برامون میوه و صیفی بفرسته، خودم برم اونجا و به میزان کفایت خرید کنم، هرچند سرم شلوغه و کارم به‌شدت عقبه و از تحویلِ دیرهنگامِ کارم هراس دارم ولی می‌بینم نمیشه، باید خودم برم اونجا، چون با اینکه تأکید می‌کنم بیشتر از میزانی که می‌خوام نفرستن، گاهی شده شاگردها بی‌دقتی کردن و میوه و صیفیِ بیشتری فرستادن و اینطوری هزینه‌ی اضافی و ناخواسته تحمیل شده بهمون...

دارم فکر می‌کنم به اینکه کاش فلان کلاس و بهمان کلاس بچه‌ها نزدیک‌تر بود و مثلاً مسیر رفت یا برگشتش رو به‌جای اسنپ، پیاده می‌رفتیم... می‌بینم اگر خودم بودم می‌شد ولی شدنی نیست با وجود بچه‌ها... همین که بهش فکر کردم، برام قابل‌قبوله و عذاب‌وجدان نمی‌گیرم چون چاره‌ای ندارم...

اینکه بیمارستانی که با بیمه‌مون قرارداد داره بهمون نزدیکه و می‌تونم برم اونجا و بدون پرداخت هزینه هر کار مربوط به پیگیریِ درمانم رو انجام بدم جای شکر داره، وگرنه باید این پیگیری‌ها رو عقب می‌انداختم...

اینکه صاحب‌خونه‌مون مشکلش با صاحب‌خونه‌اش رفع شده! و دیگه فعلاً فشارهای روی دوش خودش رو به ما و اجاره‌ی ما تحمیل نمی‌کنه، جای شکر داره... خدا خیرش بده...

 

ناخودآگاه فکرم پرواز می‌کنه و میره سمت اینکه «چرا و چطور شد که اینطوری شد؟!» اوووووه ببین تا کجاها که پرواز نمی‌کنه؟! قصه‌ی درازیه...

بیخیال... من هم توی این زندگی شریکم... همه‌ی سختی‌ها رو که نباید آقای یار به دوش بکشه... قدری هم من...

کنار گاز ایستاده بودم و چشمم تر شده بود و نزدیک بود از یادآوری تک‌تک این مشکلات، زار بزنم ولی دست نگه داشتم...

این روزها مزه‌ی غم توی دلم تازه‌ی تازه است... این یه غم فراگیره... دلمون سوخت از شهادتشون ولی حس می‌کنم بزرگ‌تر و قوی‌تر شدیم... با اینکه غم‌ها خاصیتشون حل‌شدن توی روزمرگی‌هاست، اما یکسری غم‌ها هستن که می‌مونن و اون ته ته‌ها ته‌نشین می‌شن و این اتفاقاً بد نیست؛ گاهی همین ته‌نشینی‌ها چیزهایی رو که مرورِ زمان از یادمون می‌برده، به یادمون میارن... بزرگمون می‌کنن... قوی‌ترمون می‌کنن... این نوع غم‌ها رو دوست دارم...

غمِ این روزهای توی دلم باعث شد زود وا ندم، بهم نهیب زد که وقت شکستن نیست، وقت درجازدن نیست، وقت غرق‌شدن توی مشکلاتِ پیش‌پاافتاده و روزمرگی‌ها نیست، و باعث شد زاویه‌ی دیدم رو عوض کنم و تلاش کنم تا از این روزها با تدبیر و آرامش و همراهی با آقای یار عبور کنم...

از پس ضربه‌ها

از پس زخم‌ها

شوری به‌پا می‌خیزد

عظیم‌تر

قوی‌تر

جاری‌تر

بلند می‌شوم

می‌ایستم

ادامه می‌دهم...

می‌خندند

نیش می‌زنند

شمشیر کلام به رویم می‌کشند

می‌افتم...

به خیال باطلشان شاهرگ‌م را زده‌اند

چه می‌دانند هر افتادنی نشان از مرگ من نیست؟!!

چه می‌دانند افتاده‌ام تا بند پوتین‌هایم را محکم کنم؟!!

تبر می‌زنند بر وجودم

آهای آدم‌ها... من باغبانم

چه می‌دانند بلدم بریدگی‌ها را قلمه بزنم؟!!

دیری نمی‌پاید...

جوانه می‌زنم

می‌رویم

قد عَلَم می‌کنم و سر به آسمان می‌سایم...


شعرگونه‌ای از خودم

#شهید_جمهور