یادته گفتم دلم دونفره‌ی بدونِ دغدغه‌ی بچه‌ها رو داشتن، می‌خواد؟! کلی برات لیست کردم که این برنامه‌ها رو میشه توی زندگیمون بذاریم، برنامه‌هایی بدون حضور بچه‌ها... گفتم گاهی هم سپردنِ بچه‌ها به مادربزرگشون و پرداختن به دونفره‌ها اشکالی نداره دیگه نه؟! خندیدی و گفتی: «باشه، تو اراده کن، من هستم!»

خب، بحمدالله چندهفته‌ای میشه که میسر شده!!! آخرای هر هفته، بچه‌ها پیش مامانم هستن و ما با خیال راحت میریم دوتایی بیرون! 

خندمون می‌گیره که این دونفره‌ها با مسیرِ دندونپزشکی و پله‌های کلینیک و سالنِ انتظار و بعد مسیرِ برگشت، با بیحسی یک طرفِ صورتم، کلید خورده :|

کار خاصی نکردما؛ فقط چهارتا تلفن ساده به این‌ور و اون‌ور برای راه افتادنِ کارش که دستگاه خرابش رو کجا باید برای تعمیر بفرسته! وقتی هم ازم نگرفتا؛ فوقش ده دقیقه، یکربع...حالا مثلاً چه کار بزرگی کرده بودم؟ هیچی...

ولی تشکر قلبیش از من وقتی فهمید باید کجا بره و چیکار کنه خیلی بهم آرامش داد... حس کردم با این کارِ ناچیز و بی‌مقدارِ من چقدر دلگرم شد...

اصلاً وقتی گوشی رو قطع کردم فقط به زبونم اومد که خدایا توفیقِ خدمت و مهربونی به مامانم رو ازم نگیر...


+ آرامش بانو! تو که دنبال آرامشی، همین ریزه‌میزه‌هایی که به نظرت بی‌اهمیتن میشن برات مایه‌ی آرامش... قدر بدون و بازم تکرارش کن! هرچند این توفیقیه که نصیب همه‌کس نمیشه؛ ولی می‌تونی لیاقتِ این توفیق رو در خودت ایجاد کنی...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

1. برون‌ریزی:

یه احساسِ راحتی خوبی دارم...

می‌دونی؟! خیلی وقت بود که می‌خواستم باهات در این مورد حرف بزنم ولی یه چیزی توی وجودم نمی‌ذاشت... شاید ترس از نتیجه... شاید تردید از اینکه نکنه اشتباه می‌کنم... شایدم باورِ اینکه تا حرفیو نزدی، نزدی ولی وقتی زدی دیگه نمیشه جمعش کرد!

سپرده بودم به خدا و دیگه بیخیالش شده بودم... تا اینکه یه جوری شد، یه بحثی پیش اومد که همه رو از وجودم بیرون ریختم... نمی‌دونم شایدم دیگه وقتش بود...

بهت از حسای بدم گفتم... از فکرایی که مثل خوره به جونم افتاده بودن...

گاهی بغض کردم و دلشکسته بودم، گاهی با ترس و ضجه گفتم از اینکه نکنه دارم خطا می‌کنم و گاهی هم با عصبانیت خودم رو محق دونستم...

گوش دادی... موضع نگرفتی... بحث راه نینداختی... درکم کردی... خودت رو به اون راه نزدی... به احساساتم بها دادی... دستِ پیش نگرفتی که پس نیفتی!...  توضیح دادی... راهکار دادی... و مهم‌تر از همه اینکه آرومم کردی...

نمیگم دیگه اون فکرا و اون عذاب‌دادن‌های خودم به کلی تموم شدن ولی آروم‌تر شدنم رو به وضوح می‌بینم و اینو به تو مدیونم یار...💖 

 

2. بوهای درهم‌آمیخته:

صبح بوی پختِ شلغم و تفتِ کلم توی خونه پیچیده بود؛ بوهاشون درهم‌آمیخته بود و چیز جالبی نبود... حالا اینجا نشستم و دارم دمنوش تندوتیزِ زنجبیلِ تازه به همراه عسل رو جرعه‌جرعه می‌نوشم و از طعم تندش در کنار شیرینی‌ش لذت می‌برم تا شاید به کمکش از علائم سرماخوردگیِ مزمن‌شده‌ام کم بشه، آفتاب هم اندکی از ابرها اجازه گرفته و داره یواشکی یه نور کم‌رنگ و کم‌جونِ غبارگرفته رو می‌پاشه به سمت زمین شاید فقط برای اینکه بگه منم هستم! حالا بوی سوپ شلغم و کلم‌پلو پیچیده توی خونه و دیگه از اون بوهای عجیب و دوست‌نداشتنیِ صبح خبری نیست! دارم فکر می‌کنم گاهی هم باید بوهای خامِ درهم‌برهمِ مزخرفی رو استشمام کرد تا رسید به اون بوی دلپذیر و مست‌کننده‌ی هوش‌ازسرِآدم‌ببر... یا مثلاً باید مزه‌ی تند یا تلخ دارویی رو تاب آورد تا رسید به اون روزای بدون علائم و سرخوشیِ محض...🌱 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تو همونی نیستی که یه روزی میگفتی چرا ورزشکار‌ها تو بازی‌های جهانی، مثلاً وقتی باید با رژیم صهیونیستی بازی کنن کنار می‌کشن، چرا ورزش رو قاطی سیاست می‌کنن؟!... خیلی زود رسید اون روزی که ورزش کشورت رو قاطی سیاست کردی و از باختش بخاطر قاطی‌شدن با سیاست خوشحالی و پایکوبی کردی... تو کی هستی؟! کی؟! 

بدا به حال ما که دلیل و علت خوشحالی و غممون رو باهم جابجا می‌کنیم!

1. آقای یار، اینکه میون مشغله‌ی زیادِ این روزهات، وقت گذاشتی برای من و اون هدیه‌ی خوشگل و بی‌مناسبت رو برام انتخاب کردی خیلی خیلی بهم چسبید و خوشحالم کرد. چقدر بی‌مناسبت هدیه گرفتن از کسی کیف میده (به‌ندرت پیش میاد!)

 

2. بوی ترشی و سرکه توی خونمون پیچیده، بالاخره همت کردم و بعد از چندسال ترشیِ‌دیگران‌خوردن! رفتم موادشو خریدم و ترشی انداختم و بسی راضیم از خودم! طرفدار اصلیش هم خودمم‌ها ولی می‌خوام به در و همسایه و مامان و ... هم بدم :)

 

3. دیروز رفتم یه سر به خانوم همسایه زدم، یه خانوم مسن که خیلی خیلی دلنشینه، وقتم رو یک‌ربع بیشتر نگرفتا عوضش حال هردومون از این هم‌صحبتیِ کوتاه خوب شد! البته از حال خودم مطمئنم ولی چشمای خانوم همسایه هم همینو می‌گفت! تنبلی می‌کنم یا رودربایستی؟! نمی‌دونم ولی باید بیشترش کنم این سرزدن‌ها رو...  

 

4. تجربه‌های جدیدی داره برام اتفاق میفته که مربوط به قدمای کوچیک هدفمندم میشه... ببینیم نتیجه‌ی این تجربیات جدید چه خواهد شد؟!

 

5. یه وقتایی از بیکاری دست زمان رو می‌گیری و می‌کشی دنبال خودت، راه نمیاد که!!! یه وقتایی هم مثل الانِ من یکریز زیرلب میگی «خدایا به وقتم برکت بده!» بس که داره این زمان می‌دوئه و تو بهش نمی‌رسی!!! الانم من همش مثل قرقی دارم این‌ور اون‌ور می‌دوئم، حتی فاصله‌ی اتاق تا آشپزخونه رو گاهی! خلاصه اینکه خانومِ آرامش میونِ تجربه‌های جدیدش و جمع کردن بساط ترشی‌اش و دندونپزشکی‌رفتن و مهمونای آخرهفته‌اش و خرید و تمیزکاری‌های خونه (تمیزکاری اساسی خونه عقب افتاده!) و جلسه‌ی مدرسه‌ی فندق که دیروز به لیست کاراش اضافه شد تازه این وسطا دلش نوشتن می‌خواد و میاد اینجا که کلمات رو کنار هم بچینه و ثبتشون کنه! خسته نباشی دلاور، خداقوت پهلوون :)) 

 

6. گاهی دلتنگت میشم، حس‌های خوبی که بهم هدیه کردی رو از یاد نمی‌برم، رفیق روزهای «مهربونی‌های صیقل‌داده‌نشده»

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سوای نوع شعارهایی که پشت پنجره‌ات یا توی خیابون سر میدی...

اصلاً تو هوار بکش زن، زندگی، آزادی و من درِ گوشت میگم زن، زندگی، آگاهی چون آزادی تعریفش برای تو و من زمین تا آسمون فرق داره، تو الان توی اوج اسارتی گویا! و من آزادِ آزادم...

سوای تفکری که داری بخاطرش یقه چاک میدی، این‌وری باشی یا که اون‌وری، شروین حاجی‌پور گوش بدی یا ابوذر روحی! فرقی نمیکنه‌ها...

ما کنار همیم و باید کنار هم بمونیم وقتی توی عرصه‌ی بین‌المللی باید حرفی بشیم برای گفتن... همین!

+ به درون خودمون رجوع کنیم، چی باید باشه و نیست؟! چی نباید باشه و هست؟! اونجاست که می‌فهمیم راهی که داریم زندگی‌مونو پاش میدیم درسته یا از اساس غلط...

باخت قبلی برابر انگلیس شادی نداشت، غصه خوردم هرچند نتیجه ازقبل معلوم بود... حالا اما هم جاشه و هم موقع‌شه که از شادی توی پوست خودم نگنجم و اشک شوق بریزم :)))

مبارک هم‌وطنان عزیزم💐

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هرچند روزها هنوز گرمه و یه‌موقع‌هایی شک میکنی به پاییز بودنِ فصل، اما شب‌ها سرد میشه و باید ترفندهایی برای اسیرکردنِ گرما و جلوگیری از فرارش بکار می‌گرفتیم؛ برای همینم پشتِ پنجره‌ی اتاق‌هامون پلاستیک چسبوندیم تا گرمای اتاق از درزهای پنجره فرار نکنه. 

می‌دونی؟! پنجره‌ی اتاقمون ویوی دوست‌داشتنی‌ام رو به اون شکل نداره اما وقتی کوه رو اون دور می‌دیدم، درخت‌ها رو این نزدیک می‌دیدم، گنبدِ سبزرنگِ مسجدی رو کمی دورتر می‌دیدم، چمن‌ها و بوته‌های کوچیکِ پارک رو همین پایین می‌دیدم دلم باز می‌شد؛ روحم تازه می‌شد. راستش ساختمونی جلومون نیست که فکر کنم هرآن ممکنه کسی منو ببینه و این اوج راحتی و بی‌دغدغگیِ من کنار پنجره است! اصلاً اگه غمی به دلم نشسته بود کافی بود کنار پنجره‌ی اتاقمون برم و به اون دورها یا این نزدیک‌ها نگاه کنم و به کشف چیزای نو توی این قاب بپردازم و هربار زوم کنم روی یه مورد جدید و کشف‌نشده!

حالا این لایه‌ی نسبتاً ضخیم اومده نشسته روی شیشه‌ی شفاف پنجره که چاره‌ای هم نبوده، اما اون خوشگل‌ها و چیزای قشنگ و قابل‌کشفی که اون بیرون بودن و دلم و روحم رو جلا می‌دادن هنوزم اون بیرون وجود دارن، هستن و خواهند بود... کافیه بهشون فکر کنم و یا گاهی پونزِ کوچولویی رو که باهاش پلاستیک رو به دیوار وصل کردیم، یواش بردارم و پلاستیک رو کنار بزنم و  اون دلبرهای دوست‌داشتنی رو دوباره کشف کنم... آره میشه... من همون آرامشم و چیزایی رو هم که باعث تازه شدنِ روح و روانم می‌شدن هنوزم میشه پیدا کرد، اون بیرون! کمی دورتر یا همین نزدیکی‌ها...


+ این روزها هم انگار لایه‌ی نسبتاً ضخیمی اومده نشسته روی شیشه‌ی شفافِ خیلی از باورهامون اما اون چیزای قشنگ و قابل‌کشف هنوز اون بیرون هستن و خواهند بود... بیا گاهی هم که شده پونز رو یواش برداریم و پلاستیک رو کنار بزنیم... قطعاً می‌تونیم ببینیم‌شون... کمی دورتر یا همین نزدیکی‌ها...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

1. کلوچه پریروز از مدرسه که اومد با ذوق اومده و میگه: «امروز سه تا اتفاق خیلی خوب افتاد مامان، یکی اینکه خانوم گفت من باادب‌ترین، باشخصیت‌ترین و درسخون‌ترین بچه‌ی کلاسم؛ دوم اینکه منو به عنوان نماینده‌ی کلاس انتخاب کرد و سوم اینکه وقتی خانوم اسمم رو به عنوان نماینده بلند اعلام کرد، همه‌ی بچه‌ها پاشدن و ایستاده برام دست زدن که این‌ کارو برای هیچ‌کس تا الان نکرده بودن آخه می‌دونی مامان من با همه دوستم!» (اینجا یه ذوقی ته چشماش بود که مگه می‌شد ببینم و ذوق نکنم😊) حالا دیروز اومده و میگه: «کلافه شدم از حرف‌گوش‌نکردنِ بچه‌ها! کلی اسم نوشتم و ضربدر جلو اسم‌هاشون زدم ولی انگارنه‌انگار همش باهم حرف می‌زنن و من حرص می‌خورم، خانوممون هم گفت می‌خواستیم ببریم‌تون اردو اینقدر شلوغ کردین که دیگه اردو‌ بی اردو!! اَه‌ه‌ه‌ه»😑 چه دغدغه‌های کوچیکی داره، بعضی‌وقتا بهش حسودیم میشه...

2. گاهی هم میشه که به درِ بسته می‌خوری! هی ریزریز پیش اومدی و با ذوق قدمای کوچیکِ هدفمند برداشتی، تلاش کردی و منتظرِ نتیجه نشستی اما یهو یه چیزی پیش میاد که مطابق میلت نیست و یهو همه‌ی تصوراتت رو بهم می‌ریزه، جا می‌خوری و حتی ممکنه بهت بربخوره اما اصلاً ناامید و متوقف نمیشی و به راه‌رفتن با همون قدمای کوچیکِ هدفمند بازم ادامه میدی و ته دلت میگی «خیره ان‌شاءالله» و همین یه جمله‌ی کوچولو موچولوی قشنگ صاف می‌شینه همون جایی از قلبت که داشت ترَک برمی‌داشت و شروع می‌کنه به ترمیم کردنش :))

3. نمی‌شد دندون خراب نمی‌شد؟! برای منی که چند ماه باید روی خودم کار کنم تا پامو توی دندونپزشکی بذارم، روی یونیتِ دندونپزشکی از ترس صدای تپش قلب خودمو خیلی نزدیک بشنوم، بوی نامطبوعش رو تحمل کنم، صدای چندش‌ناکش رو تاب بیارم، اینکه بعد از سه ماه دوباره باید برم تو فازِ راضی کردنِ خودم و البته مهم‌تر از اون جیبِ گرامی آقای یار، حالا خیلی نه ولی یکمی غر رو نیاز داره دیگه :((

4. ترکش‌های آنفولانزا هنوز دست از سرِ فندق‌مون برنداشته و بهتر دونستیم این هفته رو هم نره مدرسه تا توی ریه‌اش موندگار نشه! این بچه اینقدر ذوق و شوقِ رفتن به مدرسه رو داشت حالا با مدام مریض‌شدنش این ذوقشم کور شد طفلکی، ان‌شاءالله زودتر خوبه خوب بشه و بره مدرسه کنار دوستاش خوش بگذرونه؛ این یه هفته تو خونه فقط و فقط کاردستی درست کرد، صبح یکی و عصر هم یکی دیگه😏، نگم از کاغذخرده‌ها و اتاق پخش‌وپلا که اثراتش تا توی پذیرایی هم کشیده شده ولی نتایجش خوب شدن که نمونه‌هاش این و این و اینه :))

5. می‌خواستیم اینترنتی براش کفش بخریم، به خودش سپردیم که جستجو کنه و اونهایی رو که می‌پسنده جدا کنه تا بعد با مشورت آقای یار باهم تصمیم بگیریم؛ بعد اومدم می‌بینم یه‌سری از کفش‌ها رو اصلاً انتخاب نکرده میگم اینا هم که خوبن چرا اینا رو انتخاب نمی‌کنی؟! میگه بالاتر از فلان تومن اصلاً کفش نمی‌گیرم هرچقدرم خوشگل باشه!!!... تو کِی اینقدر بزرگ و عاقل شدی آخه کلوچه‌ی خوردنی :))

6. دلم یه دونفره‌ی حال‌خوب‌کن می‌خواد؛ مثلاً دوتایی شب بریم پیاده‌روی، دوتایی بریم کافه، دوتایی بشینیم فیلم ببینیم؛ اصلاً دوتایی بریم تو سرما سمبوسه‌ی داغ بخوریم، یادته؟ :)) از اون دوتایی‌هایی که دغدغه‌ی بچه‌ها رو نداشته باشیم... فعلاً که نمیشه پس بیخیال :)) 

7. دیروز که فندق رو برده بودم درمانگاه به یه خانومِ بچه‌به‌بغلِ مستأصل و دست‌تنها در حد توانم یه کمکی رسوندم و از اون آشفتگی بنده‌خدا خلاص شد (یادت باشه آرامش اینجا فقط می‌خوای از حس خودت بعد از اون کمک بگی نه اینکه برای اون کمکِ کوچولوی بی‌مقدار و ناچیز دور برِت داره و کارِ خوبت رو خدای‌نکرده بی‌اجر کنی!) قبل از اینکه به خانومه دست برسونم مدام خودمو جای او گذاشتم و سعی کردم شرایط سخت و تنها بودنش رو درک کنم و بنظرم رسید اگر من بودم توی این شرایط دلم می‌خواست یکی میومد به دادم می‌رسید درصورتی که هرکسی رد می‌شد فقط با تأسف نگاهش می‌کرد، بعدش منم همون کاری رو کردم که اگه خودم توی اون شرایط بودم دلم می‌خواست یکی برام انجام بده... اولش بهت‌زده نگام می‌کرد و متعجب بود که چه‌جوری می‌تونم این‌کارو براش بکنم، کاری که برای هرکس دیگه‌ای شاید کمی سخت و غیرقابل‌تحمل بود، اون فقط ابراز شرمندگی و تشکر می‌کرد، اون لحظه فقط از دلم گذشت که ازش بخوام دعام کنه؛ از حس خوبی که از دعاهاش گرفتم هرچی بگم کمه... حس خیلی خیلی بی‌نظیری بود اینکه خودمو جای دیگری گذاشتم و کاری که فکر می‌کردم خودم دوست دارم رو برای اون خانوم انجام دادم... گاهی میشه به راحتی کلی حس خوب و کلی دعای خیر رو بیاریم به خونه و زندگی‌مون، سرِ سفره‌مون؛ همین‌طوریه که گاهی ناباورانه چرخای یه زندگی سریع و بی‌نقص می‌چرخن نه؟! :))

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید