هروقت دارچین میپاشم توی غذا، منتظرم صدای کلوچه و فندق بیاد که: «مامان حلیم پختی؟!» و من بگم: «نه عزیزم، این بوی دارچینه!» یعنی بوی دارچین براشون مساویه با حلیم!
دیشب هم موقع درست کردنِ نرگسی (تخممرغ و اسفناج) وقتی طبق عادت همیشگی، دارچین میپاشیدم روش، چهرهی خندون فندق که داشت از کنار آشپزخونه رد میشد، بهم زل زد و با شوق گفت: «بوی حلیم میاد!» و وقتی گفتم بوی دارچینه و نرگسی داریم، دقیقاً اینجوری شد:😑
برم یکم بلغور گندم خیس کنم برای حلیم :))
میزبان خانوادهات بودیم؛ وقتی رفتن، مدام برای کارایی که وظیفهام نبوده، چندین و چند بار در حضور بچهها ازم تشکر کردی و حسای خوب به قلبم ریختی... چقدر بده که یادم نمیاد من کِی حسای خوب به قلبت ریختم؟! تو بگو...
گاهی از کاه، کوه میسازه؛ کلوچه رو میگم! و من میون سردرگمی که آیا این واقعاً برای او کوه بود یا کاهی که او کوهش کرده بوده، یهو عصبانی میشم... دوست ندارم با عصبانیتِ من قائله جمع بشه... این عذابوجدانِ کوفتیِ بعدش بیخ گلومو میگیره و ولکن نیست!
آره دیگه، گاهی هم دیگه اسم آرامش برازندهام نیست😔 اینو فقط خودم میدونم و خدا...
برای قدمهای هدفمند مورچهایم که هم بهشدت علاقه دارم بهش و هم نیمچهدرآمدی ازش نصیبم میشد، دوباره خوردم به بنبست، از هر راهی هم که میرم میبینم بازم بنبسته و چیزی که میخوام جور نمیشه... خیر در نظر گرفتمش ولی بازم ته دلم تغییر این روند رو میخواد...
تا صبحِ قضا سهل و سهیلش به که باشد؟!
تا شامِ قدر رجعت و میلش به که باشد؟!
در بزمِ وصالش همهکس طالبِ دیدار
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد؟!
کتابِ «آرامِ جان»
روایتِ مادرانهای از یک مـــــــادر...
نامش محمدحسین بود و واقعاً هم آرامِ جانش بود...
مگر میشود مادر باشی و مادریکردنش برای محمدحسین را همذاتپنداری نکنی؛ محمدحسینی که برای مادر زیاد دلبری کرده بود و مادر نازش را زیاد کشیده بود، آخر جور دیگری دلبستهی او بود...
به گمانم شهدا همیشه در زندگی یک جور خاصی دلبری میکنند و رفتنشان هم جور خاصِ دیگری دلت را میبَرد...
محمدحسین آمدنش، زندگیکردنش و رفتنش همه دلبرانه بود و جور خاصی دلت را میبُرد...
چندخطِ دلبرانه از آمدنش:
آخرای ماه صفر رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: «سهقلو داری!» تا چند روز در شوک بودیم. حالم بد شد. فرهاد رساندم مطب. بعد از معاینه دکتر گفت: «دو قلش رفته!» دل بستم به تنها جنین باقیمانده. پسر بود. اسمش را انتخاب کردیم: محمدحسین.
چندخطِ دلبرانه از زندگیکردنش:
اگر میخواستم بروم خانهی مادرم، محمدحسین میگفت: «نچ نچ! شما اجازه ندارید!» میگفتم: «از کی؟» میگفت: «از بنده!» میگفتم: «برای چی؟» میگفت: «کلید که میندازم توی در و میگم مامان! باید صدات توی خونه باشه و بگی جانم مامان!»
چندخطِ دلبرانه از صبر زینبیِ مادرش:
دست کشیدم روی صورتش. قربانصدقهاش رفتم. نوازشش کردم. دستم خونی شد. جای تیرها روی دستم مانده بود. نقطهنقطه، مثل شبکههای ضریح. دست راستم را بلند کردم. به امام حسین (ع) گفتم: «آقاجان همیشه با دست خالی شما رو صدا میزدم ولی امروز با خون محمدحسینم میگم یا حسین (ع)!»
صفحات پایانی کتاب بود که ماجرای شهادتش را میخواندم، با بغض؛ با تصورِ دیدن و شنیدنِ لحظهبهلحظهاش...
حالا من آن مادر بودم که جوانِ شهیدش را روبروی خودش میدید... من تصور میکردم و لحظهبهلحظه او بودم... چطور تاب بیاورم؟!
حالا انگار دو دستم برای رهانیدنِ دو چشمم از تاریِ دید، کم بودند... چشمانم میباریدند و من میانِ تاریِ دیدگانم از پردهی اشک و هقهقی که بخاطر تنهابودنم روزیام شده بود، باید کلمههای کتاب را به جانم میکشیدم تا مگر کمی، فقط کمی، از صبر و دلبزرگی و ارادتِ آن مادر به امام حسین (ع) را بیاموزم...
و من چقدر کمصبر و کمطاقت و کوچکدلم...😔
+ لذت بردم از این دورهمیِ کتابخوانی، صرفنظر از خودِ کتاب که برایم کشش و جذابیت داشت، این حرکت برای منی که در امر پرفضیلتِ کتابخوانی متأسفانه، آدم پشتِگوشبنداز و بهبعدموکولکنی هستم، فرصتِ بسیار بسیار دلنشین و جالبی بود؛ ممنونم از دزیرهی عزیز بابت شروع این کتابخوانیِ گروهی...
لَحیمِ* نگاهمان که باز میشود، آن دستگاه، سمت چپ، کمی پایینتر از شانه، انگار دیگر درست کار نمیکند...
هُویه** را بردار، تو خوب از پسِ کارهای فنّی برمیآیی!🥲
* به اتصال دو فلز توسط فرآیندِ ذوب، لَحیم میگویند!
** دستگاهی برای انجام فرآیند لحیمکاری!
تو مسئولی آرامش! میفهمی؟! برای هر کلمهای که از دهنت بیرون میاد، مسئولی و باید جوابگو باشی...
انتخابِ کلمات اینجور مواقع سخته و تو میمونی و هزارتوی عقل و احساست که حالا باید کدوم رو بچسبی؟! نکنه طرفِ یکی رو بگیری و اون طرفِ دیگه درستتر باشه!
و من دارم میون حرفهایی که میشنوم و باید محتاط باشم بابت جوابی که میدم، دستوپا میزنم و عجیبه که این دستوپا زدن رو دوست دارم... این جنگ درونی رو دوست دارم چون به رشدم کمک میکنه...
راستش همین دور و برها میخواهیم بنشینیم دورهم و دو لقمه کتاب بزنیم بر بدن :)) همین دور و برها، منظورم وبلاگِ خانوم دزیره است...
شاید بشود گفت که برای منِ کتابدوستِ کاهلی که بارها برای یار مهربانم رفیقِ نیمهراه بودهام، فرصت و توفیق بسیار بسیار مغتنمی است که به خاطر عقب نماندن از گروه، رهرو باشم و گاهی تند و گاهی خسته نروم، بلکه آهسته و پیوسته پیش بروم!
دورهم کتابهای خوب بخوانیم و کتابهای خوب را معرفی کنیم به همدیگر برای دورههای بعد، انشاءالله :))
اگر دوست داشتید، به جمع کتابخوانهای گروه بپیوندید ( اینجا ) و اگر دوستتر داشتید نشر بدهید در وبلاگهایتان تا جمعمان جمعتر شود!
بجنبید که از همین فردا شروع میشه، جا نمونید! :))
بوق... بوق... بوق
- الو... سلام... کجایی؟!
+ سلام... هنوز سرکارم عزیزم؛ ولی دیگه دارم راه میفتم!
- باشه عزیزم فقط زنگ زدم بپرسم اونجا ساعت چنده؟! گفتم شاید اونجا یه کشور دیگهایه و ساعتت با ما فرق داره که هنوز نرسیدی!
دوتایی بلند خندیدیم و بیتنش گوشی رو قطع کردیم... به همین سادگی :) میشد یهجور دیگه با اوقاتتلخی هم قطعش کنمها ولی من حال خوب هردومون رو انتخاب کردم!
سفیدیِ برف در کنار سیاهیِ چادرم زیباست...
من عاشق سفیدیِ تو در کنار سیاهیِ توام💕
گوشی رو چسبوندم به گوشم تا کلمه به کلمهی حرفاش بریزه توی وجودم... همزمان گوله گوله اشک بیاختیار میچکه پایین و میشه هقهقِ بیصدا...
میگه: دیدمت! همهجا... هر جایی که از اون شهر و دیار قدم گذاشتم، جلوی نظرم اومدی و انگار اونجا بودی!
من که اینجا بودم...
دلم... اونجا به زیارتت اومده...
چقدر چسبید به دلم...
ده سال گذشت آقا و نشد که من و دلم باهم بیاییم...
خسته و کوفته از راه رسیدی و پای سفره نشستی، همون سفرهای که کمی قبلش من و بچهها پاش غذامونو خورده بودیم، چون تو بخاطر دیر رسیدنت پای تلفن گفته بودی: «شما بخورید من دیرتر میرسم.»
نشسته و ننشسته! اجازه ندادی برنج و خورش رو برم گرم کنم برات، همونطوری از توی قابلمهی خورش ریختی روی برنجهای توی قابلمه و گفتی: «سردشم خوشمزه است!» بعد سرت رو تکون دادی به طرفین و با آب و تاب گفتی: «قرمهات عالی شده خانوم!»
لبخند زدم و گفتم: «نوش جونت...» بعدشم اومدم که با جزئیات بگم از ترکیبِ اینبارِ سبزیها که اسفناجش کمتر بوده و گشنیز هم داره و احتمالاً طعم خوبش بخاطر تنوعدادن به ترکیبِ سبزیهاست، اما حرفم رو کوتاه کردم چون میدونستم چیزی ازش متوجه نشدی و بیخودی مثلاً انگار که میدونستی گشنیز چه شکلیه و اسفناج چه طعمی داره وقتی بره توی خورش، داشتی بهم سر تکون میدادی! حواسمو شیشدونگ به تو دادم و با شوق به غذا خوردنت نگاه کردم و دلم غنج رفت از تعریفهات از غذایی که درستکردنش، خیلی هم انرژی ازم نگرفته و همین میشه دلخوشیم...
+ دریغ نکنیم حس قدرشناسی رو از عزیزانمون... خیلی راحت میتونیم برق شوق رو به چشماشون بنشونیم و غرق عشقشون کنیم...
راستش را بخواهی آن روزها، خیلی نمیشناختمت ژنرال! شاید فقط در حد یک اسم و تصاویرِ پراکنده و سخنانی که با جدیت خبر از محوشدنِ داعش از صحنهی روزگار را میدادند!
شاید خیلیهامان پیش خودمان میگفتیم: «وااا مگه میشه؟! آخه چطوری اینقدر مطمئنه؟!» اما آنهایی که حتی نامت، لرزه بر جانشان میانداخت، میدانستند چیزی که تو میگویی، تنها یک حرف نیست؛ برای همین هم بر خودشان لرزیدند و نقشههای بزدلانه برای حذفت کشیدند تا تمامت کنند!
چه خوشباور بودند که نفهمیدند تو با رفتنت، تازه شروع شدی و ادامه پیدا کردی!
شرمندهام از اینکه بگویم تا بودی، خیلی نمیشناختمت... اما انگار حکایتِ خیلیهامان همین است! و انگار این شناختی که کموبیش حالا بدست آوردهایم و هنوز هم قطرهایست از دریا، تاحدودی آن شرمندگی را از بین میبرد، چون در پسِ این شناخت، هرچند که دلتنگیِ نبودنت پررنگ و توی چشم است، حس افتخار را درونمان روشن نگه میدارد...
عــــــــاشق نمیترسد
عــــــــاشق نمیمیرد
رود است و با رفتن، پایان نمیگیرد...
گاهی دور و برم رو نگاه میکنم و میبینم چقدر خلوته... چقدر هیچکس نیست!
گاهی خودمو به گروههای مختلف نزدیک میکنم، مثلاً گروه مادرانِ همکلاسیهای بچهها، گروه همسایهها، گروه مادران محله که تقریباً دغدغههای مشترکی دارن همشون...
ولی گاهی فکر میکنم نمیتونم خیلی بهشون نزدیک بشم... نمیدونم ولی گاهی از خودم متعجب میشم؛ وقتی به عقب برمیگردم میبینم همیشه از خودم زیادی برای رابطههای دوستیم مایه گذاشتم و تقریباً هیچچچچی دریافت نکردم و حالا عین یه بچهی کلاساولیام که برای اولینبار میره توی اجتماع و اساس و اصول دوستیابی رو بلد نیست!
از خلوتیِ دنیام ناراحت نیستما یعنی وقتی میرم تو بحرش میبینم انگار بدم نمیگذره بهم! انگار غیر از این نمیشده باشه! ولی فکرش از سرم بیرون نمیره و گاهی حتی غمگینم میکنه و آزارم میده...
چقدر بد شدم، چقدر دلم تنگ توئه، چقدر قدرناشناسم که چون تویی دارم و غصهی نداشتنِ ناچیزهای دیگر رهایم نمیکند!
همینطوری یکریز رحمت و عشق و امید ببارون روی سرمون :))
خدایا شکرت... شکرت که مهلت داده شدم تا زیباییها رو ببینم... شکرت که چشمم دید و نادیده نگرفتم... شکرت که زبانم به شکرت میچرخه؛ هرچند ناچیزه، هرچند هیچه... شکرت که هستی و امیدم به بودن و دیدنته...
چه حس خوبیه... دیدنش، لمسش، بوش، حتی شنیدنش که خیلی خیلی باید دقیق بشی تا بشنوی برفِ آروم و متین رو... چشمم از دیدن زیباییهایی که میآفرینه پر میشه و بازم هنوز تشنه است...
نوش جونمون...