بوق... بوق... بوق

- الو... سلام... کجایی؟!

+ سلام... هنوز سرکارم عزیزم؛ ولی دیگه دارم راه میفتم!

- باشه عزیزم فقط زنگ زدم بپرسم اونجا ساعت چنده؟! گفتم شاید اونجا یه کشور دیگه‌ایه و ساعتت با ما فرق داره که هنوز نرسیدی!

دوتایی بلند خندیدیم و بی‌تنش گوشی رو قطع کردیم... به همین سادگی :) می‌شد یه‌جور دیگه با اوقات‌تلخی هم قطعش کنم‌ها ولی من حال خوب هردومون رو انتخاب کردم!

سفیدیِ برف در کنار سیاهیِ چادرم زیباست... 

من عاشق سفیدیِ تو در کنار سیاهیِ توام💕

گوشی رو چسبوندم به گوشم تا کلمه به کلمه‌ی حرفاش بریزه توی وجودم... همزمان گوله گوله اشک بی‌اختیار میچکه پایین و میشه هق‌هقِ بی‌صدا...

میگه: دیدمت! همه‌جا... هر جایی که از اون شهر و دیار قدم گذاشتم، جلوی نظرم اومدی و انگار اونجا بودی!

 

من که اینجا بودم...

دلم... اونجا به زیارتت اومده...

چقدر چسبید به دلم...

 

ده سال گذشت آقا و نشد که من و دلم باهم بیاییم...

 

خسته و کوفته از راه رسیدی و پای سفره‌ نشستی، همون سفره‌ای که کمی قبلش من و بچه‌ها پاش غذامونو خورده بودیم، چون تو بخاطر دیر رسیدنت پای تلفن گفته بودی: «شما بخورید من دیرتر می‌رسم.» 

نشسته‌ و ننشسته! اجازه ندادی برنج و خورش رو برم گرم کنم برات، همون‌طوری از توی قابلمه‌ی خورش ریختی روی برنج‌های توی قابلمه و گفتی: «سردشم خوشمزه است!» بعد سرت رو تکون دادی به طرفین و با آب و تاب گفتی: «قرمه‌ات عالی شده خانوم!» 

لبخند زدم و گفتم: «نوش جونت...» بعدشم اومدم که با جزئیات بگم از ترکیبِ این‌بارِ سبزی‌ها که اسفناجش کمتر بوده و گشنیز هم داره و احتمالاً طعم خوبش بخاطر تنوع‌دادن به ترکیبِ سبزی‌هاست، اما حرفم رو کوتاه کردم چون می‌دونستم چیزی ازش متوجه نشدی و بیخودی مثلاً انگار که می‌دونستی گشنیز چه شکلیه و اسفناج چه طعمی داره وقتی بره توی خورش، داشتی بهم سر تکون می‌دادی! حواسمو شیش‌دونگ به تو دادم و با شوق به غذا خوردنت نگاه کردم و دلم غنج رفت از تعریف‌هات از غذایی که درست‌کردنش، خیلی هم انرژی ازم نگرفته و همین میشه دلخوشیم...


+ دریغ نکنیم حس قدرشناسی رو از عزیزانمون... خیلی راحت می‌تونیم برق شوق رو به چشماشون بنشونیم و غرق عشقشون کنیم...

راستش را بخواهی آن روزها، خیلی نمی‌شناختمت ژنرال! شاید فقط در حد یک اسم و تصاویرِ پراکنده و سخنانی که با جدیت خبر از محوشدنِ داعش از صحنه‌ی روزگار را می‌دادند!

شاید خیلی‌هامان پیش خودمان می‌گفتیم: «وااا مگه میشه؟! آخه چطوری اینقدر مطمئنه؟!» اما آنهایی که حتی نامت، لرزه بر جانشان می‌انداخت، می‌دانستند چیزی که تو می‌گویی، تنها یک حرف نیست؛ برای همین هم بر خودشان لرزیدند و نقشه‌های بزدلانه برای حذفت کشیدند تا تمامت کنند!

چه خوش‌باور بودند که نفهمیدند تو با رفتنت، تازه شروع شدی و ادامه پیدا کردی!

شرمنده‌ام از اینکه بگویم تا بودی، خیلی نمی‌شناختمت... اما انگار حکایتِ خیلی‌هامان همین است! و انگار این شناختی که کم‌وبیش حالا بدست آورده‌ایم و هنوز هم قطره‌ایست از دریا، تاحدودی آن شرمندگی را از بین می‌برد، چون در پسِ این شناخت، هرچند که دلتنگیِ نبودنت پررنگ و توی چشم است، حس افتخار را درونمان روشن نگه می‌دارد...

 

عــــــــاشق نمی‌ترسد

عــــــــاشق نمی‌میرد

رود است و با رفتن، پایان نمی‌گیرد...

 

گاهی دور و برم رو نگاه می‌کنم و می‌بینم چقدر خلوته... چقدر هیچ‌کس نیست!

گاهی خودمو به گروه‌های مختلف نزدیک می‌کنم، مثلاً گروه مادرانِ هم‌کلاسی‌های بچه‌ها، گروه همسایه‌ها، گروه مادران محله که تقریباً دغدغه‌های مشترکی دارن همشون...

ولی گاهی فکر می‌کنم نمی‌تونم خیلی بهشون نزدیک بشم... نمی‌دونم ولی گاهی از خودم متعجب میشم؛ وقتی به عقب برمی‌گردم می‌بینم همیشه از خودم زیادی برای رابطه‌های دوستیم مایه گذاشتم و تقریباً هیچچچچی دریافت نکردم و حالا عین یه بچه‌ی کلاس‌اولی‌ام که برای اولین‌بار میره توی اجتماع و اساس و اصول دوست‌یابی رو بلد نیست!

از خلوتیِ دنیام ناراحت نیستما یعنی وقتی میرم تو بحرش می‌بینم انگار بدم نمی‌گذره بهم! انگار غیر از این نمی‌شده باشه! ولی فکرش از سرم بیرون نمیره و گاهی حتی غمگینم می‌کنه و آزارم میده...


چقدر بد شدم، چقدر دلم تنگ توئه، چقدر قدرناشناسم که چون تویی دارم و غصه‌ی نداشتنِ ناچیزهای دیگر رهایم نمی‌کند!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همینطوری یکریز رحمت و عشق و امید ببارون روی سرمون :)) 

خدایا شکرت... شکرت که مهلت داده شدم تا زیبایی‌ها رو ببینم... شکرت که چشمم دید و نادیده نگرفتم... شکرت که زبانم به شکرت می‌چرخه؛ هرچند ناچیزه، هرچند هیچه... شکرت که هستی و امیدم به بودن و دیدنته...

چه حس خوبیه... دیدنش، لمسش، بوش، حتی شنیدنش که خیلی خیلی باید دقیق بشی تا بشنوی برفِ آروم و متین رو... چشمم از دیدن زیبایی‌هایی که می‌آفرینه پر میشه و بازم هنوز تشنه است...

نوش جونمون...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پاییز هم رفت و زمستون از راه رسید... به آب و هوا که نگاه می‌کنی، حس می‌کنی مثلاً اوایل مهرماهه و هنوز برای فصل جانیفتاده که پاییزه و باید شیرفهمش کرد... ولی تقویم رو که دید می‌زنی، می‌بینی عههه جوجه‌ها رو هم که شمردن و چند ساعت دیگه پاییز جام رو تقدیمِ زمستون می‌کنه تا میزبانِ سه‌ماهه‌ی زندگی‌هامون باشه...

پاییزِ عجیب‌وغریبی رو از سر گذروندیم، هممون... کاری به این ندارم که طرز تفکرمون چی بوده و چی هست و چی خواهد بود؟! مهم این بود که آیا بلد بودیم توی اوجِ عجیب‌وغریبی روزگار زندگی کنیم؟!

مثلاً اگر همین الان برت‌گردونن به روزای آخرِ شهریور بازم همین‌جوری که توی این سه ماهِ پاییز بودی، روزاتو می‌گذرونی؟! اگه «آره» است جوابت به دلِ خودت که فبه المراد، این یعنی روزها و دقیقه‌ها و لحظه‌هاتو از دست ندادی؛ اما اگه «نه»...

حالا توی این روزِ آخر پاییز، سه ماه پیش‌روت داری، خب زندگی‌ش کن دیگه!!!


 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آره شاید توی دلم زود اومدم به استقبالت...

تصویر بالای این خونه رو هم عوض کردم، طوری که انگار درست وسطِ تو هستیم... انگارنه‌انگار که هنوز چند روز مونده به شمردنِ جوجه‌ها! 

از اون زمستونای خشک و بی‌آبِ بارون و برف‌ندیده‌ی امروزی نه‌هااااا... نهههه... از همونا که صبح یهو چشم باز می‌کنی و میری پشت پنجره و بو می‌کشی و چشمت رو سفیدیِ شفاف برفش پر می‌کنه... همون برفایی که آروم و بی‌صدا و یواشکی شب تا صبح می‌بارن...

آخه برف که مثل بارون نیست که تا تق‌تق به دیوار و شیشه و ناودون نکوبه و قشقرق راه نندازه ول‌کن نباشه... برف آرومه، متینه، با حجب‌وحیاست...

هرچند شلوغ‌کاری‌های بارون هم دوست‌داشتنیه و عطرش مست‌کننده‌ست اما کی می‌تونه عاشق سفیدیِ یکدستِ برفِ وسط زمستون و اون بوی خاصی که تو مشام میپیچه و قرچ‌قرچ صدای له شدنش زیر پا نباشه، کی میتونه منتظر تو و سرمای دلچسبت نباشه... من که هستم!✋

تو با همه‌ی سوز و سرمات می‌تونی امید بپاشی و بدمی به قلب یخ‌بسته‌ی این شهر و آبش کنی...


+ این روزا، روزای نوشتنم شده... کلمات برای جمله‌شدن و جمله‌ها برای ثبت‌شدن ازهم سبقت می‌گیرن! نتیجه میشه پست‌های پی‌درپی :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید