۱۵۰ مطلب با موضوع «درددل‌نوشت» ثبت شده است.

حرف زدنم نمیاد، نه از سر بی‌حسی و بی‌حالی که همین بهار زیبا بهونه‌ی خوبی برای پر از حس و حال خوب بودنه! طبیعت یادمون میده سرما و خشکی و بی‌ثمری و مردگی دوباره تبدیل میشه به گرما و سرسبزی و حاصلخیزی و زندگی... گاهی فراموش می‌کنیم... 

چرا حالم خوب نباشه؟! با اینکه مشکلات و سختی‌ها از سال عجیب غریب ۱۴۰۰ زیرکانه خودشون رو جا کردن تو ۱۴۰۱ اما حقیقتاً حالم خوبه، می‌نشینم کنار مشکلات و باهاشون گپ می‌زنم، فعلاً قصدی برای زحمت کم کردن ندارن، مهمون ناخونده‌‌ی یک روز و دو روز هم نیستن که بشه باهاشون کنار اومد؛ دیگه کم‌کم صاحبخونه شدن اما غرغر کردن و کلافه بودن من چه فایده‌ای داره؟! هیچی فقط ضرر به جون خودم می‌زنم اینطوری!!! بیخیال مگه دنیا چند روزه؟!

گاهی صفحه‌ی مطلب جدید رو باز می‌کنم، نگاهش می‌کنم و می‌بندم چون اصلاً این کلمات شیطون بلا رو نمی‌تونم یکجا بند کنم و باهاشون از حس و حالم بگم :) 

حالا ببین اومدم دو خط بگم که ننوشتنم بخاطر حال بد نیست، شد یه طومار :))

اینم یه جورشه دیگه...

این روزها که روزم از ۶ - ۵.۵ صبح شروع میشه احساس خیلی خیلی خوبی دارم و تا حدود ۱۱.۵ شب که دیگه انگار دکمه‌ی آفَم رو می‌زنن، سعی می‌کنم با حال خوب به زندگی ادامه بدم، هرچند گهگاه طوفانی بیاد و باد سردی وجودم رو بلرزونه اما لحظاتم درست مثل این انوار خورشید هست که صبح وقتی کنار پنجره رفتم، ندیدمشون اما بعد توی قابی که ازش ثبت کردم، خودشو بهم نشون داد (پایین و گوشه‌ی سمت چپ)

منم شاید توجه نکنم و از کنار لحظات بگذرم اما مطمئناً قابی که از این لحظه‌ها و این روزها به جا می‌مونه، مسبب زیبایی‌های زیادی میشه...

مطمئنم حواست بهم هست و نمی‌ذاری با بی‌توجه بودنم بیش از این توفیق شکرگزاری رو از خودم سلب کنم... 


+ ممنونم که هستی، با اینکه وجه اشتراک کمی باهم داریم، گاهی دنیاهامون، زمین تا آسمون باهم فرق داره، گاهی حرف همدیگرو نمی‌فهمیم و گاهی جوری رفتار می‌کنیم که اون‌یکی براش سوءتفاهم پیش میاد اما هنوزم می‌تونیم اوقات خوبی رو باهم بگذرونیم، هنوزم می‌تونیم با مهربونی، حال خوب بهم هدیه بدیم و موقع خداحافظی همدیگرو در آغوش بگیریم و از اینکه باهم بودیم خاطره‌ی خوبی در ذهنمون ثبت کنیم؛ مثل همین دو روز گذشته... آره ما باهم فرق داریم مامان، خیلی خیلی زیاد، اما مطمئناً چیزای زیادی از تو توی وجودمه چه مثبت و چه منفی... دوسِت دارم و شادی و دلخوش بودنت آرزومه... 

+ هر سال این موقع‌ها به طور اساسی استارتِ خونه‌تکونی زده می‌شد، زیادم نمی‌شده روی کمک از جانب آقای یار حساب باز کنم و خودم تنهایی آهسته و پیوسته پیش می‌رفتم چون از بدوبدوهای دقیقه نودی هم بیزارم، اما امسال سرم شلوغه و هنوز نشده و فقط اندکی در این زمینه پیش رفتم، شاید مهم‌ها رو انجام دادم اون آخرا و از غیرضروری‌ها فاکتور گرفتم تا بعد ببینم چی میشه، شایدم فرصت کردم و همه رو انجام دادم... اشکالی نداره اینم روزگار این روزهای منه که با آغوش باز پذیرفتمش :))

لحظه‌شمار اومدنت می‌شینم؛ ساعتای زیادی می‌گذره تا بیای؛ سخته، خیلی سخت اما چه عیبی داره؟! من مدت‌ها بود منتظرِ «منتظرت موندن» نشسته‌ بودم، منتظر همین سختی‌هایی که توش آرامش موج می‌زنه، منتظری بودم که حتی یه لحظه ناامید و خسته نشد، لِه بود و جون نداشت اما ادامه داد، حالا که دارم زندگی‌اش می‌کنم چی می‌تونه از این برام دلپذیرتر باشه؟!

بدرخشی توی مسیر جدیدی که سلانه سلانه توش قدم گذاشتی، یار...


+ شاید کسی کلمات بی‌سرو‌تهم رو نفهمه اما این کلمه‌ها هم بیشتر از این ازشون برنمیاد! کی می‌دونه چی بهم گذشته، کجا بودم و حالا کجام؟! قصه‌ی هفتاد مَن کاغذه!!!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بعضی وقتا هم اتفاقاتی پیش میان که تو بفهمی چند مرده حلاجی؟!

فهمیدم که حالاحالاها روی قدرت و توکلم باید کار کنم و اینقدر زود فرونریزم...

فروریختنی که اثرات جسمی هم به دنبال داشته باشه واقعاً دیگه زیادیه...

از اوناست که حتی وقتی مشکلت برطرف شد، اینقدر داغونی که یادت میره شکرگزاری کنی...

نمی‌دونم شایدم حق داشتم...

موندم به خودم حق بدم یا نه...


+ افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تفاوتی نمی‌کند؛ داغ، داغ است؛ تا عمق جگرت را می‌سوزاند...

چه ژنرالی باشی که دشمنانت بزدلانه و ناجوانمرادانه بیرون از خاک کشورت به خیال باطلشان تمامت کنند اما ندانند تو تمام‌شدنی نیستی...

چه کبوتری باشی که بال و پر نگشوده بر فراز آسمانی که هنوز به نام توست، به خاک بنشینی...

چه حتی بیمار کرونایی باشی که با بی‌تدبیریِ کسانی که بلد بودند تدبیر بیاندیشند و نکردند، در غربتی بی‌مثال به خاک بسپارندت...

تفاوتی نمی‌کند؛ داغ، داغ است؛ تا عمق جگرت را می‌سوزاند...

چراغ‌ها روشن مانده‌اند و یکی باید برود خاموششان کند!‌‌ همه خوابند جز من که نمی‌دانم با اینهمه کاری که از صبح کرده‌ام چطور تا الان بیهوش نشده‌ام؟!

فردا هم کلی کار در برنامه منتظرند تیک بخورند؛ این هفته حسابی سرم شلوغ بوده و خواهد بود بخاطر عزیزانی که مهمانمان می‌شوند...

چشم به چراغ‌های روشن دوخته‌ام و آقای یار که آرام خوابیده و دارم به این فکر می‌کنم که این‌روزها غوطه خورده‌ام در خبرهای خوبی که بوی حل شدن مشکلی را به مشامم می‌رسانند... خبرهایی که تا چند روز قبلش فکرش را هم نمی‌کردیم و من مدام میان بغض و آه از دلم می‌گذشت: «یعنی این روزها کی تمام می‌شود؟! نکند قبل از تمام شدنشان صبرم تمام شود؟!»

باید بین راه‌های متعدد انتخاب می‌کردیم که به کدام سمت ببریم سکان کشتی زندگی‌مان را؟! 

فهمیدم به این آسانی هم نیست که مثل هلو برو تو گلو، راه مشخص باشد، باید بالا و پایین می‌کردیم جوانب را می‌سنجیدیم و بین چند گزینه‌ی روی میز!!! یکی را انتخاب می‌کردیم... می‌گفتم: «قربونت برم خدا یکی از این گزینه‌ها کافی بودا راضی به زحمت نبودیم... حالا چرا همه باهم و در یک زمان؟!» و دوتایی می‌خندیدیم...

بالاخره انتخاب کردیم، هرچند سخت بود اما با توکل و توسل به خودش مسیر پیش رویمان روشن شد و من برق را دوباره در چشمان آقای یار می‌بینم؛ هرچند از آینده کسی باخبر نیست اما همین نور امیدی که روشن شده است برای تلاش و ادامه دادن کافی‌ست...

خدایا در این مسیر تازه نگهدارش باش... می‌دانم که هستی...

زمستان دوست‌داشتنی‌ام، فصل روییدنم، آمدنت نزدیک است؛ هرچند پاییز عاشقی‌ها را به سختی سپری کردم اما چون دوستش دارم، رفتنش را تنها با آمدن تو تاب می‌آورم و رفتنش دلتنگم خواهد کرد، مگر اینکه زمستانی اینچنین زیبا و دلچسب و پر از اتفاقات خوب ان‌شاءالله، در راه باشد...

زمستان سرد و دلچسب ۱۴۰۰، تو نوید روزهای ورق خوردن چندین باره‌ی برگ دفتر زندگی‌ام هستی پس آمدنت مبارکم باشد❄️

چراغ‌ها روشن مانده‌اند و هیچ‌کس خاموششان نکرده، درست مثل چراغ دلم که خاموش شدنی نیست :)


+ صدای باران می‌آید، بویش هم. تصمیم می‌گیرم صبح زود قبل از شروع بساط کلاس بزرگتره، بزنم بیرون و نان تازه بگیرم و در صبح بعد از باران نفس بکشم... تا خداوندگار چه تقدیر کند...

هنوز هم نفس می‌کشم، پس می‌تونم کاری کنم... هنوز اتفاقات خوب هرچند کوچولویی میفته که لبخند رو مهمون لبم می‌کنه، پس می‌تونم امیدوار باشم... هنوز یک‌عالمه نعمت دور و برم دارم، پس می‌تونم شکرگزار باشم...

پس غرغر ممنوع!

اگر بلد باشم میون همه‌ی ناکامی‌ها و تلخی‌ها سرمو بلند کنم و داد بزنم خدایا شکررررت، وقتی سرمای دلچسب دوید توی آشپزخونه‌ام مست بشم، وقتی بوی غذام کل خونه رو برداره و چشمای کوچیکتره برق بزنه که تونسته از بوش بفهمه غذا چی بوده؟! اگه اینطوری باشه و هزار اگر دیگه، یعنی خانوم آرامش هیچ جای نگرانی نیست، راهتو برو!!!

خدایا برای قدم‌های مورچه‌ای کوچولوم که این روزها با ترس و لرز برداشتم و بابتش یه ذوق خاصی ته دلمو قلقلک میده، منو قوی کن و پشتم باش، حتی اگر هیچ نتیجه‌ای نداد...

می‌دونم که می‌بینی اما هوامو داشته باش توی این تاریکی زمین نخورم...

چیزی قابل خواندن نیست، صرفاً کلماتی بجا مانده از روح خسته‌ای که گاهی می‌خواهد در سکوت فریاد بزند!

گاهی پر از واژه‌ام اما توان ردیف کردنشان در جمله در من نیست...

و گاه بی‌واژه‌ی بی‌واژه...

 

 

نتیجه‌ی هر دو مثل روز روشن است و می‌شود سکوت...


+ این روزها در بی‌واژگی کامل به سر می‌برم... خرده نمی‌گیرم بر خودم که این هم من هستم...

گاهی هم احساس می‌کنم دارم خوش‌باورانه میان ناباورانه‌ترین اتفاقاتی که هرکسی جای من بود کم می‌آورد و تموم می‌شد، دووم میارم... چطوری؟! 

پوستت کی کلفت شد «من»؟! 

- اشک نریز، دارم نگرانت میشم آرامش...

- اصلاً دلیلش رو نمی‌دونم... بذار بریزم، تموم شه، خالی شه...

- اما من که می‌دونم... ولی تو آدمی نبودی که ظاهر زندگی دیگران رو با باطن زندگی خودت مقایسه کنی، این چندوقت اما داری زیرزیرکی اینکارو می‌کنی و حواست نیست چه‌جوری داره از درون می‌خورتت!...اما آدمی دیگه؛ گاهی هم اینجوری میشه، درست برخلاف اعتقادات و باورهات، درسی که بلدیش و از حفظی اما توی امتحان گند می‌زنی...

- گاهی انگار دست خودم نبوده، مشکلات بدجوری یقه‌مونو چسبیدن... ولی واقعاً چه زشته کارم!! 

- اما خودتم خوب می‌دونی که دست خودته... قلباً می‌دونی که توی زندگیت چیزایی داری که خیلی‌ها از خداشونه حتی خوابش رو ببینن، می‌فهمی؟! خوابش!! دستت رو بند اونا کن و لیوانت رو تا هرجا که پره سر بکش حتی اگه یه قطره تهش مونده، همون یه قطره رو ببین و بنوش و سیراب شو... بیخیالِ قسمت خالی شو و بخند :))


آشنایی زنگ زده، داره محصولات ریز و درشت آرایشی و بهداشتی رو برام لیست می‌کنه و از فواید و مزایاشون گوشم رو پر می‌کنه... با جملات «اوهوم»، «درسته»، «عههه چه خوب»، «عکساشو برام بفرست خبرت می‌کنم» سر و ته مکالمه رو هم میارم و همزمان که به چهره‌ام توی آینه خیره شدم با خودم فکر می‌کنم که بهش بگم تا وقتی روحم رو جلا نبخشم، صد مدل فیس‌واش و مرطوب‌کننده و تونیک و آبرسان و شامپو و ماسک و چه و چه هم مصرف کنم این جسم، جلای واقعی نداره... مکالمه که تموم میشه او میاد و یادآوری می‌کنه قراری رو که دو سه روزی میشه برای جلای روحمون بین خودمون گذاشتیم و لبخندم همزمان به چهره‌ی درون آینه و او، کادوپیچ تحویل داده میشه :))


عکاسی و فیلم‌برداری و کارگردانی و تدوینگری برای ساخت کلیپ‌های رنگ به رنگِ آزمایش‌ها و تحقیقات، عمل کردن بعنوان دستگاه فتوکپی (برای نوشتن آن دسته از کاربرگ‌هایی که پرینتر محترممان، سیاه می‌اندازد)، توضیح پاره‌ای از سوالات با ادا و اصول و گاهی با بی‌حوصلگی و تمام شدن صبرم (با عرض شرمندگی!)... همه‌ی اینها را به کارهایی که بطور دلی برای کمک به معلم و پیشبرد کلاس، داوطلبانه انجام می‌دهم، اضافه کنید! تازه اینها بخشی از گرفتاری‌های این روزهای من است ولی من این روزها، این مشغله‌ها و این گرفتاری‌ها را دوست دارم :))

در پیچ و خم‌های جاده‌ی زندگی، وقتی گردنه‌های خطرناکِ پر از مه را رد می‌کنی، یک متر جلوتر را هم نمی‌توانی ببینی چه رسد به دوردست‌ها را... آن‌وقت است که همه‌ی وجودت را می‌سپاری به امید و توکلت...

مجبوری بروی... نه راه پس داری و نه از آینده مطمئنی... فقط باید صبور باشی و جلو بروی و ادامه دهی تا ببینی به کجا میرسی!

گاهی می‌ترسی، گاهی نگرانی، گاهی مأیوسی، گاهی از زمین و زمان طلبکاری و گاهی هم خسته و رنجور و ملتمس... ولی ته دلت امید داری که در پسِ این مه غلیظ که چشم، چشم را نمی‌بیند، انوار خورشید طلایی رنگ را ببینی و از گرمای جانبخش و پر از آرامشش لذت ببری تا همه‌ی سوز و سرما و وحشتِ مه را به دست فراموشی بسپاری...

امید داری ولی هنوز مطمئن نیستی و تنها چیزی که به تو حس اعتماد و اطمینان می‌بخشد، نوری‌ست که در قلبت می‌درخشد و دستانی‌ست که همیشه و همیشه دورتادورت حلقه بسته‌اند تا وقتی لبه‌ی پرتگاه ایستادی و همه چیز را تمام شده، پنداشتی، به یکباره در آغوشت گرفته و از پرتگاه دورت کند...


+ این متن رو حدود پنج سال پیش در روزهایی بحرانی و پرابهام از زندگیم نوشتم، روزهایی که تقدیر به یکباره برگ دیگری را از دفتر زندگی پیش چشممان گشوده بود و هیچ از آینده‌ی پیش رویمان نمی‌دانستیم، اما دل سپردیم به پروردگار و قدم در مسیری تازه گذاشتیم... حالا پس از پنج سال به همه‌ی روزهای تلخ و شیرینی که از سر گذراندیم، می‌نگرم. هنوز هم از درک حکمت اتفاقات عاجزم اما باز هم در انتظار نگاه خاص پروردگار نشسته‌ام تا برگ دیگری ورق بخورد و من بی‌پروا و بی‌واهمه در آغوش لایتناهی‌اش قدم در مسیری تازه بگذارم... 

+ خدایا صبورم کن تا برای آنچه خیرم در آن نیست شتاب نکرده و دست و پا نزنم و دلم را راضی کن به آنچه خیرم در آن است...

+ یارب نظر تو برنگردد...

زل زده‌ام به پرده‌ای که نمی‌گذارد آفتاب مهمان اتاقم باشد، اشک چشمانم را پاک می‌کنم و با خود می‌اندیشم، شاید مهری که در چشمان اوست و عشقی که هرلحظه پوست می‌اندازد و نو می‌شود همان دری‌ باشد که از سرِ رحمتش به رویم باز شده، درست مثل پتویی که وقتی تب و لرز کرده‌ای به دور خودت می‌پیچی، تب و لرزت قطع نمی‌شود اما با آن پتو تب را تاب می‌آوری...

حالا من خسته و مستأصل، اینجا پشت درهای بسته از سرِ حکمتش فکر می‌کنم که چه نشسته‌ام من اینجا که درِ گشوده‌ی زندگی من مهر و عشقی‌ست که وجود دارد، این است که همدیگر را بلد هستیم و زندگی را برای هم شیرین می‌کنیم...

هرچند بگویند عشق، آب و نان نمی‌شود که سیرت کند، گره‌های به ظاهر کور زندگی‌ات را باز نمی‌کند، مشکلات اقتصادی را برطرف نمی‌کند، بدهی‌ها را صاف نمی‌کند، سقف بالای سرت درست نمی‌کند، مشکلات خانوادگی را برطرف نمی‌کند و چه و چه...

اما من باز هم می‌نشینم و شکر می‌گویم برای این درِ گشوده از سرِ رحمتش... و فکر می‌کنم اگر نبود...

بلند می‌شوم، پرده را کنار می‌زنم و آفتاب را مهمان اتاقم می‌کنم...

بچه‌ها را می‌گذارم خانه که پیش بابایشان باشند، چادرم را سر می‌کشم و می‌روم از خانه بیرون.

آسمان را می‌بینم؛ درخت‌ها و بوته‌ها و فضای پارکی شکل کوچکِ پایین ساختمان را می‌بینم؛ از صورتم تنها چشم‌ها و پیشانی‌ام نسیم خنک کم‌جانی را حس می‌کند و مابقی زیر دو عدد ماسک، تحت نوازش حرارت نفس‌های خودم است؛ کوه را انتهای بزرگراه می‌بینم؛ آسمان شهر کمی آلوده می‌نماید؛ ماشین‌ها و آدم‌ها را می‌بینم که هرکدام مقصدی و هدفی دارند، می‌روند و می‌آیند...

کتاب‌های بزرگتره را که طلسم افتاده بودند برای سیمی شدن، بالاخره به دفتر فنی محل می‌سپارم و قول می‌گیرم که تا عصر سیمی‌شان کند که از تکالیفش عقب نماند؛ سری هم به داروخانه می‌زنم و تقویتی‌ می‌خرم اما یک قلم را ندارد و مجبورم به آنطرف خیابان بروم سراغ آن‌یکی داروخانه، مدتی صبر می‌کنم تا از حجم ماشین‌ها و بعضاً سرعت‌شان کم شود و بالاخره به آنطرف خیابان می‌روم و کارم انجام می‌شود...

نوبت نانوایی است که صفش مرا فرا می‌خواند؛ خوشبختانه زود مشتری‌ها را راه می‌اندازد و نوبت من می‌شود...

قدم‌زنان درحالی که آسمان و کوه و خیابان و ماشین‌ها و آدم‌ها را دیده‌ام، به خانه بازمی‌گردم و وقتی زنگ در را می‌زنم چهارتا چشم با برق نگاه مهربانشان به استقبالم می‌آیند...

کار خاصی نکرده‌ام ولی بهم خوش گذشته همین گردش کوتاه در محله، و یادم می‌آید که در شروع کرونا، من و بچه‌ها دو ماه و نیم تمام حتی یکبار پایمان را از درب واحد بیرون نگذاشتیم... چه روزهایی بر ما گذشت...

خدایا شکرت که خیلی مهربونی❤️


+ ای دل غمدیده حالت بِه شود، دل بد مکن ..... وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چی از این بهتر که مشغولم در آشپزخانه‌ای که پادشاهش خودمم، شام را آماده می‌کنم و کتری روگازی را می‌سابم، خانه پر است از سروصدایشان، او هم حالش خوب است بنظر، سرش توی گوشی‌ست عیبی ندارد گاهی باید سرش توی گوشی‌اش باشد...

گهگاه نگاهش می‌کنم و چهره‌اش را که بعد از عمری، می‌توانم بفهمم چه حسی تویش نهفته است، برانداز می‌کنم و می‌بینم انگاری خوب است گرچه مشکلات و گرفتاری‌ها به قوت خود حتی سخت‌گیرانه‌تر به ما رخ می‌نمایانند اما ما داریم زندگی‌ را می‌گذرانیم با همدلی‌هایمان، با جملاتی که تهش امید است و سرزندگی، با نگاه‌هایی که از سر مهر رد و بدل می‌شوند...

بله، گاهی هم حالمان خوب نیست، دوتایی اشک می‌ریزیم و اشک‌ِ همدیگر را پاک می‌کنیم، ناامید می‌شویم و زمان و زمین را شاکی هستیم، اما می‌گذرد و حالمان زود تغییر می‌کند و بلدیم چگونه زندگی را به پوسته‌ی اصلی خودش بازگردانیم...

گاهی گلویمان می‌گیرد از گریبان‌گیریِ مشکلات ریز و درشت و در عین خفه شدن‌هامان می‌دانیم که همین‌جوری ادامه پیدا نمی‌کند و زیرزیرکی بی آنکه مشکلات بفهمند، اکسیژن بهم می‌رسانیم و نفس‌هامان را نگه می‌داریم برای گریبان‌گیری بعدی...

داشتم می‌گفتم چی از این بهتر که مشغولم در آشپزخانه‌ای که پادشاهش خودمم و ناگهان از لای پنجره‌ی دلربایم بوی باران به همراه باد خنکی صورتم را می‌نوازد و من غرق در این لحظه‌ی بینظیر پاییزی می‌شوم و غذایم اندکی می‌رود که ته بگیرد :)) 

عجب هوایی... ممنونم خداجونم...


+ آقا جان دلم برایتان تنگ است همان حرف‌ها که اینجا گفتم الان تلنبارند در دلم... کی بشه دوباره بیایم پابوستان... من دلتنگم...