۱۵۵ مطلب با موضوع «درددل‌نوشت» ثبت شده است.

کنار پنجره ایستاده و به صدا و هیاهوی بزرگراهِ نزدیک گوش می‌کنه، درحالی که خورشید این وسط قایم‌باشک بازیش گرفته و از پشت ابرها قایمکی نگاهش می‌کنه. به جای نامعلومی خیره شده، نسیم خنکِ بهاری رو نفس می‌کشه و با خنکای بهشتیِ نسیمِ نوازشگر حالش جا میاد...

به روزایی که از سر گذرونده، فکر می‌کنه و چشماشو می‌بنده؛ به اینکه اون‌موقع چقدر اون روزا تموم‌نشدنی بنظر می‌رسیدن ولی تموم شدن و جاشونو دادن به روزایی که بارِ روی دوشش رو به زمین گذاشت و احساس سبکی کرد... 

به گذشته‌ی نه‌چندان دور و نه‌چندان نزدیکی که زندگیش به تار مو بند شد و پاره نشد، به اشکایی که ریخت، به خرده‌های دلی که شکسته بود و به زحمت بندشون زده بود و به خیلی چیزای دیگه... آهنگی رو که یادگار اون روزهاست پِلی می‌کنه و ثانیه به ثانیه‌ی لحظاتی رو که اونو برای آقای یار فرستاد و اشک ریخت، از ذهن می‌گذرونه و قطره اشکی خودش رو روی صورتش سُر میده:

خورشید دست از قایم‌باشک بازی برمی‌داره و قطره‌ی اشکِ روی صورتش رو درخشان می‌کنه. شادیِ تموم شدنِ اون روزای کشدار رو خوب می‌تونه توی بندبندِ وجودش احساس کنه، اشکشو پاک می‌کنه و واژه‌های «خدایا شکرت» بر لبش نقاشی می‌شه...

چی می‌تونه عذاب‌آورتر از نداشتن او باشه؟! همین که باشه حتی اگر هیچ‌چیز دیگه‌ای هم نباشه و هیچ‌کدوم از آرزوهامون رو زندگی نکنیم کافیه، نه؟! اما اگر او هم به همین نتیجه می‌رسید که ما خیلی چیزا داریم که دلمونو بهشون خوش کنیم و روزای سخت‌تر از این روزها رو هم تاب آوردیم و اینقدر با گیر افتادن توی هر سختی به تقلا نمی‌افتاد و خودشو زیر بار فشارش له نمی‌کرد، چقدر خوب می‌شد، نه؟!

داره کم‌کم یادش میاد که خیلی از این سخت‌ترهاشو از سر گذرونده ولی رنج و امتحان پروردگار چیزی نیست که بشه بهش عادت کرد و نسبت بهش بیخیال بود، فقط گاهی باید مرور کنیم، باید تحمل کردن‌ها و تاب‌آوری‌های گذشته‌‌مونو به یاد بیاریم، دست نوازش به سر خودمون بکشیم و به خودمون ببالیم، چرا که نه؟!! 

اون نیروی عظیمی که کنترل همه‌ی امور رو به دست گرفته همه‌‌ی این ماجرا رو به بهترین شکل ممکن مدیریت خواهد کرد، مطمئن باش آرامش، یه مطمئنِ امیدوار🌱✨

می‌دونی قسمت بد ماجرا کجاست؟! 

وقتی همسرت موافق برنامه یا شرکت در مهمانی‌ای نیست ولی برای خودت، رفتن یا نرفتن خیلی توفیر نداره و چه بسا ترجیح میدی بری و اینقدر حرف نشنوی، بعدش میای جلوی دیگران هزارتا صغری‌کبری می‌چینی و توجیه‌های من‌درآوردی میاری که به این دلیل نمیشه یا نمیام :/

اینقدر بدم میاد از این توجیه‌ها...


+ کی می‌خوای یاد بگیری اینقدر دنبال راضی نگه‌داشتنِ بقیه نباشی... نمیشه آرامش، نمیشه!!!

...

پیش خودم نقشه می‌کشم که فرداشب، شبِ قدر میام پیشت زار می‌زنم و التماست می‌کنم اما خیلی زود یادم میفته که من آدمِ اصرار کردن به محقق شدنِ چیزی در درگاهت نیستم... من همیشه تسلیمم و گفتم خدایا تو‌ خیر را می‌دانی و بس و من نمی‌دانم، دلمو به این خیر راضی کن، از اینهمه تقلا خسسسسسته شدم😭😭😭


+ بسیار محتاج دعایتان هستم در این شب‌های عزیز

درنظر بعضی آدم‌ها خیلی صبور به‌نظر می‌رسم ولی فقط خودم می‌دونم اینطوریا هم که فکر می‌کنن نیست! و این تناقض در چیزی که به‌نظر می‌رسه و چیزی که واقعاً در موردم صدق می‌کنه، کمی اذیت‌کننده است...

خب آره گاهی و در بعضی شرایط واقعاً قبول دارم صبورم اما خصوصاً در مورد بچه‌ها گاهی صبرم زود از بین میره و پشیمون میشم از بحثِ بیخودی که شروع کردم و درواقع می‌شد سکوت کنم و نکردم :(

تو هستی... گاهی می‌بینمت... 

وقتی اشعه‌ی خورشید صبح‌ها پهن میشه کف اتاق و وقتی لم میدم روی مبل، صورتم رو نوازش می‌کنه، وقتی نور آفتاب از توی سینک ظرفشویی منعکس میشه و چشمام رو می‌زنه و مجبورم برخلاف میلم موقع ظرف شستن، پنجره‌ی بالای سینک رو ببندم و اینجور مواقع از نور پشت پرده لذت می‌برم... تو حضور داری توی همین حس خوب...

وقتی پنجره رو باز می‌کنم، آسمون از لابلای ساختمونا جلوه‌گری می‌کنه برام و چشمم فقط همون تیکه رو قاب می‌گیره و باقی مناظرِ بی‌روح و کدر مربوط به ساختمونا رو ندید می‌گیره... تو حضور داری توی همین قاب چشم...

این روزا، هوای دلپذیری رو تجربه می‌کنم که گرما و سرماش قاطی میشه و نمی‌دونم از سرمای زیرپوستی صبحگاهی کیفور بشم یا گرمای دم ظهرش رو به‌زحمت تاب بیارم... تو حضور داری توی همین هوای ناب...

وقت سحر بدوبدو برای اینکه نکنه وقت تنگ بشه، میام پیچ رادیو رو می‌پیچونم و صدا رو کم می‌کنم و زمزمه‌های برنامه‌ی سحر، روحم رو تازه می‌کنه و بعدش میرم سروقت آقای یار و تنگ بودن وقت رو گوشزد می‌کنم و میام پای سفره منتظرش... تو حضور داری توی تک‌تک این لحظات که از دل تیرگی شب پیوند می‌خورم با روشنی روز و دلم پای سجاده آروم می‌گیره...

موقع خوندن دعای اسماءالحسنی دم غروب، وقتی صدای قل‌قل سماور و بوی قاطی‌شده‌ای از پنیر و سبزی و نونِ داغ مشامم رو پر کرده، وقتی توی فنجون‌ها آبجوش و نبات می‌ریزم و می‌ذارم خنک بشه برای موقع اذان... تو حضور داری توی این احوالات تکرارنشدنی...

**********

تو هستی... اما گاهی هم من نمی‌بینمت، مثل بیشتر اوقات عمرم که ندیدمت، نبوییدمت، نشنیدمت و لمست نکردم...

توی جزئی‌ترین چیزایی که اطرافم بود و هست حضور داری ولی مثل همیشه منِ فراموشکارِ طلبکار عینک بی‌تفاوتی به چشمم و پنبه‌ی بی‌خیالی به گوشم می‌زنم، بینیم رو پر می‌کنم از بوهایی که بوی حضورت بینشون گم میشه و دستام اونقدر آلوده به گناه میشن که گاهی حتی نمی‌تونه لطافت گلبرگ گلی رو لمس کنه و تو رو توش حس کنه...

اما طلبکار بودن رو خوب بلدم... از کی یاد گرفتم یا از کِی اینقدر طلبکار شدم یادم نیست، فقط می‌دونم وقتی یکم چاشنیِ رنج حل کنی تو یه لیوان آب گنده که هرچی بخورم تموم نشه و تلخی و گسی رو بچشونی بهم، یهو اون منِ طلبکار درونی شروع می‌کنه به هو‌چی‌گری و شمردن یک‌به‌یکِ کارایی که کردم و نکردم بخاطر تو، تازه طلبکارتم میشم که چرا این نوشیدنیِ تلخ و زَغنَبوت رو گذاشتی جلوم و حداقل یه قند کوچولو نذاشتی کنارش تا بتونم تلخیِ به اون بزرگی رو با شیرینیِ به این کوچیکی تاب بیارم و بدم پایین؟!

بعدشم داد می‌زنم که من مستحق این رنج نبودم و نیستم و چرا بیش از توانم بار روی دوشم گذاشتی؟! اصلاً از کجا می‌دونم چی برام بهتره، از کجا می‌دونم ظرفیتم چقدره، چرا فکر می‌کنم با همه‌ی نادونیم صلاح خودمو بهتر می‌دونم... مگه من اصلاً چقدر می‌دونم؟! هیچی... هیچی...

آره این منم که گاهی یادم میره توی آغوش تو بودن چه کیفی داره، فکر می‌کنم تو هم مثل من فراموشکاری (نعوذبالله) اما تو فراموشم نمی‌کنی و همیشه توی آغوشت نگهم داشتی، این منم که آروم و قرار ندارم و از توی آغوشت محو تماشای مناظر اطراف میشم و یادم میره مثل یه جادو خیلی زود همشون دود میشن و میرن هوا و بعدش فقط تو می‌مونی... فقط تو...

حرف زدنم نمیاد، نه از سر بی‌حسی و بی‌حالی که همین بهار زیبا بهونه‌ی خوبی برای پر از حس و حال خوب بودنه! طبیعت یادمون میده سرما و خشکی و بی‌ثمری و مردگی دوباره تبدیل میشه به گرما و سرسبزی و حاصلخیزی و زندگی... گاهی فراموش می‌کنیم... 

چرا حالم خوب نباشه؟! با اینکه مشکلات و سختی‌ها از سال عجیب غریب ۱۴۰۰ زیرکانه خودشون رو جا کردن تو ۱۴۰۱ اما حقیقتاً حالم خوبه، می‌نشینم کنار مشکلات و باهاشون گپ می‌زنم، فعلاً قصدی برای زحمت کم کردن ندارن، مهمون ناخونده‌‌ی یک روز و دو روز هم نیستن که بشه باهاشون کنار اومد؛ دیگه کم‌کم صاحبخونه شدن اما غرغر کردن و کلافه بودن من چه فایده‌ای داره؟! هیچی فقط ضرر به جون خودم می‌زنم اینطوری!!! بیخیال مگه دنیا چند روزه؟!

گاهی صفحه‌ی مطلب جدید رو باز می‌کنم، نگاهش می‌کنم و می‌بندم چون اصلاً این کلمات شیطون بلا رو نمی‌تونم یکجا بند کنم و باهاشون از حس و حالم بگم :) 

حالا ببین اومدم دو خط بگم که ننوشتنم بخاطر حال بد نیست، شد یه طومار :))

اینم یه جورشه دیگه...

این روزها که روزم از ۶ - ۵.۵ صبح شروع میشه احساس خیلی خیلی خوبی دارم و تا حدود ۱۱.۵ شب که دیگه انگار دکمه‌ی آفَم رو می‌زنن، سعی می‌کنم با حال خوب به زندگی ادامه بدم، هرچند گهگاه طوفانی بیاد و باد سردی وجودم رو بلرزونه اما لحظاتم درست مثل این انوار خورشید هست که صبح وقتی کنار پنجره رفتم، ندیدمشون اما بعد توی قابی که ازش ثبت کردم، خودشو بهم نشون داد (پایین و گوشه‌ی سمت چپ)

منم شاید توجه نکنم و از کنار لحظات بگذرم اما مطمئناً قابی که از این لحظه‌ها و این روزها به جا می‌مونه، مسبب زیبایی‌های زیادی میشه...

مطمئنم حواست بهم هست و نمی‌ذاری با بی‌توجه بودنم بیش از این توفیق شکرگزاری رو از خودم سلب کنم... 


+ ممنونم که هستی، با اینکه وجه اشتراک کمی باهم داریم، گاهی دنیاهامون، زمین تا آسمون باهم فرق داره، گاهی حرف همدیگرو نمی‌فهمیم و گاهی جوری رفتار می‌کنیم که اون‌یکی براش سوءتفاهم پیش میاد اما هنوزم می‌تونیم اوقات خوبی رو باهم بگذرونیم، هنوزم می‌تونیم با مهربونی، حال خوب بهم هدیه بدیم و موقع خداحافظی همدیگرو در آغوش بگیریم و از اینکه باهم بودیم خاطره‌ی خوبی در ذهنمون ثبت کنیم؛ مثل همین دو روز گذشته... آره ما باهم فرق داریم مامان، خیلی خیلی زیاد، اما مطمئناً چیزای زیادی از تو توی وجودمه چه مثبت و چه منفی... دوسِت دارم و شادی و دلخوش بودنت آرزومه... 

+ هر سال این موقع‌ها به طور اساسی استارتِ خونه‌تکونی زده می‌شد، زیادم نمی‌شده روی کمک از جانب آقای یار حساب باز کنم و خودم تنهایی آهسته و پیوسته پیش می‌رفتم چون از بدوبدوهای دقیقه نودی هم بیزارم، اما امسال سرم شلوغه و هنوز نشده و فقط اندکی در این زمینه پیش رفتم، شاید مهم‌ها رو انجام دادم اون آخرا و از غیرضروری‌ها فاکتور گرفتم تا بعد ببینم چی میشه، شایدم فرصت کردم و همه رو انجام دادم... اشکالی نداره اینم روزگار این روزهای منه که با آغوش باز پذیرفتمش :))

لحظه‌شمار اومدنت می‌شینم؛ ساعتای زیادی می‌گذره تا بیای؛ سخته، خیلی سخت اما چه عیبی داره؟! من مدت‌ها بود منتظرِ «منتظرت موندن» نشسته‌ بودم، منتظر همین سختی‌هایی که توش آرامش موج می‌زنه، منتظری بودم که حتی یه لحظه ناامید و خسته نشد، لِه بود و جون نداشت اما ادامه داد، حالا که دارم زندگی‌اش می‌کنم چی می‌تونه از این برام دلپذیرتر باشه؟!

بدرخشی توی مسیر جدیدی که سلانه سلانه توش قدم گذاشتی، یار...


+ شاید کسی کلمات بی‌سرو‌تهم رو نفهمه اما این کلمه‌ها هم بیشتر از این ازشون برنمیاد! کی می‌دونه چی بهم گذشته، کجا بودم و حالا کجام؟! قصه‌ی هفتاد مَن کاغذه!!!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بعضی وقتا هم اتفاقاتی پیش میان که تو بفهمی چند مرده حلاجی؟!

فهمیدم که حالاحالاها روی قدرت و توکلم باید کار کنم و اینقدر زود فرونریزم...

فروریختنی که اثرات جسمی هم به دنبال داشته باشه واقعاً دیگه زیادیه...

از اوناست که حتی وقتی مشکلت برطرف شد، اینقدر داغونی که یادت میره شکرگزاری کنی...

نمی‌دونم شایدم حق داشتم...

موندم به خودم حق بدم یا نه...


+ افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تفاوتی نمی‌کند؛ داغ، داغ است؛ تا عمق جگرت را می‌سوزاند...

چه ژنرالی باشی که دشمنانت بزدلانه و ناجوانمرادانه بیرون از خاک کشورت به خیال باطلشان تمامت کنند اما ندانند تو تمام‌شدنی نیستی...

چه کبوتری باشی که بال و پر نگشوده بر فراز آسمانی که هنوز به نام توست، به خاک بنشینی...

چه حتی بیمار کرونایی باشی که با بی‌تدبیریِ کسانی که بلد بودند تدبیر بیاندیشند و نکردند، در غربتی بی‌مثال به خاک بسپارندت...

تفاوتی نمی‌کند؛ داغ، داغ است؛ تا عمق جگرت را می‌سوزاند...

چراغ‌ها روشن مانده‌اند و یکی باید برود خاموششان کند!‌‌ همه خوابند جز من که نمی‌دانم با اینهمه کاری که از صبح کرده‌ام چطور تا الان بیهوش نشده‌ام؟!

فردا هم کلی کار در برنامه منتظرند تیک بخورند؛ این هفته حسابی سرم شلوغ بوده و خواهد بود بخاطر عزیزانی که مهمانمان می‌شوند...

چشم به چراغ‌های روشن دوخته‌ام و آقای یار که آرام خوابیده و دارم به این فکر می‌کنم که این‌روزها غوطه خورده‌ام در خبرهای خوبی که بوی حل شدن مشکلی را به مشامم می‌رسانند... خبرهایی که تا چند روز قبلش فکرش را هم نمی‌کردیم و من مدام میان بغض و آه از دلم می‌گذشت: «یعنی این روزها کی تمام می‌شود؟! نکند قبل از تمام شدنشان صبرم تمام شود؟!»

باید بین راه‌های متعدد انتخاب می‌کردیم که به کدام سمت ببریم سکان کشتی زندگی‌مان را؟! 

فهمیدم به این آسانی هم نیست که مثل هلو برو تو گلو، راه مشخص باشد، باید بالا و پایین می‌کردیم جوانب را می‌سنجیدیم و بین چند گزینه‌ی روی میز!!! یکی را انتخاب می‌کردیم... می‌گفتم: «قربونت برم خدا یکی از این گزینه‌ها کافی بودا راضی به زحمت نبودیم... حالا چرا همه باهم و در یک زمان؟!» و دوتایی می‌خندیدیم...

بالاخره انتخاب کردیم، هرچند سخت بود اما با توکل و توسل به خودش مسیر پیش رویمان روشن شد و من برق را دوباره در چشمان آقای یار می‌بینم؛ هرچند از آینده کسی باخبر نیست اما همین نور امیدی که روشن شده است برای تلاش و ادامه دادن کافی‌ست...

خدایا در این مسیر تازه نگهدارش باش... می‌دانم که هستی...

زمستان دوست‌داشتنی‌ام، فصل روییدنم، آمدنت نزدیک است؛ هرچند پاییز عاشقی‌ها را به سختی سپری کردم اما چون دوستش دارم، رفتنش را تنها با آمدن تو تاب می‌آورم و رفتنش دلتنگم خواهد کرد، مگر اینکه زمستانی اینچنین زیبا و دلچسب و پر از اتفاقات خوب ان‌شاءالله، در راه باشد...

زمستان سرد و دلچسب ۱۴۰۰، تو نوید روزهای ورق خوردن چندین باره‌ی برگ دفتر زندگی‌ام هستی پس آمدنت مبارکم باشد❄️

چراغ‌ها روشن مانده‌اند و هیچ‌کس خاموششان نکرده، درست مثل چراغ دلم که خاموش شدنی نیست :)


+ صدای باران می‌آید، بویش هم. تصمیم می‌گیرم صبح زود قبل از شروع بساط کلاس بزرگتره، بزنم بیرون و نان تازه بگیرم و در صبح بعد از باران نفس بکشم... تا خداوندگار چه تقدیر کند...

هنوز هم نفس می‌کشم، پس می‌تونم کاری کنم... هنوز اتفاقات خوب هرچند کوچولویی میفته که لبخند رو مهمون لبم می‌کنه، پس می‌تونم امیدوار باشم... هنوز یک‌عالمه نعمت دور و برم دارم، پس می‌تونم شکرگزار باشم...

پس غرغر ممنوع!

اگر بلد باشم میون همه‌ی ناکامی‌ها و تلخی‌ها سرمو بلند کنم و داد بزنم خدایا شکررررت، وقتی سرمای دلچسب دوید توی آشپزخونه‌ام مست بشم، وقتی بوی غذام کل خونه رو برداره و چشمای کوچیکتره برق بزنه که تونسته از بوش بفهمه غذا چی بوده؟! اگه اینطوری باشه و هزار اگر دیگه، یعنی خانوم آرامش هیچ جای نگرانی نیست، راهتو برو!!!

خدایا برای قدم‌های مورچه‌ای کوچولوم که این روزها با ترس و لرز برداشتم و بابتش یه ذوق خاصی ته دلمو قلقلک میده، منو قوی کن و پشتم باش، حتی اگر هیچ نتیجه‌ای نداد...

می‌دونم که می‌بینی اما هوامو داشته باش توی این تاریکی زمین نخورم...

چیزی قابل خواندن نیست، صرفاً کلماتی بجا مانده از روح خسته‌ای که گاهی می‌خواهد در سکوت فریاد بزند!

گاهی پر از واژه‌ام اما توان ردیف کردنشان در جمله در من نیست...

و گاه بی‌واژه‌ی بی‌واژه...

 

 

نتیجه‌ی هر دو مثل روز روشن است و می‌شود سکوت...


+ این روزها در بی‌واژگی کامل به سر می‌برم... خرده نمی‌گیرم بر خودم که این هم من هستم...

گاهی هم احساس می‌کنم دارم خوش‌باورانه میان ناباورانه‌ترین اتفاقاتی که هرکسی جای من بود کم می‌آورد و تموم می‌شد، دووم میارم... چطوری؟! 

پوستت کی کلفت شد «من»؟! 

- اشک نریز، دارم نگرانت میشم آرامش...

- اصلاً دلیلش رو نمی‌دونم... بذار بریزم، تموم شه، خالی شه...

- اما من که می‌دونم... ولی تو آدمی نبودی که ظاهر زندگی دیگران رو با باطن زندگی خودت مقایسه کنی، این چندوقت اما داری زیرزیرکی اینکارو می‌کنی و حواست نیست چه‌جوری داره از درون می‌خورتت!...اما آدمی دیگه؛ گاهی هم اینجوری میشه، درست برخلاف اعتقادات و باورهات، درسی که بلدیش و از حفظی اما توی امتحان گند می‌زنی...

- گاهی انگار دست خودم نبوده، مشکلات بدجوری یقه‌مونو چسبیدن... ولی واقعاً چه زشته کارم!! 

- اما خودتم خوب می‌دونی که دست خودته... قلباً می‌دونی که توی زندگیت چیزایی داری که خیلی‌ها از خداشونه حتی خوابش رو ببینن، می‌فهمی؟! خوابش!! دستت رو بند اونا کن و لیوانت رو تا هرجا که پره سر بکش حتی اگه یه قطره تهش مونده، همون یه قطره رو ببین و بنوش و سیراب شو... بیخیالِ قسمت خالی شو و بخند :))


آشنایی زنگ زده، داره محصولات ریز و درشت آرایشی و بهداشتی رو برام لیست می‌کنه و از فواید و مزایاشون گوشم رو پر می‌کنه... با جملات «اوهوم»، «درسته»، «عههه چه خوب»، «عکساشو برام بفرست خبرت می‌کنم» سر و ته مکالمه رو هم میارم و همزمان که به چهره‌ام توی آینه خیره شدم با خودم فکر می‌کنم که بهش بگم تا وقتی روحم رو جلا نبخشم، صد مدل فیس‌واش و مرطوب‌کننده و تونیک و آبرسان و شامپو و ماسک و چه و چه هم مصرف کنم این جسم، جلای واقعی نداره... مکالمه که تموم میشه او میاد و یادآوری می‌کنه قراری رو که دو سه روزی میشه برای جلای روحمون بین خودمون گذاشتیم و لبخندم همزمان به چهره‌ی درون آینه و او، کادوپیچ تحویل داده میشه :))


عکاسی و فیلم‌برداری و کارگردانی و تدوینگری برای ساخت کلیپ‌های رنگ به رنگِ آزمایش‌ها و تحقیقات، عمل کردن بعنوان دستگاه فتوکپی (برای نوشتن آن دسته از کاربرگ‌هایی که پرینتر محترممان، سیاه می‌اندازد)، توضیح پاره‌ای از سوالات با ادا و اصول و گاهی با بی‌حوصلگی و تمام شدن صبرم (با عرض شرمندگی!)... همه‌ی اینها را به کارهایی که بطور دلی برای کمک به معلم و پیشبرد کلاس، داوطلبانه انجام می‌دهم، اضافه کنید! تازه اینها بخشی از گرفتاری‌های این روزهای من است ولی من این روزها، این مشغله‌ها و این گرفتاری‌ها را دوست دارم :))