۱۵۵ مطلب با موضوع «درددل‌نوشت» ثبت شده است.

در پیچ و خم‌های جاده‌ی زندگی، وقتی گردنه‌های خطرناکِ پر از مه را رد می‌کنی، یک متر جلوتر را هم نمی‌توانی ببینی چه رسد به دوردست‌ها را... آن‌وقت است که همه‌ی وجودت را می‌سپاری به امید و توکلت...

مجبوری بروی... نه راه پس داری و نه از آینده مطمئنی... فقط باید صبور باشی و جلو بروی و ادامه دهی تا ببینی به کجا میرسی!

گاهی می‌ترسی، گاهی نگرانی، گاهی مأیوسی، گاهی از زمین و زمان طلبکاری و گاهی هم خسته و رنجور و ملتمس... ولی ته دلت امید داری که در پسِ این مه غلیظ که چشم، چشم را نمی‌بیند، انوار خورشید طلایی رنگ را ببینی و از گرمای جانبخش و پر از آرامشش لذت ببری تا همه‌ی سوز و سرما و وحشتِ مه را به دست فراموشی بسپاری...

امید داری ولی هنوز مطمئن نیستی و تنها چیزی که به تو حس اعتماد و اطمینان می‌بخشد، نوری‌ست که در قلبت می‌درخشد و دستانی‌ست که همیشه و همیشه دورتادورت حلقه بسته‌اند تا وقتی لبه‌ی پرتگاه ایستادی و همه چیز را تمام شده، پنداشتی، به یکباره در آغوشت گرفته و از پرتگاه دورت کند...


+ این متن رو حدود پنج سال پیش در روزهایی بحرانی و پرابهام از زندگیم نوشتم، روزهایی که تقدیر به یکباره برگ دیگری را از دفتر زندگی پیش چشممان گشوده بود و هیچ از آینده‌ی پیش رویمان نمی‌دانستیم، اما دل سپردیم به پروردگار و قدم در مسیری تازه گذاشتیم... حالا پس از پنج سال به همه‌ی روزهای تلخ و شیرینی که از سر گذراندیم، می‌نگرم. هنوز هم از درک حکمت اتفاقات عاجزم اما باز هم در انتظار نگاه خاص پروردگار نشسته‌ام تا برگ دیگری ورق بخورد و من بی‌پروا و بی‌واهمه در آغوش لایتناهی‌اش قدم در مسیری تازه بگذارم... 

+ خدایا صبورم کن تا برای آنچه خیرم در آن نیست شتاب نکرده و دست و پا نزنم و دلم را راضی کن به آنچه خیرم در آن است...

+ یارب نظر تو برنگردد...

زل زده‌ام به پرده‌ای که نمی‌گذارد آفتاب مهمان اتاقم باشد، اشک چشمانم را پاک می‌کنم و با خود می‌اندیشم، شاید مهری که در چشمان اوست و عشقی که هرلحظه پوست می‌اندازد و نو می‌شود همان دری‌ باشد که از سرِ رحمتش به رویم باز شده، درست مثل پتویی که وقتی تب و لرز کرده‌ای به دور خودت می‌پیچی، تب و لرزت قطع نمی‌شود اما با آن پتو تب را تاب می‌آوری...

حالا من خسته و مستأصل، اینجا پشت درهای بسته از سرِ حکمتش فکر می‌کنم که چه نشسته‌ام من اینجا که درِ گشوده‌ی زندگی من مهر و عشقی‌ست که وجود دارد، این است که همدیگر را بلد هستیم و زندگی را برای هم شیرین می‌کنیم...

هرچند بگویند عشق، آب و نان نمی‌شود که سیرت کند، گره‌های به ظاهر کور زندگی‌ات را باز نمی‌کند، مشکلات اقتصادی را برطرف نمی‌کند، بدهی‌ها را صاف نمی‌کند، سقف بالای سرت درست نمی‌کند، مشکلات خانوادگی را برطرف نمی‌کند و چه و چه...

اما من باز هم می‌نشینم و شکر می‌گویم برای این درِ گشوده از سرِ رحمتش... و فکر می‌کنم اگر نبود...

بلند می‌شوم، پرده را کنار می‌زنم و آفتاب را مهمان اتاقم می‌کنم...

بچه‌ها را می‌گذارم خانه که پیش بابایشان باشند، چادرم را سر می‌کشم و می‌روم از خانه بیرون.

آسمان را می‌بینم؛ درخت‌ها و بوته‌ها و فضای پارکی شکل کوچکِ پایین ساختمان را می‌بینم؛ از صورتم تنها چشم‌ها و پیشانی‌ام نسیم خنک کم‌جانی را حس می‌کند و مابقی زیر دو عدد ماسک، تحت نوازش حرارت نفس‌های خودم است؛ کوه را انتهای بزرگراه می‌بینم؛ آسمان شهر کمی آلوده می‌نماید؛ ماشین‌ها و آدم‌ها را می‌بینم که هرکدام مقصدی و هدفی دارند، می‌روند و می‌آیند...

کتاب‌های بزرگتره را که طلسم افتاده بودند برای سیمی شدن، بالاخره به دفتر فنی محل می‌سپارم و قول می‌گیرم که تا عصر سیمی‌شان کند که از تکالیفش عقب نماند؛ سری هم به داروخانه می‌زنم و تقویتی‌ می‌خرم اما یک قلم را ندارد و مجبورم به آنطرف خیابان بروم سراغ آن‌یکی داروخانه، مدتی صبر می‌کنم تا از حجم ماشین‌ها و بعضاً سرعت‌شان کم شود و بالاخره به آنطرف خیابان می‌روم و کارم انجام می‌شود...

نوبت نانوایی است که صفش مرا فرا می‌خواند؛ خوشبختانه زود مشتری‌ها را راه می‌اندازد و نوبت من می‌شود...

قدم‌زنان درحالی که آسمان و کوه و خیابان و ماشین‌ها و آدم‌ها را دیده‌ام، به خانه بازمی‌گردم و وقتی زنگ در را می‌زنم چهارتا چشم با برق نگاه مهربانشان به استقبالم می‌آیند...

کار خاصی نکرده‌ام ولی بهم خوش گذشته همین گردش کوتاه در محله، و یادم می‌آید که در شروع کرونا، من و بچه‌ها دو ماه و نیم تمام حتی یکبار پایمان را از درب واحد بیرون نگذاشتیم... چه روزهایی بر ما گذشت...

خدایا شکرت که خیلی مهربونی❤️


+ ای دل غمدیده حالت بِه شود، دل بد مکن ..... وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چی از این بهتر که مشغولم در آشپزخانه‌ای که پادشاهش خودمم، شام را آماده می‌کنم و کتری روگازی را می‌سابم، خانه پر است از سروصدایشان، او هم حالش خوب است بنظر، سرش توی گوشی‌ست عیبی ندارد گاهی باید سرش توی گوشی‌اش باشد...

گهگاه نگاهش می‌کنم و چهره‌اش را که بعد از عمری، می‌توانم بفهمم چه حسی تویش نهفته است، برانداز می‌کنم و می‌بینم انگاری خوب است گرچه مشکلات و گرفتاری‌ها به قوت خود حتی سخت‌گیرانه‌تر به ما رخ می‌نمایانند اما ما داریم زندگی‌ را می‌گذرانیم با همدلی‌هایمان، با جملاتی که تهش امید است و سرزندگی، با نگاه‌هایی که از سر مهر رد و بدل می‌شوند...

بله، گاهی هم حالمان خوب نیست، دوتایی اشک می‌ریزیم و اشک‌ِ همدیگر را پاک می‌کنیم، ناامید می‌شویم و زمان و زمین را شاکی هستیم، اما می‌گذرد و حالمان زود تغییر می‌کند و بلدیم چگونه زندگی را به پوسته‌ی اصلی خودش بازگردانیم...

گاهی گلویمان می‌گیرد از گریبان‌گیریِ مشکلات ریز و درشت و در عین خفه شدن‌هامان می‌دانیم که همین‌جوری ادامه پیدا نمی‌کند و زیرزیرکی بی آنکه مشکلات بفهمند، اکسیژن بهم می‌رسانیم و نفس‌هامان را نگه می‌داریم برای گریبان‌گیری بعدی...

داشتم می‌گفتم چی از این بهتر که مشغولم در آشپزخانه‌ای که پادشاهش خودمم و ناگهان از لای پنجره‌ی دلربایم بوی باران به همراه باد خنکی صورتم را می‌نوازد و من غرق در این لحظه‌ی بینظیر پاییزی می‌شوم و غذایم اندکی می‌رود که ته بگیرد :)) 

عجب هوایی... ممنونم خداجونم...


+ آقا جان دلم برایتان تنگ است همان حرف‌ها که اینجا گفتم الان تلنبارند در دلم... کی بشه دوباره بیایم پابوستان... من دلتنگم...

بوی آرد تفت داده شده در مشامم پیچیده، شربتش هم روی شعله‌ی دیگری قل‌قل می‌کند و من ایستاده‌ام به هم زدن مکرر آردها در روغن مثل یک دستگاه که از قبل روی هم‌زدن مداوم تنظیم شده باشد، حقیقتاً بوی سرمست‌کننده‌ای هم دارد!

و من دارم فکر می‌کنم که:

جای بعضی چیزها را هیچ‌وقت، هیچ‌چیزی و هیچ‌کسی پر نمی‌کند؛ مثل یک زخم که نمی‌توان بخیه کرد و پوست‌ها را بهم رساند، باز می‌ماند و هوا می‌کشد و تا عمق جانت را می‌سوزاند. بعدها اگر هم بهبود یابد جایش بر جا می‌ماند و هربار که به آن می‌نگری یادش می‌کنی...

مثل حسی که گاهی سراغم می‌آید از نبودن کسانی که دیگر در زندگیم نیستند و جای خالی‌شان تا ابد پرشدنی نیست...


+ من مانده‌ام و جای خالیت پدر... من مانده‌ام و این زخمِ تا ابد باز...

به گمانم این تظاهراتِ بالینی (جسمی) که گهگاه یقه‌ام را می‌گیرد و دست‌بردار هم نیست، دلیلی جز آنچه معمول است و به ذهن یک پزشک خطور می‌کند، دارد؛ وگرنه چندماه از تجویز قبلی نگذشته با شدت هرچه تمام‌تر گریبانم را نمی‌گرفت! نمی‌دانم شاید منشأ آن اصلاً جسمی نباشد... چه کنم جز صبر و تحمل که کار دیگری از من ساخته نیست؛ فعلاً خداوندگار برایم سنگ‌تمام گذاشته و من، خودش شاهد است که جز شکر و امید به رحمتش هیچ نمی‌گویم، اصلاً زبانم نمی‌چرخد به چیز دیگری...

می‌روم مفاتیح برمی‌دارم و شروع می‌کنم به خواندن: 

خدایا چگونه تو را بخوانم درصورتی که من، من هستم و چگونه امیدم را از تو قطع کنم درصورتی که تو، تویی؟ خدایا هرگاه از تو درخواست نکردم، تو به من عطا فرمایی، پس کیست آنکه چون درخواست کنم، عطا می‌کند؟ خدایا هرگاه تو را نخوانم باز حاجتم برآوری، پس کیست آنکه هرگاه او را بخوانم، حاجتم روا می‌گرداند؟ خدایا هرگاه زاری به درگاه تو نکرده‌ام، باز به من ترحّم می‌کنی، پس کیست آنکه چون زاری کنم، ترحّم خواهد کرد؟ خدایا چنانکه دریا را برای موسی علیه‌السلام شکافتی و او را نجات دادی، پس از تو درخواست می‌کنم که درود فرستی بر محمد (ص) و آل او و مرا هم از این حالی که در آن هستم، نجات بخشی و به من فرج و گشایش عاجل عطا کنی، به فضل و رحمت خود، ای مهربانترینِ مهربانان*

و خودبخود آن تظاهرات بالینیِ جانکاه فروکش می‌کنند...

* دعایی از حضرت امام زین‌العابدین علیه‌السلام، نقل شده از «مقاتل بن سلیمان»


+ تو حواست بهم هست، ببخش اگر گاهی یادم می‌رود...

مگر می‌شود صدای هق‌هق تو را بر سر سجاده، کنج اتاقت بشنوم و رو به پنجره‌ای که همیشه دلتنگی‌هایم را به آسمان فرستاده، نبارم؟! 

آسمانم گله‌ای نیست اگر نباریدی من اینجا هستم، خوب بلدم همچون تو ببارم...

چقدر جان‌سختم من... 

 


+ احساس می‌کنم این روزها زیادی دارم غمگین می‌نویسم! بجز داستانی که حالم با آن خوب است، شاید  چیز دیگری اینجا خواندنی نباشد، چه‌میدانم شاید آن هم خواندنی نباشد!

+ کو آن آرامشی که از دل لحظه‌هایش کشف و خلقی نو پدید می‌آمد و حالش خوب می‌شد، تلاشم را می‌کنم و دوباره به آن آرامشِ قبلی می‌رسم...

+ دلم نمی‌خواهد بگویم بگذر زمانِ لعنتی! من گذر زمان را نمی‌خواهم، گذر از رنج را خواستارم، تو متوقف بمان تا خودم را به تو برسانم...

بلدم وانمود کنم، بلدم تظاهر کنم به گل و بلبل بودن اوضاع و شرایط زندگیم جلوی دیگران... همان دیگرانی که برای خیلی‌ها محرم اسرارند و سنگ صبور... اما من ندارم همچین کسانی را!

من سال‌هاست خو کرده‌ام به اینکه نیازی نداشته باشم به داشتن محرم اسرار و سنگ صبور، کسی که بشنود، قضاوت نکند، همدلی کند، گاه هیچ نگوید و فقط گوش شنوا باشد، در خلوتش یا پیش دیگران شایستگی‌های همسرم را زیر سؤال نبرد، ما را به صفاتی ناخوشایند مزیّن نکند و... (از نوشتن طومار خودداری می‌کنم!)

نمی‌دانم این خوب است یا بد که نزدیکترین کسانم از پیچیده شدن گره‌های زندگیم بی‌خبرند و برای آنها من یک آرامش پر از آرامشم که اگر طوفانی بیاید هم برقرار سرجایش ایستاده و لبخند می‌زند...

من همه‌ی اینها را بلدم عزیزانم، فقط نمی‌دانم این خوب است یا بد...

به آرامی خودم را کنار کشیده ام، اما از دور به تماشایت نشسته ام، حواسم به توست ولی می دانم حوصله ام را نداری، فهمیده ام که نباید باشم...

شاید حق داری... حتماً حق داری... کی می داند در دلت چه می گذرد؟!

گاهی اعماق غار تنهایی ات بهتر از هر سرپناهی ست...

به آرامی کنار می کشم و منتظر می مانم با آغوشی که برای تو همیشه باز است...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دارم تخیل می کنم که اگر روزی برسد که اعلام کنند : "این بیماری لعنتی ریشه کن شده و از امروز به بعد، دیگر ابتلا جدید و یا مورد فوتی بابت کرونا نخواهیم داشت؛ پس آزادید از قفس هایتان؛ بروید حالش را ببرید😄" از اولین کارهایی که می کردم چه چیز می تواند باشد؟ 

همه می دانیم که سبک زندگی هامان در این یک سال و اندی، 180 درجه دگرگون شده است و حتی فرهنگ هایی که طی سالیان یا شاید قرن ها در ما بوجود آمده بودند، کم کم رنگ باختند و گاهاً بی اهمیت جلوه کردند؛ اولش سخت بود اما رفته رفته عادت کردیم و حالا شاید حتی تصور سبک زندگیِ قبلی مان برایمان دشوار باشد اینکه چطور در پاساژ، خیابان، بازار، مسجد، مراسم مذهبی، عروسی و عزا، پارک، سینما و یا حتی منزل عزیزانمان و... خودمان و عده کثیر دیگری بدون فاصله جمع می شدیم و بی هراس، لحظه ها را می گذراندیم؟! اینکه چطور اقلام خوراکی و غیرخوراکی را همین که به منزل می رسیدند بی شستشو و بدون طی کردن سلسله مراتب در یخچال و کابینت و کمد جای می دادیم؟! یا چطور لباس هایی را که از بوی نویی شان مست می شدیم، همان اولِ کار بی شستشو بر تن می کردیم و لذت می بردیم؟! و بسیاری چطورهای دیگر که علامت سؤال و تعجب را یکجا برمی انگیزد...

حالا اگر چنین شود و روزی برسد - که باید هم برسد - که دیگر کرونا و جد و آبادش نباشند :

من شاید به عنوان اولین کار بروم نماز شکری بجای آورم؛ شاید کیکی درست کردم از آن خامه ای ها که بچه ها خیلی دوست دارند و کمی میان همسایه ها تقسیم کنم و بعد برویم به دیدار عزیزانم و محکم در آغوششان بگیرم شاید هم سرِ راه سری به آن امامزاده نزدیک زدیم همان که همیشه وقتی وارد حیاط بزرگش می شدم حس خوبی می گرفتم و مدت هاست نرفته ام؛ شاید هم بساط شام و پیک نیک را برپا کردم و برای دل بچه ها که دلشان لک زده برای پیک نیک های پارکی مان، به پارک برویم و تا پاسی از شب در پارک باشیم، پارکی شلوغ و پر رفت و آمد که بزرگتره و کوچیکتره دوست های زیادی پیدا کنند و دلی از عزا درآورند. شایدِ آخر را هم بگویم اینکه شاید مقدمات سفری را تدارک دیدم اگر قسمت باشد نزد امام رئوفمان که دلم برایش بسیار تنگ است...

در یک برنامه تلویزیونی، یک ماشین قدیمی دیدم و یادم آمد یک برهه ای از کودکی ام این ماشین را داشته ایم اما نمی دانستم دقیقاً چند ساله بوده ام یا به چه مدت آن ماشین مالِ ما بوده؛ خیلی عادی فکر کردم مثل همه سؤال های تاریخی ام، الان می روم یک سرچی می کنم و گشتی در گوگل می زنم و با بالا و پایین کردنِ چند سایت پاسخ را می یابم!!!

یکهو به خود آمدم و خنده ام گرفت از این فکرِ مضحک که ناخودآگاه از ذهنم گذشته بود؛ بعد فکر کردم چه خوب می شد اپلیکیشنی بود که می رفتیم و با وارد کردن چند کلمه کلیدی از چند و چونِ هر آنچه که می خواستیم از تاریخ و گذشته مان بدانیم، سردرمی آوردیم...

واقعاً چه خوب می شد... 

مثلاً اسمش را هم می گذاشتند سَرَک :))


+ البته شاید اینجا بعدها خودش تبدیل بشه به یه تاریخ دونی :) منتها این تاریخ دونی هم همه اتفاقات رو در خودش ثبت نکرده و هروقت ذهنِ نویسنده یاریش کرده، یه چیزای بی سر و تهی بلغور کرده!

روضه ی امشبِ من یادآوریِ این پست از دو سال پیش است ( اینجا ) و دلی به تنگ آمده و فکر به اینکه روزی دغدغه ام تنها، رفتن یا نرفتن به روضه با طفلم بود که فکر می کردم با بچه آن حالی که باید در روضه نصیبم نمی شود... و حالا آرزو دارم دغدغه ام همان دغدغه های روتین و پیش پا افتاده و بی مقدار باشد...

آخ خدایا من کجا باید فریاد کنم؟! 

حتی پنجره هم دلش به تنگ آمده و دارد بوی هرچه غذای نذریِ آقاست می فرستد داخلِ اتاق...

دلم به تنگ آمده آقا...

قبولم کن همین جا... کنج خلوت... کنج خانه... من هیچ دستاویزی جز تو ندارم هیییییییچ چیزی😭😭😭


+ پرچم روی خاکه، چشمام مثل دریاست، پاشو پاشو عباس، مولا خیلی تنهاست... ( کلیک )

یک روز این طرفی و یک روز آن طرفی!

یک روز این رنگی و یک روز آن رنگی!

و یک روز طالبِ این و یک روز طالبِ آن!

 

+ ما کجای ماجرای غم انگیز همسایه شرقی مان هستیم؟!

1. خدای من فقط تو را دارم و بس...

و تنها تو می دانی که چقدر "فقط تو را داشتن" دلچسب است...

می دانی که کلماتِ "کم آوردم" ، "نمی کشم" و "بریدم" در فرهنگ لغات من جایگاهی ندارد؛ خودت خوب می دانی که عجین نیست با من چنین گذراندنِ روزگار؛ نه، تصور هم نمی کنم روزی این کلماتِ نامأنوس با روحیاتم را بر زبان آورم...

گاهی فکر می کنم چطور تاب می آورم روزهای سخت را ولی بعد می بینم این تویی که تاب و تحملم می دهی و من سالیانِ سال است، شاید از همان نوجوانی وقتی به چشمِ خویش دگرگونیِ زندگی ام را دیدم، من از همان روزها، زخمی و رنج کشیده، اما با امید و اقتدار ایستاده ام و برگ های این دفتر را ورق می زنم و گاهی به خود می بالم برای گذرِ پرقدرت از روزهایی کشنده و کشدار...

این روزهای سخت وقتی سخت تر می شود که سختی و رنج مردمِ اطرافت را لمس می کنی و امید را در زندگانی شان، کمرنگ تر از همیشه می یابی اما تو خوب می دانی که امید چقدر هنوز هم در من پررنگ است؟! و این هدیه را خودِ تو هر روز صبح به من تقدیم می کنی، هر روز صبحی که چشم باز می کنم و به روی دنیایی لبخند می زنم که این روزها قشنگی هایش کمتر به چشم می آید... من هنوز هم با امید ادامه خواهم داد و در انتظار روزهای پر از حس خوب و قشنگ و پر از انرژی برای نفس کشیدن خواهم ماند...

خدایا شکرت که فقط تو را دارم و بس، تو چراغی هستی در تاریکی محض این روزهایم، نمی بینم جایی را اما با اطمینانِ بودنت قدم برمی دارم...

**********

2. یاد چند سال پیش بخیر که خیلی یکهویی به همراه مادرِ همسر دوتایی بدون مردها :) راهیِ دیار کرب و بلا شدیم، چقدر چسبید، چقدر به ما خوش گذشت، همه فکر می کردند من دختر او هستم و وقتی می فهمیدند عروس و مادرشوهریم و مجردی آمده ایم متعجب می شدند! چقدر میزبانی آقا تمام عیار بود...

خدایا یاد آن روزها می افتم و دلتنگ می شوم...

اشک می ریزم و می گویم لابد لیاقت نداشتم که نخواست دوباره بیایم، که با همسرم که تابحال قسمتش نشده، بیایم... ولی به خود نهیب می زنم که آرامش بازهم یادت رفت رئوفیِ آقایت را؟!

یاد این می افتم که بزرگتره را از او خواستم و چقدر رئوف بود که دو ماه بعد که قطعاً او واسطه اش شده بود، در دلم جوانه زده بود بی چون و چرا...

چقدر دلتنگم...

دلتنگ حرم...

دلتنگ بین الحرمینی که به هر سویش نگاه می کنی، نمی دانی باید به کدام سمت رو کنی و عاقبت همان وسط گیج و سردرگم می مانی و غرق هردو می شوی...

حتی دلتنگ تفتیش های قبل از ورودیِ حرم می شوم که همه با خوشرویی از زائرین استقبال می کردند و گاهی که مادرشوهر از کیفش خوراکی هایی را که از ایران برده بودیم، بهشان هدیه می داد با لهجه شیرینشان و با لبخند "شکراً" گویان بدرقه مان می کردند... 

دلتنگ سامرا...

دلتنگ همان توقف اندک در حرم سامرا...دلتنگ غربتی که به دلت چنگ می زد و باید زود خارج می شدی... 

دلتنگ کاظمینش؛ وقتی وارد محوطه حرم شدم انگار که در حرمِ امام رضا (ع) در مشهد خودمان قدم می زدم... چقدر بوی مشهد می داد کاظمینش... 

چقدر دورم انگار از آن روزها ولی یادش چون چراغی، این روزهای مرا روشن کرده است...

خدایا شکرت که فقط تو را دارم و بس، تو چراغی هستی در تاریکی محضِ این روزهایم، نمی بینم جایی را اما با اطمینانِ بودنت قدم برمی دارم...

**********

3. همسرم ممنونم که حتی وقتی شکستی، هنوز هم می توانم به تو تکیه کنم و به خاموش نشدن چراغ دلم امیدوار بمانم ( کلیک )

دوست دارم این روزها به هر شکلی خلأ نبودن در روضه ها و عزاداری ها را پر کنم...  

برنامه «با حسین (ع) حرف بزن» از شبکه نسیم رسماً روضه می خواند برایم و چقدر حالم با حرف های مهمانانش خوب می شود! 

کمی بعد دلم پر می کشد برای آن روزهایی که نعمتش ارزانی ام شده بود و قدر نمی دانستم و حالا همه مان افتاده ایم وسط باتلاقی به اسم کرونا و تنها باید با حسرت به روزهای محرم سال های گذشته نگاه کنیم...


+ ماجرای زهیر بن قین همیشه برایم جذاب بوده و هیچ وقت دیدن این تکه ( کلیک ) از سریال مختارنامه برایم تکراری نمی شود! واقعاً دیدنی و شنیدنی است...

و کلیپ زیر هم که دیگر خودش گویاست...

+ گوشه چشمت میتونه کاری کنه زهیر بشم... منو تو خیمه ات بپذیر که عاقبت بخیر بشم ( کلیک )

چقدر همیشه نیاز دارم به این ماه، منِ ناچیز...

و چقدر کم شکرِ بودنت را بجا می آورم، آقاجان...

آقاجان...

ببین مرا...

می دانم که می بینی، گرچه خیلی وقت ها تو را نمی بینم...

بشنو فریاد خفه شده ام را...

می دانم که می شنوی، گرچه خیلی وقت ها تو را نمی شنوم...

آقاجانم شکر که تو را دارم... دستِ خالی ام را ببین... شرمندگی ام را ببین... 

به گوشه چشمت نگاهم کن... 

تو چه بهانه خوبی هستی برای شکستن سد این بغض...

بگذار سیلِ اشک دربرگیرد مرا و با خود ببرد همه آلودگی هایم را...


+ عشق پابرجاست، زندگی زیباست، تا دلها دستِ ابی عبدالله ست...( کلیک )

 

زندگی ادامه داره...

امروز هم آفتاب لب پنجره اومد و نورش رو بخشید به هستی؛

به گلدونام آب دادم، اونا هنوز رشد میکنن و بی اینکه بدونن تو دلم چی میگذره جوونه می زنن و سر ذوقم میارن؛ 

به بی حوصلگیم غلبه می کنم و خونه مرتب میشه چون اگر بیرون رو مرتب کنم شاید فرجی شد و درونم هم مرتب تر شد؛

دم ظهره و بوی غذام خونه رو برداشته، غذایی که هرچند دل و دماغ نداشتم، اما چون چاشنی معجزه آسای عشق بهش می پاشم و در لحظه طبخش به فکر لذت عزیزانم هستم، معمولاً خوب از آب درمیاد...

آره زندگی هنوز هم ادامه داره و براش مهم نیست که کسی جا مونده، که من اینجا جا موندم و منتظرم یکی بیاد دست دراز کنه و منِ افتاده رو از زمین بلند کنه، زندگی همیشه بی انصاف بوده و عبور کرده؛

فکر می کنم من هم باید ادامه پیدا کنم و متوقف نشم؛ کی بجز خودم میتونه به خودم کمک کنه؟! باید خودم بلند بشم؛ یادم میفته که باید بسپرم...

گاهی معنای عمیق کلمه "سپردن" رو سرسری می گیرم ولی به خودم که میام می بینم کاری جز سپردنِ امور به نیروی مطلق هستی بخش بلد نیستم؛ من همه قدرتم رو از او گرفته ام پس باید اعتماد کنم و همه چیزو به خودش بسپرم تا برای اتفاقاتِ ناخوشایندی که دست من نبوده و کنترلش هم از دستم خارجه، قدرت و صبر نصیبم کنه تا براحتی کنار بیام و نشکنم... 

تازه این همه ماجرا نیست، من باید بتونم سنگ صبور کسی باشم که این روزها به آرامشِ من بیش از هر زمان دیگه ای احتیاج داره...

سخته که در عین نیاز و احتیاج باید قوی و صبور باشی خیلی سختتتته ولی میدونم تو کمکم میکنی خدا... 

پس بلند میشم و پرده ها رو کنار میزنم و اجازه میدم نور دوباره به زندگیمون برگرده؛ من ادامه میدم و دست او را هم می گیرم تا باهم از این روزهای پر التهاب عبور کنیم...

من می تونم...

گاهی همه چیز دست به دست هم می دهد تا تو آنی نباشی که باید باشی؛

می بینی که همه دلخوشی های کوچکت خیلی زود از میان رفته اند و تو مدام می پرسی حالا دلم را به چه خوش کنم؟!

چرا دلم را که به چیزی خوش می کنم زود از دستم می رود؟!

حرف های قشنگت را که مایه آرامش خیلی ها بود، از یاد برده ای، درست مثل بچه درسخوانِ همه چیز تمامی هستی که به وقت امتحان هیچ کلمه ای را از آنچه شبانه روز می خوانده، یادش نمی آید...

دست و پا می زنی، تقلا می کنی، مدادهای رنگی را از لابلای روزگار زندگی ات، همان سوراخ سُمبه هایی که روزی پنهانشان کرده بودی، بیرون می آوری تا تمام داشته هایت را با آنها پررنگ تر کنی و دلت گرمِ آنها شود؛

باید این رنگ آمیزی برای پررنگ کردن داشته ها را ادامه دهی؛

ادامه می دهی؛ سرسخت تر از آنی که کم بیاوری و به این زودی ها خستگی از پا درت آورد؛

به اطرافیانت نگاه می کنی؛ هیچ کسی نیست که تو را بفهمد، هیچ کسی نیست که همدل تو شود و در این رنگ آمیزی برای پررنگ کردن داشته هایت، کمک حال تو باشد، تنهای تنهایی، حتی سنگ صبورت هم خودت هستی...

 

اما...

یک جایی، یک روزی، یک وقتی می رسد که...

درون تو از چیزی خالی می شود در حالیکه گمان می بری ظرفیتت پر شده است! 

این تناقض گاهی بدجور سدّ راهت می شود؛

از خدا می خواهی اندکی زمان را متوقف سازد تا تو بازگردی به روزهای بدون تکرارِ عمرت که بیهوده و در سکون می گذرند و بازگردی به زندگی ات همان قدر قوی، همان قدر باانگیزه، همان قدر جسور، همان قدر بی پروا و همان قدر پر از آرامش...

 

+ شب عید است و من فقط دارم آشفتگی های بی سر و ته ذهنی ام را ثبت می کنم باشد که دلم آرام گیرد و لابلای همه ی کسانی که لیاقت دارند، منِ بی لیاقت هم عیدی ام را بگیرم.

+ خدایا به حق این عید عزیز همه رو دلشاد کن...