۱۵۰ مطلب با موضوع «درددل‌نوشت» ثبت شده است.

بوی آرد تفت داده شده در مشامم پیچیده، شربتش هم روی شعله‌ی دیگری قل‌قل می‌کند و من ایستاده‌ام به هم زدن مکرر آردها در روغن مثل یک دستگاه که از قبل روی هم‌زدن مداوم تنظیم شده باشد، حقیقتاً بوی سرمست‌کننده‌ای هم دارد!

و من دارم فکر می‌کنم که:

جای بعضی چیزها را هیچ‌وقت، هیچ‌چیزی و هیچ‌کسی پر نمی‌کند؛ مثل یک زخم که نمی‌توان بخیه کرد و پوست‌ها را بهم رساند، باز می‌ماند و هوا می‌کشد و تا عمق جانت را می‌سوزاند. بعدها اگر هم بهبود یابد جایش بر جا می‌ماند و هربار که به آن می‌نگری یادش می‌کنی...

مثل حسی که گاهی سراغم می‌آید از نبودن کسانی که دیگر در زندگیم نیستند و جای خالی‌شان تا ابد پرشدنی نیست...


+ من مانده‌ام و جای خالیت پدر... من مانده‌ام و این زخمِ تا ابد باز...

به گمانم این تظاهراتِ بالینی (جسمی) که گهگاه یقه‌ام را می‌گیرد و دست‌بردار هم نیست، دلیلی جز آنچه معمول است و به ذهن یک پزشک خطور می‌کند، دارد؛ وگرنه چندماه از تجویز قبلی نگذشته با شدت هرچه تمام‌تر گریبانم را نمی‌گرفت! نمی‌دانم شاید منشأ آن اصلاً جسمی نباشد... چه کنم جز صبر و تحمل که کار دیگری از من ساخته نیست؛ فعلاً خداوندگار برایم سنگ‌تمام گذاشته و من، خودش شاهد است که جز شکر و امید به رحمتش هیچ نمی‌گویم، اصلاً زبانم نمی‌چرخد به چیز دیگری...

می‌روم مفاتیح برمی‌دارم و شروع می‌کنم به خواندن: 

خدایا چگونه تو را بخوانم درصورتی که من، من هستم و چگونه امیدم را از تو قطع کنم درصورتی که تو، تویی؟ خدایا هرگاه از تو درخواست نکردم، تو به من عطا فرمایی، پس کیست آنکه چون درخواست کنم، عطا می‌کند؟ خدایا هرگاه تو را نخوانم باز حاجتم برآوری، پس کیست آنکه هرگاه او را بخوانم، حاجتم روا می‌گرداند؟ خدایا هرگاه زاری به درگاه تو نکرده‌ام، باز به من ترحّم می‌کنی، پس کیست آنکه چون زاری کنم، ترحّم خواهد کرد؟ خدایا چنانکه دریا را برای موسی علیه‌السلام شکافتی و او را نجات دادی، پس از تو درخواست می‌کنم که درود فرستی بر محمد (ص) و آل او و مرا هم از این حالی که در آن هستم، نجات بخشی و به من فرج و گشایش عاجل عطا کنی، به فضل و رحمت خود، ای مهربانترینِ مهربانان*

و خودبخود آن تظاهرات بالینیِ جانکاه فروکش می‌کنند...

* دعایی از حضرت امام زین‌العابدین علیه‌السلام، نقل شده از «مقاتل بن سلیمان»


+ تو حواست بهم هست، ببخش اگر گاهی یادم می‌رود...

مگر می‌شود صدای هق‌هق تو را بر سر سجاده، کنج اتاقت بشنوم و رو به پنجره‌ای که همیشه دلتنگی‌هایم را به آسمان فرستاده، نبارم؟! 

آسمانم گله‌ای نیست اگر نباریدی من اینجا هستم، خوب بلدم همچون تو ببارم...

چقدر جان‌سختم من... 

 


+ احساس می‌کنم این روزها زیادی دارم غمگین می‌نویسم! بجز داستانی که حالم با آن خوب است، شاید  چیز دیگری اینجا خواندنی نباشد، چه‌میدانم شاید آن هم خواندنی نباشد!

+ کو آن آرامشی که از دل لحظه‌هایش کشف و خلقی نو پدید می‌آمد و حالش خوب می‌شد، تلاشم را می‌کنم و دوباره به آن آرامشِ قبلی می‌رسم...

+ دلم نمی‌خواهد بگویم بگذر زمانِ لعنتی! من گذر زمان را نمی‌خواهم، گذر از رنج را خواستارم، تو متوقف بمان تا خودم را به تو برسانم...

بلدم وانمود کنم، بلدم تظاهر کنم به گل و بلبل بودن اوضاع و شرایط زندگیم جلوی دیگران... همان دیگرانی که برای خیلی‌ها محرم اسرارند و سنگ صبور... اما من ندارم همچین کسانی را!

من سال‌هاست خو کرده‌ام به اینکه نیازی نداشته باشم به داشتن محرم اسرار و سنگ صبور، کسی که بشنود، قضاوت نکند، همدلی کند، گاه هیچ نگوید و فقط گوش شنوا باشد، در خلوتش یا پیش دیگران شایستگی‌های همسرم را زیر سؤال نبرد، ما را به صفاتی ناخوشایند مزیّن نکند و... (از نوشتن طومار خودداری می‌کنم!)

نمی‌دانم این خوب است یا بد که نزدیکترین کسانم از پیچیده شدن گره‌های زندگیم بی‌خبرند و برای آنها من یک آرامش پر از آرامشم که اگر طوفانی بیاید هم برقرار سرجایش ایستاده و لبخند می‌زند...

من همه‌ی اینها را بلدم عزیزانم، فقط نمی‌دانم این خوب است یا بد...

به آرامی خودم را کنار کشیده ام، اما از دور به تماشایت نشسته ام، حواسم به توست ولی می دانم حوصله ام را نداری، فهمیده ام که نباید باشم...

شاید حق داری... حتماً حق داری... کی می داند در دلت چه می گذرد؟!

گاهی اعماق غار تنهایی ات بهتر از هر سرپناهی ست...

به آرامی کنار می کشم و منتظر می مانم با آغوشی که برای تو همیشه باز است...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دارم تخیل می کنم که اگر روزی برسد که اعلام کنند : "این بیماری لعنتی ریشه کن شده و از امروز به بعد، دیگر ابتلا جدید و یا مورد فوتی بابت کرونا نخواهیم داشت؛ پس آزادید از قفس هایتان؛ بروید حالش را ببرید😄" از اولین کارهایی که می کردم چه چیز می تواند باشد؟ 

همه می دانیم که سبک زندگی هامان در این یک سال و اندی، 180 درجه دگرگون شده است و حتی فرهنگ هایی که طی سالیان یا شاید قرن ها در ما بوجود آمده بودند، کم کم رنگ باختند و گاهاً بی اهمیت جلوه کردند؛ اولش سخت بود اما رفته رفته عادت کردیم و حالا شاید حتی تصور سبک زندگیِ قبلی مان برایمان دشوار باشد اینکه چطور در پاساژ، خیابان، بازار، مسجد، مراسم مذهبی، عروسی و عزا، پارک، سینما و یا حتی منزل عزیزانمان و... خودمان و عده کثیر دیگری بدون فاصله جمع می شدیم و بی هراس، لحظه ها را می گذراندیم؟! اینکه چطور اقلام خوراکی و غیرخوراکی را همین که به منزل می رسیدند بی شستشو و بدون طی کردن سلسله مراتب در یخچال و کابینت و کمد جای می دادیم؟! یا چطور لباس هایی را که از بوی نویی شان مست می شدیم، همان اولِ کار بی شستشو بر تن می کردیم و لذت می بردیم؟! و بسیاری چطورهای دیگر که علامت سؤال و تعجب را یکجا برمی انگیزد...

حالا اگر چنین شود و روزی برسد - که باید هم برسد - که دیگر کرونا و جد و آبادش نباشند :

من شاید به عنوان اولین کار بروم نماز شکری بجای آورم؛ شاید کیکی درست کردم از آن خامه ای ها که بچه ها خیلی دوست دارند و کمی میان همسایه ها تقسیم کنم و بعد برویم به دیدار عزیزانم و محکم در آغوششان بگیرم شاید هم سرِ راه سری به آن امامزاده نزدیک زدیم همان که همیشه وقتی وارد حیاط بزرگش می شدم حس خوبی می گرفتم و مدت هاست نرفته ام؛ شاید هم بساط شام و پیک نیک را برپا کردم و برای دل بچه ها که دلشان لک زده برای پیک نیک های پارکی مان، به پارک برویم و تا پاسی از شب در پارک باشیم، پارکی شلوغ و پر رفت و آمد که بزرگتره و کوچیکتره دوست های زیادی پیدا کنند و دلی از عزا درآورند. شایدِ آخر را هم بگویم اینکه شاید مقدمات سفری را تدارک دیدم اگر قسمت باشد نزد امام رئوفمان که دلم برایش بسیار تنگ است...

در یک برنامه تلویزیونی، یک ماشین قدیمی دیدم و یادم آمد یک برهه ای از کودکی ام این ماشین را داشته ایم اما نمی دانستم دقیقاً چند ساله بوده ام یا به چه مدت آن ماشین مالِ ما بوده؛ خیلی عادی فکر کردم مثل همه سؤال های تاریخی ام، الان می روم یک سرچی می کنم و گشتی در گوگل می زنم و با بالا و پایین کردنِ چند سایت پاسخ را می یابم!!!

یکهو به خود آمدم و خنده ام گرفت از این فکرِ مضحک که ناخودآگاه از ذهنم گذشته بود؛ بعد فکر کردم چه خوب می شد اپلیکیشنی بود که می رفتیم و با وارد کردن چند کلمه کلیدی از چند و چونِ هر آنچه که می خواستیم از تاریخ و گذشته مان بدانیم، سردرمی آوردیم...

واقعاً چه خوب می شد... 

مثلاً اسمش را هم می گذاشتند سَرَک :))


+ البته شاید اینجا بعدها خودش تبدیل بشه به یه تاریخ دونی :) منتها این تاریخ دونی هم همه اتفاقات رو در خودش ثبت نکرده و هروقت ذهنِ نویسنده یاریش کرده، یه چیزای بی سر و تهی بلغور کرده!

روضه ی امشبِ من یادآوریِ این پست از دو سال پیش است ( اینجا ) و دلی به تنگ آمده و فکر به اینکه روزی دغدغه ام تنها، رفتن یا نرفتن به روضه با طفلم بود که فکر می کردم با بچه آن حالی که باید در روضه نصیبم نمی شود... و حالا آرزو دارم دغدغه ام همان دغدغه های روتین و پیش پا افتاده و بی مقدار باشد...

آخ خدایا من کجا باید فریاد کنم؟! 

حتی پنجره هم دلش به تنگ آمده و دارد بوی هرچه غذای نذریِ آقاست می فرستد داخلِ اتاق...

دلم به تنگ آمده آقا...

قبولم کن همین جا... کنج خلوت... کنج خانه... من هیچ دستاویزی جز تو ندارم هیییییییچ چیزی😭😭😭


+ پرچم روی خاکه، چشمام مثل دریاست، پاشو پاشو عباس، مولا خیلی تنهاست... ( کلیک )

یک روز این طرفی و یک روز آن طرفی!

یک روز این رنگی و یک روز آن رنگی!

و یک روز طالبِ این و یک روز طالبِ آن!

 

+ ما کجای ماجرای غم انگیز همسایه شرقی مان هستیم؟!

1. خدای من فقط تو را دارم و بس...

و تنها تو می دانی که چقدر "فقط تو را داشتن" دلچسب است...

می دانی که کلماتِ "کم آوردم" ، "نمی کشم" و "بریدم" در فرهنگ لغات من جایگاهی ندارد؛ خودت خوب می دانی که عجین نیست با من چنین گذراندنِ روزگار؛ نه، تصور هم نمی کنم روزی این کلماتِ نامأنوس با روحیاتم را بر زبان آورم...

گاهی فکر می کنم چطور تاب می آورم روزهای سخت را ولی بعد می بینم این تویی که تاب و تحملم می دهی و من سالیانِ سال است، شاید از همان نوجوانی وقتی به چشمِ خویش دگرگونیِ زندگی ام را دیدم، من از همان روزها، زخمی و رنج کشیده، اما با امید و اقتدار ایستاده ام و برگ های این دفتر را ورق می زنم و گاهی به خود می بالم برای گذرِ پرقدرت از روزهایی کشنده و کشدار...

این روزهای سخت وقتی سخت تر می شود که سختی و رنج مردمِ اطرافت را لمس می کنی و امید را در زندگانی شان، کمرنگ تر از همیشه می یابی اما تو خوب می دانی که امید چقدر هنوز هم در من پررنگ است؟! و این هدیه را خودِ تو هر روز صبح به من تقدیم می کنی، هر روز صبحی که چشم باز می کنم و به روی دنیایی لبخند می زنم که این روزها قشنگی هایش کمتر به چشم می آید... من هنوز هم با امید ادامه خواهم داد و در انتظار روزهای پر از حس خوب و قشنگ و پر از انرژی برای نفس کشیدن خواهم ماند...

خدایا شکرت که فقط تو را دارم و بس، تو چراغی هستی در تاریکی محض این روزهایم، نمی بینم جایی را اما با اطمینانِ بودنت قدم برمی دارم...

**********

2. یاد چند سال پیش بخیر که خیلی یکهویی به همراه مادرِ همسر دوتایی بدون مردها :) راهیِ دیار کرب و بلا شدیم، چقدر چسبید، چقدر به ما خوش گذشت، همه فکر می کردند من دختر او هستم و وقتی می فهمیدند عروس و مادرشوهریم و مجردی آمده ایم متعجب می شدند! چقدر میزبانی آقا تمام عیار بود...

خدایا یاد آن روزها می افتم و دلتنگ می شوم...

اشک می ریزم و می گویم لابد لیاقت نداشتم که نخواست دوباره بیایم، که با همسرم که تابحال قسمتش نشده، بیایم... ولی به خود نهیب می زنم که آرامش بازهم یادت رفت رئوفیِ آقایت را؟!

یاد این می افتم که بزرگتره را از او خواستم و چقدر رئوف بود که دو ماه بعد که قطعاً او واسطه اش شده بود، در دلم جوانه زده بود بی چون و چرا...

چقدر دلتنگم...

دلتنگ حرم...

دلتنگ بین الحرمینی که به هر سویش نگاه می کنی، نمی دانی باید به کدام سمت رو کنی و عاقبت همان وسط گیج و سردرگم می مانی و غرق هردو می شوی...

حتی دلتنگ تفتیش های قبل از ورودیِ حرم می شوم که همه با خوشرویی از زائرین استقبال می کردند و گاهی که مادرشوهر از کیفش خوراکی هایی را که از ایران برده بودیم، بهشان هدیه می داد با لهجه شیرینشان و با لبخند "شکراً" گویان بدرقه مان می کردند... 

دلتنگ سامرا...

دلتنگ همان توقف اندک در حرم سامرا...دلتنگ غربتی که به دلت چنگ می زد و باید زود خارج می شدی... 

دلتنگ کاظمینش؛ وقتی وارد محوطه حرم شدم انگار که در حرمِ امام رضا (ع) در مشهد خودمان قدم می زدم... چقدر بوی مشهد می داد کاظمینش... 

چقدر دورم انگار از آن روزها ولی یادش چون چراغی، این روزهای مرا روشن کرده است...

خدایا شکرت که فقط تو را دارم و بس، تو چراغی هستی در تاریکی محضِ این روزهایم، نمی بینم جایی را اما با اطمینانِ بودنت قدم برمی دارم...

**********

3. همسرم ممنونم که حتی وقتی شکستی، هنوز هم می توانم به تو تکیه کنم و به خاموش نشدن چراغ دلم امیدوار بمانم ( کلیک )

دوست دارم این روزها به هر شکلی خلأ نبودن در روضه ها و عزاداری ها را پر کنم...  

برنامه «با حسین (ع) حرف بزن» از شبکه نسیم رسماً روضه می خواند برایم و چقدر حالم با حرف های مهمانانش خوب می شود! 

کمی بعد دلم پر می کشد برای آن روزهایی که نعمتش ارزانی ام شده بود و قدر نمی دانستم و حالا همه مان افتاده ایم وسط باتلاقی به اسم کرونا و تنها باید با حسرت به روزهای محرم سال های گذشته نگاه کنیم...


+ ماجرای زهیر بن قین همیشه برایم جذاب بوده و هیچ وقت دیدن این تکه ( کلیک ) از سریال مختارنامه برایم تکراری نمی شود! واقعاً دیدنی و شنیدنی است...

و کلیپ زیر هم که دیگر خودش گویاست...

+ گوشه چشمت میتونه کاری کنه زهیر بشم... منو تو خیمه ات بپذیر که عاقبت بخیر بشم ( کلیک )

چقدر همیشه نیاز دارم به این ماه، منِ ناچیز...

و چقدر کم شکرِ بودنت را بجا می آورم، آقاجان...

آقاجان...

ببین مرا...

می دانم که می بینی، گرچه خیلی وقت ها تو را نمی بینم...

بشنو فریاد خفه شده ام را...

می دانم که می شنوی، گرچه خیلی وقت ها تو را نمی شنوم...

آقاجانم شکر که تو را دارم... دستِ خالی ام را ببین... شرمندگی ام را ببین... 

به گوشه چشمت نگاهم کن... 

تو چه بهانه خوبی هستی برای شکستن سد این بغض...

بگذار سیلِ اشک دربرگیرد مرا و با خود ببرد همه آلودگی هایم را...


+ عشق پابرجاست، زندگی زیباست، تا دلها دستِ ابی عبدالله ست...( کلیک )

 

زندگی ادامه داره...

امروز هم آفتاب لب پنجره اومد و نورش رو بخشید به هستی؛

به گلدونام آب دادم، اونا هنوز رشد میکنن و بی اینکه بدونن تو دلم چی میگذره جوونه می زنن و سر ذوقم میارن؛ 

به بی حوصلگیم غلبه می کنم و خونه مرتب میشه چون اگر بیرون رو مرتب کنم شاید فرجی شد و درونم هم مرتب تر شد؛

دم ظهره و بوی غذام خونه رو برداشته، غذایی که هرچند دل و دماغ نداشتم، اما چون چاشنی معجزه آسای عشق بهش می پاشم و در لحظه طبخش به فکر لذت عزیزانم هستم، معمولاً خوب از آب درمیاد...

آره زندگی هنوز هم ادامه داره و براش مهم نیست که کسی جا مونده، که من اینجا جا موندم و منتظرم یکی بیاد دست دراز کنه و منِ افتاده رو از زمین بلند کنه، زندگی همیشه بی انصاف بوده و عبور کرده؛

فکر می کنم من هم باید ادامه پیدا کنم و متوقف نشم؛ کی بجز خودم میتونه به خودم کمک کنه؟! باید خودم بلند بشم؛ یادم میفته که باید بسپرم...

گاهی معنای عمیق کلمه "سپردن" رو سرسری می گیرم ولی به خودم که میام می بینم کاری جز سپردنِ امور به نیروی مطلق هستی بخش بلد نیستم؛ من همه قدرتم رو از او گرفته ام پس باید اعتماد کنم و همه چیزو به خودش بسپرم تا برای اتفاقاتِ ناخوشایندی که دست من نبوده و کنترلش هم از دستم خارجه، قدرت و صبر نصیبم کنه تا براحتی کنار بیام و نشکنم... 

تازه این همه ماجرا نیست، من باید بتونم سنگ صبور کسی باشم که این روزها به آرامشِ من بیش از هر زمان دیگه ای احتیاج داره...

سخته که در عین نیاز و احتیاج باید قوی و صبور باشی خیلی سختتتته ولی میدونم تو کمکم میکنی خدا... 

پس بلند میشم و پرده ها رو کنار میزنم و اجازه میدم نور دوباره به زندگیمون برگرده؛ من ادامه میدم و دست او را هم می گیرم تا باهم از این روزهای پر التهاب عبور کنیم...

من می تونم...

گاهی همه چیز دست به دست هم می دهد تا تو آنی نباشی که باید باشی؛

می بینی که همه دلخوشی های کوچکت خیلی زود از میان رفته اند و تو مدام می پرسی حالا دلم را به چه خوش کنم؟!

چرا دلم را که به چیزی خوش می کنم زود از دستم می رود؟!

حرف های قشنگت را که مایه آرامش خیلی ها بود، از یاد برده ای، درست مثل بچه درسخوانِ همه چیز تمامی هستی که به وقت امتحان هیچ کلمه ای را از آنچه شبانه روز می خوانده، یادش نمی آید...

دست و پا می زنی، تقلا می کنی، مدادهای رنگی را از لابلای روزگار زندگی ات، همان سوراخ سُمبه هایی که روزی پنهانشان کرده بودی، بیرون می آوری تا تمام داشته هایت را با آنها پررنگ تر کنی و دلت گرمِ آنها شود؛

باید این رنگ آمیزی برای پررنگ کردن داشته ها را ادامه دهی؛

ادامه می دهی؛ سرسخت تر از آنی که کم بیاوری و به این زودی ها خستگی از پا درت آورد؛

به اطرافیانت نگاه می کنی؛ هیچ کسی نیست که تو را بفهمد، هیچ کسی نیست که همدل تو شود و در این رنگ آمیزی برای پررنگ کردن داشته هایت، کمک حال تو باشد، تنهای تنهایی، حتی سنگ صبورت هم خودت هستی...

 

اما...

یک جایی، یک روزی، یک وقتی می رسد که...

درون تو از چیزی خالی می شود در حالیکه گمان می بری ظرفیتت پر شده است! 

این تناقض گاهی بدجور سدّ راهت می شود؛

از خدا می خواهی اندکی زمان را متوقف سازد تا تو بازگردی به روزهای بدون تکرارِ عمرت که بیهوده و در سکون می گذرند و بازگردی به زندگی ات همان قدر قوی، همان قدر باانگیزه، همان قدر جسور، همان قدر بی پروا و همان قدر پر از آرامش...

 

+ شب عید است و من فقط دارم آشفتگی های بی سر و ته ذهنی ام را ثبت می کنم باشد که دلم آرام گیرد و لابلای همه ی کسانی که لیاقت دارند، منِ بی لیاقت هم عیدی ام را بگیرم.

+ خدایا به حق این عید عزیز همه رو دلشاد کن...

 

یک وقت هایی هم هست، مثل این چند روزی که از نظر جسمی، تجربه های کلافه کننده ای داشته ای که تابحال نداشته ای و گاهی همه وجودت را کلافگی پر می کند؛ اما ناخوشایندی هایش را به روی خودت نمی آوری و لبخند می زنی و ادامه می دهی؛ یا کلی بهانه ریز و درشت از گرفتاری های ترسناکِ مخوف، پشت درِ خانه ات زنبیل گذاشته اند که نوبت برسد و داخل شوند و تو سرخوشانه نشسته ای پشت اُپن و هسته های آلبالو را جدا می کنی با آن دستگاهی که بیشتر، کارَت را سخت کرده تا آسان! این یعنی قوی تر از این حرف هایی که این روزها را تاب نیاوری...

اما یک وقت های دیگری هم هست که موزیک خاطره انگیزی از دوردست های کودکی که در گوشَت طنین انداز می شود و تو کلمه به کلمه اش را با گوینده تکرار می کنی، یکدفعه پرده اشک را بر پنجره چشمانت باز می کنی و هیچ اثری از قدرت در تو نیست... نه! انگار قدرتی نیست... بگذار من هم بشکنم...

بعد مدام با خود می گویی "و اینک آنه، شکفتن و سبز شدن در انتظار توست..."

و با تردید می پرسی : آرامش آیا هنوز هم شکفتن و سبز شدن در انتظار توست؟! 

شک می کنی... می ترسی... مأیوس می شوی...

 

اما این پایانِ ماجرا نیست...

صدای کسی می آید : "شکفتن و سبز شدن" لطفاً منتظر بمان... می رسم بهت حتماً... دیر یا زود

برش اول :

بزرگتره خطاب به کوچیکتره : میدونی اگر این چراغ رو خاموش کنیم یه چراغ توی کرمان روشن میشه؟! ببین ما به این چراغ احتیاجی نداریم، ولی اگر خاموشش کنیم یه کسی که احتیاج داره، بی احتیاج میشه...

کوچیکتره که بعید میدونم چیز زیادی دستگیرش شده باشه : بریم بقیه بازی مونو بکنیم...

و منی که از دور شنونده این گفتگوی دونفره ام نباید به این فکر کنم که بزرگتره کِی بزرگ شد؟!  :))


برش دوم :

امروز صبح هوا کمی ابری بود، روزهای ابری کمی هوا دلگیره و هرکاری کنی چون نور خورشید نیست انگار بازم یه چیزی کمه! و همینطور با توجه به خبری که او قبل از رفتنش، راجع به کارش، بهم داد و آینده مبهمی رو پیش روم ترسیم کرد ولی ولی ولی هیچ کدوم اینها باعث نشد امروزم یه روز کسل و بی انرژی و بی انگیزه برام بگذره.

برعکسِ روزهایی که هزارتا دلیل برای باانگیزه بودن داری و تو بی دلیل کسل و دمقی ولی یه روزهایی هم هست که روزگار هزارتا دلیل ریز و درشت، روبروت میچینه و ناجوانمردانه در انتظار بهم ریختنت میمونه اما تو پر از حس زندگی و دلخوشی هستی؛ پشت میکنی به همه اون هزارتا دلیل ریز و درشت و سرخوشانه به زندگیت ادامه میدی...

بله اینطوریه که دم دمای ظهر آفتاب هم دست از قهر کردنش برمی داره و پهن میشه وسط آشپزخونه ات و عصر هم بوی یه کیک وانیلی فضای خونه ات رو پر میکنه... 

تو با انرژی و انگیزه ات باید نشون بدی که همه چیز گذشتنیه و باقی موندنی نیست، همه تلخی ها میگذرن مثل همین زندگیِ قشنگ...


برش سوم :

دیروز سهواً به دلیل مشغله به کل یادم رفت توی برنج، نمک بریزم و در عوض خورش کمی خوش نمک شده بود! موقع خوردنِ غذا، خوش نمکیِ این یکی، بی نمکیِ اون یکی رو پوشونده بود و نیازی به زدنِ نمک نبود!

آرامش بانو یادت باشه توی بطن زندگی اینطور نیست که بتونی خطایی رو با خطای دیگه ای بپوشونی و خوش و خرم ادامه بدیا؛ نخیر تو باید خطاها را جبران کنی... مثل این میمونه که بجای اینکه سوراخ لباس رو بدوزی بیای قیچی برداری کل لباس رو سوراخ سوراخ کنی بعدم به روی خودت نیاری و بگی مدل پارچه اش همینطوری سوراخ سوراخه؛ مُده :/

دیروز عصر با بچه ها رفتم بیرون، چقدر خوش گذشت بهشون...

اخیراً توی این بیرون رفتن ها، هربار با یکی از همسایه ها که اتفاقاً اونم بچه شو از اسارتِ چهاردیواری خونه رها کرده و اومده هواخوری، هرچند کوتاه هم کلام میشم.

دارم فکر میکنم چقدر این مراوداتِ کوتاهِ ادامه ندار! ولی دلچسب رو دوست دارم، و مدتهاست ازش دور بودم! قبلاً به واسطه رفت و آمدهای بیشتر، مراوداتِ ادامه ندار زیاد داشتم، من اینطور توصیفش میکنم که درواقع مراوداتی هستن که دست و پا گیر نیستن و مسئولیتِ سنگینی رو دوشت نیست بابتش! مثلِ اینه که توی گرما جلوی یه پنجره باز نشستی و یکهو غیرمنتظره یه نسیم خنک صورتتو نوازش کنه و کیفور بشی و بعد هم یکهو تموم بشه و اصلاً نمی دونی دوباره کِی و چقدر قراره ازش لذت ببری شاید بارها و شایدم هیچ وقت :))


+ از تجربه های دوست داشتنی من

دوستت دارم، کنارت هستم، دلسوز توام و زخم هایت را تاب نمی آورم...

من...

می آیم...

نگران نباش...

 

 

+ شعری و شوری وطنم، وقتی صدای تو، منم، باید که از تو بخوانم... ایرانِ من فقط ببخش صدایم گرفته است این بغض لعنتی نمی گذارد واژه ها را درست ادا کنم، من درد کشیده ام و برای تو همه دردهایم را تاب آورده ام...

حرف هایی شنید که انتظار شنیدنش حداقل از او نمی رفت، دلش شکسته بود و خشمگین...

هزاران هزار گفتگوی ذهنی با خودش و هزاران سوالِ بی جواب را نیمه تمام رها کرد، اشک های پنهانی اش را نادیده گرفت...

نباید آسمان قلبش تیره می شد از ابرهای کینه، نه، نباید می گذاشت...

وقتی اولین بار بعد از آن حرف های نشنیدنی، او را دید، به رویش خندید؛ گویی فراموشی گرفته بود و هیچ چیز در خاطرش نمانده بود...

دوباره همه چیز برگشته بود سر جای اولش، دیگر هیچ نقطه ی تیره رنگی بر آسمان قلبش نبود...

اگر با عصبانیت فریاد می زد و چرا چرا می کرد یا با کینه و دشمنی می خواست درستیِ خود را اثبات کند، بی شک این وسط دوباره دلی می شکست یا دل خودش یا دل او؛ اویی که برایش خیلی عزیز است، اویی که کوچکتر است و هنوز نیاز دارد بیشتر بیاموزد، اویی که خواهر است و باید هوایش را داشت...

پس صبر می کند و در زمانی بهتر آموختنی ها را به او می آموزد تا دوباره آسمان قلبش را بارانی نکند...