حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

پر کردن خلأ روضه نرفتن!

+ ۱۴۰۰/۵/۲۱ | ۱۵:۳۸ | آرا مش

دوست دارم این روزها به هر شکلی خلأ نبودن در روضه ها و عزاداری ها را پر کنم...  

برنامه «با حسین (ع) حرف بزن» از شبکه نسیم رسماً روضه می خواند برایم و چقدر حالم با حرف های مهمانانش خوب می شود! 

کمی بعد دلم پر می کشد برای آن روزهایی که نعمتش ارزانی ام شده بود و قدر نمی دانستم و حالا همه مان افتاده ایم وسط باتلاقی به اسم کرونا و تنها باید با حسرت به روزهای محرم سال های گذشته نگاه کنیم...


+ ماجرای زهیر بن قین همیشه برایم جذاب بوده و هیچ وقت دیدن این تکه ( کلیک ) از سریال مختارنامه برایم تکراری نمی شود! واقعاً دیدنی و شنیدنی است...

و کلیپ زیر هم که دیگر خودش گویاست...

+ گوشه چشمت میتونه کاری کنه زهیر بشم... منو تو خیمه ات بپذیر که عاقبت بخیر بشم ( کلیک )

حسین معنی آزادیست...

+ ۱۴۰۰/۵/۱۹ | ۱۷:۳۵ | آرا مش

چقدر همیشه نیاز دارم به این ماه، منِ ناچیز...

و چقدر کم شکرِ بودنت را بجا می آورم، آقاجان...

آقاجان...

ببین مرا...

می دانم که می بینی، گرچه خیلی وقت ها تو را نمی بینم...

بشنو فریاد خفه شده ام را...

می دانم که می شنوی، گرچه خیلی وقت ها تو را نمی شنوم...

آقاجانم شکر که تو را دارم... دستِ خالی ام را ببین... شرمندگی ام را ببین... 

به گوشه چشمت نگاهم کن... 

تو چه بهانه خوبی هستی برای شکستن سد این بغض...

بگذار سیلِ اشک دربرگیرد مرا و با خود ببرد همه آلودگی هایم را...


+ عشق پابرجاست، زندگی زیباست، تا دلها دستِ ابی عبدالله ست...( کلیک )

 

زندگی ادامه داره

+ ۱۴۰۰/۵/۷ | ۱۲:۲۱ | آرا مش

زندگی ادامه داره...

امروز هم آفتاب لب پنجره اومد و نورش رو بخشید به هستی؛

به گلدونام آب دادم، اونا هنوز رشد میکنن و بی اینکه بدونن تو دلم چی میگذره جوونه می زنن و سر ذوقم میارن؛ 

به بی حوصلگیم غلبه می کنم و خونه مرتب میشه چون اگر بیرون رو مرتب کنم شاید فرجی شد و درونم هم مرتب تر شد؛

دم ظهره و بوی غذام خونه رو برداشته، غذایی که هرچند دل و دماغ نداشتم، اما چون چاشنی معجزه آسای عشق بهش می پاشم و در لحظه طبخش به فکر لذت عزیزانم هستم، معمولاً خوب از آب درمیاد...

آره زندگی هنوز هم ادامه داره و براش مهم نیست که کسی جا مونده، که من اینجا جا موندم و منتظرم یکی بیاد دست دراز کنه و منِ افتاده رو از زمین بلند کنه، زندگی همیشه بی انصاف بوده و عبور کرده؛

فکر می کنم من هم باید ادامه پیدا کنم و متوقف نشم؛ کی بجز خودم میتونه به خودم کمک کنه؟! باید خودم بلند بشم؛ یادم میفته که باید بسپرم...

گاهی معنای عمیق کلمه "سپردن" رو سرسری می گیرم ولی به خودم که میام می بینم کاری جز سپردنِ امور به نیروی مطلق هستی بخش بلد نیستم؛ من همه قدرتم رو از او گرفته ام پس باید اعتماد کنم و همه چیزو به خودش بسپرم تا برای اتفاقاتِ ناخوشایندی که دست من نبوده و کنترلش هم از دستم خارجه، قدرت و صبر نصیبم کنه تا براحتی کنار بیام و نشکنم... 

تازه این همه ماجرا نیست، من باید بتونم سنگ صبور کسی باشم که این روزها به آرامشِ من بیش از هر زمان دیگه ای احتیاج داره...

سخته که در عین نیاز و احتیاج باید قوی و صبور باشی خیلی سختتتته ولی میدونم تو کمکم میکنی خدا... 

پس بلند میشم و پرده ها رو کنار میزنم و اجازه میدم نور دوباره به زندگیمون برگرده؛ من ادامه میدم و دست او را هم می گیرم تا باهم از این روزهای پر التهاب عبور کنیم...

من می تونم...

آشفتگی های بی سَروتَه

+ ۱۴۰۰/۵/۶ | ۲۲:۳۴ | آرا مش

گاهی همه چیز دست به دست هم می دهد تا تو آنی نباشی که باید باشی؛

می بینی که همه دلخوشی های کوچکت خیلی زود از میان رفته اند و تو مدام می پرسی حالا دلم را به چه خوش کنم؟!

چرا دلم را که به چیزی خوش می کنم زود از دستم می رود؟!

حرف های قشنگت را که مایه آرامش خیلی ها بود، از یاد برده ای، درست مثل بچه درسخوانِ همه چیز تمامی هستی که به وقت امتحان هیچ کلمه ای را از آنچه شبانه روز می خوانده، یادش نمی آید...

دست و پا می زنی، تقلا می کنی، مدادهای رنگی را از لابلای روزگار زندگی ات، همان سوراخ سُمبه هایی که روزی پنهانشان کرده بودی، بیرون می آوری تا تمام داشته هایت را با آنها پررنگ تر کنی و دلت گرمِ آنها شود؛

باید این رنگ آمیزی برای پررنگ کردن داشته ها را ادامه دهی؛

ادامه می دهی؛ سرسخت تر از آنی که کم بیاوری و به این زودی ها خستگی از پا درت آورد؛

به اطرافیانت نگاه می کنی؛ هیچ کسی نیست که تو را بفهمد، هیچ کسی نیست که همدل تو شود و در این رنگ آمیزی برای پررنگ کردن داشته هایت، کمک حال تو باشد، تنهای تنهایی، حتی سنگ صبورت هم خودت هستی...

 

اما...

یک جایی، یک روزی، یک وقتی می رسد که...

درون تو از چیزی خالی می شود در حالیکه گمان می بری ظرفیتت پر شده است! 

این تناقض گاهی بدجور سدّ راهت می شود؛

از خدا می خواهی اندکی زمان را متوقف سازد تا تو بازگردی به روزهای بدون تکرارِ عمرت که بیهوده و در سکون می گذرند و بازگردی به زندگی ات همان قدر قوی، همان قدر باانگیزه، همان قدر جسور، همان قدر بی پروا و همان قدر پر از آرامش...

 

+ شب عید است و من فقط دارم آشفتگی های بی سر و ته ذهنی ام را ثبت می کنم باشد که دلم آرام گیرد و لابلای همه ی کسانی که لیاقت دارند، منِ بی لیاقت هم عیدی ام را بگیرم.

+ خدایا به حق این عید عزیز همه رو دلشاد کن...

 

یک وقت هایی هم هست...

+ ۱۴۰۰/۵/۵ | ۱۶:۴۲ | آرا مش

یک وقت هایی هم هست، مثل این چند روزی که از نظر جسمی، تجربه های کلافه کننده ای داشته ای که تابحال نداشته ای و گاهی همه وجودت را کلافگی پر می کند؛ اما ناخوشایندی هایش را به روی خودت نمی آوری و لبخند می زنی و ادامه می دهی؛ یا کلی بهانه ریز و درشت از گرفتاری های ترسناکِ مخوف، پشت درِ خانه ات زنبیل گذاشته اند که نوبت برسد و داخل شوند و تو سرخوشانه نشسته ای پشت اُپن و هسته های آلبالو را جدا می کنی با آن دستگاهی که بیشتر، کارَت را سخت کرده تا آسان! این یعنی قوی تر از این حرف هایی که این روزها را تاب نیاوری...

اما یک وقت های دیگری هم هست که موزیک خاطره انگیزی از دوردست های کودکی که در گوشَت طنین انداز می شود و تو کلمه به کلمه اش را با گوینده تکرار می کنی، یکدفعه پرده اشک را بر پنجره چشمانت باز می کنی و هیچ اثری از قدرت در تو نیست... نه! انگار قدرتی نیست... بگذار من هم بشکنم...

بعد مدام با خود می گویی "و اینک آنه، شکفتن و سبز شدن در انتظار توست..."

و با تردید می پرسی : آرامش آیا هنوز هم شکفتن و سبز شدن در انتظار توست؟! 

شک می کنی... می ترسی... مأیوس می شوی...

 

اما این پایانِ ماجرا نیست...

صدای کسی می آید : "شکفتن و سبز شدن" لطفاً منتظر بمان... می رسم بهت حتماً... دیر یا زود

برش هایی از زندگی

+ ۱۴۰۰/۴/۲۸ | ۲۲:۲۱ | آرا مش

برش اول :

بزرگتره خطاب به کوچیکتره : میدونی اگر این چراغ رو خاموش کنیم یه چراغ توی کرمان روشن میشه؟! ببین ما به این چراغ احتیاجی نداریم، ولی اگر خاموشش کنیم یه کسی که احتیاج داره، بی احتیاج میشه...

کوچیکتره که بعید میدونم چیز زیادی دستگیرش شده باشه : بریم بقیه بازی مونو بکنیم...

و منی که از دور شنونده این گفتگوی دونفره ام نباید به این فکر کنم که بزرگتره کِی بزرگ شد؟!  :))


برش دوم :

امروز صبح هوا کمی ابری بود، روزهای ابری کمی هوا دلگیره و هرکاری کنی چون نور خورشید نیست انگار بازم یه چیزی کمه! و همینطور با توجه به خبری که او قبل از رفتنش، راجع به کارش، بهم داد و آینده مبهمی رو پیش روم ترسیم کرد ولی ولی ولی هیچ کدوم اینها باعث نشد امروزم یه روز کسل و بی انرژی و بی انگیزه برام بگذره.

برعکسِ روزهایی که هزارتا دلیل برای باانگیزه بودن داری و تو بی دلیل کسل و دمقی ولی یه روزهایی هم هست که روزگار هزارتا دلیل ریز و درشت، روبروت میچینه و ناجوانمردانه در انتظار بهم ریختنت میمونه اما تو پر از حس زندگی و دلخوشی هستی؛ پشت میکنی به همه اون هزارتا دلیل ریز و درشت و سرخوشانه به زندگیت ادامه میدی...

بله اینطوریه که دم دمای ظهر آفتاب هم دست از قهر کردنش برمی داره و پهن میشه وسط آشپزخونه ات و عصر هم بوی یه کیک وانیلی فضای خونه ات رو پر میکنه... 

تو با انرژی و انگیزه ات باید نشون بدی که همه چیز گذشتنیه و باقی موندنی نیست، همه تلخی ها میگذرن مثل همین زندگیِ قشنگ...


برش سوم :

دیروز سهواً به دلیل مشغله به کل یادم رفت توی برنج، نمک بریزم و در عوض خورش کمی خوش نمک شده بود! موقع خوردنِ غذا، خوش نمکیِ این یکی، بی نمکیِ اون یکی رو پوشونده بود و نیازی به زدنِ نمک نبود!

آرامش بانو یادت باشه توی بطن زندگی اینطور نیست که بتونی خطایی رو با خطای دیگه ای بپوشونی و خوش و خرم ادامه بدیا؛ نخیر تو باید خطاها را جبران کنی... مثل این میمونه که بجای اینکه سوراخ لباس رو بدوزی بیای قیچی برداری کل لباس رو سوراخ سوراخ کنی بعدم به روی خودت نیاری و بگی مدل پارچه اش همینطوری سوراخ سوراخه؛ مُده :/

مراوداتِ ادامه ندار!

+ ۱۴۰۰/۳/۲۷ | ۱۳:۴۸ | آرا مش

دیروز عصر با بچه ها رفتم بیرون، چقدر خوش گذشت بهشون...

اخیراً توی این بیرون رفتن ها، هربار با یکی از همسایه ها که اتفاقاً اونم بچه شو از اسارتِ چهاردیواری خونه رها کرده و اومده هواخوری، هرچند کوتاه هم کلام میشم.

دارم فکر میکنم چقدر این مراوداتِ کوتاهِ ادامه ندار! ولی دلچسب رو دوست دارم، و مدتهاست ازش دور بودم! قبلاً به واسطه رفت و آمدهای بیشتر، مراوداتِ ادامه ندار زیاد داشتم، من اینطور توصیفش میکنم که درواقع مراوداتی هستن که دست و پا گیر نیستن و مسئولیتِ سنگینی رو دوشت نیست بابتش! مثلِ اینه که توی گرما جلوی یه پنجره باز نشستی و یکهو غیرمنتظره یه نسیم خنک صورتتو نوازش کنه و کیفور بشی و بعد هم یکهو تموم بشه و اصلاً نمی دونی دوباره کِی و چقدر قراره ازش لذت ببری شاید بارها و شایدم هیچ وقت :))


+ از تجربه های دوست داشتنی من

به نام توست، نام من...

+ ۱۴۰۰/۳/۲۶ | ۱۷:۲۷ | آرا مش

دوستت دارم، کنارت هستم، دلسوز توام و زخم هایت را تاب نمی آورم...

من...

می آیم...

نگران نباش...

 

 

+ شعری و شوری وطنم، وقتی صدای تو، منم، باید که از تو بخوانم... ایرانِ من فقط ببخش صدایم گرفته است این بغض لعنتی نمی گذارد واژه ها را درست ادا کنم، من درد کشیده ام و برای تو همه دردهایم را تاب آورده ام...

آسمانی خالی از ابرهای کینه

+ ۱۴۰۰/۲/۲۶ | ۱۵:۰۰ | آرا مش

حرف هایی شنید که انتظار شنیدنش حداقل از او نمی رفت، دلش شکسته بود و خشمگین...

هزاران هزار گفتگوی ذهنی با خودش و هزاران سوالِ بی جواب را نیمه تمام رها کرد، اشک های پنهانی اش را نادیده گرفت...

نباید آسمان قلبش تیره می شد از ابرهای کینه، نه، نباید می گذاشت...

وقتی اولین بار بعد از آن حرف های نشنیدنی، او را دید، به رویش خندید؛ گویی فراموشی گرفته بود و هیچ چیز در خاطرش نمانده بود...

دوباره همه چیز برگشته بود سر جای اولش، دیگر هیچ نقطه ی تیره رنگی بر آسمان قلبش نبود...

اگر با عصبانیت فریاد می زد و چرا چرا می کرد یا با کینه و دشمنی می خواست درستیِ خود را اثبات کند، بی شک این وسط دوباره دلی می شکست یا دل خودش یا دل او؛ اویی که برایش خیلی عزیز است، اویی که کوچکتر است و هنوز نیاز دارد بیشتر بیاموزد، اویی که خواهر است و باید هوایش را داشت...

پس صبر می کند و در زمانی بهتر آموختنی ها را به او می آموزد تا دوباره آسمان قلبش را بارانی نکند...

لبخند بزن

+ ۱۴۰۰/۲/۲۴ | ۱۵:۰۲ | آرا مش

دلت را می شکنند...

قضاوتت می کنند...

کلامت را نمی فهمند...

نگاهِ پر از معنایت را جور دیگر معنا می کنند...

خیالی نباشدت بانو...

تو به دست نوازشگر آفتاب که صورتت را می نوازد دلگرم شو و لبخند بزن...

تو به روییدن جوانه ی کوچکی بر گیاهِ گلدانت ذوقی کودکانه کن و لبخند بزن...

تو به نگاه کبوتری که خرده نان های لب پنجره ات را برمی چیند و گویی در دلش دعایت می کند، دلخوش باش و لبخند بزن...

دلشکستن ها، قضاوت ها، نفهمیدن ها و کج فهمی هایشان را رها کن...

این دور باطل را می زنند بخواهی یا نخواهی...

بگذار و بگذر...

تو زندگی کن و لبخند بزن...

 

همزیستی نامسالمت آمیز!

+ ۱۴۰۰/۲/۸ | ۱۳:۰۶ | آرا مش

زمین و زمان دست به دست هم داده اند، کمتر چیزهایی در این سال های گذشته سر جای خود بوده اند؛ هر گِرهی که باز شد، گِره بعدی از آن پُشت مُشت ها سربرآورد و خودی نشان داد و با بی انصافی تمام حتی نگذاشت عرق بر پیشانی خشک شود!

مشکلات ریز و درشت آمدند و رفتند، انگار مهمانی گرفته بودند، مهمانی ای که میزبان، دعوت گیرنده نبوده و خودِ مهمانان خودشان را دعوت گرفته بودند، مهمانی شلوغ پلوغی شد از مشکلات اقتصادی و اجتماعی و ارتباط با عزیزانش؛

گریه آمد، اشک آمد، ناامیدی آمد، حسرت و افسوس آمدند، خشم آمد، تنهایی و ترس آمدند، ولی مانا نبودند، نماندند و فقط سرک کشیدند که مثلاً بگویند ما هم هستیم، بگویند ما هم آمدیم، نکند ما را فراموش کنی تا قدر روزگار بدونِ ما را بدانی!

هربار که مشکلی پیش آمد نزدیک بود بشکند ولی اجازه نداشت، مغزش این فرمان را به کل رد می کرد و دلش هم که گوش به فرمانِ مغزش بود، اطاعت می کرد. کرونا هم که در این میدان وارد شد دیگر نور علی نور شده بود، نمی دانست به فکر مشکلات ریز و درشتش باشد یا ترس از آینده ی مبهمی که این بیماری ناخوشایند پیش رویش ترسیم کرده بود.

باید پیروز این میدان می شد، باید به خودش ثابت می کرد که می تواند، باید باز هم این روش قدیمی اش را در رهایی از ناملایمات زندگی بکار می گرفت و می سنجید، آن روش این بود که هر وقت ذهنش درگیر مشکلی می شد به سادگی خود را می زد به آن راه و به زندگی روزمره ی خود ادامه می داد و سعی می کرد دیگر فکر نکند و ذهنش را از هرچه افکار بد و منفی بافی ها خالی کند، البته بودند زمان هایی که مکالمات ذهنی آشفته اش می کردند و نمی توانست رهایی یابد ولی مواقع بسیاری هم زورش به این افکار منفی و مکالمات یکطرفه ی ذهنی می چربید و خودش را خلاص می کرد.

موفق هم شد، مشکلات زیر پوستی به زندگیشان ادامه می دادند و هرزگاهی هم قدرت نمایی می کردند شاید اسمش را بشود گذاشت "همزیستی نامسالمت آمیز!!!" به وجود یکدیگر خو گرفتند ولی او قوی تر از آنها زندگی را اداره می کرد و نگذاشته بود که بشکنندش.

بدون عنوان

+ ۱۴۰۰/۱/۲۰ | ۲۲:۳۱ | آرا مش

توی خودش می ریزد...

خیال می کند آنقدر بزرگ است که حالا حالاها پر نمی شود...


+ این ظرف هم روزی پر می شود و سرریز می کند.

چراغ روشن دلم

+ ۱۳۹۹/۱۲/۲۷ | ۱۵:۰۳ | آرا مش

در این روزهای پایانی این سال عجیب چراغ دلم روشن است؛

روشن است به آمدن روزهایی که لبخند از لبهایمان و امید از قلبمان جدا نشود؛

نمی دانم این رویا محقق شود یا نه ولی دلم می خواهد این چراغ روشن بماند...


 

خدایا خوب می دانم این دنیا محل رنج و امتحان است؛

ولی خودمانیم پس کِی زنگ تفریح را می زنی؟!

خسته ایم از این امتحان های سختِ پشت سرهمِ بی فُرجه!!!

 

خودتو گول نزن!

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۵ | ۱۷:۴۰ | آرا مش

وقتی یه کاری رو دلی انجام میدی، اگه واقعا دلی بوده پس چرا...

چرا انتظار قدردانیِ خاص و خارق العاده ای رو داری؟! 

چرا اگر اون حد از عکس العمل رو در طرف مقابلت نبینی، بهم می ریزی و گاهی هم بدجنس میشی و افکاری مثل " اصلا چه اشتباهی کردم که..." یا "بیخودی وقتم رو تلف کردم که..." از ذهنت میگذرن؟!

این نشون میده برای بَه بَه و چَه چَه کردن های دیگران و تقدیر و تشکرهای ظاهریشون نقشه کشیدی و کاری رو انجام دادی و دلیِ دلی نبوده!!!

یا خودتو گول نزن و اعتراف کن، یا از این حال و هوا بیرون بیا و از کارِ دلی که برای دیگران انجام دادی خرسند باش و کِیف کوک!!!


+ داشتم فکر می کردم که اگر نادیده گرفتن و گذشتن از سرِ قدرناشناسی آسون بود حضرت حافظ نمی فرمودند:

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

انتظاری شیرین ... انتظاری تلخ

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۳ | ۱۵:۰۳ | آرا مش

ماه اسفند از خود بهار خواستنی تره، اینو بارها حس کردیم و این بیشک بخاطر حس انتظاریه که همیشه توی اسفند ماه جاریه؛

انتظار برای یه اتفاقِ بزرگ، یه معجزه ی بزرگ، یه نو شدنِ بی مثال، یه زندگی و رویش دوباره، یعنی اومدن بهارِ زیبا و تکرارنشدنی...

بله درست نوشتم و با تأمل نوشتم "تکرارنشدنی" چون با اینکه یه اتفاق همیشگیه و هرساله و هرساله تکرار میشه ولی یه نویی و یه خاص بودن همیشه همراهشه، به همین خاطر همیشه مجذوبش میشیم و دوستش داریم و برای رسیدنش لحظه ها، دقیقه ها و روزها رو می شمریم...

بنظرم این امید به رسیدنه که این انتظار رو زیبا و زیباتر می کنه حتی زیباتر و خواستنی تر از خود بهار...


+ آقای من، مولای من بدون شک آمدن تو بهار است ولی این اسفندِ انتظارِ ما قدری طولانی شده، سخت شده، نفسگیر شده... آقا ببین حس انتظار برای آمدنِ بهارِ طبیعت چه شیرین است! ولی انتظار برای بهارِ آمدنِ تو را به کاممان تلخ کرده اند؛ تو بیا که بهارِ آمدنت خواستنی تر است از این اسفندِ انتظار...

اللهم عجل لولیک الفرج

بازیگر

+ ۱۳۹۹/۱۱/۲۰ | ۱۷:۱۳ | آرا مش

ازقضا سی و چند سال است که بازیگرم...

بازیگری را خوب بلدم، بازیگری در فیلم کشدار زندگی خودم را...

نقش هایم را دوست دارم و با آنها انس گرفته ام...

اما گاهی سناریوها را خوب بازی نمی کنم!

دیالوگ ها را آنگونه که نویسنده طراحی شان کرده نمی توانم از بر کنم و فقط جملاتی بی سَر و تَه را بلغور میکنم!

گاهی هم آنقدر تصنّعی جلوی دوربین ظاهر می شوم که اگر مخاطبی از بیرون، بازی ام را ببیند، یقیناً کنترل به دست، کانال را عوض خواهد کرد!

نتیجه اش تنها این است که وقتی فیلم را به عقب برمی گردانم، بازی خودم را نمی پسندم و بر زبانم جاری می شود : " حیف این نقش زیبا که بازی بازیگر خرابش کرد! "


+ تو که بازیگر خوبی بودی بانو، تورا چه شده است؟! نقش های فیلم زندگیت بازی خلاقانه ای از تو را که مو لای درزش نرود، کم دارند؛ بجنب...

+ یادت باشد این فیلم قرار نیست فیلم گیشه!!! باشد؛ باید یک فیلم ناب و خاص و ماندگار باشد...

نکند تقصیر تو باشد؟!

+ ۱۳۹۹/۱۱/۱۰ | ۱۷:۰۶ | آرا مش

گاهی هم مجبوری طوری رفتار کنی که تهِ دلت راضی به آن نیستی ولی انگار جور دیگر نمی شود؛ هرچقدر هم که جستجو میکنی راه دیگری پیدا نمی کنی...

کمی بعد به این رفتار خو می گیری، هنوز هم ناراضی هستی ولی دیگر خبری از آن اذیت شدن ها نیست...

یاد گرفته ای که تقصیر را گردن چیزی یا کسی غیر از خودت بیندازی و آسوده خاطر بمانی؛ نه؟!!


+ دنبال بهانه نگردیم، همه چیز ریشه در درون خود ما دارد...

خاطره ی بی قراری آن روز...

+ ۱۳۹۹/۱۰/۱۳ | ۱۲:۵۰ | آرا مش

سلام سردار

بگذارید این بار من خاطره ی روز آسمانی شدنتان را بازگویم؛

روز جمعه 13 دی ماه 98 بود؛ از چند روز قبل قرار گذاشته بودیم آن روز به شهر مقدس قم برای زیارت برویم و دلهای مکدّرمان را جلا بخشیم...

وسایل را از شب قبل آماده کرده بودم. صبح از خواب برخاستم و مشغول تدارک صبحانه شدم. همسر و بچه ها هنوز خواب بودند، طبق عادت همیشگی تلویزیون را روشن کردم، صدایش کم بود و من هم بی توجه به آن، سرگرم کارهایم شدم. در خیالات خودم لیست سفر یکروزه مان را چک می کردم و موارد را تیک می زدم که نوار مشکی رنگ، گوشه ی صفحه ی تلویزیون توجهم را جلب کرد. با خودم گفتم یعنی امروز چه مناسبتی دارد؟ خودم جوابِ خودم را دادم که این نوار مشکی رنگ فقط برای اتفاقات ناگوار پیش بینی نشده آن گوشه جاخوش می کند نه مناسبت های مذهبی خاص!

همه ی این افکار در کسری از ثانیه از ذهنم گذشتند و ولوله ای در دلم به پا شد. دست از کار کشیده بودم و پشت پیشخوان آشپزخانه، چشمِ تار از اشکم را دوخته بودم به صفحه ی تلویزیون. نمی خواستم باورش کنم ولی چشمانم که زیرنویس ها را بی اختیار دنبال می کردند تمام تلاششان این بود که واقعیت تلخی را به من بقبولانند ولی باور این واقعیت بی اندازه برایم سخت بود.

آن روز عازم قم شدیم؛ گرچه کاممان تلخ، حالمان گرفته و دلهایمان شکسته بود ولی وقتی به نیابت از روح بلند آسمانی تان، بانو را زیارت کردیم، کمی آرامتر شدیم...

بچه هایم در سنی نبودند که شما را بشناسند و درک حال و احوالمان برایشان سخت بود؛ ولی پس از شهادتتان خوب در دلشان جا کردید؛

فرزند بزرگترم این روزها ترجیح می دهد که پس زمینه ی کلاس آنلاینش تصویر خندانی از شما در فراز آسمان باشد و فرزند کوچکترم وقتی تصویرتان را می بیند طوری "حاج قاسم" را ادا می کند که گویی سالهاست با شما آشناست...

پهلوونِ ما عاشق بود...

+ ۱۳۹۹/۱۰/۱۲ | ۱۸:۵۹ | آرا مش

 

 


+ پروردگارا، جز خوبی از او نمی دانیم...

زمستانِ تمام نشدنیِ نبودنت...

+ ۱۳۹۹/۱۰/۱۱ | ۲۰:۳۱ | آرا مش

وقتی پر کشیدی، زمستان بود سردار...

اما گمان مبر که این زمستان برایمان تمام شدنی بود...

تمام نشد که نشد...

بهار، تابستان و پاییز فقط آمدند و رفتند و تمام تلاششان را هم کردند تا تحولی ایجاد کنند...

آمدند و رفتند تا فقط بگویند ما هم هستیم اما چه می دانستند که با رفتن تو، وجودمان که نیازمند گرمای وجودت بود، در سرمای استخوان سوزِ نبودنت، یخ زد و این یخ ها دیگر آب شدنی نیستند...

 

ولی نه! ماییم و امید به ظهور مولایمان در بهاری که در راه است و بی شک تمام نشدنی ست...

بهاری که می آید تا تمام سوز و سرما را از بین ببرد و گرمایی جانبخش در تمام وجودمان نفوذ کند...

آری! به امید آن بهار وعده داده شده، در این سرمای زمستان دوام می آوریم...

حریم دل
about us

* اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
* نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
* گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...
* روزگاری قلم به دست گرفتم و داستان‌هایی خیالی با الهام از واقعیت اینجا ثبت کردم که برای جلوگیری از کپی‌برداری‌های بدون اجازه، رمزدار شدند؛ اگر دوست دارید این داستان‌ها را بخوانید، رمزشان تقدیم می‌شود...