اینقدر پرم که حتی اگه سرریز بشم هم خالی نمیشم...
اینقدر احساس تنهایی میکنم که هیچکسی نمیتونه این جاهای خالی دورم رو پر کنه...
اینقدر زندگیِ نکرده دارم که دو بار دیگه هم به دنیا بیام، بازم این دنیا بدهکارمه!!
میگذره آرامش... بهت قول میدم
اینقدر پرم که حتی اگه سرریز بشم هم خالی نمیشم...
اینقدر احساس تنهایی میکنم که هیچکسی نمیتونه این جاهای خالی دورم رو پر کنه...
اینقدر زندگیِ نکرده دارم که دو بار دیگه هم به دنیا بیام، بازم این دنیا بدهکارمه!!
میگذره آرامش... بهت قول میدم
کنار پنجرهی اتاق ایستادم و به میوههای درخت کاجی که کلی تلاش کرده تا خودشو به این بالا برسونه، زل زدم؛ بعضیهاشون خشک و قهوهای اما بعضی سبز و جوانن و این یعنی هنوزم داره برای رشد تلاش میکنه و بالا میره...
اون دورتر گنبد سبزرنگ مسجدی پیداست که پرچم روی اون تکون میخوره، با اینکه آفتاب پهنه اما نسیم کمجون خنکی میوزه، کولر خاموشه و گرم نیست...
میرم سراغ اتاق بچهها تا باقی کارها رو انجام بدم، با یادآوری حرفای صبح آقای یار دربارهی خونهی جدید، یکی زیر گوشم میگه: «به هیچ چیزِ این دنیا دل نبند!»
+ خدایا بازم شکرت :))
توی این روزها و شبهای گرم که دیگه بهار داره خداحافظی میکنه، چقدر غذاهای حاضریِ خنک که پختنی نیستن، میچسبن و چقدر دلپذیره که آقای یار و بچهها استقبال میکنند و یکی از نعمات بیشمار زندگیم اینه که هیچوقت گیرِ اینکه شام چی بپزم نیستم و فقط گاهی گیرِ اینم که ناهارو چه کنم؟!😏 (همین خودش گاهی کلی سردرگمی میاره!)
خلاصه اینکه خیلی از این شبهای پیشرو رو با نون و پنیر و هندونه، نون و پنیر و گوجه و خیار، نون و پنیر و سبزی و اینجور چیزا سر میکنیم و مخصوصاً این روزها با مشغله و گرفتاریها و از اون بیشتر فکرمشغولیهای زیادی از حدم، این مورد به شدت خوشاینده برام.
امیدوارم فکر نکنید که من تنبل و راحتطلبم، خیر، حتی اگر اینطور فکر کنید من خودم میدونم که همچین آدمی نیستم و فقط این شرح مختصری بود از عادات و سبک زندگیای که از اتفاق به نفع خانوم خونه است!!! :))
نیمهشب گذشته، پنجره رو نیمهباز میذارم، یه زیردری (دقیقاً نمیدونم اسمش همینه یا نه! از اینایی که زیر در میذارن تا بسته نشه و اکثراً شکل پاست!) جلوی پنجره گذاشتم چون از سرشب باد گرفته و میترسم بادِ عصبانی یهو وسط شب، پنجره رو بکوبه بهم... چند شبه که باد مهمون شده و شبها شیطنتش گل میکنه و از باز بودنِ پنجرهها تو این فصل سوءاستفاده میکنه و سرک میکشه داخلِ خونهها و ما هم تشنهی خنکاش هستیم و اومدنِ بدون تعارفش رو ندید میگیریم!
سکوت توی خونه پیچیده و فقط گاهی صدای موتورها و ماشینهایی از بزرگراهِ نزدیک یه تَرَک ریز روش میندازه ولی چیزی که غالبه، سکوته و به این راحتیها هم نمیشکنه!!
و چقدر لذتبخشه سکوتِ شب وقتی خواب، همهی اهلِ خونه رو با خودش برده ولی تو داری به تغییراتی فکر میکنی که آغوش باز کردن و منتظرن رنگِ دیگهای به زندگیت بدن، هرچند با ترس و هیجانی شیرین و اجتنابناپذیر...
هرچند سخته دلکندن از چیزها، جاها یا آدمایی که باهاشون اخت شدی اما وقتی خودتو میشناسی که همیشهی زندگیت از تغییر و تحول استقبال کردی و این توانایی رو داری که زود با شرایط جدید سازگاری پیدا کنی، پس همهی اون افکار منفی رو رها میکنی، همون افکاری که یه مانع بزررررگ توی ذهنت میسازن تا نبینی، نشنوی، حس نکنی که اتفاقاً زندگیت داره مسیر درست خودشو طی میکنه و این تویی که با این افکار ازش عقب میمونی؛ آره اون میره و تو جا میمونی...
پس حالا ریزریز ذوق میکنم از رنگ دیگهای که روزگار میخواد از پالتِ پر از رنگش بپاشه به زندگیم...
هنوز سکوت غالبه و ترکهای ریز باعث شکستنش نشدن، شب خنکیه، باد علاوه بر خودش بوی ذرت بوداده رو هم بدون تعارف آورد وسط اتاق و خواب رو به کل از چشمم پروند😌
این روزها با پوست و گوشت و استخونم دارم لمس میکنم که خودِ ما مردم بهمدیگه رحم نداریم، چه جاهایی رفتم، چه زندگیایی رو دیدم، چه خونههایی رو دیدم و آه از نهادم بلند شد، خدا میدونه...
نمیدونم چی توی من میدیدن که مینشستن به درددل درحالی که من فقط بازدیدکنندهی ملکی بودم که صاحبخونهاش کرایه رو چندده برابر کرده و بندههای خدا با چه مشکلاتی مجبور شده بودن از اونجا بلند بشن...
یه جا بود که رسماً من و آقای یار پامون رو که از درِ خونه بیرون گذاشتیم، زدیم زیر گریه دوتایی، از بس وضعیت خونه و آدماش اسفناک بود و چقدر مشکل داشتن این خونواده، دلم به تنگ اومد از پدر بیماری که نمیتونست خرج زن و بچهاش رو بده، زنی که چهرهاش تو جوونی شکسته بود و خرجش رو پسر جوونش میداد و دختر جوونی که از آرزوهاش گذشته بود بعد صاحبخونه خیلی قشنگ بیاینکه بخواد خرجی برای خرابیهای مسلّم خونه بکنه، پرمدعا پول خون باباشو گذاشته برای کرایه!!! تازه خیلی زیبا بازارگرمی هم میکنه که دو سه نفر دیگه هم ملک رو دیدن و میخوان، اگه میخواید زودتر قطعی کنید!!! تو دلمون گفتیم: «تو بمان و دِگران، وای به حالِ دِگران!»
خدایا خودت دست گرفتارها رو بگیر...
چقدر تلخیِ این آهنگ دلنشینه، چقدر زندگیش کردم و زندگیش کردیم این سالها و این روزها به شکلهای مختلف:
ما غنیمتهای بیرویای این جنگای سردیم
زندگیمون کو؟ ببین ما کشتههای بینبردیم
بیخبر از حال هم، آوارهی دنیای دردیم
ما واقعاً باهم چه کردیم؟!...
پر از شلوغی و برو و بیام این روزها...
گاهی صبرم ته میکشه و گاهی هم اوج صبوری و بردباریام...
گاهی التماس به درگاهش برای اینکه دستمو ول نکنه و گاهی هم مثل بچهای هستم که مطمئنه دستش تو دستِ بزرگترشه و مسیری رو باهم میدَوَن، سرخوش و پر از حسای خوبم و میدونم حواسش بهم هست...
اون وقتایی که پر از امیدم و جا نمیزنم و در عینِ بسته بودنِ درهای پیشِروم بازم ادامه میدم، شنیدنِ خستگیها و ناامیدیها از زبونِ آقای یار برام سخت میشه اما باید کنار هم باشیم، به همدیگه دست برسونیم و همدیگه رو بالا بکشیم تا از این مسیر که اینجاش شکل یه کوهِ عمود رو به خودش گرفته، عبور کنیم...
ممکنه گاهی دستمون خسته بشه و کم بیاریم یا حتی بلغزیم و بیفتیم اما طنابمون ما رو معلق نگه میداره و حفظمون میکنه تا دوباره تعادلمون رو بدست بیاریم و به مسیر برگردیم... این طناب همون امیدیه که توی دلمون روشنه...
امیدوارم بالای قله که رسیدیم، خستگیها باعث نشه لذت از منظرهی بینظیر رو از دست بدیم و یادمون نره که بعد از اینهمه خستگی منظرهی بینظیری منتظره تا قاب چشمان ما بشه...
امروز از اون روزهای نمودار سینوسی بود!
دمی بالای بالا و دمی پایینِ پایین...
برعکسِ دیروز که اونقدر نمودارم رفته بود توی بازهی منفیها که دیگه نمود جسمی هم پیدا کرد و نیاز شد که دست به دامانِ درمان بشم!
امروز اما جور دیگهای رقم خورد...
یه موقعی کنار بند رخت که لباسها رو پهن میکردم یهو زانوهام شل شدن و همونجا نشستم روی زمین و هقهق گریه سر دادم و موقعی دیگه توی آینه به خودم لبخند زدم، لوبیاپلوی خوشمزهای درست کردم و با سالاد شیرازی از خانوادهام پذیرایی کردم...
و من خودمو برای اون پایینِ پایین بودنهام سرزنش نمیکنم و خوب هم میدونم اون بالای بالا بودن هم همیشه موندنی نیست...
باید دیگه یاد گرفته باشم که زندگی تناوب همین بالا و پایینهاست...
حالا شبه و من آرومم، آرومِ آروم مثل همون تکه برگی که از درخت جدا میشه و میفته در مسیر رود و بی هیچ تقلایی جلو میره، بی هیچ تقلایی... به امید ثباتقدم
امید ته قلبم نمیذاره فشاری که این روزا تحمل میکنم زیادتر از حد بشه، شرایط سختی ممکنه پیش روم قرار بگیره ولی همهچیز برام عادیه هنوز و دارم تلاش میکنم که خیلی به افکار منفی اجازهی جولان ندم و این درست نقطهی مقابل چیزیه که هفتههای گذشته بابت موضوعی تجربه کردم... اون عدم پذیرش، تقلا، دستوپا زدن چقدر آزارم داد...
آدمی همش درحال تغییر و پوستاندازیه... به امید پروانه شدن...
یه وقتایی مثل الان پر از حرفم ولی نمیدونم چی باید بگم، دلم پره و با یه تلنگر چشمهی اشکام جاری میشن... تا همین صبحم خوب بودم و با انرژی ولی یهو مثل نمودار بورس میفتم روی دور ریزش!! میفتم توی دور باطل چه کنم چه کنم...
اینجور وقتا خیلی تلاش و تقلا میکنم دستاویزی پیدا کنم برای غرق نشدن و فقط تورو پیدا میکنم، چه خوب که همیشه خود ارحمالراحمینت به دادم میرسی و دوباره همهچیز برام عادی میشه...
اینکه امید دارم به رفع گرفتاریها و باز شدن گرهها، اینکه میدونم حتماً خیر و حکمتی نهفتهست در اتفاقاتی که کنترلش از دستمون خارجه، اینکه میدونم هستی، میبینی، میشنوی و میدونی و منه حقیر رو محکم توی آغوشت گرفتی برام مثل یه روزنهی نوره توی تاریکی محض...
خودت از ترسهام باخبری و رئوفانه و پدرانه بی اینکه بفهمم چطور، برطرفشون میکنی و یه قدرت مثالزدنی بهم میبخشی که از این سربالایی سنگلاخ هم عبور کنم و وقتی رسیدم اون بالا و پایین رو نگاه کردم لبخند میزنم و دوباره ازت میخوام که تنهام نذاری چون قطعاً تنهایی نمیتونم...
وقتی از سختی و مشکلات لبریزی و دلت یه گوش شنوا میخواد اما هیچکسی نیست، درواقع دورت شلوغه ولی تنهایی!! یا شایدم یه غار بیانتها میخوای که بری توش از ته دل فریاد کنی و خالی بشی اما هیچجایی اونجایی که میخوای نیست!!
باید لبخند بزنی و همه چیزو غیرمهم جلوه بدی پیش عزیزترینهات که نکنه غصهای بشی روی غصهی دلشون، حتی مادرت که بنظر میاد محرم اسرار باشه اما فکر نکنم هیچوقت این اتفاق محقق بشه که بتونم درددل کنم باهاش...
چقدر سخته احساس تنهایی در جمع...
+ خدایا قربونت برم بذار یکم نفس بکشم... دارم کم میارم کمکم...
+ میدونم نشنیده میگیری، خودمم میدونم آدمِ کم آوردن نیستم فقط لِهَم، لهِ له...
+ میدونی شاکرت هستم، هرچند ناچیزه این شکرگزاری، هرچند بلد نباشم توی تکتک لحظههام جاری کنمش...
+ نگو روزای خوش دوره، همینجوری نمیمونه...😢
دیشب داشتم با خودم فکر میکردم که:
انگار همهی آدما برات مهماند جز من... نظر همه برات مهمه جز منی که با تو توی دل این زندگیم... تو میدونی سخته برام و دارم به زحمت تلاش میکنم خودمو با شرایط جدیدی که ممکنه بیفتیم توش، وفق بدم اما نمیشینی باهام حرف بزنی و نظر منو بپرسی، چرا واقعاً؟!... توی این سالها زن صبور و قوی و سازگار با هر شرایط بودم برات و بدعادت شدی انگار... تو که از دل من خبر داری چرا انتظار داری مثل همیشه راضی باشم همهجوره و دم نزنم؟! ولی میدونی خودمم که میشینم کنکاش میکنم میبینم دلیل اصلی این نارضایتی و سختیِ سازگاری با شرایط جدید برام کاملاً واضح و روشن نیست و دقیقاً نمیدونم چرا اینطوری دارم خودمو به در و دیوار میکوبم و مقاومت میکنم... هرچی بیشتر دلیل و برهان برای خودم ردیف میکنم نمیفهمم کدومه که بخاطرش اینطور سازگاری برام سخت شده... چه میدونم لابد اثرات سنه :))
+ چه نشخوارهای ذهنی بدریخت و بیسرانجام و بیپایانی بودن... خداروشکر تموم شدن... از اون گفتگوهای ذهنی که توی سرت یکی میگه و یکی سریع جوابش رو میده... گاهی وقتا میخوام گوشامو بگیرم که نشنوم، یادم میره اینا توی خود مغز منن نه دنیای بیرون... نصف بیشترِ این فکرا هم یا اساساً غلطه یا ناشی از برداشتهای شخصی که هزار جور عامل بیرونی و حتی جسمی میشه محرکش...
+ عجب پست دوستنداشتنیای شد؛ اما باید باشه تا بدونم همیشه هم همهچیز کامل نیست!!!
باید بهت اعتماد کنم و اینقدر خودمو عذاب ندم...
باید همه چیز رو به تو بسپرم و اینقدر تقلا نکنم...
باید باور کنم خودت خواستی که اصلاً و ابداً نتونم برای خواستهای بهت اصرار و التماس کنم، پس خودت به بهترین شکل ممکن همهچیز رو اداره میکنی...
چرا اینقدر نگرانم وقتی تو همهچیز رو میدونی و حواست به هممون هست، من چرا اینقدر نگران همهچیز و همهکس باشم وقتی تو هستی؟!
این حتماً از ایمانِ ضعیفِ منه که اینقدر نگران آیندهای هستم که اصلاً نمیدونم چی میشه؟!
دوست دارم این آیندهی نیامده باب میلم باشه و از طرفی بنا به روحیاتم به زبونم نمیچرخه خواستهی دلم رو ازت بخوام چون میترسم، آره میترسم نکنه این خواستهی من مانعی باشه سر راه خیر زندگیمون؛ پس فقط و فقط و فقط خیری رو ازت میخوام که من نسبت بهش نادان و تو دانا به همهی جوانبش هستی...
قویم کن و کاری کن راضی باشم به رضای تو...
+ آقای یار میگه دلتو صاف کن و همهچیز رو بسپر به خدا، براش گفتم و میدونه برام سخته ولی راست میگه باید «بسپرم» و خودمو از این بند خلاص کنم...
کنار پنجره ایستاده و به صدا و هیاهوی بزرگراهِ نزدیک گوش میکنه، درحالی که خورشید این وسط قایمباشک بازیش گرفته و از پشت ابرها قایمکی نگاهش میکنه. به جای نامعلومی خیره شده، نسیم خنکِ بهاری رو نفس میکشه و با خنکای بهشتیِ نسیمِ نوازشگر حالش جا میاد...
به روزایی که از سر گذرونده، فکر میکنه و چشماشو میبنده؛ به اینکه اونموقع چقدر اون روزا تمومنشدنی بنظر میرسیدن ولی تموم شدن و جاشونو دادن به روزایی که بارِ روی دوشش رو به زمین گذاشت و احساس سبکی کرد...
به گذشتهی نهچندان دور و نهچندان نزدیکی که زندگیش به تار مو بند شد و پاره نشد، به اشکایی که ریخت، به خردههای دلی که شکسته بود و به زحمت بندشون زده بود و به خیلی چیزای دیگه... آهنگی رو که یادگار اون روزهاست پِلی میکنه و ثانیه به ثانیهی لحظاتی رو که اونو برای آقای یار فرستاد و اشک ریخت، از ذهن میگذرونه و قطره اشکی خودش رو روی صورتش سُر میده:
خورشید دست از قایمباشک بازی برمیداره و قطرهی اشکِ روی صورتش رو درخشان میکنه. شادیِ تموم شدنِ اون روزای کشدار رو خوب میتونه توی بندبندِ وجودش احساس کنه، اشکشو پاک میکنه و واژههای «خدایا شکرت» بر لبش نقاشی میشه...
چی میتونه عذابآورتر از نداشتن او باشه؟! همین که باشه حتی اگر هیچچیز دیگهای هم نباشه و هیچکدوم از آرزوهامون رو زندگی نکنیم کافیه، نه؟! اما اگر او هم به همین نتیجه میرسید که ما خیلی چیزا داریم که دلمونو بهشون خوش کنیم و روزای سختتر از این روزها رو هم تاب آوردیم و اینقدر با گیر افتادن توی هر سختی به تقلا نمیافتاد و خودشو زیر بار فشارش له نمیکرد، چقدر خوب میشد، نه؟!
داره کمکم یادش میاد که خیلی از این سختترهاشو از سر گذرونده ولی رنج و امتحان پروردگار چیزی نیست که بشه بهش عادت کرد و نسبت بهش بیخیال بود، فقط گاهی باید مرور کنیم، باید تحمل کردنها و تابآوریهای گذشتهمونو به یاد بیاریم، دست نوازش به سر خودمون بکشیم و به خودمون ببالیم، چرا که نه؟!!
اون نیروی عظیمی که کنترل همهی امور رو به دست گرفته همهی این ماجرا رو به بهترین شکل ممکن مدیریت خواهد کرد، مطمئن باش آرامش، یه مطمئنِ امیدوار🌱✨
میدونی قسمت بد ماجرا کجاست؟!
وقتی همسرت موافق برنامه یا شرکت در مهمانیای نیست ولی برای خودت، رفتن یا نرفتن خیلی توفیر نداره و چه بسا ترجیح میدی بری و اینقدر حرف نشنوی، بعدش میای جلوی دیگران هزارتا صغریکبری میچینی و توجیههای مندرآوردی میاری که به این دلیل نمیشه یا نمیام :/
اینقدر بدم میاد از این توجیهها...
+ کی میخوای یاد بگیری اینقدر دنبال راضی نگهداشتنِ بقیه نباشی... نمیشه آرامش، نمیشه!!!
پیش خودم نقشه میکشم که فرداشب، شبِ قدر میام پیشت زار میزنم و التماست میکنم اما خیلی زود یادم میفته که من آدمِ اصرار کردن به محقق شدنِ چیزی در درگاهت نیستم... من همیشه تسلیمم و گفتم خدایا تو خیر را میدانی و بس و من نمیدانم، دلمو به این خیر راضی کن، از اینهمه تقلا خسسسسسته شدم😭😭😭
+ بسیار محتاج دعایتان هستم در این شبهای عزیز
درنظر بعضی آدمها خیلی صبور بهنظر میرسم ولی فقط خودم میدونم اینطوریا هم که فکر میکنن نیست! و این تناقض در چیزی که بهنظر میرسه و چیزی که واقعاً در موردم صدق میکنه، کمی اذیتکننده است...
خب آره گاهی و در بعضی شرایط واقعاً قبول دارم صبورم اما خصوصاً در مورد بچهها گاهی صبرم زود از بین میره و پشیمون میشم از بحثِ بیخودی که شروع کردم و درواقع میشد سکوت کنم و نکردم :(
تو هستی... گاهی میبینمت...
وقتی اشعهی خورشید صبحها پهن میشه کف اتاق و وقتی لم میدم روی مبل، صورتم رو نوازش میکنه، وقتی نور آفتاب از توی سینک ظرفشویی منعکس میشه و چشمام رو میزنه و مجبورم برخلاف میلم موقع ظرف شستن، پنجرهی بالای سینک رو ببندم و اینجور مواقع از نور پشت پرده لذت میبرم... تو حضور داری توی همین حس خوب...
وقتی پنجره رو باز میکنم، آسمون از لابلای ساختمونا جلوهگری میکنه برام و چشمم فقط همون تیکه رو قاب میگیره و باقی مناظرِ بیروح و کدر مربوط به ساختمونا رو ندید میگیره... تو حضور داری توی همین قاب چشم...
این روزا، هوای دلپذیری رو تجربه میکنم که گرما و سرماش قاطی میشه و نمیدونم از سرمای زیرپوستی صبحگاهی کیفور بشم یا گرمای دم ظهرش رو بهزحمت تاب بیارم... تو حضور داری توی همین هوای ناب...
وقت سحر بدوبدو برای اینکه نکنه وقت تنگ بشه، میام پیچ رادیو رو میپیچونم و صدا رو کم میکنم و زمزمههای برنامهی سحر، روحم رو تازه میکنه و بعدش میرم سروقت آقای یار و تنگ بودن وقت رو گوشزد میکنم و میام پای سفره منتظرش... تو حضور داری توی تکتک این لحظات که از دل تیرگی شب پیوند میخورم با روشنی روز و دلم پای سجاده آروم میگیره...
موقع خوندن دعای اسماءالحسنی دم غروب، وقتی صدای قلقل سماور و بوی قاطیشدهای از پنیر و سبزی و نونِ داغ مشامم رو پر کرده، وقتی توی فنجونها آبجوش و نبات میریزم و میذارم خنک بشه برای موقع اذان... تو حضور داری توی این احوالات تکرارنشدنی...
**********
تو هستی... اما گاهی هم من نمیبینمت، مثل بیشتر اوقات عمرم که ندیدمت، نبوییدمت، نشنیدمت و لمست نکردم...
توی جزئیترین چیزایی که اطرافم بود و هست حضور داری ولی مثل همیشه منِ فراموشکارِ طلبکار عینک بیتفاوتی به چشمم و پنبهی بیخیالی به گوشم میزنم، بینیم رو پر میکنم از بوهایی که بوی حضورت بینشون گم میشه و دستام اونقدر آلوده به گناه میشن که گاهی حتی نمیتونه لطافت گلبرگ گلی رو لمس کنه و تو رو توش حس کنه...
اما طلبکار بودن رو خوب بلدم... از کی یاد گرفتم یا از کِی اینقدر طلبکار شدم یادم نیست، فقط میدونم وقتی یکم چاشنیِ رنج حل کنی تو یه لیوان آب گنده که هرچی بخورم تموم نشه و تلخی و گسی رو بچشونی بهم، یهو اون منِ طلبکار درونی شروع میکنه به هوچیگری و شمردن یکبهیکِ کارایی که کردم و نکردم بخاطر تو، تازه طلبکارتم میشم که چرا این نوشیدنیِ تلخ و زَغنَبوت رو گذاشتی جلوم و حداقل یه قند کوچولو نذاشتی کنارش تا بتونم تلخیِ به اون بزرگی رو با شیرینیِ به این کوچیکی تاب بیارم و بدم پایین؟!
بعدشم داد میزنم که من مستحق این رنج نبودم و نیستم و چرا بیش از توانم بار روی دوشم گذاشتی؟! اصلاً از کجا میدونم چی برام بهتره، از کجا میدونم ظرفیتم چقدره، چرا فکر میکنم با همهی نادونیم صلاح خودمو بهتر میدونم... مگه من اصلاً چقدر میدونم؟! هیچی... هیچی...
آره این منم که گاهی یادم میره توی آغوش تو بودن چه کیفی داره، فکر میکنم تو هم مثل من فراموشکاری (نعوذبالله) اما تو فراموشم نمیکنی و همیشه توی آغوشت نگهم داشتی، این منم که آروم و قرار ندارم و از توی آغوشت محو تماشای مناظر اطراف میشم و یادم میره مثل یه جادو خیلی زود همشون دود میشن و میرن هوا و بعدش فقط تو میمونی... فقط تو...