صدای قلقلِ کتری روی گاز میاد.
صبحانه آماده است.
بچهها هنوز خوابن؛ امروزم دوباره کلاسها آنلاینه و برای همین تا شروع کلاسشون، یکم میتونن بیشتر بخوابن.
داره آماده میشه که بره سرکار؛ همینطور که داره جلوی آینه موهاشو مرتب میکنه، یکم از عطر دوستداشتنیم میزنه.
سرک میکشم توی اتاق؛ لبخند میزنه.
یهو میگم: «گاهی فکر میکنم، اومدن و رفتنش یه خواب بوده؛... کِی اومد؟! کِی رفت؟!...»
لبخندش پررنگتر میشه؛ به چشمام نگاه میکنه و میگه: «دنیا همینه دیگه، عمرش به این دنیا نبوده...»
بعد با یه مکثی میگه: «...دخترمون...»
آقای یار بعد از رفتنِ جوانه، خوابش رو دیده؛ خیلی واضح و قشنگ دیده که جوانهمون دختر بوده.
بعدش یکم باهم مرور خاطره میکنیم و برای آینده نقشه میکشیم.
ولی صبحانه رو برخلاف همیشه توی سکوت میخوریم؛ نمیدونم اون به چی فکر میکنه و من به چی؟!
بعد از صبحانه از لای در بدرقهاش میکنم.
ساعتی بعد بچهها هرکدوم پای درس و کلاسشون نشستن؛ کلوچه توی اتاقه و صدای ضبطشدهی معلمش رو ناواضح میشنوم؛ فندق هم داره بلند بلند میخونه و مینویسه: «زنـ... زنبو...ر... زنبور... سو... زن... سوزن...»
گوشت و پیاز و حبوبات و سیبزمینی رو میریزم توی زودپز که بشه یه آبگوشت خوشمزه... برگهای خشک ترخون رو بین دو کف دستم میسابم و میپاشم روشون... بوش رو دوست دارم... تازگیها یاد گرفتم ترخون، آبگوشت رو خوشمزهتر میکنه...
یادم میاد که تا همین چند وقت پیش چقدر درستکردنِ این غذا برام عذابآور بود! چقدر فراری بودم از بویی که از پختنِ حبوبات توی خونه پخش میشد! چقدر ناراحتکننده بود برام که چند هفته گذشته بود و بخاطر حال نزارم نتونسته بودم غذای موردعلاقهی همسر و بچهها رو درست کنم!
لبخند میزنم... حالا دارم بهراحتی آبگوشت بار میذارم و یاد روزهای سختی که گذشت میفتم... بیغم، بیحسرت، بیافسوس... ولی با دلتنگی...
حس میکنم همین دلتنگی، همین یادآوریها، همین اشکهای گاه و بیگاه، همین توجه به جای خالیش یا شمردن روزها و هفتهها که اگر بود الان چطور بودم، همینها باعث شدن که نقشی که از تار و پود زندگیم برجای مونده، جلا پیدا کنه و رنگ و لعاب بگیره...
دلتنگیم رو نفی نمیکنم، حالم خوبه و نمیخوام زودتر از این حال بیرون بیام... دارم توی مسیر زندگی قدم برمیدارم... این احساسات هم جزئی از این مسیره... خدایاشکرت