۷ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است.

روزها و لحظه‌ها مثل برق و باد می‌گذرن...

هیچ‌وقت آدمی نبودم که زیاد توی گذشته گیر کنم و نتونم بیام بیرون؛ همیشه خلاصی از خودخوری‌های مربوط به اتفاقات گذشته برام یه‌جورایی راحت و آسون بوده... همیشه

تصمیم‌گیری برام سخت شده! مدام آویزونِ وقایع گذشته میشم و می‌خوام یه جوری از دل اون‌ها جوابم رو پیدا کنم که خب نمیشه؛ بازم دلیل و منطق دیگه‌ای سر راهم قرار می‌گیره و همه‌ی معادلات ذهنی‌م رو بهم می‌ریزه...

حس می‌کنم قبلاً قدرت بیشتری داشتم و الان تحلیل رفتم؛ حس می‌کنم مدام از حرف‌های دیگران سوءبرداشت و سوءتفاهم برام ایجاد میشه و به خود می‌گیرم و برای خودم الکی‌الکی دردسر درست می‌کنم! منِ ساکتِ کم‌حرف! هرچند هم سوءتفاهمی ایجاد نشه، حس می‌کنم یه چیزی نمی‌ذاره اطراف و اطرافیان رو درست تجزیه و تحلیل کنم و مثل همیشه باز هم موضوعی برای خودخوری پیدا میشه! و این چقدر اذیتم می‌کنه...

راستش خودم هم از این متن خودم چیزی سردرنمیارم... به نقطه‌ی شکننده‌ای رسیدم... همه‌چیز مبهم شده برام... 

و هر چی فکر می‌کنم، می‌بینم از رفتنِ جوانه به بعد رفته‌رفته دارم داغون‌تر میشم... من آدم سختی‌نکشیده‌ای نبودم؛ از همون نوجوونی که پدر رفت، یه زره آهنین به تنم کردم و با همه‌ی ظرافت‌های روحیم نذاشتم از پا بیفتم، اما حالا اینکه برای جبران سختی‌های رفتنِ جوانه، قراره مسیر دشوارتری پیش‌روم ترسیم بشه و همه‌چیز به من بستگی داره، خیلی عذاب‌آور و سست‌کننده است و انتخاب‌کردن برای گذر از این مسیر یا مسیر دیگه، حتی برام سخت‌تر هم هست...

توی چشمام نگاه می‌کنه و میگه «می‌خوای بیخیالش بشیم؟!» و من توی سکوتم فریاد می‌زنم «مگه میشه خیالش رو از سرم بیرون کنم؟!»

 

پنجره را گشودی
و در سکوت
تا خود آسمان پرواز کردی
صدای بالهایت را نشنیدم
اما دنباله‌ی گیسوانت در دستم ماند
و نگاهم به آسمان قفل شد
نشستم کنار پنجره
و با سنجاقک‌ها و شب‌پره‌ها
گیسوان بلند تو را بافتم
به شمعدانی‌ها نور پاشیدم
اما قاصدک‌ها را به باد نسپردم
چون آرزوی تو بر دلشان حک نشده بود
برای چکاوکانِ روی پرچین هم
لالایی خواندم که بخوابند و غوغا نکنند
تا تو بازگردی
بازمی‌گردی...
با همان گیسوانی که خودم بافته‌ام
و باهم از نو سرود عشق را سر می‌دهیم...


+ شعرگونه‌ای از خودم

خلاصه‌ی سفرنامه‌ی برادران امیدوار را مدتی قبل، قسمت به قسمت بر اساس مطالبی که از کتابِ سفرنامه می‌خواندم، خلاصه‌وار اینجا منتشر می‌کردم، برای کسانی که مثل من سفرنامه دوست دارند و فرصت خواندن کتاب‌های طولانی را ندارند، نه برای افرادِ راحت‌طلبی که بدون درگیری با وجدانِ مبارک و با بی‌انصافیِ تمام، بدون اجازه از مطالب به هر قصد خوب یا غرض سوئی کپی‌برداری می‌کنند!!!

مدتی قبل، از پنل وبلاگم متوجه شدم آقا/خانم سارقی، گویا علاقمند به این خلاصه‌نویسی‌ها هستند و مدام درحال کپی‌کردنِ خلاصه‌ها :| 

چشم‌پوشی کردم؛ ولی دیدم مدام تکرار می‌شود و انگار دست‌بردار نیستند!

به نظر می‌رسد از کلمات کلیدیِ آن پست‌ها از طریق گوگل به این مطالب رسیده‌اند...

دمِ بخش «آمار و گزارش‌ها» و «مالکیت معنویِ» پنل گرم که این اطلاعات مفید را در اختیارم قرار داده؛ ولی واقعاً فقط دانستنش کافی نیست! کاش لااقل حالتی داشت که مثلاً آیدی سارق را مسدود می‌کردیم! یا مستقیم گزارشش را به مقامات ذی‌ربط می‌دادیم!

البته که امیدم، پیشرفت تا رسیدن به این نقطه است و آدمی به امید زنده است :)

فکر می‌کردم متنی که بعد از کپی‌برداری از وبلاگم برای کپی‌بردار نمایش داده می‌شود، به اندازه‌ی کافی، گویای تمام حرفم به این دست افراد که بدون اجازه در روز روشن مرتکب سرقت ادبی می‌شوند، باشد...

البته او که از دیوار مردم بالا رفته، حالا مدام بهش بگو روزی جوابش را باید پس بدهی، مگر حالی‌اش می‌شود؟! :/

خیالی نیست؛ تو که برایت این چیزها مهم نیست؛ ادامه بده... امیدوارم هر مقصود و منظوری که از این کپی‌برداری‌ها داری، به سرانجام مورد انتظارت نرسد و خیرش را نبینی🤲

این شب‌ها، این روزها، دلم برای رباب پر می‌کشه...

خیالم پرواز می‌کنه... تو توی آغوشم هستی...

جوانه‌ی دلم...

لحظه‌به‌لحظه...

اما حالا نداشتنت برایم سخت شده، یادآوریش عذاب‌آور شده و کیه که بتونه جلوی به‌یادآوردن‌ها رو بگیره...

من حتی درست بلد نیستم براتون عزاداری کنم...

نوحه‌خون روضه می‌خونه برام و من توی تاریکیِ مسجد نشستم و به‌دنبال اشک‌هایی که نمی‌ریزن و بغضی که نمی‌شکنه، به نقطه‌ی نامعلومی میون همهمه‌ی زن‌ها و بچه‌ها خیره موندم؛ انگار دل بستم به اینکه اون نقطه‌ی نامعلوم، بشه چشمه‌ای و فوران کنه از وجودم!

لابلای فکر به غم عظیم شما، یادآوری غم‌های پیش‌پاافتاده‌ی دنیاییم، اشکم رو سرازیر می‌کنه! آسون و سریع! بعد که یادم میاد برای کی و برای چی باید اشک بریزم و به سینه بزنم، پشیمون از کرده‌ی خودم میشم و دست خودم رو می‌گیرم و می‌نشونم پای غم بی‌پایانِ شما...

من حتی درست بلد نیستم براتون عزاداری کنم...

فکر به همه‌ی ناکامی‌ها و خواسته‌های دنیایی و پوچ و بی‌مقدارم اشکم رو سرازیر می‌کنه؛ ولی روم زیاده و بازم خودم رو میارم و میونِ عزادارانِ واقعی‌تون می‌نشونم، بلکه آدابِ عزاداری‌کردن رو یاد بگیره، بلکه دست از خواسته‌های پیش‌پاافتاده‌ی دنیایی‌ش برداره و توی غم بی‌پایان و پراُبهت شما حل و گم بشه...

من... می‌خوام دلم رو به همین خوش کنم که این عزاداریِ ناشیانه رو از منِ نابلد می‌پذیرید...

یک زمانی در نبودنت شعر و شاعری‌ام گل می‌کرد...

یا شعر می‌گفتم یا متن ادبی می‌نوشتم برایت... لزوماً هم به دستت نمی‌رسید! گاهی فقط کنج صندوقچه‌ی دلم...

حالا اما واژه‌ها را باید با قلاب ماهیگیری صیدشان کنم بلکه شب‌هنگام موقع هجوم تنهایی کنار هم بچینم و جمله‌های بی‌سروته بسازم...

قلاب در دستم خشکیده، به افق خیره مانده‌ام، واژه‌ها را نمی‌یابم، یک جای کار می‌لنگد؛ گمانم طعمه‌‌ی سر قلاب رها شده باشد... نمی‌دانم

نمی‌گویم از ما که گذشت! از این جمله بدم می‌آید! از ما هیچ‌وقت نمی‌گذرد!

فقط باید به واژه‌های ته‌نشین‌شده فرصتی دهم تا خودی نشان دهند...

شعر همیشه دستاویز من برای بیان چیزهایی است که زبانم نمی‌چرخد برای گفتن‌شان...

و تو شاید این را ندانی...

چون تو خوب بلدی واژه‌ها و کلمات را کنار هم ردیف کنی؛ من نه!

تابحال توی هیچ‌یک از انتخاباتی که شرکت کردم، این میزان از احساسات متفاوت و درهم‌برهم رو تجربه نکرده بودم...

خیلی بهم سخت گذشت/می‌گذره...

خیلی اشک‌ ریختم... خیلی بغض کردم...

شاید بشه گفت پخته‌تر شدم که این هجم از احساسات متفاوت وارد قلبم شد! شایدم چرت میگم... کی می‌دونه؟!

آخ خدا... ناامیدی و امید، تردید و اطمینان رو باهم و همزمان تجربه‌کردن خیلی خیلی طاقت‌فرساست...

گاهی تحملش از حد قلب و دل و اعتقاد و تفکر من بیشتر بود...

شاید نتونم با واژه‌ها حق مطلب رو ادا کنم...

توی گلوم پر از بغض بود وقتی اون اسم رو روی برگه نوشتم، و هنوزم هست، دستم می‌لرزید اما ته قلبم استوار بودم و شک به دلم راه ندادم، «بسم‌الله» و «لاحول‌ولا‌قوة‌الابالله» رو توی دلم تکرار کردم و نوشتم... چقدر امتحان‌ها و ابتلا‌ها دارن سنگین‌تر میشن... چقدر سخته سربلند بیرون اومدن! و من، شاید خوش‌خیالی بودم که به اینجاهاش فکر نکرده بودم!

ولی بالاخره با هر مشقتی افتان و خیزان از این تنگنای سنگلاخ و صعب‌العبور درحالی که کوله‌بار سنگینی از قضاوت‌ها و هجمه‌ها و نیش‌ها روی دوشم سنگینی می‌کرد، کشون‌کشون همه‌ی وجود خودم رو برداشتم و آوردم و انتخاب کردم...

لعنت به همه‌ی بازی‌های رسانه با همه‌ی اون اهداف کثیف و به دور از عدالت و انصافش!!

خدایا کی می‌دونه به دل من چی گذشت و می‌گذره، تو آگاهی که من احساسی انتخاب نکردم...

به رد اثر جوهر روی انگشتم نگاه می‌کنم، داره کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر میشه...امیدوارم اعتقاد و اطمینانم به این انتخاب کم‌رنگ نشه...

به وقت جمعه هشتم تیر هزاروچهارصدوسه

این روزها بحث انتخابات همه‌جا داغه...

منی که علم و اطلاعات و علاقه‌ی چندانی به مباحث سیاسی ندارم و اگه علاقه هم داشته باشم، چیز زیادی ازش سردرنمیارم! تمام تلاشم رو به‌کار می‌گیرم تا از این امتحان سربلند بیرون بیام؛ چون چیزی نیست که بگم از پسش برنمیام یا به من مربوط نیست... ولی واقعاً بعضی‌وقت‌ها به مرز دیوانگی می‌رسم :)

بدبختی اینجاست که حس می‌کنم یعنی مطمئنم سواد رسانه‌ایم به‌حدی نیست که بتونم درست و غلط، راست و دروغ، حقیقت و شایعه رو از هم تشخیص بدم؛ شاید من رو قضاوت کنی ولی برام مهم نیست؛ خودم رو که نمی‌تونم گول بزنم! تا قبل از این، توی گروه‌هایی که عضوم اکثراً کلیپ‌ها و اخبار رو باز نمی‌کردم و نمی‌خوندم؛ اینطوری ذهنم راحت‌تر بود و با توجه به یقینی که نسبت به سواد رسانه‌ایِ پایینم داشتم و زیادی تحت‌تأثیر احساسات قرار می‌گرفتم، اینطوری آرامش بیشتری احساس می‌کردم؛ شایدم اسمش رو فرار بذاری نمی‌دونم! ولی الان اکثر سخنرانی‌ها و کلیپ‌ها و صوت‌ها رو بدون تأثیرپذیری از کپشنِ زیرش باز می‌کنم و سعی می‌کنم بدون تعصب و حساسیتِ بی‌جا خودم مشاهده و تحلیل کنم؛ الان حس می‌کنم خیلی از اون‌ها بهم کمک می‌کنند...

می‌بینم، می‌شنوم، می‌خونم، مقایسه می‌کنم، تعصب به خرج نمیدم، کوکورانه جلو نمیرم، تقلید نمی‌کنم، نیم‌نگاهی به کارنامه میندازم و گوشه‌چشمی به برنامه و یکی از این دو رو مهم‌تر از دیگری تلقی نمی‌کنم تا در نهایت ان‌شاءالله به مدد خداوند، انتخاب درستی داشته باشم...

نظرات آقای یار رو می‌شنوم؛ بیشتر بهش گوش میدم تا بخوام حرفی بزنم؛ می‌شنوم و با معیارهای توی ذهنم مقایسه می‌کنم؛ یه چیزی میگه و رد میشه اما من دوست دارم به چالش بکشمش تا مستندتر برام حرف بزنه؛ او مسلماً چیزهای بیشتری نسبت به من می‌دونه؛ یه جاهایی حق میگه و یه جاهایی با منطق من جور درنمیاد! او تقریباً تا اینجای کار تصمیم قطعی‌ش رو گرفته ولی من هنوز به انتخاب قطعی نرسیدم! خدا رو چه دیدی شاید روی برگه‌ی رأی من و او در روز هشتم تیرماه ۱۴۰۳، دو اسم متفاوت نوشته شده باشه! :) چه عجیب!

باید شجاعت به‌خرج بدم و انتخاب کنم؛ تا انتخاب نکنم، مطمئناً دیگه حق ندارم فعالیت یا فرآیندی رو هم نقد کنم... تا انتخاب نکنم، رشد نمی‌کنم و مسیر پیش‌رو برام روشن نمیشه؛ حتی اگه اشتباه انتخاب کنم باز هم رشد من رو به‌دنبال داره و من به رشد خودم اهمیت میدم و براش تلاش می‌کنم...

هممون باید سهیم باشیم... از قدیم می‌گن توی هر سری یه مغزیه؛ با مغزهای توی سرمون که هرکدوم یه جور و به روش خودش تحلیل می‌کنه و لزوماً اشتباه هم نیست، می‌تونیم در نهایت به نتایج خوبی برسیم، ان‌شاءالله...

 

امام علی علیه‌السلام:

فإنّما البَصیرُ مَن سمِعَ فتَفَکّرَ، و نَظرَ فأبْصرَ، و انْتَفعَ بالعِبَرِ، ثُمّ سَلَکَ جَدَدا واضِحا یَتَجنّبُ فیهِ الصَّرْعَةَ فی المَهاوِی؛

بابصیرت کسی است که بشنود و بیندیشد، نگاه کند و ببیند، از عبرت‌ها بهره گیرد، آن‌گاه راه روشنی را بپیماید که در آن از افتادن در پرتگاه‌ها به دور ماند.