شکوفه‌های صورتی و سفیدِ سیب روی شاخه‌ها دلبری می‌کنند، به آن طرف می‌نگرم و آسمان با ابر و آفتاب‌شدنش دلم را می‌برد، طوری که دوست دارم ساعت‌ها کنار پنجره‌ی بزرگ پذیرایی بایستم و منظره‌ی حیاط و باغچه و درختِ به‌شکوفه‌نشسته‌ی سیب و آسمانِ بهارِ دل‌انگیز را سیر تماشا کنم...

نفس عمیقی می‌کشم و دوست دارم عطر سرمست‌کننده‌ی شب‌بوهایی را که پدرِ همسر در راه‌پله‌ها گذاشته‌اند، به عمق جانم بکشم اما راستش این روزها حس بویایی‌ام بدقلقی می‌کند و با آرامشی که درلحظه زیست می‌کند، راه نمی‌آید! سروکله‌ام بهم ریخته و سینه‌ام سنگین است؛ صدایم هم البته دستخوشِ تغییراتی شده است :)

روزهای نخستین سالِ قشنگِ ۱۴۰۲ با دوردور کردنِ ویروسِ بدقلق در یک‌به‌یکِ عزیزانم و به مریض‌داری و شب‌بیداری گذشت و حالا هم چند روزی‌ست که نوبت به من رسیده :) 

همان روز اولِ شروع علائمم به خداجانم گفتم که مبادا طوری بیمار شوم که نتوانم از ماهِ زیبایت حظّ ببرم؟! مبادا لحظات دلبرِ سحر که مزیّن به نوای مرحوم صالحی از رادیوست را از دست بدهم؟! مبادا ضعفِ بیماری نگذارد تا اسماءالحسنی را که دقایق قبل از افطار به جانم می‌نشیند، درک نکنم؟! 

چقدر خوب صدایم را شنیدی همانطور که در قسمتی از دعای ابوحمزه‌ی ثمالی گفته‌اند: «...وَاسْمَعْ دُعائِى، يَا خَيْرَ مَنْ دَعاهُ داعٍ، وَأَفْضَلَ مَنْ رَجاهُ راجٍ...» (و دعایم را بشنو، ای بهترین کسی که خواننده‌ای او را خوانده و برترین کسی که امیدواری به او امید بسته...) و منِ فراموشکار چقدر زود فراموش می‌کنم که شنونده‌ی هر دعایی، تو هستی و خیلی زود مصر می‌شوم که خلق صدایم را بشنوند و حتی دیده شده که دل بسته‌ام به شنیده‌شدنِ صدایم توسط آن‌ها...

تا گل روي تو ديدم همه گل‌ها خارند

تا تو را يار گرفتم همه خلق اغيارند

(سعدی)

حالا روزهای اوج بیماری را به لطفِ آن شنوای بینا گذرانده‌ام، از افطار تا سحر طوری به خودم می‌رسم که جسم مبارک آخ نگوید و راه بیاید و روح حساسم را یاری دهد، خداوکیلی هم خوب راه آمده تا الان! خداروشکر که شدت بیماری آن‌قدری نبود که نتوانم از ماه رمضان فیض ببرم.

به امید سلامت جسم و روح و همت بلند و ثبات قدم...

التماس دعا🌺

یه خونه‌ی تمیز و خوشبو که برای تمیزیش خیلی هم خودت رو خسته نکردی و آهسته و پیوسته و با آرامشِ تمام، تمیز و خوشگلش کردی... 

کوچه و خیابون و شهر تمیز و تصاویری با کیفیت فول‌اچ‌دی از طبیعت و سازه‌های زیبای شهرت که این‌بار نه توی قاب تلویزیونت که توی قاب چشمانت نقش بسته...

جوونه‌های کوچیک سبز روی درخت‌ها...

شاخه‌هایی که رو به آسمون بالا رفتن و سبز خوشرنگ برگ‌های ریزریزشون رو به رخت می‌کشن...

صدای چهچه پرنده‌هایی که نمی‌بینی‌شون اما صداشون واضحه...

بنفشه‌های رنگارنگی که به چهره‌ی شهر نشاط بخشیدن...

ماهی‌های کوچولوی قرمزی که هرچند نمی‌خری‌شون! ولی مگه میشه ببینی‌شون و یاد نوستالژی‌هات نیفتی و شوق نشینه توی چشمات؟!

خریدهای کوچولو موچولو نه گُنده که انرژی میده بهت...

تدارک هدیه برای عزیزانت...

بدوبدو و خستگی‌های آماده‌سازی وسایل قبلِ سفر...

ترافیکِ روزای آخر اسفند که هرچند فراری هستی ازش اما این شلوغی و بروبیا خود زندگیه...

تپه‌های بیابونی توی جاده که فقط توی این چندماهِ بهاری، انگاری یه پالت رنگ سبز پاشیدن روشون...

جاده، موزیک ملایم، پنبه‌های پفکیِ سفید توی آبیِ شفافِ آسمون...

یاری که کنارت نشسته و خسته از رانندگیه و با دو مثقال مهر، لبخند به لبش می‌نشونی...

تازه‌شدنِ دیدارهایی که سرِذوقت میاره...

ستاره‌بارون شدن چشمای بچه‌ها وقتی عزیزانشون رو می‌بینن...

**********

هرچند اون ویروس منحوس همه‌ی تلاشش رو کرده باشه که حالم رو بگیره و یکی پس از دیگری مهمونِ ناخونده‌ی زار و زندگیم شده باشه؛ هرچند مشکلات و گرفتاری‌های ریز و درشت اقتصادی و اجتماعی و چه و چه از در و دیوار زندگیم سرک کشیده باشه و ول‌کن هم نباشه؛ هرچند ترس‌ها و استرس‌های جورواجور از آینده‌ی نیومده بیخ گلومو گرفته باشه و نذاره یه آب خوش از گلوم پایین بره؛

اینا رو گفتم که بگم نکنه جملات اول این پست رو بخونی و بگی نفسش از جای گرم بلند میشه، خوشی کجا بود؟! بی‌زحمت قضاوتم نکن تا جای من نبودی و من نبودی؛ تو نمی‌دونی چه بر من گذشته و من چه کردم؟!

خلاصه می‌خوام بگم با همه‌ی مشکلاتِ ریز و درشتم دلیل نمیشه که نعمت‌ها و رحمت‌هایی رو که از جانب اوست، نبینم و بگم این جناب حافظ هم واسه خودش یه چیزی گفته‌، بعدش دهن‌کجی کنم و بخونم «نوبهار است در آن کوش که خوش‌دل باشی...»

نه!! اتفاقاً به کوری چشم حسودان عالم، نوبهار شده و من می‌کوشم که خوش‌دل باشم :))

تو هم بکوش، بد نمی‌بینی!

امسال که بهار طبیعت و بهار قرآن همزمان شدن چقدر قشنگ میشه خونه‌تکونی‌های دلی و استقبال از ماه خدا :))

خدایا شکرت...


 پیشاپیش سال نوتون مبارک، یادتون موند منو از دعاهای خیرتون بی‌نصیب نذارید :)) 

حال دلتون خوب❤️

دل و روده‌ی یخچال فریزر بیرون ریخته شده و تمیز و مرتب و شسته‌شده رفته سرجاش...

بوی نرم‌کننده‌ی پرده‌ها مست‌کننده‌ست...

یه تغییر دکوراسیون باحال توی پذیرایی دادم، اونم تنهایی و با کشیدن و هل‌دادنِ چندتا وسیله‌ی سنگین روی سرامیکا و اینطوری حالم رو اساسی خوب کردم؛ اصلاً ازقبل براش نقشه کشیده بودم که میز تلویزیون رو جایی قرار بدم که از توی آشپزخونه هم دید داشته باشه تا دیگه راحت باشم و با شنیدنِ صدا و جلب‌شدنِ نظرم یا نه اصلاً وقتای تنهایی فیلم‌دیدن، یهو نخوام از توی آشپزخونه بدوئم بیرون ببینم توی اون چهارگوش چه خبره؟!!

آخیش! راحت شدم؛ چقدر تغییر دکوراسیون هرچند کوچیک حالم رو دگرگون می‌کنه!...

زیرلب میگم «حوّل حالنا الٰی احسن الحال»...

کمی قبل منتظرِ شسته‌شدنِ دور بعدیِ پرده‌ها نشسته بودم تا بیان بیرون، موقع فروکردنِ گیره تو جونشون، قلقلکشون بیاد و بخندن و بخندم؛ بعدش یه کولیِ اساسی بدم بهشون و بندازمشون روی دوشم و برم روی بالاترین پله‌ی نردبون...

اون بالا حس خوبی دارم؛ بالای بالائم؛ از پنجره پایین رو که نگاه می‌کنم، جایی بالاتر از درخت‌های توی کوچه‌ ایستادم، یه سار همون موقع، چند متر پایین‌تر، زیرِ پام، از روی شاخه‌ی کاج سبز، بال‌هاشو باز می‌کنه و میره دوردست؛ میوه‌های قهوه‌ای‌رنگِ مخروطی که زیر نور آفتاب انگار اسپری براق‌کننده بهشون پاشیده باشن، بهم چشمک می‌زنن اما من تا اون دورها چشم از سار برنمی‌دارم...

شیشه‌ها رو پاک می‌کنم و میزبانِ آفتاب شفاف‌تری توی فضای کوچیکِ اتاق میشم، آفتابی شفاف‌تر و بوی خوشی که از لای پنجره‌ی نیمه‌باز خودشو بی‌اجازه چپونده توی اتاق!...

بوی زندگی پیچیده توی دماغم و با هیچ فکر و خیال منفی و غمگینانه‌ای نمی‌تونم ازش فرار کنم!...

منم خودمو می‌پیچونم توی زندگی تا فکر فرار به سرش نزنه :)

«همسایه‌های خانم‌جان» 

حول و حوش وفات خانم‌جان، حضرت زینب (س)، بود که وقتی عنوان این کتاب را دیدم و زیرعنوان را خواندم «روایت پرستار احسان جاویدی، از یک تجربه‌ی ناب انسانی در خاک سوریه»، عکس روی جلدش، در قاب چشمانم خوش درخشید و دلم پر کشید که این کتاب را بخوانم؛ خداروشکر برای مرحله‌ی دوم پویشِ کتاب‌خوانی هم، همین کتاب انتخاب شد.

آن‌موقع حقیقتش خیال کردم این کتاب، حتماً باید روایتِ پرستاری از مدافعینِ حریمِ حرمِ خانم‌جان باشد؛ روایتی خاص از پرستاری از انسان‌هایی خاص! چه جالب! بخوانم و ببینم پرستاری از این انسان‌های خاص چطور بوده؟!! اما خیالِ من کجا و موضوع کتابِ «همسایه‌های خانم‌جان» کجا؟!!

وقتی فهمیدم این همسایه‌هایی که کل کتاب حول محورشان می‌چرخد، زنان و بچه‌های نیروهای داعشی هستند، بسیار بسیار تعجب کردم؛ طوری که چندین و چند بار جمله‌ها را خواندم، نکند اشتباه متوجه شده‌ باشم! 

اما درست بود!

این کتاب روایت پرستاری و خدمتِ تمام‌قدِ نیروهای مقاومت به زنان و بچه‌های افراد داعشی بود؛ من که فکرش را هم نمی‌کردم این کتاب قرار است وجهه‌ی دیگری از جنگ سوریه از منظر مدافعین حریم حرم را اینگونه به رخم بکشد!

الفبای جدیدی را که مدافعین حریم حرم از جنگ نوشتند، ذره‌ذره به جان خریدم؛ همان‌هایی که سرِ بزنگاه، دست‌های غیبی می‌شدند و مثلاً موقع وضع‌حملِ زنِ یک نیروی داعشی تمام آنچه را که داشتند، بکار می‌گرفتند و زمان و زمین را بهم می‌دوختند تا او در آرامش، کودکش را به این دنیای زیبا بیاورد؛ دنیایی که زیبایی‌اش را همان ابتدای تولد، به رخِ آن کودکِ بی‌گناه می‌کشید؛ زیبایی‌ آمیخته با انسانیتی که نیروهای مقاومت از خودشان نشان می‌دادند؛ زیبایی مزین‌شده به دعا و استغاثه‌ای که با صدای بلند، پشتِ درِ زایشگاه، سر می‌دادند تا زایمان راحت انجام شود؛ همان‌موقع که یک ایرانی در گوشِ کودکِ تازه‌متولدشده اذان می‌خواند و برایش اسم انتخاب می‌کرد! آن کودک چه می‌دانست خودش در گوشه‌ی زیبای این دنیاست اما پدرش در گوشه‌ی سیاه و منحوس و زشت این دنیا ایستاده و در حالِ بریدنِ سرِ یکی از نیروهای مقاومت است؟!! نیروهایی که خودشان را در مقابل «همسایه‌های خانم‌جان» مسئول می‌دانستند و برادرانه و خواهرانه پای احساس مسئولیتشان می‌ماندند...

همه‌ی این‌ها از یک تفکر نشأت می‌گیرند؛ از تفکر حاج‌قاسم؛ همان تفکری که می‌گوید زنان و بچه‌ها باید سالم از شهر بیرون بروند؛ همان تفکری که وقتی یک شب در منزل یک داعشیِ متواری اقامت می‌کند، به هنگام خروج از منزل برای صاحب‌خانه‌ی داعشی، نامه‌ای می‌نویسد و از او حلالیت می‌طلبد و شماره‌ی منزلش را در ایران برایش می‌گذارد تا نکند مدیونش بماند؛ همان تفکری که برای خانواده‌های داعش، چادرِ اسکان عَلَم می‌کند و از غذا و دارو و پوشاک و هرچه مایحتاج است از زیر سنگ هم که شده (بارها واقعاً از زیر سنگ‌ها پیدا شدند!!) به آنان می‌رساند، چون می‌داند طرفِ جنگِ زشت و بدقیافه‌ی سوریه، این‌ها نیستند، گناهی ندارند، نه‌تنها به رویشان نمی‌شود اسلحه کشید بلکه باید دست نوازش بر سرشان کشید...

پیچیده است، می‌دانم! هزارجور سؤال در مغزت چرخ می‌خورد اما تهِ تهش می‌فهمی و یقین می‌دانی که این مسیر درست است!

این کتاب پر از سند است؛ سندی بر درست بودنِ مسیر حاج‌قاسم و فرزندان و رفقایش؛ سندی تمام و کمال که هیچ اِن‌قُلتی نمی‌توانی برایش بیاوری و یا نمی‌توانی تریپِ عقل‌کل‌بودن و روشنفکری برداری که جنگ در یک کشور دیگر به ما چه مربوط است؟!! سندش اینجاست و هزار قصه‌ی دیگری که نشنیده‌ایم و نخوانده‌ایم پس تا نشنیدیم و ندیدیم و نخواندیم بهتر آنکه زبان به کام بگیریم!

‌متن پرکشش کتاب به دلم نشست، افت و خیز بیم‌ها و امید‌ها، گریه‌ها و لبخندها، شدن‌ها و نشدن‌ها و به تصویر کشیدنِ همه‌ی احساسات درونی به گونه‌ای که خودت را تمام‌قد در آنجا می‌دیدی... و اما نقطه‌ی اوج، بنظرم توسلی بود که مواقع حساس به جان و قلب دکتر احسان همچون نوری در تاریکی می‌تابید و پیشِ پایش را روشن می‌کرد و چقدر دل‌نشین بود؛ و چقدر معجزه دیدند و خواندم...

با اینکه روایت این کتاب از زبان یک پرستار مرد است اما بنظرم پر است از عطر دل‌انگیز و شیرین و خواستنیِ زنانه‌ای که همه‌جای کتاب پیچیده است؛ آن هم به لطف وجود خانم‌جانی که همیشه هوای همسایه‌هایش را دارد... 

خانم‌جان، به امید نگاهی❤️


+ بخوانیم از دیگر هم‌قطارهایم در این پویش ( اینجا )

هوا بس ناجوانمردانه بهاری‌ست! :)) 

بله دیگه، الان توی اولین دهه از آخرین ماه از آخرین فصلِ سال که نباید اینقدر گرم باشه که توی آفتاب شرشر عرق بریزیم! :))

درخت‌ها هم که جوگیر! فقط منتظرن یکم دما بیاد بالا و جوونه بزنن و بگن بلههههه ما از اون درختاش نیستیم! یکی نیست بهشون بگه عزیزِ من الان وقتش نیست! :))

الان باید اینطور باشه که وقتی آفتاب، پشت شیشه‌ی پنجره‌ات تق‌تق می‌زنه و دلش می‌خواد پهن بشه وسط پذیراییت، تو با آغوش باز ازش استقبال کنی و در آغوش بکشیش، درست همون وسط پذیرایی! نه اینکه از زورِ گرما پناه ببری به جاهای خنکِ بی‌آفتابِ خونه! :)) 

حالا چه میشه کرد؟!

نمیشه که همش غر زد! 

چرا میشه! به هوای ناجوانمردِ بهاریِ وسط زمستون هم میشه غر زد! والا...

فکر نکنی بلد نیستما! خوبم بلدم!

سوژه هم که ماشاءالله زیاده دور و برمون!

ولیییی... راستش دوسه تا وبلاگ این‌ورتر و اون‌ورتر غر می‌زنن و زمین و زمون رو شاکی هستن، بسه! من اینجا غر نزنم بهتره! :))

آهان یه غری یادم اومد! اما به یه شکل قشنگ بیانش می‌کنم که زیادم غر نباشه! :))

میگما! داشتم فکر می‌کردم شاید بخاطر اینکه توی دوره‌ی کرونا، اینقدر الکل و ضدعفونی‌کننده مصرف کردیم، حالا دیگه کف دستامون هیچ چرکی پیدا نمیشه! ملتفتید که؟! هیچ چرکی! :))

چرا و به چه دلیلش مهم نیست، یعنی مهم هستا ولی در این مقال نمی‌گنجه! :))

اسمش روشه دیگه؛ چرکه؛ میاد و میره! اصلاً خاصیتش در اومدن و رفتنه! :))

اون بالاسری تضمین داده اومدنش رو؛ پس خیالی نیست! :))

همین که دستاتون پاک و پاکیزه و بدون چرک شده برید خدا رو شکر کنید که زدودن مقادیر بالای چرک کاری‌ست بس دشوار و باری‌ست بس سنگین که از ظرفیت دوش‌های من و شما بیشتره! :))

حالا چه میشه کرد؟!

هیچی، درمونش اینه که فقط غر نزنیم! :))


+ روز و روزگار و دل‌هاتون بهاری، حتی وسط زمستون و کف دستاتون پر از چرک :))

۱. این روزها دست و دلم زیاد به نوشتن نمی‌رود، مغزِ معتاد به نوشتنم مدام دنبال سوژه و کلمه می‌گردد و خودش را به در و دیوار می‌کوباند اما دلِ چموشم، با بیخیالیِ تمام دستانش را زیر سر خوابانده و چشمانش را بسته و با پررویی لبخند می‌زند! همین می‌شود دستمایه‌ی نوشتنم تا مغزم بیکار ننشیند و بیش از این خودش را عذاب ندهد!

۲. این روزها دارم همزمان با زمان جلو می‌روم، نه پس افتاده‌ام و نه پیش و این برایم پر از آرامش است، همان چیزی که همیشه دنبالش بوده‌ام... اما کسی چه می‌داند که فردا هم آیا همینطوری هم‌گام با زمان هستم؟! شاید گوشه‌ای کز کرده باشم و زمان، فرسخ‌ها از من جلو افتاده باشد و من هم عقب‌افتاده‌ای از زندگی! شایدم نه! همه‌ی برنامه‌هایم را تیک زده باشم و دلم بخواهد هرچه زودتر زمانِ تیک‌خوردنِ برنامه‌ی بعدی فرابرسد اما زمان، لج کرده باشد و با بی‌محلیِ تمام، نگذرد که نگذرد! هرچه که باشد خوب است، فردا چه عقب‌افتاده از زمان باشم و چه از آن جلوزده و منتظرِ رسیدنش، هردو را پذیرا هستم؛ اصلاً باید همینطور باشد، گاهی عقب‌افتاده و گاهی هم جلوافتاده، تا من قدر حال الانم را بدانم و یادم نرود این هم‌گامی با زمان چقدر برایم ارزشمند است...

۳. همسایه‌های خانم‌جان می‌خوانم و سریال سقوط را می‌بینم؛ سریال سقوط را می‌بینم و همسایه‌های خانم‌جان می‌خوانم؛ تلخ است اما برایم خوب است؛ تلخی‌اش مرا از زندگی نمی‌اندازد بلکه به زندگی برمی‌گرداند و من چقدر از همزمانیِ این خوانشِ گروهی و دیدنِ این فیلم خرسندم!

۴. آهسته و پیوسته و گاهی هم ناپیوسته! کارهای خانه‌تکانی را انجام می‌دهم و از اینکه خودم را خسته نمی‌کنم از خودم راضی‌ام! باشد که تا آخر همینطوری بمانم و اواخر اسفند به دویدن‌ها و نرسیدن‌ها نیفتم :)

۵. سال‌هاست حاجتی در دلم دارم که هرزگاهی برآورده می‌شود و منِ حاجت‌روا، ذوق‌زده برای آن بالاسری، شکل قلب می‌سازم و در هوا برایش می‌فرستم و قربان‌صدقه‌اش می‌روم! ولی کمی بعد در مورد همان حاجت، دوباره برمی‌گردم به همان حالتِ حاجتمند! نمی‌دانم چه سرّی است؟! این افتان و خیزان شدن‌های من در مورد این حاجت گاهی خسته‌ام می‌‌کند؛ دیگر به زبانم نمی‌چرخد بس که اول و آخر دعاهایم بر لبم نشست! نکند قدرناشناس شوم و وقتی دوباره برآورده شد، ذوق‌زده نشوم و برای آن بالاسری، شکل قلب نسازم و در هوا برایش نفرستم و قربان‌صدقه‌اش نروم؟!

۶. وقتی برای مشورت با تو در مورد کارم، کاملاً گوش و چشم می‌شوی، برایم ارزشمند و لذت‌بخش است (حتی اگر خودم از قبل بهت تذکر داده باشم که شش‌دانگِ حواست را به من بدهی!)؛ تو خوب مشاوری هستی آقای یار :)

۷. به حق جاهای تابحال نرفته و کارهای تابحال نکرده و غذاهای جدیدِ تابحال درست‌نکرده! خداراشکر که این‌مدت از همه‌ی این تجربه‌ها در کوله‌بارم ریختم :)

از صبح...

کلی راه رفت و فکر کرد؛

فکر کرد و راه رفت؛

درِ یخچال رو باز کرد؛

سبزی‌خوردن‌هایی رو که دیروز خریده بود و فرصت پاک‌کردنشون پیدا نشده بود، وسط آشپزخونه بساط کرد؛ 

نگاهش به بادمجون‌هایی افتاده بود که چشمک می‌زدن!

توی فریزر رو نگاه کرد؛

یه تیکه گوشت ماهیچه درآورد و گذاشت با پیاز بپزه؛

بادمجون‌های توی یخچال رو هم بیرون آورد؛ 

پوست گرفت، نصفشون کرد، نمک زد، گذاشت کنار؛ 

نشست پای بساط سبزی‌پاک‌کردن، مثل همیشه که خیلی وسواس‌گونه و برگ‌برگ پاکشون می‌کنه! ‌‌

وسط سبزی‌پاک‌کردن پاشد بادمجون‌های نمک‌خورده رو خشک و آماده کرد برای سرخ‌شدن؛

یه پاش پای گاز برای این‌ور اون‌ور کردنِ بادمجون‌ها بود و یه پاش پای بساط سبزی؛

این‌دفعه حواسش بود که زیاد سرخشون نکنه و مثل دفعه‌ی پیش نشه که بعضیاشون سیاه شده بودن!

ایول! خیلی یکدست و قشنگ سرخ شدن؛

توی یه ماهیتابه، بادمجون‌ها و گوجه و سیب‌زمینی و ماهیچه‌‌ی پخته و آبش رو کنار هم ریخت و درش رو گذاشت تا آروم بپزه و جا بیفته؛ 

دوباره نشست پای بساط سبزی‌ها؛ چقدر این‌بار سبزی‌ها زیاد بودن! گفته بود یک‌کیلو ولی مغازه‌دار شاید از دوکیلو بیشتر کشیده بود! همیشه توی سبزی‌پاک‌کردن اِسلوموشن بود، دیگه حالا مقدارش هم زیاااد بود، کلی طول کشید! 

این وسط‌ها کته رو هم گذاشته بود؛ 

همینطور پای بساط سبزی بود و نزدیک بود به آخراش و به بچه‌ها وعده داده بود تا یکربع بیست‌دقیقه‌ی دیگه غذا رو میاره که یکهو...

بووووووم...

صدای ترکیدن چیزی رو از بالای سرش و خیلی نزدیک شنید! 

سراسیمه پاشد؛ 

درِ شیشه‌ایِ ماهیتابه‌ی چدنی (از برندهای خارجی!!!) کاملاً خرد و خاکشیر پخش شده بود روی صفحه‌ی گاز و اطرافش، اونم بعد از اینهمه مدت که روی ماهیتابه بود! داخل ماهیتابه هم تکه‌های شیشه درکنار بادمجون‌های یکدست سرخ‌شده و مواد دیگه درحال قل‌قل کردن بود :| 

ماتش برده بود؛ 

هم خنده‌اش گرفته بود هم بغضش؛ 

یاد کارها و وقتی که پای درست‌کردن این غذا صرف شده بود، افتاد؛ 

قضابلا بوده حتماً؛ خیره ان‌شاءالله؛ 

حالا به بچه‌ها چی می‌داد؟! وقت نبود دوباره غذا درست کنه؛ 

سریع فلافل‌ها رو از فریزر بیرون آورد برای سرخ‌کردن؛ 

زنگ زد به همسر که یادش نره صدقه بده و ماجرا رو براش تعریف کرد؛ 

- فلافل‌ها رو بذار شب که اومدم می‌خوریم باهم، الان قشنگ زنگ بزن از تهیه‌غذای سر خیابون‌مون غذا سفارش بده بیارن براتون بخورین! 

غذا رو آوردن، خورده شد و جمع شد؛ 

چقدر چسبید! حالا احساساتش متناقض شده بودن، خنده‌اش گرفته بود چون بخاطر شکستن دربِ ماهیتابه که باعث شده بود این غذا روزی‌شون بشه، یه جورایی راضی بود🤭😉

خوش‌خوشانمه که امسال به لطف خدا، زمستون کوله‌بارش رو برداشته و پهن کرده وسط زندگی‌مون... چقدر خواستنیه... سوز دلچسبش ریزریز می‌دوئه زیر پوستت و لرز خوشمزه‌اش باعث میشه لایه‌های لباست رو بیشتر کنی و هرزگاهی خودتو بچسبونی به شوفاژ و بخاری!

بی‌صدا می‌باره و میاد میشینه لب پنجره‌ات؛ ولی من مطمئنم خوب اگر گوش کنی صداشو هم می‌شنوی؛ اونوقته که نگاهت پر میشه از سفیدیِ یکدستش، بینی‌ات پر میشه از بوی خالص و بی‌آلایشش و دستت، سردی و پوکی و تردیش رو لمس می‌کنه؛ فقط کاش می‌شد طعم خوشمزه‌ی برف و شیره رو هم چشید که بخاطر آلودگی‌های شهری محرومیم! از حواس پنجگانه‌ام، حس چشاییم محرومه و یه گوشه کز کرده و زانوی غم به بغل گرفته :)) هرچند نمی‌ذارم غم بخوره، بالاخره دلشو به دست میارم😁

صبح بچه‌ها رو راهی کردم و از توی بالکن رفتن‌شون رو تماشا کردم، گاهی سرمو چرخوندم و کوه‌هایی رو که این روزها تصویری با کیفیت فول‌اچ‌دی ارزونی‌مون کردن، قاب گرفتم... تخیل کردم! انگار که طبیعتِ زمستونی، چوبِ حراج به تابلوهای نقاشیِ فوق‌العاده و بی‌بدیلش زده و حراجِ پایان‌فصل گذاشته برای قاب‌های مناظرش!! همون مناظری که روزها و ماه‌ها زیر پرده‌ای از غبار و آلودگی، توی پستوی طبیعت، قایم شده بوده و حالا که می‌دونه خریدارشیم، اون جنس‌های نابشو رو کرده... خب نگاهِ ما هم خریدارِ این‌همه زیبایی و خلوصه؛ اینجاست که فروشنده و خریدار هردو راضی‌اند، خدا برکت بده بهش :))

Yanni - in the morning light

همینطور که این روزها توی این زمستونِ ناب، ریزریز جلو میرم و پر از زندگیم، پر از تجربه‌های نو هستم و پر از خاطره‌هایی ناب و به‌یادموندنی، تلاش می‌کنم مثل آرامشِ همیشه باشم و لحظه‌هامو زندگی کنم... در حسرت گذشته‌ای که گذشت و نگران آینده‌ای که نیومده، نباشم!

و چقدر خوبه این مهارتِ «زندگی در لحظه»، چقدر درمونه برای دردهام، چقدر نیازش دارم برای ادامه‌دادن و درجا‌نزدن و البته تمرین می‌خواد و باید مدام مثل یه درسِ فرّار دوباره و دوباره و دوباره مرورش کنم...

دارم فکر می‌کنم که وقتی طبیعت، به‌جا و به‌موقع خواستنی‌هاشو برام رو می‌کنه، درس پس دادنِ من هم برای تمرینِ «زندگی در لحظه» و بهره‌گرفتن از نعمتِ بی‌نظیرِ حواس پنجگانه، آسون‌تر میشه... خدایا شکرت💚

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هروقت دارچین می‌پاشم توی غذا، منتظرم صدای کلوچه و فندق بیاد که: «مامان حلیم پختی؟!» و من بگم: «نه عزیزم، این بوی دارچینه!» یعنی بوی دارچین براشون مساویه با حلیم!

دیشب هم موقع درست کردنِ نرگسی (تخم‌مرغ و اسفناج) وقتی طبق عادت همیشگی، دارچین می‌‌پاشیدم روش، چهره‌ی خندون فندق که داشت از کنار آشپزخونه رد می‌شد، بهم زل زد و با شوق گفت: «بوی حلیم میاد!» و وقتی گفتم بوی دارچینه و نرگسی داریم، دقیقاً اینجوری شد:😑

برم یکم بلغور گندم خیس کنم برای حلیم :))


میزبان خانواده‌ات بودیم؛ وقتی رفتن، مدام برای کارایی که وظیفه‌ام نبوده، چندین و چند بار در حضور بچه‌ها ازم تشکر کردی و حسای خوب به قلبم ریختی... چقدر بده که یادم نمیاد من کِی حسای خوب به قلبت ریختم؟! تو بگو...


گاهی از کاه، کوه می‌سازه؛ کلوچه رو میگم! و من میون سردرگمی که آیا این واقعاً برای او کوه بود یا کاهی که او کوهش کرده بوده، یهو عصبانی میشم... دوست ندارم با عصبانیتِ من قائله جمع بشه... این عذاب‌وجدانِ کوفتیِ بعدش بیخ گلومو می‌گیره و ول‌کن نیست!

آره دیگه، گاهی هم دیگه اسم آرامش برازنده‌ام نیست😔 اینو فقط خودم می‌دونم و خدا...


برای قدم‌های هدفمند مورچه‌ایم که هم به‌شدت علاقه دارم بهش و هم نیمچه‌درآمدی ازش نصیبم می‌شد، دوباره خوردم به بن‌بست، از هر راهی هم که میرم می‌بینم بازم بن‌بسته و چیزی که می‌خوام جور نمیشه... خیر در نظر گرفتمش ولی بازم ته دلم تغییر این روند رو می‌خواد... 

تا صبحِ قضا سهل و سهیلش به که باشد؟!

تا شامِ قدر رجعت و میلش به که باشد؟!

در بزمِ وصالش همه‌کس طالبِ دیدار

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد؟!

کتابِ «آرامِ جان»

روایتِ مادرانه‌ای از یک مـــــــادر...

 

نامش محمدحسین بود و واقعاً هم آرامِ جانش بود...

مگر می‌شود مادر باشی و مادری‌کردنش برای محمدحسین را همذات‌پنداری نکنی؛ محمدحسینی که برای مادر زیاد دلبری کرده بود و مادر نازش را زیاد کشیده بود، آخر جور دیگری دلبسته‌ی او بود...

به گمانم شهدا همیشه در زندگی یک جور خاصی دلبری می‌کنند و رفتن‌شان هم جور خاصِ دیگری دلت را می‌بَرد...

محمدحسین آمدنش، زندگی‌کردنش و رفتنش همه دلبرانه بود و جور خاصی دلت را می‌بُرد...

چندخطِ دلبرانه از آمدنش:

آخرای ماه صفر رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: «سه‌قلو داری!» تا چند روز در شوک بودیم. حالم بد شد. فرهاد رساندم مطب. بعد از معاینه دکتر گفت: «دو قلش رفته!» دل بستم به تنها جنین باقی‌مانده. پسر بود. اسمش را انتخاب کردیم: محمدحسین. 

چندخطِ دلبرانه از زندگی‌کردنش:

اگر می‌خواستم بروم خانه‌ی مادرم، محمدحسین می‌گفت: «نچ نچ! شما اجازه ندارید!» می‌گفتم: «از کی؟» می‌گفت: «از بنده!» می‌گفتم: «برای چی؟» می‌گفت: «کلید که می‌ندازم توی در و میگم مامان! باید صدات توی خونه باشه و بگی جانم مامان!»

چندخطِ دلبرانه از صبر زینبیِ مادرش:

دست کشیدم روی صورتش. قربان‌صدقه‌اش رفتم. نوازشش کردم. دستم خونی شد. جای تیرها روی دستم مانده بود. نقطه‌نقطه، مثل شبکه‌های ضریح. دست راستم را بلند کردم. به امام حسین (ع) گفتم: «آقاجان همیشه با دست خالی شما رو صدا می‌زدم ولی امروز با خون محمدحسینم میگم یا حسین (ع)!»

صفحات پایانی کتاب بود که ماجرای شهادتش را می‌خواندم، با بغض؛ با تصورِ دیدن و شنیدنِ لحظه‌به‌لحظه‌اش...

حالا من آن مادر بودم که جوانِ شهیدش را روبروی خودش می‌دید... من تصور می‌کردم و لحظه‌به‌لحظه او بودم... چطور تاب بیاورم؟!

حالا انگار دو دستم برای رهانیدنِ دو چشمم از تاریِ دید، کم بودند... چشمانم می‌باریدند و من میانِ تاریِ دیدگانم از پرده‌ی اشک و هق‌هقی که بخاطر تنها‌بودنم روزی‌ام شده بود، باید کلمه‌های کتاب را به جانم می‌کشیدم تا مگر کمی، فقط کمی، از صبر و دل‌بزرگی و ارادتِ آن مادر به امام حسین (ع) را بیاموزم...

و من چقدر کم‌صبر و کم‌طاقت و کوچک‌دلم...😔


+ لذت بردم از این دورهمیِ کتاب‌خوانی، صرف‌نظر از خودِ کتاب که برایم کشش و جذابیت داشت، این حرکت برای منی که در امر پرفضیلتِ کتاب‌خوانی متأسفانه، آدم پشتِ‌گوش‌بنداز و به‌بعدموکول‌کنی هستم، فرصتِ بسیار بسیار دلنشین و جالبی بود؛ ممنونم از دزیره‌ی عزیز بابت شروع این کتاب‌خوانیِ گروهی...

لَحیمِ* نگاهمان که باز می‌شود، آن دستگاه، سمت چپ، کمی پایین‌تر از شانه، انگار دیگر درست کار نمی‌کند... 

هُویه** را بردار، تو خوب از پسِ کارهای فنّی برمی‌آیی!🥲


به اتصال دو فلز توسط فرآیندِ ذوب، لَحیم می‌گویند!

** دستگاهی برای انجام فرآیند لحیم‌کاری!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تو مسئولی آرامش! می‌فهمی؟! برای هر کلمه‌ای که از دهنت بیرون میاد، مسئولی و باید جوابگو باشی... 

انتخابِ کلمات اینجور مواقع سخته و تو می‌مونی و هزارتوی عقل و احساست که حالا باید کدوم رو بچسبی؟! نکنه طرفِ یکی رو بگیری و اون طرفِ دیگه درست‌تر باشه! 

و من دارم میون حرف‌هایی که می‌شنوم و باید محتاط باشم بابت جوابی که میدم، دست‌وپا می‌زنم و عجیبه که این دست‌وپا زدن رو دوست دارم... این جنگ درونی رو دوست دارم چون به رشدم کمک می‌کنه...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

راستش همین دور و برها می‌خواهیم بنشینیم دورهم و دو لقمه کتاب بزنیم بر بدن :)) همین دور و برها، منظورم وبلاگِ خانوم دزیره است...

شاید بشود گفت که برای منِ کتاب‌دوستِ کاهلی که بارها برای یار مهربانم رفیقِ نیمه‌راه بوده‌ام، فرصت و توفیق بسیار بسیار مغتنمی است که به خاطر عقب نماندن از گروه، رهرو باشم و گاهی تند و گاهی خسته نروم، بلکه آهسته و پیوسته پیش بروم!

دورهم کتاب‌های خوب بخوانیم و کتاب‌های خوب را معرفی کنیم به همدیگر برای دوره‌های بعد، ان‌شاءالله :))

اگر دوست داشتید، به جمع کتاب‌خوان‌های گروه بپیوندید ( اینجا ) و اگر دوست‌تر داشتید نشر بدهید در وبلاگ‌هایتان تا جمع‌مان جمع‌تر شود!

بجنبید که از همین فردا شروع میشه، جا نمونید! :))

بوق... بوق... بوق

- الو... سلام... کجایی؟!

+ سلام... هنوز سرکارم عزیزم؛ ولی دیگه دارم راه میفتم!

- باشه عزیزم فقط زنگ زدم بپرسم اونجا ساعت چنده؟! گفتم شاید اونجا یه کشور دیگه‌ایه و ساعتت با ما فرق داره که هنوز نرسیدی!

دوتایی بلند خندیدیم و بی‌تنش گوشی رو قطع کردیم... به همین سادگی :) می‌شد یه‌جور دیگه با اوقات‌تلخی هم قطعش کنم‌ها ولی من حال خوب هردومون رو انتخاب کردم!

سفیدیِ برف در کنار سیاهیِ چادرم زیباست... 

من عاشق سفیدیِ تو در کنار سیاهیِ توام💕

گوشی رو چسبوندم به گوشم تا کلمه به کلمه‌ی حرفاش بریزه توی وجودم... همزمان گوله گوله اشک بی‌اختیار میچکه پایین و میشه هق‌هقِ بی‌صدا...

میگه: دیدمت! همه‌جا... هر جایی که از اون شهر و دیار قدم گذاشتم، جلوی نظرم اومدی و انگار اونجا بودی!

 

من که اینجا بودم...

دلم... اونجا به زیارتت اومده...

چقدر چسبید به دلم...

 

ده سال گذشت آقا و نشد که من و دلم باهم بیاییم...

 

خسته و کوفته از راه رسیدی و پای سفره‌ نشستی، همون سفره‌ای که کمی قبلش من و بچه‌ها پاش غذامونو خورده بودیم، چون تو بخاطر دیر رسیدنت پای تلفن گفته بودی: «شما بخورید من دیرتر می‌رسم.» 

نشسته‌ و ننشسته! اجازه ندادی برنج و خورش رو برم گرم کنم برات، همون‌طوری از توی قابلمه‌ی خورش ریختی روی برنج‌های توی قابلمه و گفتی: «سردشم خوشمزه است!» بعد سرت رو تکون دادی به طرفین و با آب و تاب گفتی: «قرمه‌ات عالی شده خانوم!» 

لبخند زدم و گفتم: «نوش جونت...» بعدشم اومدم که با جزئیات بگم از ترکیبِ این‌بارِ سبزی‌ها که اسفناجش کمتر بوده و گشنیز هم داره و احتمالاً طعم خوبش بخاطر تنوع‌دادن به ترکیبِ سبزی‌هاست، اما حرفم رو کوتاه کردم چون می‌دونستم چیزی ازش متوجه نشدی و بیخودی مثلاً انگار که می‌دونستی گشنیز چه شکلیه و اسفناج چه طعمی داره وقتی بره توی خورش، داشتی بهم سر تکون می‌دادی! حواسمو شیش‌دونگ به تو دادم و با شوق به غذا خوردنت نگاه کردم و دلم غنج رفت از تعریف‌هات از غذایی که درست‌کردنش، خیلی هم انرژی ازم نگرفته و همین میشه دلخوشیم...


+ دریغ نکنیم حس قدرشناسی رو از عزیزانمون... خیلی راحت می‌تونیم برق شوق رو به چشماشون بنشونیم و غرق عشقشون کنیم...