بهار اومد و دوباره پیادهرویهای بهارانهٔ خودم رو از سر گرفتم...
با همهٔ مشغولیتهای رسیدگی به امورات خونه و بچهها و نیمچهشغلی که دارم، بهار که میرسه، حس میکنم طبیعت من رو صدا میزنه؛ فکر کن یه دوست صمیمی و دوستداشتنی که دلتنگشی، مدام بهت زنگ بزنه و بخواد که ببینتت و تو نتونی «نه» بیاری، چون خودتم به وقتصرفکردن در کنارش نیاز داری...
خداروشکر توی بهار هیچ بهانهای برای نرفتن به پارک نقلیِ روبروی خونه برای پیادهروی و لذتبردن از بودن در کنار دوست همیشگی و دوستداشتنیم (طبیعت) نمیتونم بیارم...
بعد از راهیکردن بچهها و آقای یار، فکر غذای ظهر رو از سرم میگذرونم، یا مقدماتش رو آماده میکنم و یا موکولش میکنم به وقتی از پیادهروی برگشتم...
هندزفریها رو میذارم توی گوشم...
یکی از رمانهای خارجی رایگانی رو که اَپ کتابخوانی بهم هدیه داده پلی میکنم؛ توی این پیادهرویهام، حس و حالم فقط مناسبِ گوشدادن به رمانه، داستانی که توش غرق بشم و سعی کنم با شخصیتهاش همذاتپنداری کنم و حسهای خوب بگیرم؛ البته نمیدونم این از اون رمانهاست که تهش از اینکه بهش گوش دادم، راضیام یا پشیمون!
وارد پارک که میشم تکتک گلهای خودرو و کاشتهشدهٔ پارک به استقبالم میان و من توی دلم بهشون سلام میدم، خورشید صورتم رو گرم میکنه و همزمان نسیم خنک بهاری پوستم رو نوازش میکنه...
شاخهٔ ارغوان بهم سلام میکنه و من یاد هوشنگ ابتهاج میافتم و زیرلب میگم:
«ارغوان،
شاخهٔ همخون جداماندهٔ من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟...»
گل زرد خاکشیر رو هم از میون گلهای خودروی پارک تشخیص میدم... توی بچگی این گیاه رو شناختمش؛ همون موقع که توی خونههای سازمانی زندگی میکردیم و توی طبیعت و محیط اطرافش چندین واحد گیاهشناسی و جانورشناسی پاس کردیم!!
اون موقعها، ساقههای کوچیکِ پر از خاکشیر رو که چسبیده به ساقهی اصلی رشد میکردن، وقتی خشک میشدن، میکندیمشون و با یه ناخنکشیدن کل خاکشیرها رو کف دستمون خالی میکردیم که شاید ده یا بیست دونه بیشتر نمیشد و معمولاً چندینتا از این ساقههای کوچولو رو باید کف دستمون خالی میکردیم تا به یه حد قابلقبولی برای خوردن برسه... خدایی عجب کارایی میکردیم؟! کی یادمون میداد؟! :)
«گل خاکشیر»
یا مثلاً یادمه ته گل یاس (پیچ امینالدوله) رو که شیرهٔ شیرینی داشت، روی زبون میچکوندیم یا مثلاً دانههای کاج رو که توی میوهٔ کاج و لابلای پرههاش بودن، درمیآوردیم و مثل تخمه میشکستیم و مغزش رو میخوردیم :|
ته نوشتهٔ من راجع به پیادهروی بهارانه به کجاها که نرسید!! :) یاد خاطرات گذشته و سفر به کودکی...
از دست قلم که آزاد میذاریش... چقدرم خوبه اینجوری! توی قید و بندِ عقل و تدبیر و ملاحظهکاری و محافظهکاری که بذارمش به این راحتیها نمیشه نوشت...