۵۰ مطلب با موضوع «تفکرات آرامش» ثبت شده است.

اهل خوندن و غرق‌شدن توی اخبار نبودم هیچ‌وقت، حتی توی بزرگترین بحران‌ها و مشکلات و اغتشاشات و... نتونستم خودم رو به اخبارِ باری به هر جهتِ رسانه‌ها گره بزنم؛ رسانه‌هایی که یا از این‌ور بوم میفتن یا از اون‌ور بوم خودشون رو پرت می‌کنن!!! اینو بارها توی مطالب وبلاگم توی اون بحران‌ها و شرایط خاص هم گفته بودم...

حیف که به این گفتهٔ خودم پایبند نموندم...

روزهای ابتدایی جنگ یهو نمی‌دونم چی شد که چندین کانال خبری رو توی پیام‌رسان‌های داخلی دنبال کردم و فکر می‌کردم با خوندن مطالب‌شون درک و فهم و تحلیل‌های بهتری حداقل پیش خودم می‌تونم ارائه بدم... دونه دونه‌شون رو بالا و پایین می‌کردم و گاهی یک خبر رو با واژه‌های متفاوت توی سه چهار تا خبرگزاری می‌خوندم... صبح، یک خبر رو مثل قرص مینداختم بالا و عصر تکذبیه‌های پشت‌سرهمِ همون خبر، به زور می‌تونست جای زخم خبر صبحیه رو مرهم بذاره!!! 

کم‌کم به این خودزنی عادت کردم و منی که مثلاً دوره‌ٔ سواد رسانه‌ای گذروندم، تبدیل به تکه چوبی شدم که روی امواج خروشان این دریای متلاطم، سرگردان و آواره، به این سو و اون سو پرت میشه و مضرات غرق‌شدن توی اخبار نامطمئن و اثری که روی روح و روانمون میذاره رو به کل از یاد بردم...

چند روز بعد از آتش‌بس(!) یکم به خودم اومدم و کانال‌های خبرگزاری‌ها رو یکی‌یکی ترک کردم و فقط یکیش رو محض اطمینان باقی گذاشتم مبادا از دنیا عقب بمونم🫠

البته هنوزم مطمئن نیستم کار درستی باشه و اینکه دور خودم هم دیواری بکشم و نفهمم بیرون چه خبره هم زیاد برام جالب نیست...

بهرحال هنوز هم تا اخبار جدید میاد دستم میره روی بازکردن کانال تا بخونم و بدونم چی به چی و کی به کیه؟! 

نه اون‌جور بی‌خبر بودن رو می‌خوام که یکی یه چیزی بگه و من اصلاً ندونم راجع به چی حرف می‌زنه و نه دوست دارم فریب بازی رسانه‌ای رو بخورم و هیچ تحلیلی از خودم نداشته باشم...

احساس الانم : عقب موندگی و هیچی ندانی!

۱. چند بار میام بنویسم ولی دست و دلم به نوشتن نمیره؛ حس می‌کنم توی یه حالتی از کرختی و بی‌جونی گیر کردم و دچار یه «حالا باید چیکار کنمِ» مزمنی شدم که توصیفش با کلمات سخته؛ البته یه جا یه روان‌شناسی گفته بود بعد از این حجم اضطراب و استرسی که بدن رو توی حالت «جنگ یا گریز» قرار میده و هورمون‌ها در بیشترین سطح خودشون ترشح میشن، یه دورهٔ رکودی از هورمون‌ها رخ میده و تو وارد فاز شبه‌افسردگی میشی؛ البته من اسمش رو افسردگی نمی‌تونم بذارم، حداقل برای من همون کرختی و «حالا باید چیکار کنمِ» مزمنه...

۲. دلم می‌خواد مثل «قبل از جنگ» (هنوزم این عبارت ناآشناست و تداعی‌گرِ قبل از جنگ با عراقه برام!!!) برنامه‌ریزی‌های کوچولویی رو که برای چند ماه پیش‌رو داشتم، پیش ببرم و برای هدف‌های کوچیکم تلاش کنم ولی این جنگ تحمیل‌شده همه‌چی رو بهم زد و نشد که برنامه‌ها رو پی بگیرم؛ ولی کم‌کم باید خودم رو بازیابی کنم، هرچند این «خودم» دیگه اون «خودمِ» یه ماه پیش نیست!

۳. با بعضی‌ها اصلاً نمیشه وارد بحث شد؛ کر و کور براشون کمه به‌خدا؛ یه تحلیل‌های آب‌دوغ‌خیاری تحویلت میدن راجع به اوضاع مملکت که دهنت باز می‌مونه! به قول یه عزیزی باید به نفهمی‌شون احترام گذاشت! 

۴. خوشم نمیاد بعضی‌ها میان فاز همه‌چی‌دان می‌گیرن و مرتبه و لیاقت شهدای جنگ تحمیلیِ اخیر رو تحلیل می‌کنن و مثلاً حرصشون می‌گیره از اینکه زندانی‌های اوین رو شهید بنامیم؛ خب پس اینطوری که اوشون میگن افرادی هم که فقط به‌واسطهٔ همسایگی با افراد خاص به شهادت رسیدن زیرسؤال میرن که! همین بس که این‌ها به‌دست اشقیای زمانه کشته شدن دیگه، این شهادت نباشه پس چیه؟! حالا درسته شهادت هم دارای مراتبی هست ولی دیگه اصل قضیه رو زیرسؤال نبر عزیزِ من! صرفِ اینکه طرف برچسب زندانی خورده پشت اسمش (حالا به هر دلیلی) توجیهی برای قضاوت من و شما نیست! حداقلش اینه که او داشته تاوان کارهاشو پس می‌داده، من و شما هزاران گناه تاوان‌نداده داریم بر دوش...

جناب حافظ میگن:

 

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت

 

و اینکه:

 

ناامیدم مکن از سابقهٔ لطفِ ازل

تو پسِ پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

 

۵. اومدیم شهر زادگاه آقای یار؛ وقتی از وقایع و دیده‌هامون توی جنگ ۱۲ روزه تعریف می‌کنیم یه جوریه که انگار ما خط مقدم رو دیدیم و چشیدیم و با دشمن تن‌به‌تن جنگیدیم و اون‌ها شهرهای دورتر بودن :) البته اون‌ها هم دور از سروصدا نبودن ولی پایتخت (الهی از گزند دور باشه) محشر دیگری بوده🥲

زندگی عادی جریان دارد

حتی وقتی مراعات می‌کنیم که روی سر همسایه پایینی میز و صندلی رو روی سرامیک‌ها نکشیم، یا موقع بستنِ در، مبادا باد در رو بهم بکوبه و صدای ناجوری تولید بشه و اضطراب به دلشون بیفته...

زندگی عادی جریان دارد

حتی وقتی خانوادگی پای تلویزیون نشستیم و صدای مهیبی همین اطراف می‌شنویم ولی بچه‌ها به خاطر صدای بلند تلویزیون متوجهش نمیشن، ما هم فقط با ایما و اشاره‌ای آمیخته به اضطراب به همدیگه نگاه می‌کنیم...

زندگی عادی جریان دارد

حتی وقتی بعد از شنیدن صداها و لرزیدن پنجره‌ها، این قلبِ نازنازی که بعد از رفتنِ جوانه سرِ ناسازگاری گذاشته، افسارگسیخته شروع به کوبیدن می‌کنه، انگار قفسهٔ سینه براش تنگه و می‌خواد بیاد بیرون...

زندگی عادی جریان دارد

حتی میون سردرگمی برای رفتن و موندن و انتخاب برای موندن و هربار بعد از شنیدن هر صدایی، تردیدِ آقای یار برای رسوندنِ ما به جایی بیرون از تهران...

زندگی عادی جریان دارد

حتی وقتی به پیرزن همسایه زنگ می‌زنم و حالش رو می‌پرسم و می‌بینم او هم اینجا مانده و به هم قوت‌قلب میدیم که اگر کاری بود در کنار هم هستیم...

زندگی عادی جریان دارد

حتی میون رختخواب‌هایی که کیپ کنار هم توی پذیرایی پهن کردیم و از اتاق‌ها به‌خاطر پنجره‌های بزرگ کمتر استفاده می‌کنیم...

زندگی عادی جریان دارد

حتی میون کلماتی که برای اسم فامیل کنار هم ردیف می‌کنیم و برای حرف «ا» به کشور که می‌رسیم، می‌نویسیم «ایران»

زندگی عادی جریان دارد

حتی نصفه‌شب‌هایی که پدافندمون از خواب بیدارمون می‌کنه و میگه «نگران نباش، بخواب عزیزم، من هستم.»

زندگی عادی جریان دارد

حتی وقتی مهنام تبِ چهل‌درجه رو پشت‌سر می‌ذاره و نصفه‌شب بیدار میشه و آقای یار میگه: «خوبی بابا؟» و او درحالیکه چشماشو می‌بنده میگه: «خوبم ولی چه فایده که اسرائیل هنوز هست!»🥲

زندگی عادی جریان دارد

حتی وقتی با مادر همسرم که نگرانن، تلفنی صحبت می‌کنم و سعی می‌کنم آرومشون کنم و مهیاد که چشمش به تلویزیونه و گوشش به حرف‌های من، داد می‌زنه و میگه: «اینا همش مانوره، مانور!»🥲

زندگی عادی جریان دارد

حتی میون اشک‌هایی که بی‌صدا می‌ریزم برای این خاک...

خلاصه که با همهٔ این‌ها دلیل نمی‌شود ما در پایتخت زندگی عادی نداشته باشیم...

«آقا» جان مثل همیشه درست می‌گویید که زندگی عادی جریان دارد؛ چون ما پشتمان به داشتن شما گرم است...

 

اﻳﺮان ﻣﻦ

دور از ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺑﺪ

ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺗﺎ اﺑﺪ

ﺑﺎ ﻣﻦ می‌ماند

اﻳﺮان ﻣﻦ

از ﻫﺮﻣﺰ ﺗﺎ ﺧﺰر

روﻳﺎﻳﻰ ﺗﺎزه‌تر

ﻣﺎ را می‌‌خواند

اگر پایان ما با شهادت سردارانمان بود

در کربلا همه‌چیز به پایان می‌رسید...

«شیخ نعیم قاسم»

🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷

دروغ چرا؟! دلهره داشتم و دلم آشوب بود؛ می‌ترسیدم اتفاقی بیفتد! ولی به روی خودم هم نمی‌آوردم، همزمان هم هیجان و امید و نشاطی غیرقابل‌وصف را ته قلبم حس می‌کردم که همه‌جوره توی گوشم نجوا می‌کرد «هرطور شده خودت رو برسون!»...

اولش فکر کردم می‌خواهد با مهنام تنها برود و بگوید تو به‌خاطر مراقبت از مهیاد بمان خانه؛ گفتم من هم دلم می‌خواهد بیایم...

و باهم تدبیری اندیشیدیم و بدون بردنِ مهیاد که بعد از جراحی بهتر بود در جمعیت و شلوغی نباشد، باهم در نمازجمعه‌ی نصر شرکت کردیم...

به همراه هم‌محله‌ای‌ها با اتوبوسی که مسجد تدارک دیده بود، راهی شدیم؛ وسط اتوبوس زهواردررفته ایستادیم و تا خود مصلی توی ترافیک تلوتلو خوردیم :) ولی اصلاً خسته نشدیم...

وسط بزرگراه شهید سلیمانی جا گیرم آمد، زیر برق آفتابی که سوزان بود، با دلی که دیگر دلهره نداشت و قلبی که محکم پشت‌سر مقتدایش تکبیر می‌گفت...


+ اولین‌باری بود که دلم می‌خواست زبان عربی می‌دانستم و خطبه‌ی دوم ایشان را می‌فهمیدم...

+ تا کور شود هر آنکه نتواند دید...

۱. آخیش :) چقدر حس اقتدار دلچسبه، نه؟! :) اصلاً یه حسیه که فقط هرکسی که تجربه‌اش کنه، می‌تونه بفهمه توضیحش با کلمات چقدر سخته :) هرچند تا پاکسازیِ کاملِ اون منحوس از روی نقشه‌ی جغرافیا، دلمون به‌طور کامل خنک نمیشه، ولی وزیدنِ نسیمِ خنکِ «وعده‌های صادق» به سمت آتیش توی دلمون هم کلی از هرمِ حرارت این داغ کم می‌کنه...

۲. بعضی‌ها رو واقعاً نمی‌فهمم! میرید توی صف دور و دراز  بنزین، واسه‌ی چی؟! خب حالا یه باکم پر کردید؛ بعدش چی؟! با اون یه باک کجای دنیا رو بهتون میدن؟! نه واقعاً! خب بگید شاید ما هم قانع شدیم و همراه شما اومدیم توی صف! پاسخ کوبنده از طرف ما بوده بزرگواران، حالا زوده برید توی لاک دفاعی!! 

۳. اسامی جدیدی برای نام وبلاگی بچه‌ها انتخاب کردم؛ بزرگتره (مهنام) و کوچیکتره (مهیاد)؛ امیدوارم دیگه تغییرشون ندم :)

۴. امسال از هر دو معلم مهنام و مهیاد انرژی خوبی گرفتم فعلاً؛ هرچند هر دو معلم به‌شدت سخت‌گیر و منضبط هستن🥴 ولی تجربه‌ی زیادشون باعث میشه سختیِ سخت‌گیری‌هاشون رو بتونم راحت‌تر تحمل کنم؛ البته که یکم سخت‌گیری و نه زیادش! برای منظم و قانونمند باراومدنِ بچه‌ها واقعاً لازمه! خدا کنه سختی‌های بی‌تجربگیِ معلم پارسالِ مهیاد رو بشوره و ببره؛ چقدر حرص خوردم پارسال... بماند...

۵. پروژه‌ی کاریم رو به‌‌خاطر عمل جراحیِ مهیاد کنسل کردم؛ دیدم هیچ‌جوره استرس سررسیدنِ ددلاینش رو توی این آشفته‌بازارِ مراقبت‌های بعد از عمل و رسیدگی و وقت‌گذاشتن برای درس و مشق بچه‌ها نمی‌تونم تاب بیارم و عطای حقوق ناچیزش رو به لقاش بخشیدم🙄 البته همونم وسط این کف‌گیرهایی که داریم به تهِ دیگ می‌زنیم غنیمت بود، اما روزی‌رسون خداست و خیالم راحته :) عوضش حالا که کاری دستم نیست، شاید بتونم برای ورزشم برنامه‌ریزی کنم که خیلی‌وقته از روزمرگی‌هام کنار رفته :)

۶. یکی از فواید فصل پاییز برای من نظم‌گرفتنِ انجام کارها و زمان خواب و بیداری‌هاست؛ مدرسه‌رفتنِ بچه‌ها باعث میشه روزم از حدودای ۵.۳۰ صبح آغاز بشه و با اینکه روز کوتاهه ولی زمان برکت پیدا می‌کنه؛ توی زمونه‌‌ای که زمان به‌شدت بی‌برکته این خودش یه نعمت بزرگه؛ این مورد از فصل پاییز بسیار بسیار برام دل‌انگیزه :)

۷. هیچی دیگه؛ فقط الحمدلله :)

دلی که برندارد چشم از آن دلخواه، پیروز است
قدم تا پایمردی می‌کند در راه پیروز است

زمان پلکی زد و بانگ رحیل آمد سواران را
هر آن کس زنده شد زین فرصت کوتاه، پیروز است

به جز صبح وصال دوست، فتحی نیست در عالم
دلت گر شعله‌ور شد در شهادتگاه، پیروز است

بکش ما را، که ما را زنده‌تر کرده است مرگ آری
بترس از داغ غزه، اشک لبنان، آه پیروز است

جهان روشن شد از نور شهادت، جاء نصرالله
که باشم من؟! خدا فرموده حزب‌الله پیروز است

 

+ شعر از نغمه مستشارنظامی

تابحال توی هیچ‌یک از انتخاباتی که شرکت کردم، این میزان از احساسات متفاوت و درهم‌برهم رو تجربه نکرده بودم...

خیلی بهم سخت گذشت/می‌گذره...

خیلی اشک‌ ریختم... خیلی بغض کردم...

شاید بشه گفت پخته‌تر شدم که این هجم از احساسات متفاوت وارد قلبم شد! شایدم چرت میگم... کی می‌دونه؟!

آخ خدا... ناامیدی و امید، تردید و اطمینان رو باهم و همزمان تجربه‌کردن خیلی خیلی طاقت‌فرساست...

گاهی تحملش از حد قلب و دل و اعتقاد و تفکر من بیشتر بود...

شاید نتونم با واژه‌ها حق مطلب رو ادا کنم...

توی گلوم پر از بغض بود وقتی اون اسم رو روی برگه نوشتم، و هنوزم هست، دستم می‌لرزید اما ته قلبم استوار بودم و شک به دلم راه ندادم، «بسم‌الله» و «لاحول‌ولا‌قوة‌الابالله» رو توی دلم تکرار کردم و نوشتم... چقدر امتحان‌ها و ابتلا‌ها دارن سنگین‌تر میشن... چقدر سخته سربلند بیرون اومدن! و من، شاید خوش‌خیالی بودم که به اینجاهاش فکر نکرده بودم!

ولی بالاخره با هر مشقتی افتان و خیزان از این تنگنای سنگلاخ و صعب‌العبور درحالی که کوله‌بار سنگینی از قضاوت‌ها و هجمه‌ها و نیش‌ها روی دوشم سنگینی می‌کرد، کشون‌کشون همه‌ی وجود خودم رو برداشتم و آوردم و انتخاب کردم...

لعنت به همه‌ی بازی‌های رسانه با همه‌ی اون اهداف کثیف و به دور از عدالت و انصافش!!

خدایا کی می‌دونه به دل من چی گذشت و می‌گذره، تو آگاهی که من احساسی انتخاب نکردم...

به رد اثر جوهر روی انگشتم نگاه می‌کنم، داره کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر میشه...امیدوارم اعتقاد و اطمینانم به این انتخاب کم‌رنگ نشه...

به وقت جمعه هشتم تیر هزاروچهارصدوسه

این روزها بحث انتخابات همه‌جا داغه...

منی که علم و اطلاعات و علاقه‌ی چندانی به مباحث سیاسی ندارم و اگه علاقه هم داشته باشم، چیز زیادی ازش سردرنمیارم! تمام تلاشم رو به‌کار می‌گیرم تا از این امتحان سربلند بیرون بیام؛ چون چیزی نیست که بگم از پسش برنمیام یا به من مربوط نیست... ولی واقعاً بعضی‌وقت‌ها به مرز دیوانگی می‌رسم :)

بدبختی اینجاست که حس می‌کنم یعنی مطمئنم سواد رسانه‌ایم به‌حدی نیست که بتونم درست و غلط، راست و دروغ، حقیقت و شایعه رو از هم تشخیص بدم؛ شاید من رو قضاوت کنی ولی برام مهم نیست؛ خودم رو که نمی‌تونم گول بزنم! تا قبل از این، توی گروه‌هایی که عضوم اکثراً کلیپ‌ها و اخبار رو باز نمی‌کردم و نمی‌خوندم؛ اینطوری ذهنم راحت‌تر بود و با توجه به یقینی که نسبت به سواد رسانه‌ایِ پایینم داشتم و زیادی تحت‌تأثیر احساسات قرار می‌گرفتم، اینطوری آرامش بیشتری احساس می‌کردم؛ شایدم اسمش رو فرار بذاری نمی‌دونم! ولی الان اکثر سخنرانی‌ها و کلیپ‌ها و صوت‌ها رو بدون تأثیرپذیری از کپشنِ زیرش باز می‌کنم و سعی می‌کنم بدون تعصب و حساسیتِ بی‌جا خودم مشاهده و تحلیل کنم؛ الان حس می‌کنم خیلی از اون‌ها بهم کمک می‌کنند...

می‌بینم، می‌شنوم، می‌خونم، مقایسه می‌کنم، تعصب به خرج نمیدم، کوکورانه جلو نمیرم، تقلید نمی‌کنم، نیم‌نگاهی به کارنامه میندازم و گوشه‌چشمی به برنامه و یکی از این دو رو مهم‌تر از دیگری تلقی نمی‌کنم تا در نهایت ان‌شاءالله به مدد خداوند، انتخاب درستی داشته باشم...

نظرات آقای یار رو می‌شنوم؛ بیشتر بهش گوش میدم تا بخوام حرفی بزنم؛ می‌شنوم و با معیارهای توی ذهنم مقایسه می‌کنم؛ یه چیزی میگه و رد میشه اما من دوست دارم به چالش بکشمش تا مستندتر برام حرف بزنه؛ او مسلماً چیزهای بیشتری نسبت به من می‌دونه؛ یه جاهایی حق میگه و یه جاهایی با منطق من جور درنمیاد! او تقریباً تا اینجای کار تصمیم قطعی‌ش رو گرفته ولی من هنوز به انتخاب قطعی نرسیدم! خدا رو چه دیدی شاید روی برگه‌ی رأی من و او در روز هشتم تیرماه ۱۴۰۳، دو اسم متفاوت نوشته شده باشه! :) چه عجیب!

باید شجاعت به‌خرج بدم و انتخاب کنم؛ تا انتخاب نکنم، مطمئناً دیگه حق ندارم فعالیت یا فرآیندی رو هم نقد کنم... تا انتخاب نکنم، رشد نمی‌کنم و مسیر پیش‌رو برام روشن نمیشه؛ حتی اگه اشتباه انتخاب کنم باز هم رشد من رو به‌دنبال داره و من به رشد خودم اهمیت میدم و براش تلاش می‌کنم...

هممون باید سهیم باشیم... از قدیم می‌گن توی هر سری یه مغزیه؛ با مغزهای توی سرمون که هرکدوم یه جور و به روش خودش تحلیل می‌کنه و لزوماً اشتباه هم نیست، می‌تونیم در نهایت به نتایج خوبی برسیم، ان‌شاءالله...

 

امام علی علیه‌السلام:

فإنّما البَصیرُ مَن سمِعَ فتَفَکّرَ، و نَظرَ فأبْصرَ، و انْتَفعَ بالعِبَرِ، ثُمّ سَلَکَ جَدَدا واضِحا یَتَجنّبُ فیهِ الصَّرْعَةَ فی المَهاوِی؛

بابصیرت کسی است که بشنود و بیندیشد، نگاه کند و ببیند، از عبرت‌ها بهره گیرد، آن‌گاه راه روشنی را بپیماید که در آن از افتادن در پرتگاه‌ها به دور ماند.

از پس ضربه‌ها

از پس زخم‌ها

شوری به‌پا می‌خیزد

عظیم‌تر

قوی‌تر

جاری‌تر

بلند می‌شوم

می‌ایستم

ادامه می‌دهم...

می‌خندند

نیش می‌زنند

شمشیر کلام به رویم می‌کشند

می‌افتم...

به خیال باطلشان شاهرگ‌م را زده‌اند

چه می‌دانند هر افتادنی نشان از مرگ من نیست؟!!

چه می‌دانند افتاده‌ام تا بند پوتین‌هایم را محکم کنم؟!!

تبر می‌زنند بر وجودم

آهای آدم‌ها... من باغبانم

چه می‌دانند بلدم بریدگی‌ها را قلمه بزنم؟!!

دیری نمی‌پاید...

جوانه می‌زنم

می‌رویم

قد عَلَم می‌کنم و سر به آسمان می‌سایم...


شعرگونه‌ای از خودم

#شهید_جمهور

چرا نفهمیدم این روزهای اخیر، آسمونِ مشهد برات بارون که نه، شاید داشت خون می‌بارید...

منِ بی‌خبر دیروز توی بی‌خبری، سرخوشانه به کارهام می‌رسیدم... بی‌خبر توی وبلاگم اونم با توپ پُر از معلم بچه‌ام پست می‌ذاشتم... بی‌خبر به امورات خونه و بچه‌ها رسیدگی می‌کردم... بی‌خبر بچه‌ها رو به کلاسشون می‌رسوندم و اونجا منتظر می‌موندم و برای رفتن به جشن مسجد نقشه می‌کشیدم...

چندین و چند وقته که برای آرامش خودم، خیلی اهل پیگیری اخبار نبودم، توی‌ خبرگزاری‌ها سرک نمی‌کشیدم و خودم رو درگیر بازارسال‌ها نمی‌کردم ولی دیروز از بی‌خبری خودم خجل شدم و اون بهتی که موقع فهمیدن موضوع بهم وارد شد، سخت بود خیلی سخت... نمی‌دونستم این بی‌خبری گاهی می‌تونه اینقدر سخت باشه برام...

از ۱۳ دی ۱۳۹۸ تا الان، همه‌ی این صبح‌هایی که تلخ شروع میشن، همه‌ی این چشم‌دوختن‌ها به صفحه‌ی تلویزیون، همه‌ی اون باریکه‌های مشکی گوشه‌ی تصویر... انگار باید باز هم تکرار بشن...

دلم خونه... جگرم آتش گرفته... میان سوخته‌های بالگرد پرسه می‌زنه شاید باور کنه این تلخی رو و از بهت دربیاد...

تو یکی بزن و در برو، ما صد تا می‌زنیم و می‌ایستیم...

یادت باشه که «دورانِ بزن دررو گذشته...»

 

#وعده_صادق

#نصر_من_الله_و_فتح_قریب

 

«یک ملت زمانی به بلوغ می‌رسد که انتخاب کند، حتی اگر غلط هم انتخاب کند باز هم بهتر از انتخاب‌نکردن است. در غیر این صورت آن ملت هیچ‌گاه به بلوغ نمی‌رسد و همیشه در معرض سقوط است.»

-شهید مطهری-

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم

ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

 

چو گلدان خالی، لب پنجره

پُر از خاطراتِ ترک خورده‌ایم

 

اگر داغِ دل بود، ما دیده‌ایم

اگر خونِ دل بود، ما خورده‌ایم

 

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم

اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

 

اگر دشنه‌ی دشمنان، گردنیم!

اگر خنجرِ دوستان، گُرده‌ایم!

 

گواهی بخواهید، اینک گواه:

همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم!

 

دلی سربلند و سری سربه‌زیر

از این دست عمری به سر برده‌ایم


اللهم عجل لولیک الفرج

یعنی میشه خبر رذالت اسرائیلی‌ها رو شنید و سکوت کرد؟! 

مثل همه‌ی اون ابرقدرت‌هایی که نشستن و پشه‌های منافع‌شون رو می‌پرونن، تو* هم سکوت کن و ککت هم نگزه از غلطی که اون حرومزاده‌ها کردن...

که برای نشون‌دادنِ قدرتِ پنبه‌ای‌شون دست روی بیمارستان گذاشتن! جایی که باید در امان باشه توی جنگ...

به‌خاطر جوانه فیلم‌ها رو باز نمی‌کنم و متن‌ها رو یکی‌درمیون رد می‌کنم و نمی‌خونم، حس می‌کنم این حجم از درد، قلب کوچکش رو آزار میده؛ هرچند فقط شنیدن خبرش هم طاقت‌فرسا بود و فقط تصور زنان و کودکان فلسطینی در ذهنم، شد داغی بر دلم‌‌...


+ تو: منظورم هرکسی، هـــــــــــــــــر کسیه که هنوزم شک داره به اینکه باید از این جنگ احساس انزجار داشته باشه یا بگه دعوای دوتا کشور دیگه به من چه؟!

++ شرمنده از ادبیات ناجوری که توی این خانه بکار رفت که باید بگم این زمان و اینجا، این ادبیات بر زبان من باید و باید جاری می‌شد حتی اگه به مذاق بعضی‌ها خوش نیاد!

تو چه کرده‌ای با دلمان که در هر پیروزی یاد تو و راه تو می‌افتیم، یاد حرف‌هایت، اقتدارت و... دست‌هایت... 

حتی در هر دلتنگی، در هر ناجوانمردی، در هر سکوت و فریادِ نابجا، در هر دل‌آشوبگی از پرپرشدنِ گل امنیت، باز هم یادِ توست که آرامشی می‌شود بر هر درد...

تو چه کرده‌ای با دلمان که در هر قدم و در هر نفس، تصویرت را حک‌شده بر همه‌ی دیوارهای شهر می‌بینیم؟!...

حالا زمانِ شادی‌ای است که از چشم‌هایمان ببارد و تا پیروزی نهایی منتظر بمانیم... 

این دودی که به آسمان برخاست و چشم دشمنت را کور کرد، چه پرافتخار، طرح تصویر زیبای تو را در آسمان نقش می‌زند...

 

#طوفان_الاقصی

#نصر_من_الله_و_فتح_قریب

ببین آرامش بانو، تو همیشه از احساساتت زیادی مایه می‌ذاری؛ اونقدر که انتظارت از طرف‌مقابل هم میره بالا به همین واسطه! 

تو کی می‌خوای یاد بگیری نباید توی روابطت زیادی از احساساتت مایه بذاری؟! بعد یه چیزی میشه، یه چیزی می‌بینی، یه چیزی می‌شنوی، یهو همه‌چی روی سرت آوار میشه!

ول کن، رها کن، بیخیال باش، تنها باش... بخدا تنهایی شرف داره به روابطی که قدر محبتت دونسته نمیشه!

روز عیدفطر وقتی مردم رو می‌دیدم که فوج‌فوج وارد مصلی میشن برای ادای یه نماز تاریخی، دلم گرم می‌شد...

زیر گوش کلوچه می‌خوندم: ...وَرَأَيتَ النّاسَ يَدخُلونَ في دينِ اللَّهِ أَفواجًا... و او که خسته از پیاده‌روی بود با من زیرلب تکرار می‌کرد و انرژی می‌گرفت برای ادامه‌دادن :)

پیر و جوون و بچه‌به‌بغل و بچه‌دردست و بچه‌به‌دوش و بچه‌توکالسکه :)))، توی این مسیرِ دراز از چندین و چند خیابون اون‌طرف‌تر که ماشین رو پارک کرده بودیم، پای پیاده به سمت مصلی می‌شتافتن؛ آخه اون‌ها بی‌هدف و بی‌آرمان نبودن که پر از شادابی و نشاط بودن بخاطر چنگ‌زدن به ریسمانی محکم نه یه تار عنکبوت سست و بی‌پایه مثل #زن، زندگی، آزادی!!! ریسمانی که خدا اون‌طرفش رو نگه داشته، نه مقامات لشگری و کشوری و مسئولین و چه و چه که دل ما رو هم می‌سوزونن از بی‌تدبیری‌هاشون!

کاش سستیِ این تارعنکبوت رو زودتر درک کنن... کاش زودتر رهاش کنن... کاش بفهمن ریسمانی که خدا اون‌طرفش رو نگه داشته گسستنی نیست... امیدوارم نشه که دیر بفهمن!

و مصلی... مصلی درست مثل یه آهن‌ربای قوی با میدان مغناطیسی بزرگ بود که این براده‌های آهنِ پر از شوق و شور رو درحالی‌که ندای اللّٰهُ أَكْبَرُ... اللّٰهُ أَكْبَرُ... لَاإِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَاللّٰهُ أَكْبَرُ... اللّٰهُ أَكْبَرُ وَ لِلّٰهِ الْحَمْدُ... الْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلَىٰ مَا هَدانا... وَلَهُ الشُّكْرُ عَلَىٰ مَا أَوْلانا... توی سرشون پیچیده بود و مست و عاشق‌شون کرده بود، به سمت خودش جذب می‌کرد...

می‌ترسیدم از بی‌توفیقی... می‌ترسیدم از غلبه‌ی دوباره‌ی بیماری که نگذاره توی این نماز شرکت کنم...

باید می‌رفتیم و رفتیم :)

باید می‌رسیدیم و خودمون رو رسوندیم :)

خدایا شکرت که هوامونو داری، که اینقدر دلمون رو قرص می‌کنی، که انتظار برای بهار وعده‌داده‌شده رو آسون‌تر می‌کنی چون تو خدایی هستی که لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادی :)

نوعروس بودم و او کوچولوترین فرد خونواده‌ی آقای یار...

خیلی دوستم داشت؛ اگر بودم و بود، دوست داشت من بخوابونمش؛ براش قصه و شعر می‌خوندم و روی پام می‌خوابوندمش؛ مامانش هم که نبود ساعت‌ها پیشم می‌موند و آروم بود؛ اگر بودم، دوست داشت فقط از دست من غذا بخوره :) 

منم بچه‌دوست بودم و بچه نداشتم و عشق می‌کردم باهاش...

کم‌کم بزرگ‌تر شد اما همچنان همونطوری دوست داشتیم همو؛ تودار و کم‌حرف بود همیشه ولی سؤالات درسی‌شو از من می‌پرسید؛ سؤالایی که روش نمی‌شد از کسی بپرسه رو هم از من می‌پرسید...

به سن تکلیف که رسید یکی درمیون نمازهاش رو می‌خوند ولی کم‌کم مصر شد و بیشتر رعایت کرد، منم هربار یه چیز کوچولو موچولو براش هدیه می‌آوردم و کلی ذوق می‌کرد :) 

تا اینکه ما از اون شهر رفتیم و از هم دور شدیم، ولی هربار که همو می‌دیدیم کلی حرف برای گفتن داشتیم و با بقیه‌ی بچه‌ها و بزرگ‌ترها بازی‌های دسته‌جمعی باحال می‌کردیم...

حالا اما داره به سن جوانی نزدیک میشه، هنوز تودار و کم‌حرفه؛ نگاه قد و بالاش که می‌کنم دلم ضعف میره براش؛ کِی اینقدر بزرگ شد؟! وقتی می‌بینمش بغلش می‌کنم و زیر گوشش میگم «عزیز قلبم» او هم همیشه خودشو مشتاق و دلتنگ دیدارم نشون میده...

با اینکه فاصله‌ی فکری‌مون زیاد شده و گاهی دنیای همو نمی‌فهمیم اما گاهی خودمو بهش نزدیک می‌کنم و از علاقمندی‌هاش حرف می‌زنم و خودم رو علاقمند نشون میدم؛ اویی که معمولاً حرف، حرفِ خودشه و توی دنیای خودش پادشاهی می‌کنه، برای نظراتم ارزش قائله و نظرم رو توی موضوعات مختلف مربوط به کارهاش یا حتی انتخابِ لباس می‌پرسه؛ یعنی از فردی در نقطه‌ی مقابلِ اعتقادیِ خودش! هرچند از اساس، مدلِ لباس رو نپسندم برای بیرون‌پوشیدن اما اینو مستقیم نمیگم بهش...

گاهی توی حرف‌هام یه تیکه‌هایی درباره‌ی عقاید و چیزایی که مطمئنم درسته و به دردش می‌خوره رو می‌گنجونم؛ برام احترام قائله و نقضشون نمی‌کنه؛ حتی اگه توی دلش بگه  «این واسه خودش چی میگه؟!» من باید به گوشش برسونم با مهربونی، با خوش‌اخلاقی، با محبت...

چقدر دوستش دارم...

خیلی زیاد دوستش دارم و همیشه برای عاقبت‌بخیریش دعا می‌کنم؛ مثل مادر نگران آینده‌اش هستم؛ خودمو در قبالش مسئول می‌دونم؛ غصه‌ی ندونم‌کاری‌هاش رو می‌خورم حتی اگه توی پست‌های شبکه‌های اجتماعیش کاملاً بدون درکی از ایدئولوژی و جهان‌بینی و هدف و آرمان، فقط تحت هیجانی سوار بر موج، هشتگ ز، ز، آ کمترین چیزی باشه که دیده میشه...

سفیدیِ برف در کنار سیاهیِ چادرم زیباست... 

من عاشق سفیدیِ تو در کنار سیاهیِ توام💕