دروغ چرا؟! دلهره داشتم و دلم آشوب بود؛ میترسیدم اتفاقی بیفتد! ولی به روی خودم هم نمیآوردم، همزمان هم هیجان و امید و نشاطی غیرقابلوصف را ته قلبم حس میکردم که همهجوره توی گوشم نجوا میکرد «هرطور شده خودت رو برسون!»...
اولش فکر کردم میخواهد با مهنام تنها برود و بگوید تو بهخاطر مراقبت از مهیاد بمان خانه؛ گفتم من هم دلم میخواهد بیایم...
و باهم تدبیری اندیشیدیم و بدون بردنِ مهیاد که بعد از جراحی بهتر بود در جمعیت و شلوغی نباشد، باهم در نمازجمعهی نصر شرکت کردیم...
به همراه هممحلهایها با اتوبوسی که مسجد تدارک دیده بود، راهی شدیم؛ وسط اتوبوس زهواردررفته ایستادیم و تا خود مصلی توی ترافیک تلوتلو خوردیم :) ولی اصلاً خسته نشدیم...
وسط بزرگراه شهید سلیمانی جا گیرم آمد، زیر برق آفتابی که سوزان بود، با دلی که دیگر دلهره نداشت و قلبی که محکم پشتسر مقتدایش تکبیر میگفت...
+ اولینباری بود که دلم میخواست زبان عربی میدانستم و خطبهی دوم ایشان را میفهمیدم...
+ تا کور شود هر آنکه نتواند دید...