حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

کلمات قاصرند

+ ۱۳۹۹/۹/۱۷ | ۲۲:۲۵ | آرا مش

چه سخت است وقتی از خودت راضی نباشی ولی از طرفی هم کار دیگری از تو برنیاید...

 

+ و سخت تر آنکه با این کلمات قاصر بخواهی همه ی آنچه در دل داری را بازگویی!

روزهای سخت

+ ۱۳۹۹/۹/۹ | ۱۲:۴۹ | آرا مش

آن قدر گفت: <زن روزهای سخت منم!>...

که دیگر روزگار هم دارد کم کم فراموش میکند که بجز روی دورِ سختی ها بودن، می شود جور دیگری هم چرخید...

نکند روزگار دارد عادت میکند به این سخت بودن؟!!...

امّا نه...

تا روزگار آن روی خودش را به او نشان دهد، صبر می باید، صبر...

 

+ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ‌

اى کسانى که ایمان آورده‌اید! (در برابر حوادث سخت زندگى،) از صبر و نماز کمک بگیرید، همانا خداوند با صابران است. ( آیه 153 سوره مبارکه بقره)

بهانه ی دلم

+ ۱۳۹۹/۹/۵ | ۱۹:۰۰ | آرا مش

دلم بهانه ی تو را دارد بانو جان...

بهانه ی حَرمت را...

حتی بهانه ی همان از دور زمزمه کردنِ «السلام علیکِ یا فاطمه المعصومه سلام الله علیها» وقتی از کنار آن شهر مقدس عبور می کردیم...

 

بانو جان باور کن این اشک ها فقط به دنبال بهانه اند؛ اگر کنج خلوتی گیرم بیاورند، امانم نمی دهند...

اما دل من می خواهد فقط در شلوغی و هیاهوی صحن نورانی تان خودم را به دست اشک ها بسپارم، حتی اگر دیده ام را برای دیدن گنبد طلایی رنگ تار کنند...

 

شلوغی و هیاهو!!!

دلم تنگِ شلوغی و هیاهویی است که نمی گذاشت دستم به ضریح تان برسد...

یاد آن روزگار بخیر که درمیان خیل انبوه زوّارتان به دنبال جایی برای نشستن و یک دلِ سیر زیارت نامه خواندن بودم و به سختی میسّر می شد!  

 

ظرف تحمّل

+ ۱۳۹۹/۸/۳۰ | ۱۸:۰۰ | آرا مش

تحمّل کن، گویا ظرف تحمّلت هنوز پر نشده...

مباد روزی که لبریز شود و بیرون بریزد؛ امّا نه! 

تو خوب می دانی و باور داری که <لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفسًا إِلّا وُسعَها...>*

او نمی گذارد این ظرف سرریز کند؛ خیالت آسوده!

 

 

* <خداوند هیچ کس را، جز به اندازه تواناییش، تکلیف نمی‌کند...> بخشی از آیه 286 سوره مبارکه بقره

راه را تو نشانم بده...

+ ۱۳۹۹/۸/۱۶ | ۱۵:۴۴ | آرا مش

امید که ناامید می شود...

دیگر چیزی باقی نمی ماند از تو...

سراسر غم می شوی و می روی توی لاک خودت... تنهای تنهای تنها

منتظری تا روزنه ای باز شود و به خودت ثابت کنی که هنوز هم هوایت را دارد؛ هنوز هم هست و تو را می بیند...

اما گاهی این انتظار طولانی می شود، گاهی صبر کردن سخت می شود... همان صبری که جمیل است و او دوستش دارد...

بارها می گویی : خدایا من این درهای بسته ی از سرِ حکمتت را دیگر نمی کوبم و رهایشان می کنم، اما خدای من درهای گشوده ی از سرِ رحمتت را کجا بیابم، کجاااااا؟! 

 

راه را تو نشانم بده...

او نخواسته، فقط همین!

+ ۱۳۹۹/۸/۱۲ | ۱۸:۲۹ | آرا مش

برای یک اتفاقی برنامه ریزی کرده و در دلش کلی ذوق دارد که بالاخره این اتفاق خواهد افتاد...

سجده شکر کرده و پیش خدایش اشک ریخته برای مهیا شدن شرایط...

اما...

مدتی نمانده به عملی شدنش، شرایط جوری رقم خورد، نشد که بشود...

حالا او مانده بود و دل نازکش و دهان دوخته اش که مبادا به گله و شکایتی باز شود...

هیسسسس؛ آرام باش...

او نخواسته؛ وقتش الان نیست؛ صبر می خواهد؛ فقط همین!

 

+ یادت باشد اگر او نخواهد و تو به زور بخواهی، همان تمام و کمالی نمی شود که تو می خواستی.

+ اگر او خواست و تو هم خواستی یقیناً آرامش از آنِ توست.

زیاد باشی زیادی! می شوی...

+ ۱۳۹۹/۷/۹ | ۱۰:۱۶ | آرا مش

 

پیش تر چنین می اندیشید که اگر دیگران بهترین قضاوت ها را درباره اش داشته باشند، قطعاً مایه ی خرسندی خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که در دسترس بودنِ همیشگی و گوش به فرمانِ دیگران بودن، برای اینکه همه را از خود راضی نگه دارد، بی شک مایه ی دلخوشی خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که نشنیده گرفتنِ هر آنچه که شنیدنش آزارش می داد، اتفاقاً از همان کسانی که هرکاری می کرد تا در چشمِ قضاوتشان زیبا جلوه کند، حتماً مایه ی آرامش خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که چشم پوشی از شکسته تر شدن ترَک هایی که از قبل وجود داشته و به روی خود نیاوردن و تظاهر به گل و بلبل بودن اوضاع! بهترین شیوه برای دوری از تشویش خاطر خودش است...

اما...

او نمی دانست که گاهی اتفاقاً برای بخشیدن آرامش به دیگران، باید مطابق میل آنها رفتار نکرد، باید در دسترس نبود، باید گوش به فرمان نبود، باید نشنیده نگرفت، باید تظاهر نکرد، باید...

او نمی دانست اگر آرامش خودش از دست روَد، دیگر مجالی برای بخشیدن آرامش به کسی نخواهد بود، اصلاً دیگر آرامشی نیست که به دیگران بخشیده شود...

نمی دانست یا شاید دلش نمی خواست به این باور برسد که گاهی وقت ها اگر کسی زیاد باشد، زیادی می شود...

و چه تاوان سنگینی است به این باور رسیدن...

چینی شکسته ی دل

+ ۱۳۹۹/۶/۳ | ۰۰:۲۹ | آرا مش

بارها چینیِ شکسته ی دلش را به زحمت بند زده بود که دوباره دلش شکست و هزار تکه شد...

هزار تکه ای که این بار بند زدنش به این آسانی ها نبود...

نمی خواست دلی را بشکند؛ نمی خواست حرف هایش نیشتری شود بر جان کسی؛ نمی خواست آتشی باشد زیر خاکستر سکوتش؛ نمی خواست بعدها انبار باروتی از حرف های ناگفته باشد که به جرقه ای منفجر شود!

رفت و نماند و نخواست که این چنین شود...

ولی همین رفتن و نماندن و نخواستن هم متهمش کرد!!!

حالِ این چینیِ شکسته ی بند نزده ی متهم را جز تو که می داند، خدا؟!...

 

+ بند زدنِ چینیِ شکسته هم کار خودته اوستا کریم!

سوگواری به لطف پخش زنده!

+ ۱۳۹۹/۵/۳۱ | ۱۶:۱۲ | آرا مش

وقتی در تلویزیون، تصویر جمعیت کثیری را، مثلاً در ایام محرم سال های گذشته، می بینم، با خودم می گویم: چه دورانی بود! خیل جمعیت به این راحتی درکنار هم بدون هیچ قید و شرط یا بدون هیچ هراسی به عزاداری مشغول می شدند؟!

ما هم در این خیل جمعیت به راحتی گم می شدیم!

باکی نداشتیم از حذف فاصله های اجتماعی! 

ماسکی دست و پا گیر بر صورتمان جاخوش نکرده بود!

الکل به دست نبودیم و اینقدر وسواس به خرج نمی دادیم!

دلمان پر می کشید برای غذاهای نذریِ آقایمان که یکدفعه و بی برنامه قسمتمان می شد و تا قیمه ی امام حسین (ع) را نچشیده بودیم انگار چیزی کم داشتیم!

یادم می آید تمام عشقمان همراهیِ بچه ها در این ایام بود نه اینکه از ترس در اجتماع بودنشان و سختیِ رعایت نکات بهداشتی برایشان، ترجیح دهیم که خانه نشین باشند!

چه نعمت ها در بر داشتیم و قدرشناس نبودیم...

حالا تنها و غریب کنج خانه هایمان به لطف پخش های زنده! به سوگواریت می نشینیم حسین (ع)...

قبولمان کن...

گاهی

+ ۱۳۹۹/۳/۱۳ | ۱۸:۰۵ | آرا مش

گاهی کلمات آنقدر سریع و پشت سرهم به مغزش هجوم می آورند که شاید فرصت برای ثبت شان کم باشد؛

ولی گاهی هم چندین هفته و چند ماه می گذرد و دریغ از جمله ای...

و حالا بین این دو "گاهی" گیر کرده، دوست دارد بنویسد، کلمات پشت در ذهنش صف می بندند ولی برای ردیف کردنشان در جمله می ماند که چه کند!!

دغدغه های غیر کرونایی

+ ۱۳۹۹/۱/۴ | ۲۳:۵۱ | آرا مش

گاهی که ذهنش درگیر مشکلات و گرفتاری های ریز و درشت زندگیش میشه، زیرلب میگه خوش به حال اونهایی که توی این روزها بجز نگرانی های از جنس کرونا و رعایت نکات بهداشتی و وسواسی شدن نسبت به زمین و زمان،  دغدغه و موضوع دیگه ای برای فکر کردن بهش، ندارن!!!

دوست نداره اینطوری فکر کنه و گاهی از خودش بخاطر این طرز تفکر، متعجب میشه ولی انگار به نظرش، دغدغه ی کرونا نسبت به شرایط خودش، قابل تحمل تره...

مثل نگاه زندانیِ انفرادی به بندِ عمومی!!! حالا یکی نیست بگه زندان، زندانه دیگه؛ اصلا شاید یکی توی بند عمومی شرایط تو رو توی زندانِ انفرادی آرزو کنه!!! بالاخره هرکسی از دید خودش به شرایط زندگی نگاه میکنه دیگه... 

کاش یادش نره که شرایط و داشته های زندگیش آرزو و نداشته های یه زندگیِ دیگه ست و بالطبع مشکلات و گرفتاری هایی که باهاشون درگیره نسبت به مشکلات بقیه هیچه و خیلی ها آرزو دارن مشکلات اونو داشته باشن...

کاش اصلا مشکلات اینقدر درهم پیچیده نمیشد که بخواد اینطوری فکر کنه...

 

+ خدایا مشکلات، گرفتاری ها، بیماری ها، گره های کور و کلاً حالِ بد هرکسی رو که این روزها به نحوی گرفتاره، به لطف و رحمت بی حد خودت برطرف کن...

 

 

طلوع فردا

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۶ | ۰۸:۱۴ | آرا مش

می دانم که خورشیدِ خوشی ها فردا طلوع می کند و تیرگی شب های اندوه را از یاد خواهد برد...

می دانم که امروز در اندوه و فردا در خوشی ها، تو کنارم هستی، فقط تو...

امروز در این تیرگی ها، فقط دست به سوی تو دراز می کنم و آرامشم را از تو می خواهم و بس...

و فردا به استقبال خبرهای خوش خواهم رفت و دلم گرم خواهد شد به هُرم نگاه مهربانت...

پس مرا در آغوش بینهایتت بگیر تا در صبر و آرامشی که از تو هدیه گرفته ام، تیرگی ها را پشت سر بگذارم و به طلوع فردا برسم...

کِی می رسد آن روز؟!

+ ۱۳۹۸/۷/۱۶ | ۰۰:۲۸ | آرا مش

این روزها می بینی و می خوانی تجربه نگاری های پیاده روی اربعین را از زبان آنانی که این سعادت بزررررگ نصیب شان شد و قدم در این راه گذاشتند...

این بار بگذار تجربه های حسرت بارِ آنانی را که پیاده روی اربعین ندیدند و لمس نکردند و کم سعادت بودند، باز گویم...

 

نمی دانم کِی می رسد آن روز؟!

آن روزی که دیگر از رسانه با چشمانِ گریان، تنها نظاره گرِ پُرحسرتِ خیلِ عاشقان تان نباشم؛

تنها چشم ندوزم به صفحه ی تلویزیون تا خود را بین آن جمعیت فرض کنم،

تنها به سانِ کیلومترشماری نباشم که از دور کیلومتر به کیلومتر را بشمارم و شهر به شهر به سوی شما در تصوراتم پیاده قدم بردارم؛

آن روزی که نامم از لیستِ بلند بالای جاماندگان پاک شود و در لیستِ دعوتی های پیاده رویِ اربعین تان جای گیرد؛

کوله بارم را ببندم،

قدم به قدم راه بپویم برای این عشق،

چشمانم به راهی باشد که شما خواستید در آن باشم،

و دستانم عمود به عمودِ این راه را دخیل ببندند برای لحظه ی دیدار؛

و دلم موکب به موکب بیقراری هایش را زمین بگذارد و قرار گیرد؛

اصلا باید برداشتنِ هر قدم را فهمید، لمس کردنِ هر عمود را درک کرد و حتی لحظه ای قرار در موکب ها را غنیمت شمرد؛ خدایا چه نعمتی است!

کِی می رسد آن روز که مرا هم لایقِ این راه بدانید و بی چون و چرا مرا بگذارید مابینِ آن دلسوختگان و عاشقان تان؛

 

چقدر طلبکار شده ام من نه؟! مگر من چه کرده ام و چه اندوخته ام که انتظار دارم بین همه ی آن بزرگ و کوچک و زن و مرد و پیر و جوان ها باشم؟! 

اما من غیر از شما به چه کسی امید داشته باشم؟!...

آری من امید دارم به صاحبِ خانه ی دل که ان شاءالله آن روز را ببینم...

به هوای حرمت محتاجم

+ ۱۳۹۸/۶/۲۵ | ۱۵:۲۲ | آرا مش

 

آقا جان خودتان خوب می دانید که دلم چقدر گرفته...

می دانید که دلم چقدر میخواهد دوباره توفیق پیدا کنم و دعوتم کنید...

از آن دعوت های یکدفعه ای که انگار دعوت نامه را بدون مقدمه یکهو از آسمان برایم فرستاده باشید؛

از آن غافلگیری ها که مزه اش هنوزم زیر زبانم هست؛ حتماً یادتون هست؟!

خیلی یکدفعه ای؛ بدون فکر؛ بدون دودوتا چهارتا کردن؛ بدون این درو آن در زدن برای هزینه های کمترِ سفر و...

شرمنده ام شرمنده...

دلم دیگر طاقت ندارد...

این گره ها انگار قصد بازشدن ندارند؛ شایدم من صبرم ته کشیده؛

بیایم دخیل ببندم به پنجره فولادتان شاید فرجی شد یا اگرم صلاح نیست اقلاً من به نگاه پرمهرتان کمی صبورتر شوم...

اصلاً نمی خواهم بگویم دیگر بریده ام، دیگر نمی کشم؛ می دانید که من آدمِ گفتن این جور حرف ها نیستم؛ اصلاً زبانم نمی چرخد به گفتنشان...

آقا جانم کِی می شود بیایم پابوستان؟ اصلاً می شود؟!

کِی می شود بیایم اذنِ دخول بخوانم مقابل باب الجوادتان؛ آخ... باب الجواد!!! شما هم اذن بدهید ولی پاهایم سست شوند و یارای رفتنم نباشد؛

من همان سست شدن را میخواهم...

کِی می شود بیایم یک گوشه ی دنج توی صحن بنشینم و زل بزنم به گنبد طلایتان؛

بعد هر آن که بیایم حرفی بزنم و درددلی کنم، حرفها یادم بروند و سکوت کنم فقط؛

من همان سکوت را میخواهم...

کِی می شود به ضریح نورانی تان زل بزنم ولی اشک ها چشمانم را تار کنند و نگذارند ببینم؛ مدام پاکشان کنم ولی امانم ندهند و جاری شوند باز؛

من همان تار دیدنِ ضریحتان را میخواهم...

کِی می شود دستم را دراز کنم به سمت ضریحتان ولی شلوغیِ جمعیت نگذارد جلوتر بروم،

و من فقط با دستِ خالیِ دراز شده به سمتتان که امید دارد خالی برنمی گردد میان زائرانتان، دورتان بگردم و بگردم؛

من همان دستِ خالیِ دراز شده ولی پرامید را میخواهم...

 

 

پایی که سست بشه از کنار باب الجواد و یارای رفتنش نباشد!

گوشه ی دنجی مقابل گنبد طلا که همه ی حرف ها را از یاد ببرد و فقط سکوت باشد و بس!

اشکی که چشم را تار کند از دیدنِ ضریح!

دستی که خالی باشد و نرسد ولی به کرامت آقایش امیدوار باشد!

فقط همین و دیگر هیچ...

بی تو...

+ ۱۳۹۸/۵/۲۴ | ۱۷:۳۹ | آرا مش

تو کجایی؟...

و چگونه روزها و سال های زندگیم پی در پی با خوشی ها و ناخوشی ها، شادکامی ها و تلخ کامی ها بی تو گذشت؟!

مرا ببخش که هنوز زنده ام، بی تو...

تو نیستی و این بزرگترین حسرت همیشه با من است...

و هنوز مزه ی شیرین آن آخرین لحظات با تو بودن را حس می کنم؛

چه تازه است داغت به دلم...

و چه فراموش نشدنی است تلخی نبودنت که هیچ شیرینی نتوانست از یادم ببردش...

+ به یاد همه عزیزانی که اکنون در کنارمان نیستند؛ روحشان شاد...

ظرف لبریز گلایه ها...

+ ۱۳۹۸/۵/۱۲ | ۱۴:۲۴ | آرا مش

همش که نباید غرغر کنی دختر!

خدایا اگر گاهی غرغرهایم را سرِتو خالی می کنم معنی اش این نیست که نعمت هایی را که به من عطا کردی نمی بینم...

فقط گاهی ظرفِ گلایه های وجودم پُر می شود و لبریز، و کمی از آن می ریزد بیرون؛ همین...

می دانم که می توانم ظرفیت وجودی ام را بیشتر کنم؛ تا آنموقع گلایه های گاه و بیگاه بنده ی حقیرت را تحمل کن...

خدایا ممنونتم...

زندگی بی غم هرگز!

+ ۱۳۹۸/۵/۱۲ | ۰۶:۲۶ | آرا مش

اصلا دلم نمی خواهد بی غم باشم!

زندگی با غم و سختی اش است که زندگی ست وگرنه با مُردگی که رهایی از غم هاست چه فرقی داشت؟!

و من قدر نعمت زندگی را می دانم و هر صبح بخاطر اینکه دوباره هستم، دوباره نفس می کشم، دوباره دوست خواهم داشت و دوباره دوست داشته خواهم شد خدایم را سپاسگزارم...

خدایا مرا در سختی افکندی، باشد! خیالی نیست، زیرا می دانم بیش از توانم تکلیف نخواهی کرد پس صبر می کنم و صابر می شوم که تو صابران را دوست داری...

تو خدایی می کنی؛ ولی من یقین دارم که همیشه رحمتت بر عدلت غلبه دارد. گاهی فکر می کنم که کلاهمان پسِ معرکه بود اگر برعکس بود!!!

درددل با خدایم

+ ۱۳۹۸/۵/۱۰ | ۱۸:۰۳ | آرا مش

خدایا دلمان را به تقدیری که تو برایمان رقم زدی راضی کن...

خدایا کمکمان کن چیزی که تو برایمان نمی خواهی را به زور از تو نخواهیم...

خدایا فقط تو می دانی خیر واقعی برای ما کدام است، همان را برایمان بخواه...

می دانم تو جز خیر برای بندگانت نمی خواهی...

خدایا شکرت...

رژیم جسمی، رژیم روحی!

+ ۱۳۹۸/۵/۱۰ | ۱۴:۰۵ | آرا مش

جسمم را رژیم داده ام شاید به آن چیزی که قبل ترها بود کمی نزدیک شود...کاش روحم را هم می توانستم رژیم بدهم شاید به آن چیزی که قبل ترها بود نزدیک می شد!!

قبل ترها شاید صبورتر بودم و شاید خوشحال تر ولی قطعاً به پختگیِ حال نبودم؛ بهرحال در این زمانه که خامی مد شده است!!! این هم خودش نعمتی است...

سختی های زندگی این روزها کمی روحم را ساییده، شدم مثل چوبی که تراشیده می شود و هربار که تیغه نزدیک می شود زخمی بر جانش می نشیند؛ درد می کشد، درد هم دارد ولی همین دردها تکه چوب را به تندیسی زیبا بدل می کند...

یعنی ما آدم ها هم بعد از هر دردی بر جانمان، به تندیسی بی نظیر بدل خواهیم شد؟!

نه... نه لزوما

شرط دارد... اینکه صبر کنی، توکل کنی، کم نیاوری و شک نکنی به حکمت پروردگارت؛ و شاید مهم تر اینکه امیدت به او باشد و بس... اینگونه ست که بعد از سختی ها تو تندیسی خواهی شد بی بدیل...

بزرگتر می شوی و زیباتر می اندیشی...

+ خدایا کاری کن تا بزرگتر شوم و زیباتر بیاندیشم...

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...