۱۵۰ مطلب با موضوع «درددل‌نوشت» ثبت شده است.

دلت را می شکنند...

قضاوتت می کنند...

کلامت را نمی فهمند...

نگاهِ پر از معنایت را جور دیگر معنا می کنند...

خیالی نباشدت بانو...

تو به دست نوازشگر آفتاب که صورتت را می نوازد دلگرم شو و لبخند بزن...

تو به روییدن جوانه ی کوچکی بر گیاهِ گلدانت ذوقی کودکانه کن و لبخند بزن...

تو به نگاه کبوتری که خرده نان های لب پنجره ات را برمی چیند و گویی در دلش دعایت می کند، دلخوش باش و لبخند بزن...

دلشکستن ها، قضاوت ها، نفهمیدن ها و کج فهمی هایشان را رها کن...

این دور باطل را می زنند بخواهی یا نخواهی...

بگذار و بگذر...

تو زندگی کن و لبخند بزن...

 

زمین و زمان دست به دست هم داده اند، کمتر چیزهایی در این سال های گذشته سر جای خود بوده اند؛ هر گِرهی که باز شد، گِره بعدی از آن پُشت مُشت ها سربرآورد و خودی نشان داد و با بی انصافی تمام حتی نگذاشت عرق بر پیشانی خشک شود!

مشکلات ریز و درشت آمدند و رفتند، انگار مهمانی گرفته بودند، مهمانی ای که میزبان، دعوت گیرنده نبوده و خودِ مهمانان خودشان را دعوت گرفته بودند، مهمانی شلوغ پلوغی شد از مشکلات اقتصادی و اجتماعی و ارتباط با عزیزانش؛

گریه آمد، اشک آمد، ناامیدی آمد، حسرت و افسوس آمدند، خشم آمد، تنهایی و ترس آمدند، ولی مانا نبودند، نماندند و فقط سرک کشیدند که مثلاً بگویند ما هم هستیم، بگویند ما هم آمدیم، نکند ما را فراموش کنی تا قدر روزگار بدونِ ما را بدانی!

هربار که مشکلی پیش آمد نزدیک بود بشکند ولی اجازه نداشت، مغزش این فرمان را به کل رد می کرد و دلش هم که گوش به فرمانِ مغزش بود، اطاعت می کرد. کرونا هم که در این میدان وارد شد دیگر نور علی نور شده بود، نمی دانست به فکر مشکلات ریز و درشتش باشد یا ترس از آینده ی مبهمی که این بیماری ناخوشایند پیش رویش ترسیم کرده بود.

باید پیروز این میدان می شد، باید به خودش ثابت می کرد که می تواند، باید باز هم این روش قدیمی اش را در رهایی از ناملایمات زندگی بکار می گرفت و می سنجید، آن روش این بود که هر وقت ذهنش درگیر مشکلی می شد به سادگی خود را می زد به آن راه و به زندگی روزمره ی خود ادامه می داد و سعی می کرد دیگر فکر نکند و ذهنش را از هرچه افکار بد و منفی بافی ها خالی کند، البته بودند زمان هایی که مکالمات ذهنی آشفته اش می کردند و نمی توانست رهایی یابد ولی مواقع بسیاری هم زورش به این افکار منفی و مکالمات یکطرفه ی ذهنی می چربید و خودش را خلاص می کرد.

موفق هم شد، مشکلات زیر پوستی به زندگیشان ادامه می دادند و هرزگاهی هم قدرت نمایی می کردند شاید اسمش را بشود گذاشت "همزیستی نامسالمت آمیز!!!" به وجود یکدیگر خو گرفتند ولی او قوی تر از آنها زندگی را اداره می کرد و نگذاشته بود که بشکنندش.

توی خودش می ریزد...

خیال می کند آنقدر بزرگ است که حالا حالاها پر نمی شود...


+ این ظرف هم روزی پر می شود و سرریز می کند.

در این روزهای پایانی این سال عجیب چراغ دلم روشن است؛

روشن است به آمدن روزهایی که لبخند از لبهایمان و امید از قلبمان جدا نشود؛

نمی دانم این رویا محقق شود یا نه ولی دلم می خواهد این چراغ روشن بماند...


 

خدایا خوب می دانم این دنیا محل رنج و امتحان است؛

ولی خودمانیم پس کِی زنگ تفریح را می زنی؟!

خسته ایم از این امتحان های سختِ پشت سرهمِ بی فُرجه!!!

 

وقتی یه کاری رو دلی انجام میدی، اگه واقعا دلی بوده پس چرا...

چرا انتظار قدردانیِ خاص و خارق العاده ای رو داری؟! 

چرا اگر اون حد از عکس العمل رو در طرف مقابلت نبینی، بهم می ریزی و گاهی هم بدجنس میشی و افکاری مثل " اصلا چه اشتباهی کردم که..." یا "بیخودی وقتم رو تلف کردم که..." از ذهنت میگذرن؟!

این نشون میده برای بَه بَه و چَه چَه کردن های دیگران و تقدیر و تشکرهای ظاهریشون نقشه کشیدی و کاری رو انجام دادی و دلیِ دلی نبوده!!!

یا خودتو گول نزن و اعتراف کن، یا از این حال و هوا بیرون بیا و از کارِ دلی که برای دیگران انجام دادی خرسند باش و کِیف کوک!!!


+ داشتم فکر می کردم که اگر نادیده گرفتن و گذشتن از سرِ قدرناشناسی آسون بود حضرت حافظ نمی فرمودند:

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

ماه اسفند از خود بهار خواستنی تره، اینو بارها حس کردیم و این بیشک بخاطر حس انتظاریه که همیشه توی اسفند ماه جاریه؛

انتظار برای یه اتفاقِ بزرگ، یه معجزه ی بزرگ، یه نو شدنِ بی مثال، یه زندگی و رویش دوباره، یعنی اومدن بهارِ زیبا و تکرارنشدنی...

بله درست نوشتم و با تأمل نوشتم "تکرارنشدنی" چون با اینکه یه اتفاق همیشگیه و هرساله و هرساله تکرار میشه ولی یه نویی و یه خاص بودن همیشه همراهشه، به همین خاطر همیشه مجذوبش میشیم و دوستش داریم و برای رسیدنش لحظه ها، دقیقه ها و روزها رو می شمریم...

بنظرم این امید به رسیدنه که این انتظار رو زیبا و زیباتر می کنه حتی زیباتر و خواستنی تر از خود بهار...


+ آقای من، مولای من بدون شک آمدن تو بهار است ولی این اسفندِ انتظارِ ما قدری طولانی شده، سخت شده، نفسگیر شده... آقا ببین حس انتظار برای آمدنِ بهارِ طبیعت چه شیرین است! ولی انتظار برای بهارِ آمدنِ تو را به کاممان تلخ کرده اند؛ تو بیا که بهارِ آمدنت خواستنی تر است از این اسفندِ انتظار...

اللهم عجل لولیک الفرج

ازقضا سی و چند سال است که بازیگرم...

بازیگری را خوب بلدم، بازیگری در فیلم کشدار زندگی خودم را...

نقش هایم را دوست دارم و با آنها انس گرفته ام...

اما گاهی سناریوها را خوب بازی نمی کنم!

دیالوگ ها را آنگونه که نویسنده طراحی شان کرده نمی توانم از بر کنم و فقط جملاتی بی سَر و تَه را بلغور میکنم!

گاهی هم آنقدر تصنّعی جلوی دوربین ظاهر می شوم که اگر مخاطبی از بیرون، بازی ام را ببیند، یقیناً کنترل به دست، کانال را عوض خواهد کرد!

نتیجه اش تنها این است که وقتی فیلم را به عقب برمی گردانم، بازی خودم را نمی پسندم و بر زبانم جاری می شود : " حیف این نقش زیبا که بازی بازیگر خرابش کرد! "


+ تو که بازیگر خوبی بودی بانو، تورا چه شده است؟! نقش های فیلم زندگیت بازی خلاقانه ای از تو را که مو لای درزش نرود، کم دارند؛ بجنب...

+ یادت باشد این فیلم قرار نیست فیلم گیشه!!! باشد؛ باید یک فیلم ناب و خاص و ماندگار باشد...

گاهی هم مجبوری طوری رفتار کنی که تهِ دلت راضی به آن نیستی ولی انگار جور دیگر نمی شود؛ هرچقدر هم که جستجو میکنی راه دیگری پیدا نمی کنی...

کمی بعد به این رفتار خو می گیری، هنوز هم ناراضی هستی ولی دیگر خبری از آن اذیت شدن ها نیست...

یاد گرفته ای که تقصیر را گردن چیزی یا کسی غیر از خودت بیندازی و آسوده خاطر بمانی؛ نه؟!!


+ دنبال بهانه نگردیم، همه چیز ریشه در درون خود ما دارد...

سلام سردار

بگذارید این بار من خاطره ی روز آسمانی شدنتان را بازگویم؛

روز جمعه 13 دی ماه 98 بود؛ از چند روز قبل قرار گذاشته بودیم آن روز به شهر مقدس قم برای زیارت برویم و دلهای مکدّرمان را جلا بخشیم...

وسایل را از شب قبل آماده کرده بودم. صبح از خواب برخاستم و مشغول تدارک صبحانه شدم. همسر و بچه ها هنوز خواب بودند، طبق عادت همیشگی تلویزیون را روشن کردم، صدایش کم بود و من هم بی توجه به آن، سرگرم کارهایم شدم. در خیالات خودم لیست سفر یکروزه مان را چک می کردم و موارد را تیک می زدم که نوار مشکی رنگ، گوشه ی صفحه ی تلویزیون توجهم را جلب کرد. با خودم گفتم یعنی امروز چه مناسبتی دارد؟ خودم جوابِ خودم را دادم که این نوار مشکی رنگ فقط برای اتفاقات ناگوار پیش بینی نشده آن گوشه جاخوش می کند نه مناسبت های مذهبی خاص!

همه ی این افکار در کسری از ثانیه از ذهنم گذشتند و ولوله ای در دلم به پا شد. دست از کار کشیده بودم و پشت پیشخوان آشپزخانه، چشمِ تار از اشکم را دوخته بودم به صفحه ی تلویزیون. نمی خواستم باورش کنم ولی چشمانم که زیرنویس ها را بی اختیار دنبال می کردند تمام تلاششان این بود که واقعیت تلخی را به من بقبولانند ولی باور این واقعیت بی اندازه برایم سخت بود.

آن روز عازم قم شدیم؛ گرچه کاممان تلخ، حالمان گرفته و دلهایمان شکسته بود ولی وقتی به نیابت از روح بلند آسمانی تان، بانو را زیارت کردیم، کمی آرامتر شدیم...

بچه هایم در سنی نبودند که شما را بشناسند و درک حال و احوالمان برایشان سخت بود؛ ولی پس از شهادتتان خوب در دلشان جا کردید؛

فرزند بزرگترم این روزها ترجیح می دهد که پس زمینه ی کلاس آنلاینش تصویر خندانی از شما در فراز آسمان باشد و فرزند کوچکترم وقتی تصویرتان را می بیند طوری "حاج قاسم" را ادا می کند که گویی سالهاست با شما آشناست...

 

 


+ پروردگارا، جز خوبی از او نمی دانیم...

وقتی پر کشیدی، زمستان بود سردار...

اما گمان مبر که این زمستان برایمان تمام شدنی بود...

تمام نشد که نشد...

بهار، تابستان و پاییز فقط آمدند و رفتند و تمام تلاششان را هم کردند تا تحولی ایجاد کنند...

آمدند و رفتند تا فقط بگویند ما هم هستیم اما چه می دانستند که با رفتن تو، وجودمان که نیازمند گرمای وجودت بود، در سرمای استخوان سوزِ نبودنت، یخ زد و این یخ ها دیگر آب شدنی نیستند...

 

ولی نه! ماییم و امید به ظهور مولایمان در بهاری که در راه است و بی شک تمام نشدنی ست...

بهاری که می آید تا تمام سوز و سرما را از بین ببرد و گرمایی جانبخش در تمام وجودمان نفوذ کند...

آری! به امید آن بهار وعده داده شده، در این سرمای زمستان دوام می آوریم...

چه سخت است وقتی از خودت راضی نباشی ولی از طرفی هم کار دیگری از تو برنیاید...

 

+ و سخت تر آنکه با این کلمات قاصر بخواهی همه ی آنچه در دل داری را بازگویی!

آن قدر گفت: <زن روزهای سخت منم!>...

که دیگر روزگار هم دارد کم کم فراموش میکند که بجز روی دورِ سختی ها بودن، می شود جور دیگری هم چرخید...

نکند روزگار دارد عادت میکند به این سخت بودن؟!!...

امّا نه...

تا روزگار آن روی خودش را به او نشان دهد، صبر می باید، صبر...

 

+ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ‌

اى کسانى که ایمان آورده‌اید! (در برابر حوادث سخت زندگى،) از صبر و نماز کمک بگیرید، همانا خداوند با صابران است. ( آیه 153 سوره مبارکه بقره)

دلم بهانه ی تو را دارد بانو جان...

بهانه ی حَرمت را...

حتی بهانه ی همان از دور زمزمه کردنِ «السلام علیکِ یا فاطمه المعصومه سلام الله علیها» وقتی از کنار آن شهر مقدس عبور می کردیم...

 

بانو جان باور کن این اشک ها فقط به دنبال بهانه اند؛ اگر کنج خلوتی گیرم بیاورند، امانم نمی دهند...

اما دل من می خواهد فقط در شلوغی و هیاهوی صحن نورانی تان خودم را به دست اشک ها بسپارم، حتی اگر دیده ام را برای دیدن گنبد طلایی رنگ تار کنند...

 

شلوغی و هیاهو!!!

دلم تنگِ شلوغی و هیاهویی است که نمی گذاشت دستم به ضریح تان برسد...

یاد آن روزگار بخیر که درمیان خیل انبوه زوّارتان به دنبال جایی برای نشستن و یک دلِ سیر زیارت نامه خواندن بودم و به سختی میسّر می شد!  

 

تحمّل کن، گویا ظرف تحمّلت هنوز پر نشده...

مباد روزی که لبریز شود و بیرون بریزد؛ امّا نه! 

تو خوب می دانی و باور داری که <لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفسًا إِلّا وُسعَها...>*

او نمی گذارد این ظرف سرریز کند؛ خیالت آسوده!

 

 

* <خداوند هیچ کس را، جز به اندازه تواناییش، تکلیف نمی‌کند...> بخشی از آیه 286 سوره مبارکه بقره

امید که ناامید می شود...

دیگر چیزی باقی نمی ماند از تو...

سراسر غم می شوی و می روی توی لاک خودت... تنهای تنهای تنها

منتظری تا روزنه ای باز شود و به خودت ثابت کنی که هنوز هم هوایت را دارد؛ هنوز هم هست و تو را می بیند...

اما گاهی این انتظار طولانی می شود، گاهی صبر کردن سخت می شود... همان صبری که جمیل است و او دوستش دارد...

بارها می گویی : خدایا من این درهای بسته ی از سرِ حکمتت را دیگر نمی کوبم و رهایشان می کنم، اما خدای من درهای گشوده ی از سرِ رحمتت را کجا بیابم، کجاااااا؟! 

 

راه را تو نشانم بده...

برای یک اتفاقی برنامه ریزی کرده و در دلش کلی ذوق دارد که بالاخره این اتفاق خواهد افتاد...

سجده شکر کرده و پیش خدایش اشک ریخته برای مهیا شدن شرایط...

اما...

مدتی نمانده به عملی شدنش، شرایط جوری رقم خورد، نشد که بشود...

حالا او مانده بود و دل نازکش و دهان دوخته اش که مبادا به گله و شکایتی باز شود...

هیسسسس؛ آرام باش...

او نخواسته؛ وقتش الان نیست؛ صبر می خواهد؛ فقط همین!

 

+ یادت باشد اگر او نخواهد و تو به زور بخواهی، همان تمام و کمالی نمی شود که تو می خواستی.

+ اگر او خواست و تو هم خواستی یقیناً آرامش از آنِ توست.

 

پیش تر چنین می اندیشید که اگر دیگران بهترین قضاوت ها را درباره اش داشته باشند، قطعاً مایه ی خرسندی خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که در دسترس بودنِ همیشگی و گوش به فرمانِ دیگران بودن، برای اینکه همه را از خود راضی نگه دارد، بی شک مایه ی دلخوشی خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که نشنیده گرفتنِ هر آنچه که شنیدنش آزارش می داد، اتفاقاً از همان کسانی که هرکاری می کرد تا در چشمِ قضاوتشان زیبا جلوه کند، حتماً مایه ی آرامش خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که چشم پوشی از شکسته تر شدن ترَک هایی که از قبل وجود داشته و به روی خود نیاوردن و تظاهر به گل و بلبل بودن اوضاع! بهترین شیوه برای دوری از تشویش خاطر خودش است...

اما...

او نمی دانست که گاهی اتفاقاً برای بخشیدن آرامش به دیگران، باید مطابق میل آنها رفتار نکرد، باید در دسترس نبود، باید گوش به فرمان نبود، باید نشنیده نگرفت، باید تظاهر نکرد، باید...

او نمی دانست اگر آرامش خودش از دست روَد، دیگر مجالی برای بخشیدن آرامش به کسی نخواهد بود، اصلاً دیگر آرامشی نیست که به دیگران بخشیده شود...

نمی دانست یا شاید دلش نمی خواست به این باور برسد که گاهی وقت ها اگر کسی زیاد باشد، زیادی می شود...

و چه تاوان سنگینی است به این باور رسیدن...

بارها چینیِ شکسته ی دلش را به زحمت بند زده بود که دوباره دلش شکست و هزار تکه شد...

هزار تکه ای که این بار بند زدنش به این آسانی ها نبود...

نمی خواست دلی را بشکند؛ نمی خواست حرف هایش نیشتری شود بر جان کسی؛ نمی خواست آتشی باشد زیر خاکستر سکوتش؛ نمی خواست بعدها انبار باروتی از حرف های ناگفته باشد که به جرقه ای منفجر شود!

رفت و نماند و نخواست که این چنین شود...

ولی همین رفتن و نماندن و نخواستن هم متهمش کرد!!!

حالِ این چینیِ شکسته ی بند نزده ی متهم را جز تو که می داند، خدا؟!...

 

+ بند زدنِ چینیِ شکسته هم کار خودته اوستا کریم!

وقتی در تلویزیون، تصویر جمعیت کثیری را، مثلاً در ایام محرم سال های گذشته، می بینم، با خودم می گویم: چه دورانی بود! خیل جمعیت به این راحتی درکنار هم بدون هیچ قید و شرط یا بدون هیچ هراسی به عزاداری مشغول می شدند؟!

ما هم در این خیل جمعیت به راحتی گم می شدیم!

باکی نداشتیم از حذف فاصله های اجتماعی! 

ماسکی دست و پا گیر بر صورتمان جاخوش نکرده بود!

الکل به دست نبودیم و اینقدر وسواس به خرج نمی دادیم!

دلمان پر می کشید برای غذاهای نذریِ آقایمان که یکدفعه و بی برنامه قسمتمان می شد و تا قیمه ی امام حسین (ع) را نچشیده بودیم انگار چیزی کم داشتیم!

یادم می آید تمام عشقمان همراهیِ بچه ها در این ایام بود نه اینکه از ترس در اجتماع بودنشان و سختیِ رعایت نکات بهداشتی برایشان، ترجیح دهیم که خانه نشین باشند!

چه نعمت ها در بر داشتیم و قدرشناس نبودیم...

حالا تنها و غریب کنج خانه هایمان به لطف پخش های زنده! به سوگواریت می نشینیم حسین (ع)...

قبولمان کن...