۲۹ مطلب با موضوع «درهم‌نوشت» ثبت شده است.

۱. دلم می‌خواد بنویسم ولی کلمه‌ها فرار می‌کنن، برای همین صفحه‌ی انتشار مطلب جدید رو باز می‌کنم و همین فرارِ کلمه‌ها رو می‌کنم دست‌مایه‌ی نوشتن تا بلکه کلمات آروم و قرار بگیرن و صف ببندن و از جلو نظام بدن توی جمله :))

۲. وقتی از اون بهشت روی زمین برمی‌گردی به روزمرگی‌ها و روتین‌های زندگی خودت، اون چند روز سفرت که طلبیده شدنِ محض بود و تا چند روز قبلش باور نمی‌کردی جور بشه چه از لحاظ اقتصادی و چه دلایل دیگه و دلت می‌رفت که کلاً بشکنه!، حس میکنی این سفر یه خواب و رویای زلال و شفاف بیشتر نبوده و مدام با یادآوری و مزمزه کردن خاطراتش حالت خوب میشه :))

۳. کاش یکم مؤدب باشیم، حتی اگه خشم سرتاپامون رو گرفته باشه، به شدت معتقدم کسی که توی خشمش دهنش باز میشه و بی‌ادبی میکنه، توهین میکنه و یه آبم روش، نمیشه به منطق و احساساتش اتکا کرد چون حداقل‌ترین کار، کنترل خودمونه دیگه، اینو که بلد نباشی بنظرم داری از دور میگی که من بی‌منطقم و با بی‌ادبی همه‌تونو می‌شونم سرجاتون... باادب بودن هنره این‌جور مواقع!

۴. خودمو دور کردم و می‌کنم از اخبار، اپلیکیشنی هم ندارم که از اون گردوشکن‌ها!!! نیاز داشته باشه، گاهی هم پیش میاد که دلم می‌خواد بدونم چه خبره‌ها اما می‌دونی؟! سلامت روح و روانم از همه چی مهم‌تره و می‌بینم این روزها منی که خیلی پیگیر اخبار نیستم (حالا چه خبرهایی که گل و بلبل نشون میدن اوضاع رو و چه خبرهایی که زیادی اغراق می‌کنن!) و تحت‌تأثیر هیپنوتیزمشون قرار نمی‌گیرم، حالم بهتره... 

۵. راستش این شماره رو چندبار نوشتم و پاک کردم... اینجا جای بحث راه انداختن نیست (توی خیلی از وبلاگ‌ها شاهدش بودم و نتیجه‌اش چیز خوبی نشده، عبرت می‌گیرم و نمی‌نویسم! شما هم بی‌زحمت اینجا توی این خونه بحثش رو پیش نکش!) 

۶. روزای پاییزی دلچسب دارن عین برق و باد می‌گذرن و عبور می‌کنن، دلم می‌خواد از روزای پاییزیم بیشتر لذت ببرم هرچند حتی اگه سرم توی برف باشه هم نمی‌تونم با دلِ خوش از پاییزِ نارنجی به کمال لذت ببرم...

۷. قدم‌های کوچیک هدفمند یکم داره کند پیش میره و من دلم می‌لرزه نکنه به سرانجام نرسه، مزه‌ی خوبِ به‌ثمرنشستنِ قدم‌های کوچیکِ چند ماه پیش، هنوز زیر زبونمه و تکرار دوباره‌اش یه رویای شاید دست‌یافتنی! البته فعلاً! چون هنوز امید دارم و ناامید نیستم :)) 

۸. من بالم را

که شبی در طوفان گم شد،

آوازم را

که میان باران گم شد،

پیدا کردم، پیدا کردم

دادم دل را به صدایی پنهان در جان

من بی‌پروا سوی رویایی بی‌پایان

پروا کردم، پروا کردم

این آهنگ رو خیلی دوست دارم با صدای محمد معتمدی:

۹. مادربزرگم ان‌شاءالله چند روزی رو مهمون ما میشن، پذیرایی ازش و دل به دلش دادن و پای درددلا و خاطراتش نشستن و اینکه بدونی حتی بچه‌ها هم از اومدنش خوشحالن چون با این سنشون هم‌بازیِ بازی‌های نشستنیِ کلوچه و فندق میشن (منچ و مارپله و یه‌قل‌دوقل و از این دست😊) خیلی خیلی ذوق داره دیگه نه؟! :))

۱۰. خسته‌ای ولی به رومون لبخند می‌زنی، اما اینو بدون حتی اگه گاهی ترشرویی کنی هم بازم تلاش شبانه‌روزیت! برای آسایش منو بچه‌ها رو قدر می‌دونم یار❤️

۱۱. خدایا با ما چنان کن که سزاوار آنی نه آنچنان که سزاوار آنیم...

۱۲. خدایی صف طویل اما منظم و مرتبی تشکیل شد از کلمات بازیگوشِ ذهنم :))

۱. پاییز هنوز خودنمایی نکرده و هنوز زورش به گرمای هوا نچربیده، هنوز ظهر از گرما کلافه میشم و دست به دامن کولر... 

۲. چند وقتیه پیاده‌روی نرفتم، تنبل شدم انگار :(

۳. یعنی میشه خدا هفته‌ی دیگه اونجایی باشم که خودت می‌دونی؟! هیچی معلوم نیست و فقط در حد یه فکره و توی این اوضاع، عملی شدنش فقط دست خودت...

۴. کلوچه سومین روز حضور توی مدرسه رو گذروند و بنظرم خوشحاله، منم از خوشحالیش خوشحالم :) جالبه، براش عجیبه که دوست‌ها و هم‌کلاسی‌هاش زیاد از مدرسه خوششون نمیاد و موقع خوردن زنگِ تعطیلیِ مدرسه کلاس رو از خوشحالی و شعف روی سرشون می‌ذارن... البته می‌دونم اکثراً اینجوری بودیم و هستیم ولی کلوچ ما اینطوری نیست دیگه! بچه مثبته😁 عاشق مدرسه و بودن تو محیط مدرسه است! 

۵. یه استرسی دارم از حضور فندق توی مدرسه که هیچ تجربه‌ای از بودن توی محیط اجتماعی نداره و این دوسالی که میشد یه کلاسی چیزی بره به برکت کرونا ازش محروم شد! البته هنوز شروع نشده مدرسه رفتنش... به زودی این اتفاق میفته و تجربه‌های جدید در انتظار من و فندق خواهد بود به امید خدا :))

۶. همیشه تو معذوریتِ راضی نگه‌داشتن بقیه خیلی خیلی زجرآوره، تا زندگیش نکنی نمی‌فهمی چی میگم! اینجوری که باشی یعنی همیشه حاضری خودت رو به هزار سختی بندازی ولی بقیه ذره‌ای ناراحت و رنجور نشن حتی اگه به حق نباشه ناراحتی‌شون... دارم از این خصلت بیمارگونه‌ام کم‌کم فاصله می‌گیرم و خوشحالم برای خودم :)) 

۷. وقتی همه‌ی چیزای مثبت جلوت صف می‌کشن و نکات منفی میرن اون پشت‌مُشت‌ها خودشون رو مخفی می‌کنن، تو این شرایط دل نبستن به این خونه و محله و همسایه‌ها برام سخت میشه و این یه امتحان بزرگه...

۸. یه زمانی از اینکه بعضیا زندگی‌شون رو جمع می‌کنن و از این کشور میرن و حتی حاضرن از صفر شروع کنن و اونجا راضی به شغل‌هایی بشن که اینجا هرگز حاضر نبودن حتی بهش فکر کنن، برام عجیب و بغض‌آور بود و مغزم پر میشد از چراهای مختلف... این فکر خوبی نیست که بخاطر مشکلات مختلف و بیشتر از همه اقتصادی، کَم‌کَمک این فکر بیاد سراغم که اون سالی که من و او به این موضوع فکر کردیم و به دلایل مختلف ازش صرف‌نظر کردیم، شاید تصمیم درست، چیز دیگه‌ای بود... البته که شخم زدنِ گذشته کار من نبوده و نیست و این هم یه فکر زودگذره، بیخیال :))

۹. می‌دونی وقتی برام با ناامیدی از حالِت حرف میزنی که با هیچی بهتر نمیشه و هیچی خوشی رو مهمون دلت نمی‌کنه، بعدش بادقت و بدون اینکه حرفمو قطع کنی، میشینی پای منبرِ من!!! و به سخنرانی‌های انگیزشیِ من گوش میدی، ردش نمی‌کنی، تو حرفم حرف نمیاری و... برام لحظات قشنگیه، حس می‌کنم شاید ذره‌ای تو بهتر شدن حالِت سهیم شدم آقای یار! چون بیشترِ اوقات حس می‌کنم توی تغییر حالِت و بیرون کشیدنت از افسردگی‌های مقطعی، بی‌کفایت‌ترینم...

۱۰. بدم میاد، دیگه داره حالم بهم می‌خوره از این بهم پریدن‌ها و کوبیدنِ هم با الفاظ و جملات و کلمات طعنه‌آمیز... خداروشکر که من از دسته‌ی خنگ‌هام و تحلیل‌محلیل صفر!!

۱) بعضی شرایط مطابق میل تو نیست، هرچقدرم که تلاش کنی از اوقاتت لذت ببری، تهش اونطوری که دلت می‌خواد پیش نمیره و فقط تحمل می‌کنی تا تموم بشه، اما بین غرغر کردنات اینو به خودت یادآوری میکنی که نخواه زود بگذره، بخواه خوب بگذره...

۲) این روزا دلم برای خیلی چیزا تنگ شده، این هفته برای هردومون دیر گذشت و جالب بود که همزمان اینو دیروز به همدیگه گفتیم... 

۳) دست‌وپا بسته بودن توی تربیت بچه‌ها هم معضل بدیه ولی دارم یاد می‌گیرم کمتر بهش فکر کنم و بیشتر آزادشون بذارم این روزا که تو نیستی و خودمو عذاب ندم...

۴) چقدر روحیاتم با بعضی اطرافیان متفاوته و گاهی از این تفاوت‌ها خیلی خیلی متعجب میشم، دروغ چرا؟! گاهی از خصوصیات منحصربفردم به خودم می‌بالم و گاهی شک می‌کنم که آیا این خصوصیتم خوبه یا برعکسش؟! نکنه من مشکل دارم؟!

۵) دندونمو عصب‌کشی کردم، گرچه خیلی سخت گذشت و طول کشید و آخراش اثر بی‌حسی رفته بود و اشک از چشمام میومد اما دیگه با خوردن مایعاتِ سرد و بستنی تا مغز سرم تیر نمی‌کشه و راحت شدم، دارم فکر می‌کنم کاش می‌شد بعضی‌وقتا بعضی از اعصاب رو کشت تا به چیزای بیخودی حساسیتِ بیخودی‌تر نشون ندیم و خودمونو راحت کنیم!

۶) درسته که همسایه‌آزاری کار قبیحیه، قبول دارم ولی شما هم دیگه شورش رو درآوردین، حق مسلم بی‌چون‌‌وچرای چندتا بچه رو که بازی‌کردنه می‌خواین به حساب اینکه از سروصدا اذیت میشین، ازشون بگیرین، مگه چیکار کردن؟! به ساعت و وقتش که بی‌وقت هم نبوده یکم بازی کردن و صدای خنده و شادیشون رفته بالا... بسه دیگه این بی‌ظرفیتی‌تون!

۶) سرت درد می‌کرد که اونطوری با بیحالی جواب تلفنمو دادی، منم خرده‌ای بهت نگرفتم و گذاشتم پای سردردت، ولی درواقع هنوزم سرت درد می‌کرد که اینطور قشنگ جواب پیاممو دادی، این به اون در❤️

حس خوب میزبانی

آشپزی

جاده

کوه

دره

تونل

تازه شدن دیدارها

همسفرای دوست‌داشتنی

خنده‌ی بچه‌ها

رنگ سبز درختای درهمِ روی کوه

شرجی ولی نه خیلی گرم

دورهمی‌

پچ‌پچ‌های خنده‌دار 

دلگرمی

نت نداشتنم و دوری از دنیای مجازی (رهایی)

لمس شن‌های خیس ساحل

قاب قایق، دریا، موج و غروب

نیمه‌خورشیدِ سرخ مرز افق

صدای موج

دل به دلِ جوون‌تر‌ها دادن

یه دلخوری کوچیک 

تبدیل شدن دلخوری به تلخ‌کامی

سوءتفاهم

ساحل، دریا، موج، خنده، آفتاب

رفتن زودتر از موقعش بی‌خداحافظی 

تنهایی و تظاهر به دلخوشی

بغض قورت داده‌شده 

فرو رفتن در ورطه‌ی گفتگوهای ذهنی 

همدلیِ خواهرانه‌ی خواهرهای همسر

حرف‌های همدلانه‌ی خواهر کوچیکتر

جنگل

رودخونه

آب‌بازی بچه‌ها

سنگ‌های زیبای کف رودخونه

مسیر برگشت پر از بغض و حس تنهایی 

کلنجار برای تلفن به او 

گفتگوی بی‌تنش

 تبدیل حال بد به حال خوب

مهر مادری برای بچه‌ای غیر از بچه‌های خودم

آشپزی‌های سه‌نفره و خواهرانه 

زود سپری شدنِ مسیر برگشت و کش نیومدنش!

سرحال نبودنش (شاید علتی غیر از دلخوری پیشین!) 

دوباره حس‌های بد

تلفن‌های بی‌تنش و عادی و انگار‌نه‌انگارانه!! (حساسیتم کمتر شد و بی‌خیال و از این‌دست!) 

دوباره دلگرمی

و ادامه‌ی زندگی...

ذهن‌نوشته‌ی یک: از هر طرف به اون اتفاق ناگوار و ناخوشایند که نگاه می‌کنم جز اینها به زبونم نمیاد: «خداروشکر که...» ، «خدا رحم کرد که...» یا «اگه فلان‌طور شده بود چی؟!» 

گاهی میشه فاصله‌ی چیزی که ما بلا و ناگواری می‌پنداریم و اون چیزی که از سرمون گذشته (یا بهتره بگم پروردگار از سرمون گذرونده!) خیلی خیلی زیاده، یعنی اگه عمیق نگاه کنیم یه جورایی این کجا و اون کجا؟!! ولی معمولاً این‌طوری هستیم که خودمون رو غرقِ همون ناگواریِ پیش‌آمده می‌کنیم و غافل میشیم از اینکه می‌شد و ممکن بود بدتر از اینها سرمون بیاد...

توی شرایطی که ما داریم، اینکه کم‌کم داشتیم به یه ثبات و آرامشی می‌رسیدیم، یه نفس راحت می‌کشیدیم از ماجراها و چالش‌های جورواجوری که این مدت از سر گذرونده بودیم، حالا این اتفاق... می‌تونم بگم قششششنگ مستعد بودیم که من و آقای یار هردومون بزنیم به سیم آخر...

نمی‌دونم خدا قربون مهربونیت، چه کردی با دلمون که انگار نه انگار!!


ذهن‌نوشته‌ی دو: صبح بعد از راهی کردنش، یه صبحانه‌ی تنهایی دلچسب بخوری...

ظرف‌های کثیف رو توی ماشین ظرفشویی بچینی...

سینک رو برق بندازی...

ماشین لباسشویی رو بکار بگیری...

روی کابینت‌ها و کانتر رو دستمال بکشی...

پیاز‌ها رو ریز خرد کنی، از اندازه‌ی یک‌دستشون لذت ببری و تو دلت بگی انگار دستگاه شماها رو خرد کرده!...

از جلز ولز و ریزریز سرخ‌شدنشون توی ماهیتابه‌ای که نور آفتاب توش افتاده کیف کنی...

فندقِ تازه بیدار شده رو تحویل بگیری و راهی کنی به سمت دستشویی، بعدش که اومد در آغوشش بگیری و از اینکه کارهاشو خودش می‌کنه بدون نیاز به تو، زیر گوشش تحسینش کنی...

سلامِ گرمی به کلوچه‌ی دست و رو نَشُسته بدی و صبحانه‌ی بچه‌ها رو براشون بذاری تا بخورن...

بساط زرشک‌پلو با مرغ رو راه بندازی، ادویه‌ی خورشتی رو که به تازگی خریدی آروم بو بکشی  و بریزی توش و از بوش سرمست بشی و همون‌طوری که او دوست داره هویج‌ها رو جدا با شکر بپزی برای کنار مرغ‌ها...

جابجایی‌هایی ریزی انجام بدی که هنوزم توی خونه‌ی جدید، کارِ هر روزه‌ست، اینکه محتویاتِ یه کابینت یا کمد رو ببری بذاری جای دیگه‌ای که فکر می‌کنی بهتره، بعدش از این جابجایی‌ها کیفور بشی...

طبق روالِ هر روز، چندتا سوالِ درسی بدی به کلوچه تا حل کنه تا این تعطیلات باعث نشه درس‌ها از یادش بره، بعدش از اینکه خودش خودجوش از برنامه‌ای که براش گذاشتی استقبال می‌کنه، ذوق کنی...

لباس‌های شسته‌شده رو ببری توی تراسی پهن کنی که گرچه اونقدرها بزرگ نیست ولی یکی از نکات مثبت این خونه است...

بعدش همونجا محو تماشای درخت‌های سرسبز پارک بشی، اون دورها منظره‌ی کوهی رو ببینی که صبح دم‌دمای طلوع از پشت پنجره‌ی اتاقت دیده بودی که خورشید از پشتش سرک کشید و خیلی زود خودشو جا کرد تو دل دنیای آدم‌ها...

بیای کولر رو روشن کنی و کمی به تنت استراحت بدی و بنویسی تا خالی بشی از کلماتی که پشتِ درِ ذهنت صف بستن تا یکی‌یکی توی جمله ردیفشون کنی و ثبت بشن اینجا... اینه امروزِ تو آرامش... زندگی‌ در لحظات... هر لحظه‌اش پر از لذت و حواس پنج‌گانه‌ای که بیکار ننشستن... به روشنی، به زیبایی، به تلاش، به پذیرش و البته پر از رشد، چرا که نه؟!

🍀 یه عالمه کارِ نکرده دارم و با اینکه صبح هم زود از خواب بیدار شدم ولی همین‌طوری به بطالت می‌گذرونم و سرخوشم و سراغ کارهای تلنبار شده نمیرم و حتی قید پختن ماکارونی رو می‌زنم و به وعده‌ی شام موکولش می‌کنم و برای ناهار به املت بسنده می‌کنم! روزگار هم دستش رو زده زیر چونه‌اش و با لبخند شیطانیش نگام می‌کنه و میگه: «همین‌طوری خجسته‌وار ادامه بده آرامش بانو، خیالی نیست، دارم برات!!!»😎

 

🍀 کلوچه می‌خواد برای روزنامه‌پیچی و کارتن کردنِ وسایل بهم کمک کنه که مطلبی توی روزنامه‌ی زیر دستش می‌بینه و نظرش جلب میشه و شروع میکنه به خوندنش، فندق نگاش می‌کنه و میگه: «کلوچه مگه تو بابای خونه‌ای که روزنامه می‌خونی؟!» والا یادم نمیاد آقای یار تاحالا روزنامه دست گرفته باشه و این بچه دیده باشه؛ نمیدونم چه جوری این ذهنیت رو بدست آورده که باباها روزنامه‌خوان هستن؟! البته می‌دونماااا کار، کارِ تلویزیونه مطمئناً...

 

🍀 پاش در یه حرکت ناشیانه خورد به لبه‌ی میز و زخم شد درحدی که خون می‌چکید ازش😒 خلاصه بستم براش، کلوچه رو میگم. امروز که تقریباً بیست‌وچهار ساعت از بسته بودنش می‌گذره بهش میگم: «بیا برات بازش کنم، زخم هوا بخوره زودتر خوب میشه‌ها» میگه: «نه، نه، نه، من همینطوری راحتم، ببین اصلاً کپسول اکسیژن بهش وصله انگار از بس هوا داره می‌خوره!!»😐 البته می‌دونم فقط به این خاطره که دلِ دیدن زخمش رو نداره و قالب تهی می‌کنه و خیلی حساسه و جالب اینه که این خصلتش درست نقطه‌ی مقابل فندقه که از کلوچه کوچیکتره!

 

🍀 ممنونم ازت که هستی با آروم بودنت، با تدبیرت، با حمایتت، با فکرای خوبت حتی اگر کمک‌های یدی‌ات این روزا کم‌رنگ باشه که اونم به دلیل مشغله‌ی زیادته، ولی بازم همه‌جوره ممنونتم یار❤️

 

حس مبهم ۱ : نمی‌دونم این سخت شدنِ نوشتن ریشه‌اش کجاست؟! مثل قبل به‌راحتی نمی‌تونم کلمه‌ها رو ردیف کنم و اصلاً نمی‌دونم باید از چی بنویسم، یه جور بی‌نیازی از نوشتن در خودم حس می‌کنم، بگذریم فعلاً که انگار دارم می‌نویسم :))

حس مبهم ۲ : روزها می‌گذرن و منو توی خودشون حل می‌کنن و با خودشون می‌برن ولی تمام تلاشم اینه که هرلحظه رو همون‌طور که هست بپذیرم و زندگیش کنم و خودمو بی‌خودی درگیر گذشته‌ی رفته و آینده‌ی نیومده نکنم...

حس مبهم ۳ : ماه رمضونم که شروع شده و داره به سرعت هرچه‌تمام‌تر میگذره و مثل هرسال چشم بهم می‌زنم و می‌بینم تموم شد و فقط حسرتِ رفتنش و بهره نبردن کافی ازش، برام مونده؛ اصلاً مگه میشه حسرت نخوری؟! تمام تلاشت رو هم برای آدم بودن بکار بگیری بازم تهش اونی نبودی که باید باشی، اونی نبودی که می‌تونستی باشی، اونی نبودی که می‌خواستی باشی! چه‌میدونم؟! اما هممون برای امیدی که به اون بالایی داریم نباید هیچ‌وقت دست از تلاش برای بهتر بودن برداریم...

یه چیز جالب برای خودم که شاید برای بعضی عجیب باشه اینه که همیشه به‌شدت از درست کردنِ غذا وقتی روزه هستم، لذت می‌برم و اصلاً این موضوع برام سخت که نیست اتفاقاً گذروندنِ آخرین ساعاتِ روز درحالی‌که افطار و سحرِ فردا رو گاهی توأمان آماده می‌کنم، برام آسون‌تر میشه، خدا خودش کمکم کنه توانم رو افزون کنه تا ثابت‌قدم باشم و بی‌حالی و ضعف غلبه نکنه...

حس مبهم ۴ : یک هفته‌ای از حضوری شدنِ کامل مدارس می‌گذره و بسیار خوشحالم که کلوچه داره به روزها و شرایطی که حق مسلمش بود نزدیک میشه، گرچه شاید به این زودی‌ها و به این آسونی‌ها خلاءی که توی زندگی بچه‌های این روزگار ایجاد شد، پر نشه اما بازم همینم جای امیدواری داره و براش خوشحالم.

دیروز که برای شرایط آلودگی هوا ممکن بود امروز رو تعطیل کنن، جلوی شبکه‌ی خبر نشسته و دستاشو بالا برده و میگه: «خدایا فردا مدرسه‌ها باز باشه، خدایا فردا مدرسه‌ها باز باشه، خدایا...» با خودم گفتم این طفلکی‌ها اونقدر از مدرسه رفتن دور شدن که دلشون براش پر می‌کشه، زمانِ ما اگر برفی می‌اومد همین سکانس رو بازی می‌کردیم منتها با دیالوگِ : «خدایا فردا مدرسه‌ها تعطیل باشه جون هرکی دوست داری!!!»

حالا وقت بیشتری برای گذروندن با فندق دارم و می‌تونم یکم بیشتر اختصاصی بهش برسم و براش وقت بذارم، او هم داره کم‌کم به شرایط جدید و نبودنِ کلوچه عادت می‌کنه... 

حس مبهم ۵ : ۱۴۰۱ بوهای خوبی از سمتت به مشامم می‌رسه و حس می‌کنم نوید روزهای روشن باشی، امیدوارم درست از لحظه‌به‌لحظه‌ات استفاده کنم و ان‌شاءالله به شرط حیات وقتی تموم شدی از زندگی در تو مشعوف و مسرور باشم...

حس مبهم ۶ : برای عزیزی که در شُرُفِ دور شدن ازم هست، از همین الان بغضم می‌گیره و دلتنگش میشم... می‌دونم خودش هم خیلی سردرگمه و براش فقط آرامش می‌خوام... هرجا که باشی خوشبختی و عاقبت‌بخیری همسایه‌های دلت باشن... 

حس مبهم ۷ : هیچی دیگه همینا بود و کلی حس‌ها و افکار مبهم دیگه که میان و میرن و فرصت و توانی برای ثبت کردنشون نیست...

التماس دعا🙏🌹

انواع دمنوش‌ها و جوشونده‌ها و داروهای گیاهی یک طرفِ کابینت و داروهای شیمیاییِ تجویز شده، طرفِ دیگر کابینت را اشغال کرده‌اند...

* این دو روز گاهی بخاطر اون درد فراگیر که بندبند وجودم رو درگیر می‌کرد جز افتادن در رخت‌خواب کار دیگه‌ای از دستم برنمیومد...

* گاهی هم از سرما دندونام بهم می‌خوردن و با وجود پوشیدن سه ژاکت و جوراب توی خونه که تابحال به خودم ندیده بودم، بازم سردم بود...

* بعد از دو سه روز مراقبت از آقای یار و قرنطینه‌اش توی یکی از اتاق‌ها، خودم افتادم و حالا مثل روح سرگردانی باید توی کل خونه سرگردون باشم و خبری از قرنطینه بودن نیست تنها تفاوتم با روح اینه که دوتا ماسک اعصاب‌خردکن😐 هم دارم و نمی‌تونم بجای راه رفتن با پاهایی که از درد باید بکشمشون، پرواز کنم!!! (آخه می‌دونین مامان بودن قرنطینه‌بازی سرش نمیشه)...

* فندق دیشب طبق عادت قبل از خوابش، آغوش کوچولوشو به ستم دراز کرده تا توی بغلم بگیرمش و بعد بره بخوابه، میگم بهش مامان جان نمی‌تونم بغل بگیرمت و دستمو دور کمرش میندازم و از پشت سرمو روی کمرش می‌ذارم، هیچی نمیگه فقط لبخند میزنه بوس فوت میکنه سمتم و میره...

اما حالا یکم از خوبی‌هاش بگم و نیمه‌ی پر لیوان و این صحبت‌ها😊

* به شدت زرنگ شدم و مواقعی که داروها اثر می‌کنن و خبری از ضعف و درد نیست، چون می‌دونم ممکنه خیلی زود دوباره بیفتم، میرم یه سروسامونی به آشپزخونه میدم که اگر یه روز عادی بود شاید گاهی به تعویق مینداختم! البته اونم فعلاً فقط سامون دادن به خریدها و چیدن ظروف در ماشین ظرفشوییه وگرنه از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خونه رو خاک برداشته و کسی سراغ دستمال گردگیری و جاروبرقی نمیره، اونم به موقعش ان‌شاءالله... حالا وقتش نیست😅...

* غذای کلوچه و فندق رو می‌کشم و توی پذیرایی دوتایی می‌خورن و من و آقای یار دو‌تایی بعد از سال‌ها توی اتاق غذا می‌خوریم و با عرض شرمندگی خدایا خودت می‌دونی ناشکری نمی‌کنم اما برام لذت‌بخشه که بچه دورم نیست حواسم بهش باشه😅 از توی اتاق هم می‌شنوم که کلوچه به فندق میگه: «هرکی غذاشو کامل بخوره و هیچی تو بشقابش نمونه فلان...» و دلم غنج میره براشون...

* مامان کلی غذا و خوراکی جورواجور آماده کرده و فرستاده، احساسات متناقضی داشتم هم خیلی دلم می‌خواست یکی غذای آماده برام بفرسته چون واقعا به سختی غذا درست می‌کردم و هم حس شرمندگی داشتم بابتش و اینکه هیچ‌جوره قابل جبران نیست فقط شکر بابت بودنش...


+ خدایا شکرت که خوبی‌ها و نیمه‌ی پرِ لیوانِ این روزهای سخت رو هم می‌بینم...

اومدم می‌بینم مقدار زیادی خرده بیسکویت روی سرامیک‌ها کنار دیوار ریخته شده، بلند میگم: «کی اینا رو ریخته خودش بیاد جمع کنه، من تازه همه جا رو جارو زدم!» 

بزرگتره: «مممممن... اومدم بشقاب بیسکویت‌ها رو بذارم تو آشپزخونه، یکمیش ریخت اینجا!»

من فقط برای اینکه مسئولیت اشتباه خودش رو بپذیره و فکر نکنه وقتی ریخت یکی میاد پشتش جمع می‌کنه: «خب مامان جان دیدی ریخته، می‌رفتی اون جارو و خاک‌انداز دسته بلنده رو می‌آوردی جمع می‌کردی... حالا برو بیارش من خیلی کار دارم!»

بزرگتره: «اوووووه چرا برم اونو بیارم؟! جارو نپتون میکشم جمع میشه!»

من: «کنارِ دیواره... نمیشه مامان جان، همشو جمع نمی‌کنه!» و میرم توی آشپزخونه، سراغ ظرف‌های تلنبار توی ظرفشویی، به این امید که یه کاریش می‌کنه!

همینطور که دارم ظرف‌ها رو کف‌مالی می‌کنم، پشت سرم ظاهر میشه. یه تکه کاغذ که خرده بیسکویت‌ها بهش چسبیدن رو روبروم میگیره و با بی‌تفاوتی شونه‌هاشو بالا میندازه، انگار که بارها این کارو کرده، میگه: «روی کاغذ چسب ماتیکی مالیدم، بیسکویت‌ها چسبیدن بهش، به همین راحتی مامان خانوم!»

من: 😮😐 فدای هوش و خلاقیت و ابتکارت! چسب ماتیکی حروم کنِ کی بودی تو؟!!! :))


دارم برای بزرگتره با کلی ادا و اصول و استفاده از مثال‌های عینی در زندگی خودمون، نکات درس علوم رو توضیح میدم؛ آخر جمله‌ام میگم: «به این عمل می‌گویند...» 

بزرگتره داره فکر میکنه و کوچیکتره که درحال نقاشیه، بلافاصله بعد از جمله‌ی من، سرشو بلند می‌کنه و میگه: «میعان» و ادامه‌ی نقاشی‌شو می‌کشه!

بزرگتره: «کوچیکتره (اسمشو میگه) از من بیشتر بلده‌ مامان!!!» و غش‌غش می‌خنده😂

این بچه هنوز سواد نداره، درس‌های بزرگتره رو از بر کرده، بارها شده زودتر از او جواب داده 😏 از بس که توضیح دادم و در سکوت گوش کرده! :))


غروب توی تاریکی اتاق، سر نمازم، کوچیکتره میاد دم در اتاق و می‌بینه دارم نماز می‌خونم، نگاهم می‌کنه و حرفشو می‌خوره و میره، نمازم که تموم میشه صداش می‌زنم بیاد.

با ذوق میگه: «من کِی میرم مدرسه؟!»

میگم: «وقتی شیش ساله‌ت شد!»

با انگشتاش میشمره: «یک... دو... سه... چهار... پنج... شیش» و سریع می‌دوئه پیش بزرگتره و با ذوق میگه: «وقتی شیش ساله‌م شد میرم مدرسه!»

زود برمی‌گرده پیشم و با یه بغضی که گاهی تو صداش داره و سعی می‌کنه بروز نده میگه: «وقتی برم مدرسه بهم کتاب میدی؟! از این کتاب خوندنی‌ها نه‌ها (منظورش کتاب قصه‌هاشه!) از اون کتاب‌ها (منظورش کتاب درسیه)...»

به روش لبخند می‌زنم و میگم: «بلهههههه... وقتی بری مدرسه اونجا بهت کتاب میدن.» و دستامو به سمتش دراز می‌کنم...

می‌خنده و با برق ذوقی ته چشماش می‌خزه توی آغوشم زیر چادر نمازم. زیر گوشش میگم: «دوست داری بری مدرسه؟!»

زیر گوشم میگه: «آره دوست دارم.» :))


حضور بزرگتره در مدرسه فعلاً یک روز در هفته و به مدت یک ساعته... شنبه اولین روز حضورش بعد از حدود دوسال در مدرسه بود... برای رعایت پروتکل‌ها نمی‌ذاشتن اولیا وارد مدرسه بشن، او شاد و سرخوش رفته بود سر کلاسش و من مثل مامانی که بچه‌ی کلاس اولیش رو روز اول، توی مدرسه رها می‌کنه، دلم براش تالاپ تالاپ صدا می‌کرد، اومدم توی ماشین با همسر و کوچیکتره منتظر نشستیم تا کلاسش تموم بشه، کلی شعر خوندیم و بازی کردیم و نفهمیدیم یه ساعت کی تموم شد و رفتم به استقبال بزرگتره که کلی از حضور یک‌ساعته‌اش راضی و ذوقزده و خوشحال بود. :))


«الْحَمْدُ للهِ عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ وَ أَسْأَلُ اللهَ مِنْ کُلِّ خَیْرٍ وَ أَعُوذُ باللهِ مِنْ کُلِّ شَرٍّ وَ أَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ»

ستایش، خداى را بر هر نعمتى، و هر خوبى را از خدا می‌خواهم و از هر بدى، به خدا پناه می‌برم و از هر گناهى، از خدا آمرزش می‌طلبم.