هرزگاهی نُت گوشیم رو باز میکنم و یه نگاهی به کوتاهنوشتها و شعرهایی میندازم که یه روزی یهو از مغزم تراوش کردن و همون لحظه توی قسمت نُت یادداشتشون کردم...
بعد از مدتها یه چرخی توش زدم، چندتاشو ثبت میکنم اینجا به یادگار و همهی حسی که موقع نوشتنشون داشتم رو سنجاق میکنم بهش📎
تصویر برگشتنت رو تو چشمام حک میکنه
برای همین نگاهم به جاده قفل شده...
📌 عشق را بی چشم و گوشَش چاره کرد
وندر آن وادی، خودش آواره کرد
ریسمانی را که بر جانش ببود
با نوای عشق نابی پاره کرد
این رهایی چون به جان او فتاد
همچو طفلش داخل گهواره کرد
عشقِ او را کس ندید و کس نخواند
گویی عشقش ماه را مهپاره کرد...
📌 در بهاران، دست آرزوهایت را بگیر و به دست نسیم بسپار
در میان شاخسار درختان، چون شکوفه رویش کن
و عطر دلانگیزت را در میان دشتهای فراخ امید بیافشان
من آن روزی را که خورشید در قاب چشمانت لبخند زد، دیدهام
بیپروا در کنار درختِ بهشکوفهنشسته، ایستادهام
و به روی قاصدکها برای آرزوهای تو دمیدهام...
📌 پنجره را گشودی
و در سکوت
تا خودِ آسمان پرواز کردی
صدای بالهایت را نشنیدم
اما دنبالهی گیسوانت در دستم ماند
و نگاهم به آسمان قفل شد
نشستم کنار پنجره
و با سنجاقکها و شبپرهها
گیسوان بلند تو را بافتم
به شمعدانیها کمی نور پاشیدم
اما قاصدکها را به باد نسپردم
آخر، آرزوی تو بر دلشان حک نشده بود
برای چکاوکانِ روی پرچین هم
لالایی خواندم که بخوابند و غوغا نکنند
تا تو بازگردی...
بازمیگردی
با گیسوانی که خودم بافتهام
و باهم از نو سرود عشق را سر میدهیم...
📌 بهار و خزان در میان کوچهباغهای خیالم قایمباشک بازی میکنند
تو میآیی...
فنجانی چای با عطر هل میهمان قلبم میشوی
صدای پای بهار در کوچهباغ خیالم طنینانداز میشود
تو که میآیی بهار چشم میگذارد
خزان باید قایم شود
نوبت بهار است...
📌 وقتی که نسیم
گونههایم را مینوازد
وقتی که آفتاب
بر گلدان کوچک طاقچهام نور میپاشد
وقتی که گنجشکان
بر روی شاخههای صنوبر سرود شادی سر میدهند
من...
لبریز میشوم از حسِ بودن
و میدانم که در دوردستها
نجوای دعای آشنایی، سوار بر بال ابرها
تا آنسوی آسمانها به پرواز درمیآید...