۱۵۰ مطلب با موضوع «درددل‌نوشت» ثبت شده است.

میون بازی‌های گاهاً سردرگم‌کننده‌ی زندگی، چرخ می‌خورم، تلاش می‌کنم، می‌خندم، گریه می‌کنم، زمین می‌خورم، می‌ایستم، دعا می‌کنم، ناامید میشم، می‌جنگم، نور امید رو می‌بینم... زندگی مگه جز اینه؟!

و گاهی هم با همه‌ی تلاشم برای بودن توی لحظه‌ی حال و دیدن نعمت‌هایی که بی‌چون‌وچرا بهم بخشیدی، یهو می‌بینم که توی آینده غرق شدم و دیگه نفَسی نمونده برام؛ باید برگشت... اکسیژن اینجاست، توی همین لحظه‌هایی که دیدن نعمت‌هات با چشم غیرمسلح هم قابل‌دیدنه!... و من چقدر ازش غافلم!

شما در چه حالید؟ :)

شب یلدای متفاوتی بود برام... از دلخوری‌های من و عکس‌العمل‌های آقای یار بگیر تا آشتی‌ متفاوت بعدش... تلخِ تلخ، شیرینِ شیرین!

بزرگ‌تر شدم...

ولی کاش همه بفهمند که تمام زندگی‌ها بالا و پایین داره، شادی و غم داره، دلخوری و آشتی داره، حس خوشبختیِ یک نفر محدود به لحظه‌ی طوفانیِ زندگیش نیست...

مامان، توی این شبی که شب توئه، می‌خوام بهت بگم که می‌دونم تلاشم برای اینکه بهت ثابت کنم توی زندگیم احساس خوشبختی دارم، با همچین اتفاقایی، نقش بر آب میشه، اما من همینم؛ گاهی می‌دوم و از بس تلاش می‌کنم راضی نگهت دارم از زندگیم جا می‌مونم! گاهی هم دست از راضی‌نگه‌داشتنت برمی‌دارم و زندگی می‌کنم...

به‌هرحال عزیزدل منی، دوستت دارم مامان❤️

بماند به یادگار...

مؤمن واقعی که نیستم قطعاً، نیمچه ایمانی هم که هست، گاهی اوقات سرِ بزنگاه‌های حساس به دادم می‌رسد...

به‌زحمت رشته‌های امیدم را به لطف و رحمت بی‌حدش دانه‌دانه گره می‌زنم؛ شیطان در کمین است و حواسم نباشد دانه‌دانه از هم بازشان می‌کند و من می‌مانم و دریایی از افکار منفی و داستان‌بافی‌های بی‌ته و پر از اتفاقات ناجور که معلوم نیست چگونه اینطور کنار هم مو‌به‌مو و با جزئیات صحنه و نور و افکت چیده شده‌اند؛ انگارنه‌انگار که کارگردان این نمایش جایی دور از چشمم نظاره‌گر حرکات و رفتار و منش من است...

چشم باز می‌کنم؛ وحشت وجودم را می‌گیرد؛ فرار می‌کنم؛ چقدر خوب که آغوش بی‌انتهایش همیشه به رویم گشوده است و پناه امن ابدی‌ست...


چند روز سختی رو گذروندم تا به امروز برسم... پر از فکرای منفی هجوم‌آورنده که دیگه بلد شده بودم چطور از دستشون در برم؛ اما باز هم اگر تنها گیرم می‌آوردن، می‌ریختن روی سرم! چقدر خوبه توی اوج بی‌پناهی، یه پناهی داشته باشی که مطمئن باشی از امن‌بودنش، مطمئن باشی از اینکه هرچی که هست جز خیر و رشد و بالندگی نیست...


+ خداروشکر جراحی فندق کوچک خانه‌مان به خیر و خوبی انجام شد... دیروز و دیشب اینقدر من و آقای یار استرس داشتیم که گاهی بهم می‌گفتیم می‌خوای اصلاً کنسلش کنیم! 

+ ورودی اتاق عمل، سخت بود قورت دادنِ همزمان بغض و خوندن آیه به آیه‌ی سوره‌ی عصر و نصر برای فندق تا پشت‌سرم تکرار کنه؛ خداروشکر که روحیه‌اش خوب بود و این من بودم که باید خودم رو سفت می‌گرفتم که اشکام نریزه نه او...

+ برای سلامتی همه‌ی بچه‌هایی که پاشون به بیمارستان باز میشه و برای صبر و بردباری پدر و مادرهاشون؛ برای کودکان غزه که دلم پرپر میشه براشون و برای دل پدر و مادرهاشون... دعا کنیم

+ الحمدلله علی کل نعمه

موهای روی سرش سپیده ولی هنوز رگه‌هایی از سیاهی رو میشه لابلاشون دید...

وقتی میاد، اکثراً دستش پر از خریده و حتی از چیزهایی که ته دلت می‌خواسته، ولی روت نشده بگی از شهرشون برات بخرن، انگاری که حرف دلت رو خونده باشه، خریده و آورده...

وقتی میاد، به همه‌ی وسایلی که نیاز به تعمیر داشتن و وقت و حوصله‌ای برای تعمیرشون نبوده، سر می‌زنه، از شیر آب خرابِ حوصله‌سربر بگیر تا پایه‌ی شکسته‌ی رواعصابِ میز!! 

وقتی هست، نگران هزینه‌های سربه‌فلکِ تاکسی‌های اینترنتی در نبودِ آقای یار نیستم، او هست که با رویی گشاده من و بچه‌ها رو به مقصد برسونه و معطلی‌ها رو بی‌اخم و عصبانیت تاب بیاره...

او هست، که کم و کسری خونه رو بگیره و بیاره و دست برسونه برای پاک‌کردن سبزی‌ها...

با اینکه خیلی وقت‌ها اختلاف نظر و عقیده داریم، ولی مگه میشه تا ابد مدیون لطف و محبت بی‌حد پدر همسرم نباشم؟!

خدا برامون حفظشون کنه...

ایستاده کنار اجاق‌گاز و در حالی که شُرشُر از صورتش عرق می‌‌چکه، غذا درست می‌کنه... تابشِ آفتاب مستقیماً به سمت پنجره‌ی آشپزخونه است و با وجود پرده‌ی کاملاً کشیده‌شده، هیچ گریزی ازش نیست؛ حرارتِ اجاق‌گاز هم اضافه شده و کلافه‌اش کرده، اما چاره‌ای نیست... هود رو روشن می‌کنه تا شاید کمی از حرارت و بخار غذا رو بگیره...

صدای میثم مطیعی توی آشپزخونه پیچیده؛ برمی‌گرده سمت گوشی و صدا رو بلندتر می‌کنه تا توی هوهوی صدای هود گم نشه... 

 

پشت سر: مرقد مولا، روبرو: جاده و صحرا

بالخلف: مَرْقَد سَيِّدِنا (أمیرالمؤمنین) في المُقابِل: الطّريق والصَحْراء

 

بدرقه با خود حيدر (ع)، پيش‌رو، حضرت زهرا (س)

مُرافَقَة مع حيدر قُدُماً مع السَّيِّدَة الزَّهراء

 

اينجا هر كی، هرچی داره، نذر حسين (ع) كرده

الكُلُ هُنا يَفْدي بِكُلُ مايَمْلِك لِلحُسَين

 

هر ستونی كه رد می‌شيم، سيلِ جوونمرده

كُلَّما مَرَرْنا مَن عَمودٍ نَرى سَيْلاً من الشَّبابِ الشَّهم

 

توی بعضی گروه‌ها، بچه‌ها دارن از تبادل تجربیات‌شون میگن، از این در و اون در زدن‌هاشون برای عقب نموندن از این قافله‌ی عشق... اما... سکوت و بغض همون پاسخیه که به پیام‌ها‌شون میده...

مثل همیشه و هرساله باید تصور کنه؛ باید خودش رو توی اون جغرافیا تصور کنه، نه بیشتر!... کی می‌دونه؟ شاید ذره‌ای از اون اقیانوس به‌حساب بیاد... همین امیدداشتن هم خودش غنیمته...

از آخرین باری که وجود خودش رو به‌دور از هر تصور و خیالی توی اون خاک دیده، از اون دعوتنامه‌ی یکهویی، از اون سفر خاصِ از آسمان خوانده‌شده‌ی بدونِ مقدمه‌چینی، سال‌ها می‌گذره، نکنه خواب بود؟! نکنه دیگه حتی خوابش رو هم نبینه... اشک‌ها امون نمیدن... نکنه این «دل‌خواستن‌ها» و «نشدن‌ها» نشان از ناب‌نبودنِ نیت‌ها داشته باشن؟!... نکنه اون «دل‌خواستنی» که نتیجه‌اش «شدن» میشه، چیز دیگری‌ست؟!...

ولی این ناامیدی‌ها خوب نیست؛ دوباره برمی‌گرده به همون تصورها... دوباره دل می‌بنده به همون امیدها...

گیر افتاده بین روزمرگی‌هایی که هرچی می‌گذره، تموم نمیشن، خواستن‌هایی که آلوده به هزار و یک بهونه‌اند، نرفتن‌هایی که توجیه از سر و روشون می‌باره و موندن‌هایی از جنس کلیشه‌ی «بازم قسمت‌مون نشد...»...

 

نَحْنُ أصْحابُ الشَّهامَة صامِدون حتّى القِيامَة

ما صاحبان شهامت و شجاعتيم و تا قيامت استوار خواهيم بود

 

إنّا كُلٌّ كالمَسامير لانُبالي بالمَلامَة

مانند ميخ‌هایی هستيم كه به هيچ سرزنشی توجه نمی‌كند (و ضربه‌ها فقط محكم‌ترش خواهد كرد)

 

رُغْمَ أنْفِك يا تَكْفيري إنَّ الحُسَيْنَ يَبْقى

ای تكفيری! به كوری چشم تو حسين (ع) جاويدان است

 

نَجْعَلُ بِكَفِّ العَبّاس أيامَكُم سَوْداء

و ما با دست عباس، روزگار شما را سياه می‌كنيم

 

به چشم‌های او نگاه می‌کنه؛ خسته و بی‌حال با چشم‌هاش لبخند می‌زنه؛ روزهایی از زندگی‌شون رو می‌گذرونن که بارِ روی شونه‌های یارش بیش از پیش سنگینه؛ برای یارش فقط باید مرهم باشه، برای یارش فقط باید همراه باشه، برای یارش فقط باید یار باشه و یاری برسونه...

دل‌خواستنی که می‌دونه دلِ یارش رو می‌لرزونه، بهتره که به زبون نیاد و تو تنهایی‌ها و خلوت توی دلش ثبت بشه... آقاش همه‌ی این‌ها رو می‌بینه، می‌دونه، می‌شنوه...

مثل همیشه و هرساله باید تصور کنه؛ باید خودش رو توی اون جغرافیا تصور کنه، نه بیشتر!... کی می‌دونه؟ شاید ذره‌ای از اون اقیانوس به‌حساب بیاد... همین امیدداشتن هم خودش غنیمته...

   

وقتی گیج و سردرگمم، وقتی به هیچ‌کس امیدی ندارم، وقتی هیچ راهی و هیچ مسیری برام روشن نیست، فقط دست خالی‌م رو به سمت تو دراز می‌کنم و ته دلم رو به وجود تو قرص می‌کنم...

این، هم برام مایه‌ی خوشحالیِ عمیقه و هم مایه‌ی افسوس...

خوشحالی بابت اینکه یکی رو دارم که مواقع تنهایی و ترس و ابهام و ناامیدیِ محض، هنوزم دلم به وجودش گرم باشه...

و افسوس بابت اینکه حس می‌کنم انگار فقط باید به آخرِ خط برسم تا اون‌جوری که باید دست به دامانت بشم، حس می‌کنم بقیه‌ی مواقع فقط یه طلبکارِ گردن‌کلفتم... این خوب نیست!

امتحان‌های سختیه یا صبر من کمتر شده، نمی‌دونم...

از این دودلی‌ها و تردیدهای لعنتی، از این ترس‌های توخالیِ اغراق‌شده، از ضعف در ایمان، از کاه‌هایی که کوه شده‌اند و کوه‌هایی که کاه شده‌اند! نجاتم بده و سربلندم کن...

نمی‌خوام بگم روزاییه که زندگی روی خوش بهم نشون نمیده، که ناشکریِ محضه! 

نمی‌خوام بگم رسیدم به مسیرهای پرپیچ‌وخم و دویدن‌ها و دست‌اندازها و نرسیدن‌ها، که بی‌انصافیِ تمامه! 

آسون و سرخوشانه و بی‌دغدغه هم نمی‌گذره، ولی مگه از زندگی انتظار دیگه‌ای هم داریم؟!

هر دست‌اندازِ کوچولویی رو که پشت‌سر می‌ذارم، می‌دونم یکی دیگه هست که بهم سلام کنه، باز هم شکر که غیر از این چیز دیگه‌ای به زبونم نمیاد! :))

یه تصویر مبهم و کمی ترسناک از آینده‌ی نزدیک پیش چشمم ترسیم کردن، اونم درست وقتی که خداخدا می‌کردم و ته دلم امیدوار بودم که چیزی غیر از این باشه...

اصولاً وقتی دغدغه‌ها رنگ و بوی سلامت فرزندانت رو به خودشون می‌گیرن، میان می‌شینن کنج دلت و کم‌کم دغدغه‌های مربوط به خودت، رنگ می‌بازن! 

تصمیم می‌گیرم فعلاً مغزم رو از دغدغه‌های مربوط به خودم و مسیر پیش‌روم و انتخاب‌ها و تردیدهام خالی کنم، بقچه‌بندی‌‌شون کنم توی یه صندوقچه و بذارمش اون گوشه‌وکنارها... شاید وقتی دیگر! :)

توی گرمای آخرای تیر و اوایل مرداد که یه وقتایی انگار حرارتِ یه کوره صورتت رو می‌سوزونه...

گاهی نشسته‌م روی یه سکو کنار خیابون زیبای ولیعصر(عج) و منتظرم؛ تا انتظارم به‌سر بیاد، پست زیبای دوستی رو می‌خونم و حس می‌کنم توی اون گرما، نسیم خنکِ نم‌داری صورتم رو نوازش کرده...

گاهی میون همهمه‌ی آدم‌ها توی متروام، میون شلوغیِ پله‌های برقیِ مترو به سمت پایین یا بالا، میون داد و قالی با مضمونِ «از شیرِ مرغ تا جونِ آدمیزاد!!» از سمت دست‌فروش‌های داخل واگنِ بانوان که باعث میشن ناخودآگاه ورزش گردن انجام بدم و سرم رو به سمت‌شون بچرخونم :)) و بین حس حوصله‌سررفتن و سرگرم‌شدن سردرگم بمونم...

از این‌ورِ شهر به اون‌ورِ شهر، بچه‌ها رو دنبال خودم می‌کشم و تلاش می‌کنم غرغراشون رو تحمل کنم و کاری کنم که مسیر رفت‌وآمد به چشم‌شون نیاد و بهشون خوش بگذره...

گاهی هم می‌بینی برخلاف معمول، وسط هفته، دست بچه‌ها رو گرفتم و بعد از طی دوساعت مسیر با ترکیبی از تاکسی اینترنتی و مترو و اتوبوس، به منزل مامان رسیدیم، و من کنار گازِ آشپزخونه‌‌اش ایستاده‌م و تا مامان نهارش آماده بشه، بساط سوپ رو برای کلوچه به راه کرده‌م، چون به‌تازگی دندونش رو کشیده و غذاهای آبکی رو راحت‌تر می‌خوره...

یا شاید هم تکیه‌داده به شیشه‌ی تاکسی اینترنتی توی ترافیکِ ناجوری دم‌دمای ۴ بعدازظهر، گرمای خورشیدی رو که از پشت شیشه‌ی دودی هم چادرمو داغ کرده، دارم تحمل می‌کنم، اونم با کمک بادِ کم‌جونِ کولرِ ماشین که به‌ هر ضرب و زوری سعی داره صورتم رو خنک کنه و این میون، مدام ساعت رو چک می‌کنم که دیر نشه و به نوبت‌مون برسیم...

آره درسته، زندگی به سرعت در جریانه و منم این روزها روی دور تند دارم باهاش می‌دوم تا ازش عقب نمونم و هر کاری که از دستم برمیاد رو انجام میدم، تا از این مرحله و چالش‌هاش عبور کنم و بعدها اقلاً بدهکارِ خودم نباشم...

شاید روزهای سختی پیش‌روم باشه؛ که اگر باشه قبلش حتماً قدرتی که نیاز دارم بهم داده میشه، این درست همون چیزیه که همیشه از خدای خودم انتظار دارم... این درست همون چیزیه که همیشه‌ی زندگیم تجربه کردم... او وعده داده و بی‌شک وعده‌اش تخلف‌ناپذیره...

لا یکلف الله نفساً الا وسعها...


*

ای روزهای خوب که در راهید!

ای جاده‌های گمشده در مه!

ای روزهای سختِ ادامه!

از پشت لحظه‌ها به در آیید!

«قیصر امین‌پور»

روزها و لحظه‌ها مثل برق و باد می‌گذرن...

هیچ‌وقت آدمی نبودم که زیاد توی گذشته گیر کنم و نتونم بیام بیرون؛ همیشه خلاصی از خودخوری‌های مربوط به اتفاقات گذشته برام یه‌جورایی راحت و آسون بوده... همیشه

تصمیم‌گیری برام سخت شده! مدام آویزونِ وقایع گذشته میشم و می‌خوام یه جوری از دل اون‌ها جوابم رو پیدا کنم که خب نمیشه؛ بازم دلیل و منطق دیگه‌ای سر راهم قرار می‌گیره و همه‌ی معادلات ذهنی‌م رو بهم می‌ریزه...

حس می‌کنم قبلاً قدرت بیشتری داشتم و الان تحلیل رفتم؛ حس می‌کنم مدام از حرف‌های دیگران سوءبرداشت و سوءتفاهم برام ایجاد میشه و به خود می‌گیرم و برای خودم الکی‌الکی دردسر درست می‌کنم! منِ ساکتِ کم‌حرف! هرچند هم سوءتفاهمی ایجاد نشه، حس می‌کنم یه چیزی نمی‌ذاره اطراف و اطرافیان رو درست تجزیه و تحلیل کنم و مثل همیشه باز هم موضوعی برای خودخوری پیدا میشه! و این چقدر اذیتم می‌کنه...

راستش خودم هم از این متن خودم چیزی سردرنمیارم... به نقطه‌ی شکننده‌ای رسیدم... همه‌چیز مبهم شده برام... 

و هر چی فکر می‌کنم، می‌بینم از رفتنِ جوانه به بعد رفته‌رفته دارم داغون‌تر میشم... من آدم سختی‌نکشیده‌ای نبودم؛ از همون نوجوونی که پدر رفت، یه زره آهنین به تنم کردم و با همه‌ی ظرافت‌های روحیم نذاشتم از پا بیفتم، اما حالا اینکه برای جبران سختی‌های رفتنِ جوانه، قراره مسیر دشوارتری پیش‌روم ترسیم بشه و همه‌چیز به من بستگی داره، خیلی عذاب‌آور و سست‌کننده است و انتخاب‌کردن برای گذر از این مسیر یا مسیر دیگه، حتی برام سخت‌تر هم هست...

توی چشمام نگاه می‌کنه و میگه «می‌خوای بیخیالش بشیم؟!» و من توی سکوتم فریاد می‌زنم «مگه میشه خیالش رو از سرم بیرون کنم؟!»

 

پنجره را گشودی
و در سکوت
تا خود آسمان پرواز کردی
صدای بالهایت را نشنیدم
اما دنباله‌ی گیسوانت در دستم ماند
و نگاهم به آسمان قفل شد
نشستم کنار پنجره
و با سنجاقک‌ها و شب‌پره‌ها
گیسوان بلند تو را بافتم
به شمعدانی‌ها نور پاشیدم
اما قاصدک‌ها را به باد نسپردم
چون آرزوی تو بر دلشان حک نشده بود
برای چکاوکانِ روی پرچین هم
لالایی خواندم که بخوابند و غوغا نکنند
تا تو بازگردی
بازمی‌گردی...
با همان گیسوانی که خودم بافته‌ام
و باهم از نو سرود عشق را سر می‌دهیم...


+ شعرگونه‌ای از خودم

من حتی درست بلد نیستم براتون عزاداری کنم...

نوحه‌خون روضه می‌خونه برام و من توی تاریکیِ مسجد نشستم و به‌دنبال اشک‌هایی که نمی‌ریزن و بغضی که نمی‌شکنه، به نقطه‌ی نامعلومی میون همهمه‌ی زن‌ها و بچه‌ها خیره موندم؛ انگار دل بستم به اینکه اون نقطه‌ی نامعلوم، بشه چشمه‌ای و فوران کنه از وجودم!

لابلای فکر به غم عظیم شما، یادآوری غم‌های پیش‌پاافتاده‌ی دنیاییم، اشکم رو سرازیر می‌کنه! آسون و سریع! بعد که یادم میاد برای کی و برای چی باید اشک بریزم و به سینه بزنم، پشیمون از کرده‌ی خودم میشم و دست خودم رو می‌گیرم و می‌نشونم پای غم بی‌پایانِ شما...

من حتی درست بلد نیستم براتون عزاداری کنم...

فکر به همه‌ی ناکامی‌ها و خواسته‌های دنیایی و پوچ و بی‌مقدارم اشکم رو سرازیر می‌کنه؛ ولی روم زیاده و بازم خودم رو میارم و میونِ عزادارانِ واقعی‌تون می‌نشونم، بلکه آدابِ عزاداری‌کردن رو یاد بگیره، بلکه دست از خواسته‌های پیش‌پاافتاده‌ی دنیایی‌ش برداره و توی غم بی‌پایان و پراُبهت شما حل و گم بشه...

من... می‌خوام دلم رو به همین خوش کنم که این عزاداریِ ناشیانه رو از منِ نابلد می‌پذیرید...

اینجا باید با دل خودم صادق باشم...

مشکلات اقتصادیِ زندگی‌مون بیداد می‌کنه و گاهی به خرده پول‌های ته حساب‌ها باید چنگ بندازیم تا پیش بره... این ماه هم از اون ماه‌هاست...

جمع‌خوانیِ چله‌ی سوره‌ی واقعه داره تموم میشه و من دارم توی دلم میگم شاید باید انفرادی یه چله‌ی دیگه هم بردارم مگر گشایشی حاصل بشه...

با خودم فکر می‌کنم به‌جای اینکه زنگ بزنم میوه‌فروشیِ محل برامون میوه و صیفی بفرسته، خودم برم اونجا و به میزان کفایت خرید کنم، هرچند سرم شلوغه و کارم به‌شدت عقبه و از تحویلِ دیرهنگامِ کارم هراس دارم ولی می‌بینم نمیشه، باید خودم برم اونجا، چون با اینکه تأکید می‌کنم بیشتر از میزانی که می‌خوام نفرستن، گاهی شده شاگردها بی‌دقتی کردن و میوه و صیفیِ بیشتری فرستادن و اینطوری هزینه‌ی اضافی و ناخواسته تحمیل شده بهمون...

دارم فکر می‌کنم به اینکه کاش فلان کلاس و بهمان کلاس بچه‌ها نزدیک‌تر بود و مثلاً مسیر رفت یا برگشتش رو به‌جای اسنپ، پیاده می‌رفتیم... می‌بینم اگر خودم بودم می‌شد ولی شدنی نیست با وجود بچه‌ها... همین که بهش فکر کردم، برام قابل‌قبوله و عذاب‌وجدان نمی‌گیرم چون چاره‌ای ندارم...

اینکه بیمارستانی که با بیمه‌مون قرارداد داره بهمون نزدیکه و می‌تونم برم اونجا و بدون پرداخت هزینه هر کار مربوط به پیگیریِ درمانم رو انجام بدم جای شکر داره، وگرنه باید این پیگیری‌ها رو عقب می‌انداختم...

اینکه صاحب‌خونه‌مون مشکلش با صاحب‌خونه‌اش رفع شده! و دیگه فعلاً فشارهای روی دوش خودش رو به ما و اجاره‌ی ما تحمیل نمی‌کنه، جای شکر داره... خدا خیرش بده...

 

ناخودآگاه فکرم پرواز می‌کنه و میره سمت اینکه «چرا و چطور شد که اینطوری شد؟!» اوووووه ببین تا کجاها که پرواز نمی‌کنه؟! قصه‌ی درازیه...

بیخیال... من هم توی این زندگی شریکم... همه‌ی سختی‌ها رو که نباید آقای یار به دوش بکشه... قدری هم من...

کنار گاز ایستاده بودم و چشمم تر شده بود و نزدیک بود از یادآوری تک‌تک این مشکلات، زار بزنم ولی دست نگه داشتم...

این روزها مزه‌ی غم توی دلم تازه‌ی تازه است... این یه غم فراگیره... دلمون سوخت از شهادتشون ولی حس می‌کنم بزرگ‌تر و قوی‌تر شدیم... با اینکه غم‌ها خاصیتشون حل‌شدن توی روزمرگی‌هاست، اما یکسری غم‌ها هستن که می‌مونن و اون ته ته‌ها ته‌نشین می‌شن و این اتفاقاً بد نیست؛ گاهی همین ته‌نشینی‌ها چیزهایی رو که مرورِ زمان از یادمون می‌برده، به یادمون میارن... بزرگمون می‌کنن... قوی‌ترمون می‌کنن... این نوع غم‌ها رو دوست دارم...

غمِ این روزهای توی دلم باعث شد زود وا ندم، بهم نهیب زد که وقت شکستن نیست، وقت درجازدن نیست، وقت غرق‌شدن توی مشکلاتِ پیش‌پاافتاده و روزمرگی‌ها نیست، و باعث شد زاویه‌ی دیدم رو عوض کنم و تلاش کنم تا از این روزها با تدبیر و آرامش و همراهی با آقای یار عبور کنم...

با توپِ پُر اومدم درددلی رو اینجا ثبت کنم، شاید برای خودم هم عجیبه لحن بیانم! اشکالی نداره باید باشه اینجا که یاد بگیرم صبوری و چشم‌پوشی از خطاها همیشه هم جواب نیست و شاید باید زودتر از این‌ها جنبید...

پیشاپیش از همه‌ی معلم‌های دلسوز سرزمینم، اون‌هایی که شبانه‌روزی برای رشد و پیشرفت کسانی زحمت می‌کشن که قراره آینده رو به دستانشون بسپریم، عذرخواهی می‌کنم، به دستانشون بوسه می‌زنم و یک خداقوت جانانه تقدیم قلب مهربونشون می‌کنم...


خانوم معلم!

بچه‌ی 7-6 ساله شیطنت‌های خاص خودش رو داره؛ اگر حوصله‌ی شیطنت بچه‌ی 7-6 ساله رو نداری و فکر می‌کنی همه‌شون باید دست‌به‌سینه به حرف‌ها و درس تو گوش بدن، خب‌ معلم این پایه نشو!!! 

ذهنیت یه بچه‌ی این سنی تماماً بر اساس مهر و محبت و کمک‌کردنه. وقتی به دوستش کمک می‌کنه و بخشی از تمرینِ کتاب رو براش می‌نویسه، بهتره ذره‌ای خودت رو جای اون بچه بذاری و بهش یادآوری کنی که این کار به ضرر دوستشه، فقط خواسته کمکش کنه به‌خاطر اینکه دستِ دوستش کُند بوده توی نوشتن، همین!!! باور کن همین!!! بزرگترین خلافِ قرن رخ نداده عزیزم، برگه‌ی احضار انضباطی برای والدین رو باید جای دیگه‌ای خرجش کرد؛ شاید باید بیام توضیح بدم کِی و کجا؟!

بچه‌ی کلاس‌اولی به‌تازگی از دوران بازی و پادشاهی وارد یه دنیای بزرگ‌تری شده که ذره‌ذره باید با قوانینش آشنا بشه؛ اگر درکی از استرس‌ها و اضطراب‌های او موقع ورود به این دنیای بزرگ‌تر نداری، اگر نمی‌فهمی که این استرس‌ها به‌خاطر تجربه‌‌کردنِ چیزهای نویی هست که درنظرش شاید خیلی هم ترسناکه، خب معلم این پایه نشو!!! 

وقتی بیماری همه‌گیره و توی دوره‌ی پیکش هستیم و ابتلا بهش اجتناب‌ناپذیره، مسبب بیمارشدن تو هر کسی می‌تونه باشه حتی خودت! پس با تهدید و خط و نشون کشیدن برای والدین چیزی درست نمیشه! به‌نظرم اصلاً توی اجتماع ظاهر نشو چه برسه به مدرسه!!!

وقتی بچه‌ای همون اول صبح به‌خاطر زودبیدارشدن و زودصبحانه‌خوردنش، معده و روده‌اش بهم می‌ریزه و حالت تهوع داره و نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه تا برسه به دستشویی و توی کلاس...... مشکل از اون بچه و خانواده‌اش نیست، دورازجون بیماری مسریِ لاعلاجی هم نداره، مشکل تویی که درکی از شرایط بچه‌ها توی این سن نداری!!! می‌دونی چقدر مضحکه وقتی توی گروه میگی دیگه کسی حق نداره سر کلاس من بالا بیاره... هه هه خیلی خیلی مضحکه...

معلم نیستم و ادعایی هم ندارم؛ تو که معلمی و پر از ادعا، هنوز نمی‌دونی دو سه صفحه دیکته‌نوشتن برای تکلیف شب اونم برای کلاس اول زیادی‌تر از زیاده!!! تو نمی‌دونی وقتی یه نشانه رو یاد می‌دی باید برای تثبیتش وقت بذاری و رونویسی و سرمشق‌های کوتاه کوتاه بدی برای جاافتادنِ املای کلمات توی ذهن بچه؟ً مخصوصاً کلماتی که توشون نشانه‌های چند شکلی ولی با یک صدا بکار رفته... معلم نیستم اما این‌ها رو بهتر از تو می‌دونم! تویی که هنوز یک نشانه رو یاد نداده برای جبرانِ عقب‌موندگی‌هات از بودجه‌بندیِ کتاب، میری سراغ آموزش نشانه‌ی بعدی و بعد انتظار داری بچه زود یاد بگیره...

امروز حتماً ذوق‌زده‌ بودی از نیومدنِ دانش‌آموزانت و تعطیل‌شدن؟! ولی این راه و رسم معلمی نیست که توی گروهی که مدیر و معاون حضور دارن از برپابودنِ کلاست تا پایان اردیبهشت بنویسی و وقتی عده‌ای هرچند محدود سر کلاس حاضر بشن، با تهدید بهشون بگی هرکسی فردا بیاد باید چهاربار از روی کتاب فارسی رونویسی کنه!!! چند سالته؟! خواب دیدی خیر باشه خانوم، خیلی وقته دوره‌ی روش‌های پوسیده‌ای که داری بهشون تکیه می‌کنی تا دانش‌آموزانت رو سرجاشون بنشونی، گذشته! از خواب بیدار شو! 

کسی ندونه فکر می‌کنه مخاطب نوشته‌ی من یه زنِ سن‌بالای بی‌حوصله و نزدیک به بازنشستگیه؛ کسی چه می‌دونه تو حالاحالاها مونده تا بازنشسته بشی؟! چه می‌دونه حالاحالاها باید تربیت کنی؟! چه می‌دونه تو یه معلم جوونی که مثلاً مثلاً مثلاً روش‌های نوین آموزش و تربیت بچه‌ها رو تازه یاد گرفتی و مثلاًتر باید به‌کار می‌گرفتی‌شون!!! ولی زهی خیال باطل... 

سال تحصیلی سختی رو برای فندقم گذروندم... آخ که چقدر دلم خونه! من مادری‌ام که به‌شدت برای روش و منش معلمِ بچه‌ام احترام قائلم... دوست ندارم اون معلم رو با معلم دیگه‌ای مقایسه کنم حتی ناخودآگاه توی ذهنم هم این کار رو نمی‌کنم و هممممه‌ی همّ‌وغمم رو می‌ذارم روی «اعتمادکردن»! همیشه نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینم و دوست دارم توی رشد اون معلم بهش کمک کنم نه اینکه سدّ راهش باشم! بسیار زیاد از خطاهای ممکن توی روند معلمی چشم‌پوشی می‌کنم و در نظرم معلم، معصوم و بی‌ خطا و اشتباه نیست همون‌طور که خودم نیستم! تا تقی به توقی می‌خوره زودی راه نمیفتم برم مدرسه و سرک بکشم توی کار معلم!

این‌ها رو گفتم که بگم یعنی آدمی نیستم که انتظارات بالایی از معلم بیچاره داشته باشم یا شرایط سخت کار معلم رو درک نکنم اما همه‌ی این ذره‌ذره چشم‌پوشیدن‌ها و سکوتِ من نتیجه‌اش شد انفجارِ انبار باروتِ درونم، این لحظه و اینجا... نوشتم که خالی بشم و یادم بمونه چه کردی و یادم بمونه همیشه هم نباید ساکت موند؛ هرچند برای رشد تو تلاشم رو کردم و تمام‌قد احترام شدم در برابر روش و منشِ تو و چندین و چندبار خواستم/خواستیم به گوشِت برسونم/برسونیم ولی یه آدمِ ازدماغ‌فیل‌افتاده حاضر نیست اشتباهاتش رو بپذیره و درصدد جبرانش بربیاد چون هممممه مقصرن جز خودش!!! البته که حتماً به گوش فردی/افرادی که باید می‌رسونم ان‌شاءالله... کاش قرار نبود این کار رو بکنم؛ کاش... ولی بالاخره باید بفهمی!

خوشحالم که امسال (تحصیلی) بالاخره تموم شد... یادم نمیاد هیچ‌وقت از تموم‌شدنش اینقدر خوشحال بوده باشم... متأسفم که زودتر از این‌ها باید کاسه‌ی صبرم لبریز می‌شد...

در عوضِ این خستگی‌ها و فرسایشی که ذره‌ذره به روحم زخم زد، برای کلوچه اینقدر خوشحالم، اینقدر خوشحالم که توی کلاس یه خانوم معلمِ با کمالات و پرانرژی و انقلابی و باروحیه درس خوند که فقط خود خدا می‌دونه! نون معلمی نوش جون و روح و روانت معلم شایسته...

با خودت حسابی کلنجار رفتی...

آنجایی که نباید، دودوتاچهارتا کردی و آنجایی که باید، رفتی سراغ احساس...

امان از احساس...

بالاخره به زووور دلت را راضی کردی...

همان موقع، انگار که مرغِ آمین‌گوی از بالای سرت رد شده باشد، بی‌چون‌وچرا نعمتی را که از دلت گذشته بود، به تو می‌بخشند...

و بعد امتحانی و رنجی و حکمتی...

چه شد؟!...

نعمتت را از تو می‌گیرند...

حالا تو می‌مانی و اصل و اساس خواسته‌ات...

و...

آن شک لعنتی مدام به دلت چنگ می‌اندازد که، «آیا دوباره بخواهمش؟! نخواهمش؟! سختی‌هایش را به جان بخرم؟! نخرم؟! چه‌کار کنم؟!...»

بی‌تاب و دل‌آشوبه می‌شوی...

گاهی شتابان و با اشتیاق می‌روی سمت خواسته‌‌ی دلت و گاهی ریسمانی که به پایت بسته‌اند، تو را برمی‌گرداند سر جای اولت...

سخت‌تر از حال خودت، این است که ببینی همین احوالات از ذهن همراه زندگیت هم می‌گذرد، اویی که دلت می‌خواهد از این احوالاتِ پریشان‌کننده به آغوشش پناه ببری، اما می‌بینی او هم در همان دریایی غرق است که تو داری دست‌وپا می‌زنی...

و این سناریویی تکرارشونده‌ در برهه‌های مختلف زندگی‌ است...

 

نه پر از غمم، نه از شادی لبریز...

نه پر از ناامیدی‌ام، نه توی امیدواری غوطه‌ور...

نه لحظاتم پر از حس‌های بده، نه لحظه‌لحظه سرشار از حس‌های خوبم...

نه مدام ناشکری می‌کنم، نه هر لحظه شکرگزاری به زبونم جاریه...

شاید هیچ‌کدوم از این‌ها وصف حال الانم نباشه؛ شاید دارم مدام بین این احوالات متفاوت پیچ‌وتاب می‌خورم؛ می‌رم و برمی‌گردم...

زندگی گاهی زورش می‌چربه به توان و تاب و تحمل تو، گاهی تمام تلاشش رو می‌کنه تا از در و دیوار و پنجره و حتی شکاف باریک روی دیوار، گرفتاری‌ها رو سرازیر کنه توی زندگیت و وجودت، ولی بازم باورت نمیشه، نمی‌خوای که باورت بشه...

یه نیشگون سفت ازت می‌گیره و میونِ تحمل دردش، داری با خودت فکر می‌کنی یعنی این فقط یه تلنگره یا شروع یه درگیریِ دوباره است؟! یعنی تحملش رو دارم؟! ته قلبت می‌دونی و مطمئنی اون بالایی حواسش هست حتی به اندازه‌ی ارزنی بیشتر از توانت روی دوشت نمی‌گذاره... نمی‌دونم... حوصله‌ی ادبی حرف‌زدن هم ندارم؛ حوصله‌ی استعاره‌ها که همیشه توی نوشته‌ها به کمکم میان رو هم ندارم...

حتی این هم شرح حال من نیست...

به روزهای زیبای بهاری نگاه می‌کنم؛ می‌بینم، می‌شنوم، بو می‌کشم و مثل همیشه پر از حس‌ خوب شکر میشم و حالم دگرگون میشه... همه‌چیز خوب هست و نیست؛ انتظاری هم جز این از زندگی ندارم...

همیشگی نیست ولی گاهی هم به جوانه فکر می‌کنم، مگه میشه از یاد ببرمش؟! که اگر بود هفته‌های پایانی جوانه‌بودنش رو می‌گذروند و من چه حالی داشتم... جوانه‌ی بهاریِ ما... چه بهاری می‌شد؟! نه؟!🥲...

بعد میگم با وجود این گرفتاری‌ها، خیر در این بوده، صلاح حتماً همین بوده... دلخوشم به این امیدواری‌ها... مگه همیشه دستاویزی هم جز امید داشتم؟!...

 

گل سرخ عزیز من، به هر گلخانه‌ای باشی، بدان رویای یک گلدان همیشه با تو خواهد بود...

تو دستم را نوازش کرده بودی، بعد از این حتماً تب یک عشق بی‌پایان همیشه با تو خواهد بود...

 

طوفانی میاد و‌ میره و بعد از رفتنش، وقتی همه‌چیز دوباره به حالت عادی برگشت، طبیعیه که اون وسط مسطا بعضی چیزها نتونه دوباره به حالت عادی برگرده...

مخصوصاً اگه این طوفان درست وقتی سر برسه که از قبلش کلی برنامه‌ی ریز و درشت برای حال بهتر خودت و عزیزانت کنار هم ردیف کرده باشی؛ یکهو سر می‌رسه و همه‌‌ی اون برنامه‌ها و حس و حال خوب موقع چیدنشون رو می‌زنه پودر می‌کنه!!

وقتی طوفان تموم شد و به خودت اومدی، طبیعی‌ترین حالتش اینه که خستگی و ناامیدی سرریزت کنه از حس‌های بد...

ولی می‌بینی حتی طبیعی‌ترین حالت ممکن هم بازم به شکلی کاملاً طبیعی، از حس و حالای تو دوره! نمی‌دونم می‌تونم منظورم رو برسونم یا نه؟!!

فقط بدیش اینه که شاید فقط تو باشی که اینطوری تونستی از پس یه طوفان، بیرون بیای... اطرافت رو که می‌بینی کسانی از عزیزانت هستن که شاید براشون زمان‌ ببره تا به حالت عادی برگردن، اونا همون طبیعی‌ترین حالت ممکن رو که از حس و حال تو دور بود، دارن می‌گذرونن...

تیمارکردنشون و انتظار برای دوباره روبراه‌شدنشون میشه مرحله‌ی بعدی این بازی برای تو... 

سال نوی ما هم اینطور شروع شد، با طوفانی از راه رسیده و پودرشدن همه‌ی برنامه‌های ریز و درشتمون برای سال جدید و ماه رمضون!! 

اما خوب که فکر می‌کنم می‌بینم بد هم نیست، این هم بره به دفترچه‌ی خاطرات بپیونده، با حالی خوب، با احوالی نیکو، با اطمینان از رشدی که همراهش بود، با امیدی روزافزون...🍀

زندگیه دیگه...

یه جایی که الکی میخوای کولی‌بازی دربیاری و یه جوری به بقیه و یا شایدم خودت ثابت کنی که داری کم میاری، اتفاقاً اون روی دیگه‌شو بهت نشون میده...

این‌دفعه اونه که داره به تو ثابت می‌کنه تو آدمِ کم‌آوردن!! نبودی و نیستی؛ پس الکی ادا درنیار... ببین دارم باهات چیکار می‌کنم و هنوز صبر مثل قطره‌های بارون از سر و روی زندگیت می‌باره...

ولی خدایا خودت می‌دونی که این دیگه ادا نیست، دلیِ دلی دارم ورد زبونم در لحظات سخت رو تکرار می‌کنم: «خدایا شکرت»

مهمونی خدا داره شروع میشه...

چقدر آماده‌ام براش؟!

چیکار دارم می‌کنم براش؟!

وقتی به خودم و درونم نگاه می‌کنم، می‌بینم هیچی... خالی... پوچ...

شایدم دیگه باید جرئت کنم و بگم مثل همیشه!

آره مثل همیشه، خالی و پوچ و تهی و اصلاً هیچم...

شایدم اینم یکی از اون کمالگرایی‌هاییه که به جونم میفته که همیشه باید دست‌پر باشم، همیشه باید آماده باشم، همیشه باید عالی و پر از حسای خوب معنوی باشم!

اما نیستم...

چرا باید بگم هستم درحالی‌که نیستم...

اسمشو بذارم فشار زندگی؟! گرفتاری‌های مالی؟! مریضی و مریض‌داری؟! صدمات روحی بعد از رفتن جوانه؟! فشار حرف‌های خورده‌شده؟!

اسمشو چی بذارم تا درست باشه؟! تا حق مطلب ادا بشه؟! تا دقیقاً همونی باشه که توی وجودم هست؟! شاید همشون هست و نیست!

خسته‌ام...

دلم بی‌دغدغگی می‌خواد موقع آماده‌سازی سحر و افطار... اون شوق... اون انتظار...

دلم...

خیلی وقته که حتی نمی‌دونم دلم چی می‌خواد و تکرار خواسته‌های همیشگی که انگار شده لق‌لقه‌ی زبونم گاهی برام خیلی سنگین و سخته...

مهمونی خدا داره شروع میشه...

اولش درست مثل اون طفلی هستم که توی یه مهمونی مجلل و پر از نور وارد شده، گیج و گنگم و فقط مات و مبهوت به در و دیوارا و سرسرا و چلچراغ‌ها خیره میشم و هرکاری بقیه می‌کنن کوکورانه و تقلیدی! تکرار می‌کنم...

یکم که گذشت به روتین جدید زندگی‌مون عادت! می‌کنم و دیگه خوشگلی‌هاش رو نمی‌بینم و از کنارشون ساده رد میشم...

ولی امان... امان از روزایی که دارن منتهی میشن به خداحافظی‌ها و رفتن‌ها...

شاید اون‌موقع دیگه دیر باشه اما رسم هرساله‌ی منه انگار که آخرش تازه می‌فهمم!

شایدم خاصیت آدمیزاده!

گفتم که شده رسم هرساله‌ی من و شایدم خیلیای دیگه...

اینکه آخرش تازه می‌فهمیم!

شایدم باید پذیرفت انسانی که ریشه‌اش فراموشکاریه، همیشه‌ی تاریخ همین بوده...

آرامش! بیا یه بارم که شده از همون اولِ اولش فهمش کن!

 

ای که مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده

در شـب ظـلـمــانی‌ام، مـاه نــشـانـم بـده

يوسـف مصری ز چـاه، گـشت چنـان پادشـاه

گـر کـه طـريـق ايـن بُـود، چـاه نـشـانـم بـده

بر قـدمت همچـو خاک، گريه کنـم سوزناک

گِل شد از آن گريـه خاک، روح به جـانم بده

از دل شـب می‌رسـد، نـور سـرا پـرده‌ها

در سـحــر از مشرقت، صـوت اذانـم بــده

سرخـوشـی اين جـهـان، لـذت يک آن بُـود

آنچـه تو را خـوش‌تـر است، راه بـه آنـم بـده

سرم پر از کلمه است...

اما هر کدوم بجای جمله‌شدن فقط اشک میشه...

هم‌زدنِ گذشته و فرار از نتیجه‌ی اشتباهاتمون فایده‌ای نداره... کاش می‌شد، کاش بلد بودم اینو آویزه‌ی گوشت کنم آقای یار عزیزم...

حالا دارم به خودم میگم وقتی اصلاً نمیدونی هر اشکی رو برای چی می‌ریزی، چه جوری می‌خوای ازش بنویسی؟! این اشک از اون حسرت آب می‌خوره یا از این؟! از این دلتنگی یا از اون بی‌قراری؟! از کدوم؟!

شایدم همش تقصیر تو باشه جوانه که بعد از رفتنت درعین آرامشی که ته قلبم موج می‌زنه، هنوز هم سوگوارتم... طبیعیه، نه؟! این تنها دردیه که زمان مرهمش نیست و همیشه مثل همون روزی که شعر شفیعی کدکنی رو برات اینجا پست کردم، دردش تازه‌ی تازه است... آخ اگر تو بودی... شاید دنیام قشنگ‌تر بود...

شاید بابات دلش روشن‌تر بود به آینده‌ای که داشتنت رو با من و او شریک می‌شد... 

همین که پنل وبلاگ رو باز می‌کنم تا قطره‌قطره اشک‌ها رو تایپ کنم و بنویسم کلماتِ اشک‌شده رو، پیام دوست مجازی عزیزی رو می‌بینم که نقش‌بسته گوشه‌ی پنل و می‌‌خونمش...

ازم تشکر می‌کنه بابت هیچ کاری که نکردم و با دل پاکش برام دعای خیر می‌کنه بابت راهی که پیش پاش گذاشتم و امیدی که امیدوارانه به دلش نشوندم و منتظر موندم تا امیدواریش رو ببینم...

حالا میون اشک‌هام لبخند می‌زنم، خداروشکر می‌کنم که هنوز هم می‌تونم با مهربونی‌ها و کارهای ریز ریز و ناچیزم، قلبی رو شاد کنم، ناگزیری رو به چاره‌ای برسونم و دعای خیرش رو برای خودم بخرم... خداروشکر که اشک‌هام با مرهمی از لبخند تسکین پیدا می‌کنه...

زندگی‌کردن یعنی همین...

 

دعا

وقتی که نسیم 
گونه‌هایم را می‌نوازد
وقتی که آفتاب 
بر گلدان کوچک طاقچه‌ام نور می‌پاشد
وقتی که گنجشکان 
بر روی شاخه‌های صنوبر سرود شادی سر می‌دهند
من...
لبریز می‌شوم از حسِ بودن
و می‌دانم که در دوردست‌ها 
نجوای دعای آشنایی سوار بر بال ابرها
تا آنسوی آسمان‌ها به پرواز درمی‌آید...

«شعرگونه‌ای از خودم»

فردا راهیِ سفر به زادگاه آقای یار هستیم بعد از مدت‌ها، وقتم کم است، کارهای انباشته مرا صدا می‌زنند، اما به روی خودم نمی‌آورم... گاهی رخوت بیخ گلویم را می‌فشارد و نمی‌گذارد به کارهایم برسم، آن هم درست وقتی که یک‌عالمه کار روی سرت ریخته و بی‌برنامه‌ریزی قطعاً کم می‌آوری...

دارم هزار دلیل و برهان در دادگاهِ درونم جور می‌کنم که امروز به ورزش نروم؛ خودم هم می‌دانم این‌ها دلیل نیست و بیشتر بهانه است...

پشیمانم از دیشب که فندق به زبانِ بی‌زبانی می‌گفت: «حوصله‌ام سر رفته، بیا با من بازی کن!» و من بی‌دلیل انگار افتاده باشم روی دنده‌ی لج، خودم را سرگرمِ کارهای نداشته‌ام!!! کرده بودم و به روی مبارکم نمی‌آوردم...

گاهی خیلی عجیب چیزهای ساده‌ و زیبای زندگی را پیچیده و سخت و غیرقابل تحمل می‌کنم برای خودم و بعد خودم را می‌اندازم به ورطه‌ی بی‌پایانِ پشیمانی...

گاهی هم آرامش در روزهای آرامش‌بخش زندگی است و آرامشی ندارد و برعکس از پس روزهای پرتلاطمِ زندگی‌اش چه آرامشی از لحظاتش بیرون می‌تراود!! این هم از تناقض‌های من...


+ دارم فکر ‌می‌کنم عنوانِ این پست از خودش زیبا‌تر و پرمغزتر است!

دلم به تنگ اومده...

درست مثل یه سربازِ بی‌سلاح در برابر هجومِ افکار منفی...

افکار منفی، من رو مثل یه اسیر تا کجاها که نمی‌برن؛ اما خیلی زود، پاک‌کن به دست، صورت‌مسئله‌ها رو پاک می‌کنم و به خودم امید میدم و میگم هرچه باداباد...

ولی باز منم و تاریکی و بی‌سلاحی و شبیخونی دوباره...

دلم رو خوش می‌کنم به صلوات‌ها و ذکرها... به افکارِ خوبِ کوچولویی که گوشه‌وکنارِ ذهنم پیداشون می‌کنم و دل‌خوش‌کنک بهشون می‌پردازم...

دوباره افتادم به ورطه‌ای که باید بجنگم با خودم، با گله‌ها، با شکایت‌ها، با چراها که یه‌وقت نیان و ننشینن به لبم...

شاید این‌سال‌ها خوب از پسش برومدم که همین جنگیدن با خودم برای چراچرانکردن، میشه امتحان زندگیم...

فهرستِ مخاطبینم رو بالاو‌پایین می‌کنم، دلم یه هم‌زبون می‌خواد تا براش درددل کنم و بهم امید بده؛ استرسی رو که برای اتفاقِ نیفتاده به جونم افتاده، باهم به دوش بکشیم...

صفحه‌ی چتی رو باز می‌کنم و چند کلمه می‌نویسم، اما کمی بعد همه رو پاک می‌کنم و با خودم میگم: «خب، حالا این‌ها رو می‌نویسی که چی؟!»

با آقای یار صحبت می‌کنم، شاید او هم نگران میشه، نمی‌دونم! اما به روی خودش نمیاره و آرومم می‌کنه...

آروم‌تر میشم و بچه‌ها که رفتن، می‌زنم بیرون بلکه با دیدنِ دوست‌داشتنی‌هام و نفس‌کشیدن زیر آسمون آبی که غبارها اجازه دادن امروز خودی نشون بده، دلم قرار بگیره...

با خودِ خدا شروع می‌کنم به حرف‌زدن، امید تزریق میشه توی رگ‌هام، حرف‌های آرامش‌بخش و بیخیال‌کننده‌ی آقای یار رو مرور می‌کنم، با دیدنِ دوست‌داشتنی‌هام که ابر و کوه و درخته، خیلی راحت، شکر بر زبانم جاری میشه...

هنوزم می‌ترسم، هنوزم دلم بی‌قراره... ولی شکرگزاری آروم‌ترم می‌کنه... همیشه همینطور بوده...

 

ای ماه بی‌تکرارِ من...

 

مدارس که حضوری باشن، همه‌چی روی رواله از همون دم‌دمای اذان صبح که بیدار میشم...

از لقمه‌گرفتن برای مدرسه و سروکله‌زدن برای بیدارشدنشون تا خوردنِ صبحانه و لباس پوشیدن تا بدوبدو‌های قبل از راهی‌کردنشون و رفتنشون تا دم درِ آسانسور و راضی‌نشدنِ دل فندق برای خداحافظیِ خشک‌وخالی بدون آغوشِ من و برگشتنش به سمتم و غرغرای کلوچه که «بدو دیییر شد!»... یعنی این آخری چالش همیشگی‌شونه :) 

در که بسته میشه، منم و یه خونه پر از سکوتِ دلچسب و خلوتی که این روز‌ها برای تخلیه‌ی احساسیم بیشتر از گذشته، بهش احتیاج دارم و مجازی‌شدن‌ها باعث شد این خلوت ازم سلب بشه؛ خداروشکر از بودنِ بچه‌ها که همین بودنشون اونقدر منو غرق در مادری‌ها و روزمره‌های رسیدگی به درس و خانه‌داری می‌کنه که گاهی فراموش‌ می‌کنم هنوز هم داغدارِ رفتن جوانه‌ی کوچکِ زیبام هستم... 

امروز بعد از چهارماه دوباره ورزشم رو از سر گرفتم، ورزشی با گروهی با ایمان و  پر انرژی و پر از حس‌های خوب... چه جوری شکرت رو باید بجا بیارم از اینکه دوباره بهم قوت دادی، همتش رو دادی تا بتونم از بدنم مراقبت کنم...

موقع برگشتن، نون سنگک تازه گرفتم و مست بوی بارونِ خیلی خیلی کمِ پاییزی که رد کمی روی زمین باقی گذاشته بود، شدم و مدام نفس‌های عمیق کشیدم و ریه‌ام رو پر و خالی کردم و از کوفتگی و دردِ بدنم بعد از ورزش غرغر که نه! بلکه پر از حس خوبِ بودن و تحرک و زندگی و حیات شدم... 

وقتی برگشتم خونه به ناگاه اشک‌هایی که پشت درِ چشمم جمع شده بودن و منتظرِ فرصت بودن تا فرو بریزن، با مرور خاطرات راهشون رو راحت با تلنگری پیدا کردن و من هم کاملاً رها، اجازه دادم راهشون رو بگیرن و برن... چقدر سبک‌تر شدم... چقدر آروم‌تر شدم...

چه جوری شکرت رو بجا بیارم که این غمِ رهاشده و نه سرکوب‌شده و حس خوبِ همزمانش، چقدر دواست برای دردهام...

من درست مثل اون گلِ یخ زیر سرمای برفم، لرز به تنم افتاده، سرما رو تاب میارم و تلاشم رو می‌کنم تا عطرم رو توی فضا پراکنده کنم...

زمستان می‌شود

سرما می‌آید

نفس‌ها به محضِ بیرون‌آمدن مه‌ای غلیظ می‌شود

گلِ یخ به شاخه‌ی خشک می‌شکفد

نمِ بارانی می‌زند

بوی خاک مشامم را پر می‌کند

دلم بی‌قرار می‌شود

آخر...

قرار بود زمستان کنارم باشی

قرار بود ژاکت پشمی‌ام را به دورت ببافم

قرار بود چای هل بنوشیم

بگوییم، بخندیم

من باشم و تو...

اما تو زودتر رفته‌ای

جوانه بودی و دستت را به بهار دادی

خیالی نیست

بهار می‌آید و تو باز هم شکفته می‌شوی

 

+ شعر از خودم