ولی زندگی ادامه داره...

کوه توی قاب منظره‌ی بالکن‌مون، اون دوردست‌ها، بخاطر آلودگی هوا دیگه پیدا نیست... اون کوه هنوز اونجاست، فقط غبارها نمی‌ذارن ببینمش...

ولی زندگی ادامه داره...

تردد خودروها زوج و فرد میشه و رفت‌وآمد سخت‌تر، بچه‌ها آلرژی‌شون عود می‌کنه و دوباره و چندباره دکترلازم میشن و داروها روی اُپن ردیف میشن و مدام زمان خوردنشون رو به خودم یادآوری می‌کنم...

ولی زندگی ادامه داره...

داروهای خودم که همیشه دم‌دست توی آشپزخونه بودن، میرن توی کشوی داروها توی اتاق، چون دیگه به خوردنشون نیازی نیست و جاشونو تقویتی‌هایی می‌گیرن که تا کمی قبل بخاطر وجود ویتامین A ممنوع بودن...

ولی زندگی ادامه داره...

کنار فندق برای کلاس آنلاینش می‌شینم و کمکش می‌کنم تا کارها رو انجام بده و برای کاردستیِ علوم کلوچه ایده میدم و کمکش می‌کنم، هرچند خودش خودجوشه و زیاد به کمکم نیازی نداره...

ولی زندگی ادامه داره...

سفارش‌های خوراکی‌هایی که برای رژیم‌غذایی قندخونم سفارش داده بودم، یکی‌یکی از راه می‌رسن و دلیل سفارش‌دادنشون دیگه وجود نداره... ۴۸ ساعت نشده که ازم دل کنده و رفته...

ولی زندگی ادامه داره...

دستگاه تست قندخونم روی میز اتاقه و دوسه روزی میشه که بازش نکردم، خودکار روی کاغذِ ثبتِ قندخونم که برای گزارش به دکترم می‌نوشتم، رها شده...

ولی زندگی ادامه داره...

بعضی از خوردنی‌ها سه ماه و نیمی می‌شد که از لیست غذاییم خذف شده بودن و حالا دوباره زعفران دم می‌کنم برای روی برنج... زرشک تفت میدم و می‌پاشم روی برنج... چند تا دونه سیاهدونه رو روی پنیر صبحانه می‌ذارم... دیگه دلیلی برای ممنوعیتِ خوردنشون نیست...

ولی زندگی ادامه داره...

نگاه به خریدها می‌کنم، نگاه به خوردنی‌هایی که تا دو روز پیش سمتشون هم نمی‌رفتم! با لبخند بغضم رو قورت میدم، به ادامه‌ی زندگی نگاه می‌کنم و میگم: «خدایا شکرت...»

دلیلی برای تقلاکردن نمی‌بینم، فقط گاهی به جای خالیش دست می‌کشم...

لبخند می‌زنم و میگم: «خدایا شکرت... تو لحظه‌به‌لحظه کنارم بودی و ترس‌ها رو ازم گرفتی و جاش قدرت کاشتی... این پروسه می‌تونست خیلی خیلی سخت‌تر از این باشه ولی بسیار آسون‌تر از فکری بود که توی ذهنم پرورشش داده بودم!»

به پروسه‌ی عجیبِ ازدست‌دادنش وقتی خیره به گل‌های قالی‌ام، فکر می‌کنم، به صحنه‌های دردناکی که به چشم دیدم فکر می‌کنم درست مثل یه کابوس وحشتناک که وقتی صبح بیدار میشی شک می‌کنی به واقعی یا خواب بودنش... اشکی میاد اما موندگار نیست، غم هست اما عمیق نیست، رنج هست اما درهم‌شکننده نیست...

گذرائه، سطحیه، باید می‌بود تا دوباره رشد دیگه‌ای رو شاهد باشم...

توی ماشین مثل همیشه دست آقای یار رو وقتی روی دنده گذاشته، می‌فشارم و ازش بخاطر اینکه لحظه‌به‌لحظه مهرش رو مثل نوشدارو به وجودم ریخت و کنارم بود، تشکر می‌کنم و بازم فقط میگم: «خدایا شکرت...»

به زندگی ادامه میدم چون زندگی ادامه داره...

دل‌کندن سخت بود... 

حتماً برای او هم... 

و رفت...

ممنونم که نگذاشتی جز شکر چیز دیگری بر زبانم جاری شود❤️


او می‌رود دامن‌کشان، من زَهرِ تنهایی‌چشان

دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می‌رود...

 

فاطمیه که می‌شد گوش‌دادن به روضه‌ی مادر سادات خون به جگرم می‌کرد...

امسال فاطمیه، روضه‌ی مادر سادات رو هزاران هزار برابر قلیل‌تر و ناچیزتر زندگی می‌کنم...

دستم رو بگیرید به حق محسن شش ماه‌تون😭

جوانه باید می‌رفت در همین جوانگی، در همین کوچکی...

سه هفته است که برده‌ای او را... گلچینش کرده‌ای گلم را و من حالا می‌فهمم...

او را نذر یاری قیام امام زمانمون (عج) کرده بودم، ملالی نیست... باشد که با همین جوانگی‌اش برای یاری‌ات فراخوانده شود...

خدای من، تو می‌دانستی و بی‌شک تاب و توان این امتحان سخخخخت را در من دیدی که بارش را گذاشتی روی دوشم... چون خودت گفتی که «لا یکلف الله نفساً الا وسعها...»

منم راضی‌ام به رضای تو... که خودت می‌دانی چقدر سخت راضی کردم دل بی‌قرارم را... 

فقط می‌ترسسسسم...

مرا در آغوش بی‌نهایتت بگیر که نترسم... خودت می‌دانی خیلی می‌ترسم...

فردا روز سختی‌ست خدایا تنهایم نگذار...

...

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه‌ها به باران برسان سلام ما را...


برای پذیرش و برای آرامشِ آرامش دعاهای خیرتون رو دریغ نکنید💔💔

بارون میاد و صداش منو لبریز می‌کنه...

بوی مست‌کننده‌اش رو می‌کشم توی ریه‌هام و دلم آروم می‌گیره...

دلم آروم شده بعد از باریدنِ ساعتی قبلم...

آسمون تو هم ببار، دلت آروم می‌گیره...

این روزها عقده‌ی تنهایی‌ها و بی‌قراری‌های دلم رو پیش مادر سادات باز می‌کنم...

باشد که دستم رو بگیرن و بازم برام مادری کنن...

این بی‌قراری‌ها و باریدن‌هام علتش جسمی باشه یا روحی مهم نیست، مهم اینه که جایی و پناهی و آغوشی برای بازشدن عقده‌ی دل هست، همین برای من بس...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

گاهی سخت میشه که همه‌چیز رو گل و بلبل نشون بدی به عزیزت و راهکار و راهنمایی پیش پاش بذاری ولی ته ته دلت آشوب باشه و فکرای جورواجور توی ذهنت چرخ بخوره... 

دروغ چرا؟! گاهی از فکر به لحظه‌ی گفتنِ حضور جوانه به مامانم، کمی می‌ترسم... از راهی که پیش‌روشه و فکری که به انبووووه افکارش با گفتنِ من اضافه میشه... بعد یادم میاد جوانه از جنس نوره، روشناییه، باران رحمته مگه میشه وجودش بشه بار اضافی؟! نه هرگز...


+ شاید بگید به چیا فکر می‌کنه و چقدر ناشکره اما این گفته‌ها همه‌ی جزئیات نیست و الان اوضاع کمی پیچیده است... اگر شرایط عادی بود شاید تا الان ده‌باره موضوع رو به مامان گفته بودم اما فعلا مجالی نیست... شاید اگر از نظر ظاهری لو نمی‌رفتم، تا آخرش نمی‌گفتم، هرچند به اینکه مامان از حضور جوانه مطلع باشه نیاز دارم، به حمایتش، به مراقبتش... اما فعلا وقتش نیست... یه سر داره هزااااار سودا... خدایا خودت هموار کن راهش رو... راهم رو...

۱. دیروز به کمک بچه‌ها یه آدمک استکبار طرح کاریکاتورِ جناب بایدن خان🤪 ساختیم، بامزه شد. استعداد نقاشی و کاریکاتورم از بچگی خوب بوده اما وقتی بچه‌ها ازم تعریف می‌کنن، نمی‌دونم چرا اینقدر بیشتر از همیشه و تعریفِ هرکسی به دلم می‌شینه! :) کلوچه امروز آدمک رو برده بود مدرسه برای شرکت توی مسابقه‌ی آدمک‌های استکباری و خیلی ذوقش رو داشت که برنده بشه؛ برنده هم شد :)) آخر مراسم هم آدمک‌ها رو آتش زدن... به امید خشک‌شدنِ ریشه‌ی استکبار...

۲. خب جوانه جان! می‌بینی که دارم میرم به سمت اینکه یه رژیم غذایی برای پایین اومدنِ قندخونم بگیرم؛ فشارخون که قبلاً گلِ خرزهره‌ی روییده در این بستان بود، حالا به سبزه‌ی قندخون نیز آراسته شده!! :)) ولی بیخیالِ بیخیالم، یعنی یه جورایی خودم رو سپردم به جریانِ آب و دارم میرم جلو ببینم چی در انتظارمه!! فقط آزمایشات پی‌درپی و رفت‌وآمدش خسته‌ام می‌کنه ولی بهرحال چیزی نیست که پشت‌گوش بندازمش... شیرین‌عسل یادت باشه که قندِ من رو بردی لب مرزِ خطر!! یکی طلبت :))

۳. قصد کردم از امروز صبح‌ها رادیو تلاوت رو بذارم تا یکسره برای من و جوانه، آیه‌های نور رو تلاوت کنه، بلکه قلبم آروم بگیره و قلبش آروم بگیره...

۴. آقای یار خیلی فکرش مشغوله و بار مسئولیتی که روی دوشش هست، داره فرسوده‌اش می‌کنه، گاهی حس می‌کنم من با دل‌روشنی و بیخیالی و فکرنکردن‌هام انگار خودمو از زیر بار اینهمه فکر و فرسودگی بیرون کشیدم و نباید اینطور باشه؛ من فقط دلم روشنه و امیدوارم ولی گاهی حتی از امیدواری خودم ناراحتم و فکر می‌کنم نکنه فقط خودمو زدم به اون راه! ولی بعد به خودم میگم هردو این بار رو به دوش داریم، منتها روش من با اون فرق می‌کنه، همین...

۵. الان جوانه گوشه‌ی خیلی خیلی کوچیکی از دنیای درونم رو اشغال کرده؛ شاید چیزی در حدود ۶ سانتی‌متر کمتر یا بیشتر؛ به همین کوچولویی و توی همین گوشه‌ی دنج کوچیک، بی‌خبر از دنیای بیرون و درحالی‌که نزدیکانش چیزی از وجودش، حضورش و تپیدنِ قلبش، نمی‌دونن! قدم اولش در دگرگونیِ دنیای بیرون این بوده که همه‌ی فکر و ذهن من رو اشغال کرده و همزمان تغییرات بزرگی توی جسمم ایجاد کرده؛ شروع خوبی بوده؛ اذیت چندانی نداشته؛ ادامه‌ی راه شاید صعب‌العبور باشه اما غیرممکن نیست و من کسی نیستم که کم بیارم؛ اعلام حضورش به نزدیکان شاید چالش‌برانگیز باشه و گاهی فکرم رو بدجور درگیر می‌کنه اما امید توش هست، مهر توش هست، خوشحالیِ کلوچه و فندق توش هست که نمی‌دونم چرا این‌روزها بی‌هوا و بدون مقدمه، حرف از نوزاد و بچه‌ی کوچیک و دل‌خواستنیِ همیشگی‌شون می‌زنن، مثل امروز صبح که موقع لقمه‌خوردن، فندق یهو گفت مامان من خیلی خیلی بچه کوچولو دوست دارم، دختر و پسر هم فرقی نداره :)) و همین گفتگو رو کلوچه چند وقت پیش با من داشت درحالی‌که دل‌خواستنی‌ش خواهر کوچولو بود :))

۶. همگان به جست‌‌وجوی خانه می‌‌گردند

من کوچه‌ی خلوتی را می‌خواهم

بی‌‌انتها برای رفتن

بی‌‌واژه برای سرودن

و آسمانی برای پروازکردن

عاشقانه اوج‌گرفتن

رهاشدن

«سید علی صالحی»


+ مرحله‌ی پنجم پویش کتابخوانی داره شروع میشه؛ این‌بار کتاب حول محور موضوعِ داغ این روزها یعنی فلسطین هست. کتاب «۱۰ غلط مشهور درباره‌ی اسرائیل» انتخاب شده. اگر مایل هستید به این پویش هم‌خوانیِ کتاب بپیوندید (اینجا)

می‌دونی آقای یار...

من همیشه شرمنده‌ی تو می‌مونم برای همه‌ی اون بار مسئولیت‌هایی که به دوش‌های مهربونت کشیدی و حتی اندکی از سنگینیِ بارش رو روی دوش من ‌نگذلشتی...

برای همه‌ی اون خستگی‌هایی که گاهی حتی جسمت هم طاقت اون‌ها رو نداشته ولی پشت درهای خونه جا گذاشته شدن و من حتی متوجه‌شون نشدم...

برای همه‌ی اون خرج‌های واجب مختص خودت که به بهانه‌های مختلف از سر و تهش زدی و به روی خودت نیاوردی ولی من خرج‌های غیرواجب رو به روی تو آوردم...

برای درک‌نکردن‌هام، برای خودخواهی‌هام، برای انتظارات نابجام، برای عاشقی‌نکردن‌هام، برای یک‌دندگی‌هام، برای بدبودن‌هام، برای...

بذار حالا که مجالی هست ببارم بر این شرمندگی...

 

بچه‌ها رو می‌بوسم و سفارش خوندنِ چهارقل رو به کلوچه می‌کنم، حس می‌کنم یه زره آهنی و محافظ رو تن بچه‌ها کردم، خودم هم زیرلب بین دو تا صلوات، ذکر توصیه‌ی آیت‌الله بهجت رو میگم : 💎اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ💎 «خداوندا! من را در آن پوششى که از هر بلا و آفتى حفظ مى‏‌کند و هر کسى را که بخواهى در آن قرار مى‌‏دهى، قرار بده». و فوت می‌کنم سمت بچه‌ها...

دلم آروم می‌گیره و خیالم راحته، الهی شکر

توی هوای پاییزی بدرقه‌شون می‌کنم و از توی بالکن دید می‌زنم، ببینم سوار شدن یا نه... 

میام توی خونه و لبخند پهنی روی صورتم نقش بسته، به جوانه میگم امروز حالمون خوبه! امروز از اون افکار مزاحم و منفی خبری نیست انگار، برن دیگه برنگردن... (بار چندم باشه خوبه که این جملات رو با جوانه درمیون می‌ذارم؟! و بعد دوباره سروکله‌ی طغیانِ منفیِ دیگه‌ای پیدا میشه!!)

خونه به مراتب شبیه بازارِ شامه! همتِ جمع‌وجور کردنِ خونه رو می‌بینم که به وضوح ندارم و خودمو سرزنش نمی‌کنم... بیخیال، شلوغ بود که بود...

از خود بچه‌ها کمک می‌گیرم و جمع میشه... الهی شکر که بچه‌ها هستن...

دکترم مشاوره‌ی متخصص قلب داده و فردا باید برم، از بس که این قلبِ رقیق، شیطونه و هربار یه بازی سرم درمیاره :)) اما برای سلامتی جوانه باید به قلب عزیزم هشدار بدم آروم و مرتب و منظم و دست‌به‌سینه بشینه همون جایی که باید و بتپه :)) الهی شکر که هنوز می‌تپه...

نوبت فردا رو ثبت می‌کنم... دلم خیلی روشنه، انگاری امروز هورمون‌ها سر سازگاری دارن باهام، فقط موقع تصمیم برای انتخاب غذای ظهر می‌بینم که دوباره داره جونم به لب می‌رسه انگار!! حتی موقع انتخاب!! راستش چند روزی بود که احوالاتِ بد، کم‌رنگ شده بودن و فکرای منفی هم پشت‌سرش سرازیر که نکنه اتفاقی افتاده باشه!! ولی انگار هورمون‌ها هم بازی‌شون گرفته و احوالاتم رو انداختن روی نمودار سینوسی که هیچ اعتباری هم به روندش نیست! بیچاره‌ها نمی‌دونن چیکار کنن؟! حالم بد باشه یکجور، حالم که خوب میشه یکجور دیگه... الهی شکر

بالاخره به هر مشقتی، بوی خورش قیمه رو پخش می‌کنم توی خونه و حالم کم‌کم بهتر میشه...

یک ساعت بعد می‌بینم که انرژیم رفته بالا و خونه رو هم از بازارِ شام به دوشنبه‌بازارِ ظاهراً مرتبی تبدیل کردم :)) الهی شکر...

فردا با هم‌محله‌ای‌ها قراره یه دورهمی برای همدلی با مردم غزه توی پارک برگزار کنیم، ان‌شاءالله به خوبی برگزار بشه، روشنگری‌های خوبی رو بچه‌ها تدارک دیدن👌

اللهم عجل لولیک الفرج

احوالات ناخوشایند به وضوح کمرنگ‌ شدن و همین کمرنگ‌شدن گاهی اینقدر افکار منفی رو بهم القا می‌کنه که به هر دری می‌زنم تا ازشون خلاص بشم، اینجور مواقع داستان‌سرایی‌های کاملاً منفی‌ای توی مغزم شکل می‌گیره و تا کجاها که پیش نمیرم...

نمیدونم چرا اینقدر بی‌قرارم؟! اینجور مواقع هیچ‌چیز و هیچ‌کس حتی آقای یار هم نمی‌تونه آرومم کنه و فقط دست به دامان خداوند شدنه که افاقه می‌کنه...

زندگی و همسر و بچه‌ها و بیشتر از همه جوانه رو، که بیشتر افکارم هم حول محور اونه، به خودش می‌سپرم و کمی آروم می‌گیرم...

چه خوبه که هستی، پناهی، تکیه‌گاهی، امنی...

یعنی میشه خبر رذالت اسرائیلی‌ها رو شنید و سکوت کرد؟! 

مثل همه‌ی اون ابرقدرت‌هایی که نشستن و پشه‌های منافع‌شون رو می‌پرونن، تو* هم سکوت کن و ککت هم نگزه از غلطی که اون حرومزاده‌ها کردن...

که برای نشون‌دادنِ قدرتِ پنبه‌ای‌شون دست روی بیمارستان گذاشتن! جایی که باید در امان باشه توی جنگ...

به‌خاطر جوانه فیلم‌ها رو باز نمی‌کنم و متن‌ها رو یکی‌درمیون رد می‌کنم و نمی‌خونم، حس می‌کنم این حجم از درد، قلب کوچکش رو آزار میده؛ هرچند فقط شنیدن خبرش هم طاقت‌فرسا بود و فقط تصور زنان و کودکان فلسطینی در ذهنم، شد داغی بر دلم‌‌...


+ تو: منظورم هرکسی، هـــــــــــــــــر کسیه که هنوزم شک داره به اینکه باید از این جنگ احساس انزجار داشته باشه یا بگه دعوای دوتا کشور دیگه به من چه؟!

++ شرمنده از ادبیات ناجوری که توی این خانه بکار رفت که باید بگم این زمان و اینجا، این ادبیات بر زبان من باید و باید جاری می‌شد حتی اگه به مذاق بعضی‌ها خوش نیاد!

1. امروز از اون روزهاست که نیمچه آفتابِ پاییزی به زور داره خودنمایی می‌کنه و می‌خواد بگه منم هستم. پای لپ‌تاپ نشستم، پرده رو کنار زدم تا نور بپاشه توی اتاق و لای پنجره رو هم باز گذاشتم تا از خنکیِ بی‌رمقِ پاییز کیفور بشم... مثلاً دارم از خلوت و سکوت خونه استفاده می‌کنم و مثلاًتر پای کاری نشستم که هفته‌ی بعد مهلتِ تحویلشه، ولی فکرم و مغزم همه‌جا سرک می‌کشه و تمرکز نداره؛ حتی نمی‌تونم افکارم رو بنویسم چون یه جا بند نمیشه تا افسارش رو به دست بگیرم... 

با تو تنها، با تو هستم، ای پناه خستگی‌ها... 

در هوایت دل گسستم از همه دلبستگی‌ها...

2. گاهی حس می‌کنم کلامم با بچه‌ها زیادی تنده، انگار همش از روی خستگی و بی‌رمقی دارم باهاشون حرف می‌زنم و خیلی هم بده که اون لحظه متوجهش نمیشم تا لحنم رو عوض کنم بلکه کمی بعد حسش می‌کنم که دیگه کار از کار گذشته؛ اونقدر ناراحت میشم از خودم که به جوانه میگم تو چه جوری منو دیدی و انتخاب کردی که بیای پیشم؟! 

3. به وضوح محکم‌تر و به وضوح شکننده‌تر - به وضوح قوی‌تر و به وضوح ترسوتر - به وضوح صبورتر و به وضوح بی‌قرارتر... جوانه ببین که حضورت، وجودم رو جمع اضداد کرده... الهی شکرت... تازه توی اوج ضعفم، خوراکی‌های ضعف‌آور حالم رو بهتر می‌کنن، چیزی که تابحال تجربه نکرده بودم، اینم صدقه‌سریِ خودته :)

4. هنوز هیچکس از حضور جوانه توی خانواده‌هامون خبر نداره؛ توی خانواده‌ی خودم یه چالش‌هایی ممکنه پیش بیاد بعد از رونمایی :) چالش کوچیکی هم نیست، البته از نظر خودم و نه آقای یار؛ راستش هم هیجان‌زده‌ام هم می‌ترسم؛ فعلاً موکول کردیم به بعد تا ببینیم چی میشه؟

5. عصر، عصرِ رخ‌نماییِ رسانه‌های بی‌شاخ‌ودم و سوادِ رسانه‌ای اکثریتِ مردم، بلانسبتِ من و شما، صفر یا حتی کمتر از صفر!

تو چه کرده‌ای با دلمان که در هر پیروزی یاد تو و راه تو می‌افتیم، یاد حرف‌هایت، اقتدارت و... دست‌هایت... 

حتی در هر دلتنگی، در هر ناجوانمردی، در هر سکوت و فریادِ نابجا، در هر دل‌آشوبگی از پرپرشدنِ گل امنیت، باز هم یادِ توست که آرامشی می‌شود بر هر درد...

تو چه کرده‌ای با دلمان که در هر قدم و در هر نفس، تصویرت را حک‌شده بر همه‌ی دیوارهای شهر می‌بینیم؟!...

حالا زمانِ شادی‌ای است که از چشم‌هایمان ببارد و تا پیروزی نهایی منتظر بمانیم... 

این دودی که به آسمان برخاست و چشم دشمنت را کور کرد، چه پرافتخار، طرح تصویر زیبای تو را در آسمان نقش می‌زند...

 

#طوفان_الاقصی

#نصر_من_الله_و_فتح_قریب

ببخش اگه گاهی فراموش می‌کنم که هستی جوانه! و اون‌موقع از اون وقت‌هاییه که شکرِ وجود داشتنت به زبونم نمیاد... 

و یه وقت‌هایی مثل الان، توی سکوتِ بعد از رفتن بچه‌ها و بابایی و مجالی برای خودم و خودت بودن، قلبم اینقدر رقیقه که قطره قطره از چشم‌هام جاری میشه و من شرمنده‌ی خدامونم برای این فراموشکاری...❤️ 

 

دنیا دنیا همه ارزانی تو

دل من خانه‌ی تو...

◾پاییز اومد و از ورود شگفت‌انگیزش به زندگیم چیزی ننوشتم، سرمای دلچسبش رو ریخت توی خیابون و کوچه و خونه‌ام و چیزی ازش ننوشتم، رنگ سبز رخسار درخت رو دگرگون کرد و دارم لحظه‌به‌لحظه حظ می‌برم از این قابِ هرگوشه‌یه‌رنگ و چیزی ازش ننوشتم، انتظارِ فرش‌شدنِ زمین از سخاوت درخت رو می‌کشم و چیزی ازش ننوشتم؛ آره خلاصه، موضوع نقاشی خدا این‌بار پاییزه و چه زیبا نقش بر جان زمین و طبیعت می‌کشد :))

◾جوانه‌ جانم تو این توانایی رو داشتی که به لطف خدامون، خیلی لطیف و نرم و بی‌صدا، پاییز و زمستونِ ۴۰۲ و به دنبالش نیمی از بهار ۴۰۳ی من رو دگرگون کنی؛ منم اما این توانایی رو دارم که به لطافت و نرمی و بی‌صدایی از این فصل‌های متحول‌شده‌ی دوست‌داشتنی عبور کنم! :)) (اسمش  رو اینجا تا اطلاع ثانوی می‌ذاریم جوانه🌱)

◾بعدازظهرهای پاییزیِ من با سروکله‌زدن‌های شیرینی با فندقِ کلاس‌اولی می‌گذره؛ فعلاً خوب پیش میره اوضاع و چالش خاصی باهم نداریم، هرزگاهی بهش میگم «تلاشت ستودنیه!» میگه «تلاشت ستودنیه، یعنی چی؟!» میگم «یعنی تلاشت دست‌زدن داره، تشویق داره» بعد ذوق می‌کنه و می‌خنده و به کلوچه میگه «من تلاشم ستودنیه!» :))

◾همون روز اول مدرسه، کلوچه شد نماینده‌ی کلاسشون. یه گردنبند آیت‌الکرسی معلم انداخته گردنش و قراره هرکسی نماینده میشه این گردنبند رو تا آخرِ زمانِ نمایندگیش داشته باشه و بعد به نفر بعدی تحویل بده؛ خوشم اومد، حرکت قشنگی بود! :)) 

◾امسال انرژیِ خوبی از شروع سال تحصیلی گرفتم، هرچند مشغولیت‌های فراوونی برام پیش اومد و هنوزم در جریانه، هرچند دردها طبق روالی که قبلاً هم از سر گذروندم سفت و سخت پابرجاست، بردن و آوردنِ کلاسِ متفرقه‌ی بچه‌ها هم فعلاً با منه و نتونستیم کاریش کنیم! خلاصه که جوانه‌مون، یه مامان فعال رو داره تجربه می‌کنه (الحمدلله، لاحول‌ولاقوة‌الابالله)، چیزی که کلوچه و فندق در زمانِ جوانگی‌شون از مامانشون ندیدن :)) 

خدایا توان و قوت مضاعف بهم بده❤️

 

توی روزهای پایانی شهریور که برام جور دیگه‌ای خاص بودن و رنگشون برام عوض شده بود، منتظر پاییز بودم و از یادآوریِ مزمزه‌کردنِ استرس‌های شیرینی که انتظارم رو می‌کشن، احساس عجیبی بهم دست می‌داد، احساسی تؤام با ذوق و ترس و نشاط و اضطراب که توصیفش توی کلمات نمی‌گنجه! 

صبح‌ها تا چشم باز می‌کنم کلی احساس ناخوشاینده که می‌ریزه توی وجودم، از اون حس‌هایی که کاملاً مستعدت می‌کنه برای غرغرکردن، ضعف‌هایی که به اندازه‌ی کافی بزرگن تا خسته و رنجور بشی از دستشون، اما جز شکرِ نعمتی که بی‌چون‌چرا بهم بخشیده شده، چی می‌تونم بگم؟!

گاهی لحظات و روزها کش میان، مخصوصاً لحظات سخت، اما باید یادم بمونه که توی این پروسه به‌شدتِ هرچه‌تمام‌تر باید صبر رو تمرین کنم. باید به خودم یادآوری کنم که کم‌آوردن و بی‌صبری‌کردن اصلاً و ابداً نمی‌تونه با این مسیر جور دربیاد؛ باید یادم بیاد که من صبر رو خوووب بلدم؛ یادم بیاد که یه زمانی کاملاً جسورانه و بی‌پروا این مسیر رو پیموده‌ام و فقط فاصله‌گرفتن از این مسیره که باعث شده این‌بار کمی ترسو و بی‌قرار باشم...

من باید و باید و باید رشد جوانه‌ای رو که قراره ان‌شاءالله به بار بشینه، با صبوری به تماشا بنشینم...

جوانه‌ای با قلبی تپنده که دقیقاً توی تاریک و روشنِ سحر روز اربعین، لابلای لبخندِ قاطی‌شده با اشکم، با صدای بلندی گفت: سلام مامان :) ❤️ 

و امروز ضربان کوبنده‌ای طنین آرام‌بخش روح و روانم بود...

 

بعد از مدتی ننوشتن یا بعد از هرزگاهی چیزی گفتن و بعد دوباره سکوت‌کردن، نوشتن و حرف‌زدن سخت میشه، نمی‌دونی چی باید بگی و از کجا باید بگی...

اهل روزمره‌نویسی نیستم، یک زمانی بودم البته؛ اینجا نه و جایی دگر! اما دلایلی مجابم کرد که روزمره‌نوشتن و از اتفاقاتِ زندگی حرف‌زدن بدون اینکه هدف خاصی پشتش باشه و فقط به این منظور که بخوای جایی خودت رو خالی کنی، اون چیزی نیست که راضیم کنه...

تلاش کردم از اون سبک فاصله بگیرم و تنها از درس‌هایی که زندگی بهم میده، از شادی‌ها و غم‌هایی که بزرگترم کردن، از اتفاقات پیش‌پاافتاده‌ای که با عینکِ «جور دیگر بینم!» بهشون نگاه کردم، بنویسم... 

گاهی توی اوج احساساتم از شادی‌ها و غم‌هام نوشتم، گاهی توی اوج هیجانم از زندگی در لحظه‌هام حرف زدم، گاهی از عشق تنیده شده توی تار و پود زندگیم با آقای یار و گاه از مادرانگی‌های پرچالش و پر فراز و نشیبم برای کلوچه و فندق، گاهی شعری سرودم و گهگاه با داستانی شاید نه‌چندان پخته، وقت خوانندگانم رو تلف کردم...

اینجا خونه‌ی من، پره از حرف‌هایی که زدم و پشت هر کلمه‌ای که نوشتم هزار حرف و احساس و فکر و واقعیتِ زندگی‌ای بود که ناگفته موند و تو فقط همون حرف‌های زده‌شده رو خوندی، قضاوتم کردی یا همدلی از چشم‌هات بارید رو نمی‌دونم فقط از حس قلبی خودم خبر دارم...

الان برگشتم و این متنم رو دوباره خوندم و حس کردم متنیه که داره مخاطبش رو آماده می‌کنه که بگه: «خداحافظ، ما رفتیم!»

اما نه! نویسنده‌ی نه‌چندان نویسنده‌ی این خونه هنوزم هست و این متن شاید فقط دست‌گرمی‌ای بود برای دوباره‌نوشتن بعد از یه مدتِ نه خیلی طولانی که به نظر خودش برای ننوشتن، طولانی بوده!

 

اینجا هنوز چراغی سوسو می‌کند

و صدای سوختن چوبی در شومینه

و گَردی که همه‌جا پاشیده‌اند

و صدای قیژقیژِ لولای درِ حیاط

و تاری از عنکبوت که آن گوشه‌ی نمور را برگزیده برای لانه‌اش

و کفش‌هایی که مدت‌هاست پا نخورده‌اند

و لباس‌هایی که بوی تنت را نگرفته‌اند

خیالی نیست 

تو می‌آیی و زندگی دوباره در این خانه زندگی می‌کند

اینجا هنوز چراغی سوسو می‌کند


+ شعر از خودم 

موج اشک تو و ساحلِ شانه‌ی من

موج موی من و ساحل شانه‌ی تو

شانه‌به‌شانه ردپایمان روی شن‌ها

«عینِ» آغازِ عشق را گذر کردیم

«قافِ» پایانش را اما فتح نکردیم 

باهم «شینِ» میانه را زمزمه می‌کنیم


هر لحظه‌ای که زاده می‌شود،

گویی عشقی نو شکفته می‌شود،

و تمامی این عشق‌های تازه‌شکفته

روی شاخسار نگاه من و تو رویش می‌کند


کمتر خودم را غرق در خاطره‌ها می‌کنم حتی شیرین‌ترین و دلچسب‌ترین‌شان؛ حس می‌کنم با غرق‌شدن در خاطرات گذشته از همین لحظه‌ای که دوست‌داشتنت نسبت به قبل به اوج خودش رسیده و احتمالاً نسبت به آینده کمترین است، غافل می‌شوم...

همین لحظه را درمی‌یابم و هیچ دلم نمی‌خواهد به گذشته‌ای برگردم که دوست‌داشتنت کمتر از لحظه‌ی الان بوده؛ گذشته‌ای که گرچه طعم خاص اولین‌‌ها را با خود یدک می‌کشد اما پختگی و رسیدگی اکنون را ندارد...

اولین روزها، اولین ماه‌ها، اولین سال‌ها، اولین تجربه‌ها لزوماً همیشه خاص و منحصربه‌فرد نیستند؛ اگر یاد بگیریم با گذر روزها و ماه‌ها و سال‌ها، احساساتمان را رشد بدهیم، بزرگ شویم، انتظارات ماورایی‌مان را کمتر کنیم روزها و ماه‌ها و سال‌هایی را کنار هم تجربه می‌کنیم که مدت‌ها از آن روزهای پرهیجانِ آغازینش گذشته ولی هنوز بکر و دلربا و جذاب است...


+ دلنوشته‌ و شعرگونه‌هایی از خودم برای آقای یار :))

بی‌ربط‌نوشت: ولی من دلم داستان‌نویسی می‌خواد... حالا کو ایده‌ای؟! کو مجال سر خاروندنی؟! یقیناً هیچی فقط یه لحظه دلم غرق‌شدن توی روند یه داستان و انس‌گرفتن با شخصیت‌ها رو خواست :))