۱. این روزها دست و دلم زیاد به نوشتن نمی‌رود؛ انگار دلم هم نمی‌خواهد بنویسم! فقط خواستم بنویسم، من اینجای زندگی‌ام ایستاده‌ام، زندگی در جریان است، گاه مرا با خود می‌برد و تا به خودم بیایم می‌بینم که ناآگاهانه وسط معرکه یکه و تنها ایستاده‌ام و فقط آن نور قابل‌توجه در قلبم است که راهم را همچنان روشن نگه می‌دارد و گاه پر از روشنی و پر از توجه و پر از آگاهی نسبت به وقایع و دور و اطرافم روزگار می‌گذرانم...

 

۲. تردید بین خواستن و نخواستن، بین جنگیدن و آسودگی‌را‌برگزیدن، بین قدم‌درراه‌گذاشتن و پاپس‌کشیدن، بین انتخابِ ساحل آرامش و دریای متلاطم همیشه جنگ درونی من بوده است؛ من آنقدر راحت‌طلبم که حتی وقتی قدم‌درراه‌گذاشتن را انتخاب می‌کنم با همه‌ی وجود همه‌چیزش را نمی‌پذیرم و اگر شرایطی پیش بیاید که جنگی در کار نباشد و آسوده باشم، در دل «آخیشِ» ریزی می‌گویم که فعلا وقتش نبود، بماند برای بعد؛ در صورتی که فکر می‌کنم اگر این راه را انتخاب کردم باید برای نیفتادن در دل جنگ، غصه هم بخورم!...

 

۳. برای بچه‌ها خوشحالم، برای موفقیت‌شان در دل ذوق می‌کنم و در ظاهر به رویشان می‌آورم و در نهان برای عاقبت‌بخیری‌شان دعا می‌کنم؛ با همه‌ی کاستی‌هایم، با همه‌ی نقص‌هایم در تربیت بچه‌ها، حس می‌کنم تا حد توانم در کنارشان هستم و برای بهتربودنم تلاش می‌کنم...

 

۴. این روزها روزهای دوی ماراتنِ من در زندگیست، یادم نمی‌آید هیچ‌موقع در زندگی آرزو کرده باشم کاش یک روز بجای ۲۴ ساعت، ۴۸ ساعته بود! و این به خاطر قبول مسئولیت‌هایی خارج از نقش همسری و مادری من است، همان مسئولیت‌هایی که باعث می‌شود وقتی در نقش‌های زندگی‌ام هستم بیشتر حواسم را جمعِ هرچه‌بهتر بازی‌کردنِ نقشم کنم...

 

۵. حاجتی داری که مادی نیست اما برآورده نمی‌شود، که مربوط به زندگی خودت نیست و به زندگیِ عزیزدلت مربوط است که به زندگی تو گره خورده، که دیگر نمی‌دانی باید برای برآورده‌شدنش چه دعایی بخوانی، چه چله‌ای برداری، چه کلماتی بر زبان بیاوری، اصلاً به او چه بگویی، چطور بگویی، چه کار کنی که بفهمد چه بر تو می‌گذرد و دم نمی‌زنی؟! آن‌وقت ناامید می‌شوی و فکر می‌کنی دیگر نمی‌شود، دیگر تمام شد، دیگر نمی‌توانی و قرار نیست حتی روزهای برآورده‌شدنش را توی ذهنت تصور کنی؛ محال است... این حال این روزها، شاید ماه‌ها، شاید هم سال‌های من است که حسابش از دستم در رفته و تو نمی‌دانی...

«الغارات»

 

این‌بار کتاب «الغارات» برای مرحله‌ی چهارم پویش کتابخوانی انتخاب شد. راستش از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؟! پیشنهاد اولیه‌اش رو من به خانوم دزیره داده بودم، اینو نگفتم که خدای‌نکرده پز بدم یا منتی سر کسی باشه، نه! اینو صادقانه گفتم چون می‌خوام دنبالش چیزای دیگه‌ای رو صادقانه بگم شاید حتی یک نفر که مثل منه خودش رو از خوندنش محروم نکنه! 

زمانِ انتخابِ کتاب برای مرحله‌ی چهارم توی بحبوحه‌ی عید غدیر بودیم؛ من اسم این کتاب رو زیاد از اطراف شنیده بودم؛ مخصوصاً وقتی متوجه شدم حاج قاسم عزیزمون خوندنش رو توصیه کردن و همینطور با خوندنِ نظر حاج آقای پناهیان راجع به این کتاب، بدجوری به دلم افتاده بود که برم سمتش و بخونمش... 

خودِ جمله‌ی «سال‌های روایت‌نشده از حکومت امیرالمؤمنین (ع)» روی جلد کتاب هم به اندازه‌ی کافی ترغیب‌کننده بود اما حقیقتش درعین‌حال یه ترس و تردیدی هم ته دلم داشتم بابت خوندن و نصفه‌رها‌کردنش به خاطر شاید ثقیل و سنگین بودنِ متن! شاید اینجا کمی سطحی‌نگر بنظر برسم و قضاوت بشم! ولی احساسم صادقانه همین بوده؛ خب من هیچ شناختی از متنش نداشتم و متأسفانه یا خوشبختانه لحن و بیانِ متن و شیوه‌ی قلم نویسنده‌ی کتاب‌ بسیار برای من جاذبه و دافعه ایجاد می‌کنه و توی این زمینه مشکل‌پسندم! من فقط نظرات و دیدگاه‌ها راجع بهش رو خونده بودم که همون‌ها هم بسیار منو ترغیب به خوندنش می‌کرد...

بعد دیدم بهترین شرایط برای من گنجوندنِ این کتاب توی پویش کتابخوانیه؛ چون با این پویش، منِ علاقمند به کتاب ولی درعین‌حال بهانه‌تراش برای نخوندنش!!! مجبور میشم به خاطر الزامی که توی وجودم برای همراهیِ این گروهِ خودمونیِ بیانی هست، هرطور شده افتان‌وخیزان و گاهی حتی به‌سختی خودم رو به قافله برسونم! و این سری به خاطر مشغله‌ی زیادی که داشتم یه جورایی همراهی واقعاً برام سخت و گاهی نشدنی بنظر می‌رسید ولی بالاخره شد آنچه باید می‌شد! اما از اون طرف هم اینکه خودم رو مجبور می‌کنم حتی به‌سختی با گروه همراه باشم بسیار برام لذت‌بخش و راضی‌کننده است. 

خلاصه، امید داشتم که هم‌قطارهام توی پویش هم نظرشون برای انتخاب این کتاب مساعد باشه و به‌زورِ همراهی با پویش هم که شده این کتاب رو بخونم و در نهایت خیلی برام خوشحال‌کننده بود که توی نظرسنجیِ مرحله‌ی چهارم پویش رأی آورد :) 

منم با خوف و رجاء و سلام و صلوات برای اینکه نثرش خیلی پیچیده و سخت و خشک و به صورت گزارش‌دهی نباشه و اینکه مبادا من رو از ادامه‌ی همراهی با قافله‌ی پویشیان :) بازداره، کتاب رو شروع کردم...

و چه کتابی...

و چه کتابی...

و چه کتابی...

 

این پیش‌گفتار رو نوشتم که بگم درسته که اسمش یکم سنگین به نظر میاد و حس می‌کنی شاید جذبت نکنه، منم همین حس رو داشتم ولی بسیار بسیار دلنشین و تأثیرگذاره و شاید خوندنش یه‌جورایی لازم هم باشه؛ چون اون آگاهیِ سطحی‌ای رو که اغلب‌مون از زمانه‌ی امام علی (ع) داریم، به میزان زیادی بیشتر می‌کنه...

اتفاقاً متنش خیلی هم پیچیده و سخت و اصلاً دور از فهمِ عموم مردم نیست و وقایع رو خیلی عینی و ملموس بازگو کرده؛ انگار داری یه داستان تاریخی پر از عبرت می‌خونی، یه داستانِ پر سوز و گداز و دلخراش، یه مقتلِ به تمام معنا که برای من پر بود از درس‌هایی قابل تعمیم به زمانه‌ی امامانِ دیگه‌مون و از همه مهم‌تر زمانِ حاضرِ خودمون! بسیار پیش اومد برام که حس کنم دارم کلمات و جملات امام حسین (ع) رو این‌بار از زبانِ پدرشون توی زمانه‌ی خودشون می‌خونم و این خیلی برام تأثیرگذار بود مخصوصاً این آخرها با شروع محرم و حال و هوای حسینی...

در صفحه به صفحه و خط به خطی که گاهی با تعجب، حیرت، افسوس و یا شاید هم ترس از وجود خودم می‌خوندم، بیشتر از این خجالت می‌کشیدم که «چقدر درباره‌ی امامم نمی‌دونســـــــــــــتم...» 

بیشترین چیزی که توی این کتاب توجهم رو جلب کرد، تنهابودن و شنیده‌نشدنِ صدای امیرالمؤمنین علی (ع) توسط مردمِ زمانشون بوده که با بی‌اعتناییِ تمام نسبت به امامشون ایشون رو توی شرایط حساس تنها می‌گذاشتن؛ از اون‌طرف هم معاویه با غارت‌ها و تجاوزها و شبیخون‌های مکرر به مناطق تحت قلمرو حکومت امیرالمؤمنین (ع) باعث تضعیف حکومت ایشون می‌‌شد و با خوندن و آگاه‌شدن نسبت به چیزهایی که نمی‌دونستم و نخونده بودم، دلم به درد میومد...

خلاصه که پیشنهاد می‌کنم از دستش ندید :)


+ بخوانیم از دیگر هم‌قطارهایم در این پویش (اینجا)

شما دقیقاً می‌دونید دستم خالیه و هیچ و پوچ اومدم کنجِ مراسم‌تون نشستم... به اونایی که صدای زاری‌شون بلنده و خوب بلدن خودشون رو خالی کنن، نگاه می‌کنم که من حتی بلد نیستم بلند زاری کنم، هنر کنم قطره‌ی اشکی بغلته بیفته پایین و بعد به یه جا خیره بشم و همون قطره‌هه که بنا بود بارون بشه و بباره و بشوره، یهو قطع بشه...

شما دقیقاً می‌دونید منِ کمترین چقدر قدرناشناسم و چقدر فرصت‌سوزم که کلی تلاش می‌کنم به خوب‌بودن بعد به ثانیه‌ای بدبودن همه‌ رو تباه می‌کنم... 

شما دقیقاً می‌دونید اینا رو ولی بازم ازم دریغ نمی‌کنید همین قلیل‌ها رو و من با آهی به امید نگاهی همین کنجِ دایره‌ی وسیـــــــع دوستداران‌تون که توش بی‌مقدارترینم می‌شینم و محو تماشای آقایی و بزرگی‌تون میشم😭😭😭

توی تاکسی نشسته بودم و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم؛ هوا داغ بود و کولرِ ماشین جوابگو نبود و فقط داشت خودشو خسته می‌کرد؛ رادیو یکی درمیون اخبار می‌گفت و آهنگ پخش می‌کرد؛ من اما غرق تو افکار خودم و فکر به دویدن‌های لذت‌بخشِ این روزهام برای جانموندن از گذر سریع زندگی بودم...

طبق عادت همیشگیِ ازخونه‌بیرون‌زدن، شروع کردم به خوندنِ آیت‌الکرسی زیرلب، که چیزی اون بیرون توجهم رو جلب کرد...

از کنارش رد شدیم، سرمو چرخوندم، نگاهم قفل شد، سییییییر نگاش کردم، دلم همونجا موند...

می‌دونستم داره میاد؛ تقویم رو چک کرده بودم؛ حتی برای اومدنش قرارِ یه چله رو برای خودم گذاشته بودم که ان‌شاءالله بی‌حرفِ‌پیش بهش عمل کنم؛ ولی دیدنِ برپاییِ سوروساتش، اینطوری کنج یه خیابون یه لحظه دلمو لرزوند؛ انگار یه چیزی یا کسی که حسابی توی دلت برای اومدنش هیجان داری و داری خودتو آماده‌ی حضورش می‌کنی یه لحظه جایی که انتظارش رو نداری خودشو بهت نشون بده؛ نمی‌دونم احساسم رو چطور باید بیان کنم ولی همه‌ی احساسم این بود...

همون لحظه دستم رفت سمت سینه... عرض ارادتی و سلامی... بغضی که ناخونده میاد گوشه‌ی قلبت رو پر می‌کنه و اشکی که چشمات رو تر...

پارچه‌های مشکیِ هیئت توی باد تکون می‌خورن و پرچم‌های دوخته‌شده یادت میندازن اینجا باید به کی سلام بدی...

دلم رفت و وقتی نزدیک‌شدنش اینجوری دوباره بهم یادآوری شد، توی دلم ذوق کردم...

چون ته ته ته همه‌ی این غم‌ها، اندوه‌ها، روضه‌ها، اشک‌ها توی این موسمِ بیداری و عشق و جنون یه «حال خوب» در انتظارمه؛ همون حال خوبی که هیچ‌کدوم از کتاب‌های روانشناسی و مشاورها و مدیتیشن‌ها و زندگی‌درلحظه‌ها حتی نمی‌تونن مشابهی براش بیارن...

چون یه «حال خوبِ» موندگار و همیشگیه...

چون دلم رو قرص می‌کنه که هستن و تنهام نمی‌ذارن و زیر پرچم بزررررگشون برای منِ حقیر و کوچیک و ناچیز، یه جا پیدا میشه...

چون  دست خالی میرم پیششون ولی توی مرامشون نیست که دست رد به سینه‌ام بزنن و پر میشم از همه‌ی اون انرژی‌های مثبتی که دیگران به خیال باطلشون توی چیزهای واهی و فانیِ این دنیایی دنبالش می‌گردن...

آقا جانم تو وصل به بی‌نهایتی؛ دستم رو بگیر و به بی‌نهایت وصلم کن...

گاهی با خودم فکر می‌کنم به همه‌ی اون آدمایی که تو رو ندارن، موسم محرم رو نمی‌فهمنش، موسم شب‌های قدر خودشون رو به خواب می‌زنن؛ بعد با خودم میگم پس این آدما دقیقاً چی دارن؟! دلشون به چی قرصه؟! به چی تکیه کردن؟! 

آقا جانم دست همشون رو بگیر و زیر پرچم خودت بیار...

چهار پنج خطی می‌نویسم؛ از یه جرقه‌ی کوچیک توی مغزم که با دیدن دختر کوچولویی به سرم زده بود که با مامانش بیرونِ کلاسِ کلوچه و فندق، منتظر نشسته بود و یک آن بغض رو به گلوم نشونده بود... 

اومدم پر و بالش بدم و توی این پست بهش بپردازم، اما دیدم این متن پر از غم همه‌ی چیزی که در قلب و فکر منه، نیست...

این همه‌ی چیزی نیست که این روزها زندگیش می‌کنم؛ بلکه یه فکر کوچیک زودگذره که درست مثل شهابی توی سیاهی شب، پدیدار میشه و بعد از مدت کوتاهی ناپدید، انگار که از اول وجود نداشته...

بعضی از فکرها اینطوری‌اند؛ خیلی نباید بهشون پر و بال بدی و بزرگشون کنی؛ باید بیان و برن؛ باید ببینی‌شون اما به تماشاشون نَشینی!

من هم تو رو دیدم، درست وسط کلاس کلوچه و فندق؛ اومدی، دیدمت، اما به تماشات ننشستم و رفتی...

اگه ازت می‌نوشتم و بزرگت می‌کردم، شک ندارم که هضم کردنت و عبور کردن ازت سخت می‌شد و این یه نشونه‌ی بزرررگ بود برای اینکه بهم ثابت کنه انسانِ «متوکلی» نیستم و راضی نشدم به رضایت اون بالاسری؛ اما من اینو نمی‌خوام و من این نیستم...


+ به بی‌سروته بودنِ این متن خرده نگیرید، نویسنده‌اش روزهای شلوغی رو می‌گذرونه :)

+ همین :)

سخته که درعین له بودن، دونده باشی...

سخته که درعین شکننده‌بودن، تکیه‌گاه باشی...

سخته که درعین ناامیدبودن، امیدوار باشی...

سخته که درعین نفس‌کم‌آوردن، تقلا کنی...

سخته که درعین گریه‌کردن، بخندی...

سخته که درعین تنهابودن، دلت قرص باشه...

 

سخته که...

تا کجا باید ادامه بدم این «سخته که...»ها رو؟! هیچ‌جا... همین‌جا ختمش می‌کنم...

من یک دونده‌ام؛ خیلی قوی‌ام؛ امروز موقع ورزش سعی کردم بیشتر از همیشه بدوم، تا همه‌ی انرژی‌های منفی رو موقع دویدن جا بذارم و برم...

دم عمیق از بینی، بازدم عمیق از دهان؛ همیشه موقع دویدن، تمرکز بر تنفس بهم قدرت میده و نمی‌ایستم و بابت اون کوبش‌های منظم، جایی سمت چپ قفسه‌ی سینه شکرگزاری می‌کنم...

من یک دونده‌ام و همین باعث میشه به پشت‌سر نگاه نکنم و فقط جلو برم؛ از روی موانع رد بشم و پروا نکنم...

من یک دونده‌ام؛ می‌شکنم اما قامت خم نمی‌کنم؛ له‌ام اما هنوز به دویدن ادامه میدم؛ ناامیدم اما ته دلم بذر امید رو می‌کارم تا دوباره جوونه بزنه و رویش کنه؛ نفس کم میارم اما هنوز تقلا می‌کنم و بازم می‌دوم؛ گریه می‌کنم اما هنوزم بلدم بخندم؛ مثل همه‌ی اون لحظاتی که امروز از ته دل خندیدم؛ تنهام اما دلم قرصه...

دلم قرصه به دستهات که از غیب سر برسن و همه‌ی اون کم‌گذاشتن‌ها و غرزدن‌ها و کفران‌نعمت‌کردن‌ها رو ندید بگیری و منو توی آغوش بزرگ خودت جا بدی... مثل همیشه...

آره مثل همیشه که بودی، هستی... شاید فقط از اشک چشمم تاره که ندیدمت؛ اما تو منو می‌بینی...

خسته‌ام اما دل میدم به تقدیرت و مثل همیشه همون آرامشی میشم که لبش رو می‌دوزه تا مبادا به گله و شکایت باز بشه... نه! خودت می‌دونی که این راه و رسم آرامش نیست...

خدایا شکرت...

توی این روزهای عید دل هممممه‌ی بندگانت رو شاد کن؛ منم میونشون...

 

خلاصه‌ی سفرنامه‌ی برادران عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی 

این قسمت : به سوی ژاپن

آنچه گذشت :

برادران امیدوار نزدیک به ۷۰ سال پیش (1333 ه.ش) با امکانات ناقصِ آن زمان ولی با همتی پولادین عزم کردند و دست به سفری پژوهشگرانه به دور دنیا زدند تا جهان را با تمام پیچیدگی‌هایش بکاوند. آنان سفرشان را با دو موتورسیکلت از تهران به سوی مشهد و سپس مشرق‌زمین آغاز کردند.

با اینکه هر قسمت از خلاصه‌هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می‌نویسم، در ادامه‌ی قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

تمامی قسمت‌های قبلی مربوط به گزیده‌نوشتِ من از سفرنامه‌ی مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته‌بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه‌ی برادران امیدوار» موجود است، با این حال در اینجا لینک قسمت قبلی را می‌گذارم‌: 

قسمت هفدهم (سفر به ویتنام، لائوس، کامبوج و تایلند) در اینجا و قسمت هجدهم در ادامه‌ی مطلب👇

من امید دارم حتی اگر تلاش‌های ریز ریز و کوچکم آن‌طور که دلخواهم است، به ثمر نمی‌نشیند! امید دارم چون می‌دانم اویی هست که این تلاش‌ها را می‌بیند و درواقع خیالِ باطل من است که فکر می‌کند این تلاش‌ها بی‌ثمرند! 

هرچند نتیجه، دلخواهم نیست یا شاید هم صبرِ بیشترِ مرا طلب می‌کند تا به آن مطلوبِ موردنظرم در کار موردعلاقه‌ام برسم اما حالم خوب است و میان دویدن‌هایم که در حد توانم و نه بیشتر از آن است، گاهی نفسی می‌گیرم، می‌ایستم، مناظر اطراف را می‌بینم، صداها را می‌شنوم، می‌خندم، به راه‌های نرفته‌ی دیگر سرکی می‌کشم، تن خسته‌ام را نوازشی می‌دهم، انتظاراتِ بیجا از خودم را در زباله‌دان می‌ریزم، سرزنش‌ها و سرکوب‌ها را از پنجره‌ی ذهنم به دریای بیکرانِ پشتِ پنجره پرتاب می‌کنم، ترس‌هایم را درک می‌کنم و سعی نمی‌کنم کنار بگذارمشان و...

من حالم خوب است میان این همهمه‌ی زندگی که گاهی سخت گرفته و گاه مجالِ نفس‌تازه‌کردن به من می‌دهد؛ من حالم خوب است... 

بی‌هوا می‌خواهمت؛ بودنت نیازم به نفس‌کشیدن را برطرف می‌کند؛ وقتی که باشی نفس می‌شوی، سینه‌ام را پر می‌کنی، می‌دوی به رگ‌هایم، به سلول سلولم و علائم حیاتی در من بالا می‌رود...

امان از نبودنت؛ هوا هم برای نفس‌کشیدنم کم است و زندگی نباتی‌ام دیری نمی‌پاید...


+‌‌‌‌‌‌‌‌ نمی‌نویسم، نمی‌نویسم وقتی هم می‌نویسم، می‌زنم توی جاده‌ی شعر و شاعری😅

کوچه، عطر بجا مانده از تو را دزدیده؛ با پرروییِ تمام، به نام خودش ثبت کرده و دارد بازارگرمی می‌کند...

من که عطر اصلِ تو را در کوله‌بارِ خاطره‌ام دارم، از کنار بساطش با بی‌محلی عبور می‌کنم و در کوچه‌پس‌کوچه‌ها به دنبالِ ردّی آشنا گم می‌شوم...

ازقضا کوچه‌های این شهر، همه از دَم، یا دزدند یا جاعل!!!

کتاب «عصرهای کریسکان»

 

نمی‌دانم چرا اینطور است اما همیشه معرفی برایم سخت بوده است؛ حالا می‌خواهد معرفیِ فیلمی که ارزش دیدن دارد، باشد یا جایی که ارزش رفتن دارد و یا کتابی که ارزش خواندن دارد... 

و قسمتِ منتشرکردنِ معرفی‌های پویش کتاب‌خوانی باعث شده کمی در این زمینه دست بجنبانم و مهارت‌افزایی کنم و به ترس‌های درونی‌ام غلبه!!

مانند مراحل قبلیِ پویش‌، موقعِ معرفی که می‌رسد، یا نه حتی کمی قبل از آن، دست و دلم می‌لرزد که حالا باید چه بگویم؟! چه نگویم؟! بیشتر به چه چیز بپردازم و از گفتن چه چیزی صرف‌نظر کنم؟!

و این جنگِ درونی هرلحظه در من امتداد می‌یابد...

بهرحال چه بخواهم و چه نخواهم اکنون، گاهِ معرفیِ کتاب فرا رسیده و من اینجا دستِ دلم را به قلم پیوند می‌زنم و جسته‌گریخته به بیان احساساتِ مختلفم در مورد کتاب «عصرهای کریسکان» می‌پردازم:

 

🟢عشق چاشنی قصه

همان اول، با یک نگاه، تصویر روی جلدش مرا جذب کرد و حس کردم عشقی که در تصویر نهفته است، همان چیزی‌ست که باعث می‌شود خوانشِ این کتاب را از دست ندهم... البته که خوش‌خیال بودم و اشتباه می‌کردم چون یقیناً عشقِ انسانیِ نهفته در دل این قصه آن دلیلی نبود که دلم را با این قصه همراه کرد! 

راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان! عشقِ تنیده‌شده در تاروپودِ قصه‌ها یکی از ده‌ها دلیلی است که مرا جذبِ داستان‌ها و داستانک‌ها و کتاب‌ها و روایت‌ها می‌کند؛ بالاخره این علاقمندی هم جزئی از وجود من است و نباید کتمانش کنم یا نادیده بگیرمش اما دلیلِ انتخاب این کتابِ پرماجرا برای مرحله‌ی سوم پویش چیزی فراتر از یک داستانِ عشقی زمان جنگ است! شاید بهتر است بگویم با دیدن تصویر روی جلد فقط امید داشتم که عشق هم یکی از هزاران چاشنیِ این قصه باشد! و البته خوشبختانه درست بود :)

 

🟢جانیان و خائنانی به نام کومله و دموکرات

ماجراهای اخیر کشورمان باعث شد نام احزابی که این سال‌ها کمتر اسمشان را شنیده بودم، به گوشم برسد... تا اینکه این کتاب را خواندم و به عمق فاجعه پی بردم!

این‌ها احزابی هستند که این کتاب درباره‌ی جنایاتشان شاید تنها به یکی از هزاران اشاره کرده باشد! جنایاتی که حتی اگر یک لحظه بخواهی تصورشان کنی تو را پر می‌کند از حسِ وحشتِ حضورشان در جایی بیخِ گوشت، نزدیکِ روستایت، حوالیِ شهرت یا گوشه‌ای از کشور عزیزت، چه برسد به اینکه روز و شب، شب و روز و لحظه به لحظه شاهد جنایاتِ جانیانی باشی که تا چند وقت پیش، دوست و فامیل و آشنا و همشهری‌ات بوده‌اند و حتی به ناموس و محارم خود نیز رحم نمی‌کنند! چه خیانت‌ها کرده‌اند و نمی‌دانستم؛ چه جنایاتی مرتکب شده‌اند و بی‌خبر بودم! جنگ داخلی همیشه نسبت به جنگ‌ با عوامل خارجی سمی‌تر و ترسناک‌تر است؛ و چه سخت و طاقت‌فرسا بوده شرایطی که مردم کشورم هردوی این‌ها را همزمان باهم به چشمِ خود دیده‌اند...

 

🟢غیرت، شجاعت، زیرکی

همیشه درباره‌ی غیرت و شجاعت مردمان غرب کشورم شنیده بودم اما شاید داستان‌ها و روایات کمتری از آنان خوانده بودم. مطالعه‌ی این کتاب بهم فهماند که عجب مردم باغیرت و شجاع و زیرکی در غرب کشورم زندگی می‌کنند و چقدر به آنها مدیونیم که اگر نبودند، همان زمانِ جنگ تحمیلی با این بلبشویی که احزاب هرکدام در شهرها به پا کرده بودند، باید فاتحه‌ی شهرهای غربی وطنمان را می‌خواندیم!

 

🟢جنگ شیمیایی

این قصه‌ی پر از غصه‌ی جنگ شیمیایی همیشه دلم را به درد می‌آورد، وجودم را پر از نفرت می‌کند نسبت به شبه‌آدمیزادانی که تاول و چرک و خون و تنگ‌نفسی را بر سر بی‌گناهان می‌بارند... چقدر تلخ بود خواندنِ این قسمت از کتاب... و چه تلخ‌تر که چنین قصه‌هایی را به دست فراموشی بسپاریم و از تاریخمان درس نگیریم!

 

🟢سُعدا

چند روزی بود که تبِ فندق کوچولوی خانه‌ی ما پایین نمی‌آمد، هرچقدر خودم را گول می‌زدم که این تب بی‌شک مربوط به واکسنِ چندروزپیش است و لابد پاسخِ سیستم‌ایمنیِ بدنش است، باز هم عقلم می‌گفت نباید اینقدر طولانی و با درجاتِ بالای تب همراه باشد! خسته‌ و له بودم و مریض‌داری‌های پی‌درپی، دارو خوراندن‌های مداوم، غرغرشنیدن‌ها به هنگام خوردنِ دارو، فکر به اینکه چه چیزی مفید است و چه چیزی مضر، دیگر حوصله‌ام را سر برده بود و مجالی می‌خواستم تا نفسی بکشم! که یکهو شکایت از گلودرد موقع قورت‌دادن شد قوزی بالای قوز! 

وقتی گلویش را نگاهی انداختم، زیر نورِ فلشِ گوشی، با دیدنِ نقاط و خطوط سفیدرنگ روی لوزه‌اش، آه از نهادم بلند شد... نور فلش را خاموش کردم و گوشی را به کناری انداختم و بی‌هیچ‌حرفی کنار گاز رفتم تا به غذا سری بزنم، قطره اشکی فرو غلتید! وااای یعنی دوباره بیماری؟!

چندروزپیش تا دیده بودم فندق انگار حالش خوب است و اثری از آثارِ مخرب و ویرانگرِ سرماخوردگی و کرونا و آلرژی و چه و چه در وجودش نیست، فرصت را مغتنم شمرده بودم و برای واکسنش اقدام کرده بودم و حالا می‌دیدم بیماری‌ای موذی همین مابینِ واکسن و خلاصی از بیماریِ قبلی، در بدن جاخوش کرده... خیلی حرصم گرفت!

راستش آمدم غرغر کنم، اشک بریزم، شکوِه کنم بگویم آخر این چه وضعی‌ست؟! این بچه مدام از یک مریضی خلاص نشده درگیر یک درگیریِ دیگر می‌شود؛ خسته شده‌ام! می‌خواهم کمی نفس بکشم و مدام دغدغه‌مندِ بیماری طفلم نباشم! خسته‌ام که مدام باید غر بشنوم! لابد او هم از من خسته‌تر است که باید مدام بی‌حوصلگی‌های مرا موقع غرزدن‌هایش تحمل کند!

همان لحظه بی‌اختیار یاد سُعدا افتادم... زن قوی و نترس و بی‌باکی که به‌واسطه‌ی خواندن این کتاب شناختمش، زنی که سال‌های زیادی وقتی همسرش اسیر احزابِ ازخدابی‌خبر بود، یکّه و تنها بارِ بزرگ‌کردن و تربیت پنج فرزند کوچکش را به دوش کشید؛ زندگیِ سختی که خواندنِ حتی گوشه‌ای از آن در این کتاب به تو می‌فهماند که چه قدرتی داشته و چها دیده و شنیده و دم نزده؛ ماجراهای ترسناکی که مو به تنم سیخ می‌کرد و قدرت هضم آن به‌خاطر واقعی‌بودنشان را نداشتم؛ سایه‌ی بالاسر که نداشت هیچ، همیشه رنج و عذابی از سوی همشهری و آشنا و غریبه با زبانِ پر از گزند گریبانگیرش بود! با اینکه امیدهایش مدام ناامید می‌شدند و دلش در دوری از همسرش می‌سوخت اما کمرش زیر بار ظلم و دورنگی‌ها و جفاها و حرف‌های مفت خم نشد و تکیه‌گاه محکم خانواده‌اش شد... بارها سعی کردم خودم را جای او بگذارم تا کمی، فقط کمی، بتوانم شرایطش را درک کنم اما محال بود درکِ این شرایط پیچیده و سخت و جانفرسا! اگر من بودم قطعاً جایی کم می‌آوردم و می‌شکستم...

به خودم آمدم دیدم دارم کنار گاز برای مصائب سعدای «عصرهای کریسکان» اشک می‌ریزم و شرمنده شدم از اینکه بخواهم برای غصه‌ای که چند لحظه قبل بخاطر شروع بیماریِ فندق به جانم ریخته بود، گله و شکایت سر بدهم... دست‌مریزاد خانم سعدا، باشد که از شجاعتت بیاموزم...

 

🟢خطاب به «ما»!

گاهی به خیالِ خوشمان فکر می‌کنیم این کشور به راحتیِ آب‌خوردن اداره می‌شود، انتظاراتمان بالاست، غر و نق و ناله و شکایت لق‌لقه‌ی زبانمان است و چرا چرا گفتن مثل نانِ شب برایمان واجب است و تا کمی غر نزنیم و شکوِه نکنیم انگار خوابمان نمی‌برد! نمی‌دانیم چه بر سرمان آورده‌اند، نمی‌خوانیم که چه بر این مملکت گذشته! اول از همه خودم را می‌گویم...

چه روزها و شب‌هایی که در خوابی ناز بوده‌ایم و غیور مردان و زنانی ثانیه به ثانیه‌ی عمر و جوانی و سال‌های خوشیِ زندگی‌شان را از دست دادند، نکند در دلمان جرعه آبی تکان بخورد؛ چقدر همه چیز برایمان آسان و راحت است اما اینگونه نیست!

شب‌های زیادی برای بسیاری از هموطنانمان به صبح دوخته شده، زیرکی‌ها کرده‌اند تا توطئه‌ها را بخوابانند، با خشتی خام توپ و تانک دشمن را منهدم کرده‌اند (همان ماجرای اعجاب‌انگیزِ انهدام توپ‌کوره در خاک عراق را می‌گویم!!)، جسارت‌ها و شهامت‌ها به خرج دادند تا در دل کوه و بیابان خودشان را از دست حیوان‌صفتان برهانند و تن به خواسته‌هایشان ندهند و...

 

🟢عشقِ تنیده‌شده در تاروپودِ قصه

این عشق را دیدم، کلمه به کلمه خواندم، جرعه به جرعه نوشیدم؛ عشقی از جنس عشق به وطن، خاک، میهن، آزادگی...

عشقی که حاضری تا پای جان پای باورها و اعتقاداتت بایستی، محکم، استوار، با غیرتِ محض و با جسارتِ تمام...

این همان عشقی بود که شد چاشنیِ این قصه و یکی از ده‌ها دلیلی که مرا جذبِ این داستانِ پرماجرا و پر از درس کرد...


+بخوانیم از دیگر هم‌قطارهایم در این پویش (اینجا)

++ این پست رو انتشار در آینده زده بودم، چون در زمان مقرری که باید پست‌ها رو منتشر می‌کردیم، دسترسی به نت نداشتم، ولی نمی‌دونم چرا منتشر نشده و همینطوری توی پنل مونده بود :( خلاصه که ما خلف وعده نکردیم، بیان همکاری نکرد :)

کلمات خیلی بازی‌گوشن، یکجا جمع نمیشن تا یه جوری از حجم اونچه که توی مغزمه و داره سرریز میشه، کم کنم! مدام میام صفحه‌ی جدید رو باز می‌کنم و به یه جا خیره میشم ببینم می‌تونم تمرکز کنم و یه چیزی بنویسم یا نه؟! بلکه دلِ دوستدارِ نوشتنم یکم قرار بگیره و مثل یه بچه‌ نباشه که مدام گوشه‌ی لباسم رو می‌کشه و میگه: «پس کی می‌نویسی؟!» 

نه مثل اینکه امروزم روزش نیست، حتی همین چند خط هم شروع یه متن خوش‌آب‌ورنگ رو کلید نزدن و کلمات دستم رو توی پوست گردو گذاشتن و رفتن پی بازی‌گوشیِ خودشون :|

وقتی دقت می‌کنم، می‌بینم این روزها یه‌جورایی دارم آگاهانه به خودم بیشتر توجه می‌کنم، دارم خیلی زیرپوستی از خودم مراقبت می‌کنم؛ چیزی که سال‌های سال یا بهش نمی‌پرداختم و یا خیلی کم بود! 

احساس خوبی دارم؛ همزمان که این روزها دارم از جسمم مراقبت می‌کنم، شیش‌دونگِ حواسم رو به روحم هم میدم...

آره درسته! گاهی هم از دستم در میره و ورودی‌های مغزم یک مشت آت و آشغال و چیزای به درد نخوره و نتیجه‌اش هم چیزی جز بگومگوهای ذهنیِ اعصاب‌خردکن نیست!

ولی میشه گفت از خودم راضی‌ام فعلاً...

همونطور که روزانه توی هوای ناب بهاری پیاده‌روی می‌کنم، با جمع مذهبیِ خوب و کاردرستی ورزش می‌کنم، سعی می‌کنم غذاهای مفید بخورم، ویتامین‌های لازم رو به جسمم برسونم؛ حواسم هست که خوراک روحم هم تازه و مفید و مقوی باشه...

می‌دونی؟!! خوبیش اینه که وقتی ناخواسته گیرِ یه خوراکِ روحی ناجور و نامتعارف میفتم، خودمراقبتیِ بعدی حالم رو جا میاره و دوباره می‌تونم وارد چرخه‌ی درستی از توجه به خود بشم...

مشکلات، گرفتاری‌ها، ترس‌ها، ضعف‌ها، نگرانی‌ها، دل‌شکستگی‌ها، رنجش‌ها همیشه وجود دارن و زندگی‌ و روح و روان من ازشون در امان نیست ولی خیلی زود به دست فراموشی سپرده میشن چون توی این مسیر این «خودم» هستم که مهم‌ام نه چیزای دیگه و وقتی «خودم» مهم‌ام هرچیزی رو که باعث آسیب بهش میشه به‌راحتی از اهمیتش توی ذهنم کم می‌کنم...

این قضیه اصلاً و ابداً خودخواهی نمی‌تونه باشه؛ نه اصلاً... این فقط یه جریانیه از خودمراقبتی یعنی تا حد امکان پرهیز از عوامل و منابعی که باعث رنجش‌خاطر من میشن... همونطور که وقتی بدن خشکمون بعد از ورزش به درد میفته شاید روحمون هم بعد از ورزش‌های درستی که بهش میدیم که همون ترک عادت‌های نابجاست، بعدش تا یه مدتی باید درد رو تحمل کنه تا روی روال بیفته؛ دارم ذره‌ذره این دردهای جسمی و روحی رو تحمل می‌کنم به امید شفای هردوشون :)

البته که خیلی از وقایع و ماجراها و از همه مهم‌تر افکار و ذهنیت افراد دیگه دست من نیست و من ممکنه ناخودآگاه توی این مسیر، اسیر یه اتفاقِ ازپیش‌تعیین‌نشده بشم اما اون آگاهی و شناختی که نسبت به مسیرِ خودمراقبتی و اهمیتِ «خود»، توی وجودم شکل گرفته باعث میشه نذارم بیشتر آسیب ببینم... اینطوریه که مدت زمان زیادی از ثبت پست قبل نگذشته به حال و هوای لحظه‌ی ثبتش لبخند می‌زنم و با خودم میگم: «خودت مهمی دختر!»

خدایا ازت می‌خوام آگاهی و آگاهانه زندگی‌کردن خوراک روز و شبِ روح و روانمون باشه؛ درست مثل نونِ شب که برای جسممون ضروریه🤲🌱 

ببین آرامش بانو، تو همیشه از احساساتت زیادی مایه می‌ذاری؛ اونقدر که انتظارت از طرف‌مقابل هم میره بالا به همین واسطه! 

تو کی می‌خوای یاد بگیری نباید توی روابطت زیادی از احساساتت مایه بذاری؟! بعد یه چیزی میشه، یه چیزی می‌بینی، یه چیزی می‌شنوی، یهو همه‌چی روی سرت آوار میشه!

ول کن، رها کن، بیخیال باش، تنها باش... بخدا تنهایی شرف داره به روابطی که قدر محبتت دونسته نمیشه!

‌روز اول از دهه‌ی پایانی ماه زیبای منه و بارون می‌باره و عطر خوش مست‌کننده‌اش به همراه عطر کاج‌های خیس‌خورده‌ی کوچه می‌پیچه توی گوشه‌به‌گوشه‌ی وجودم و همه‌ی ترک‌خوردگی‌ها و خشکی‌ها و عطش‌ها رو از بین می‌بره و بجاش طراوت و تازگی و سبزی ریشه می‌دوئونه توی خاک وجودم؛ درست مثل کویری تشنه که وقتی قطراتِ درشتِ بارون به رووش می‌باره، همه رو یکجا می‌بلعه و تماشای سیراب‌شدنش هم زیباست...

سرمای دلچسبِ نسیمِ آغشته به بارون، پوستم رو نوازش میده و من اینجا کنار پنجره و کاج و نسیم و ابر، به پرتاب قطره‌ها روی نرده‌ی بالکن چشم می‌دوزم، صدای قطره‌ها رو که انگار دارن باهم دسته‌جمعی سرود عشق سر میدن، به گوش جان می‌شنوم و پر میشم از زندگی و حس بودن...

من اینجا به تماشای سیراب‌شدن وجودم از سرچشمه‌‌ی شکرگزاری می‌نشینم و همه‌ی مشکلات و گرفتاری‌ها و سرزنش‌های خودم بابت ناشکری‌هام در مسیر بندگیِ پروردگارم، نابلدی‌هام در مسیر همگامی با همسرم، عذاب‌وجدان‌های مادرانه‌ام بخاطر کم‌صبری‌هام در مسیر پرورش فرزندانم و عذاب‌وجدان‌های دخترانه‌ام بخاطر کم‌گذاشتن‌هام در نقش دخترِ مادرم رو به دست نسیم نوازشگر می‌سپارم چون ایمان دارم زندگی هیچی جز این لحظه‌ای که الان توشم و کنار قطره‌ها و پنجره و کاج و نسیم و ابر، کلمه به کلمه‌اش داره از سرانگشتانم تراوش می‌کنه و اینجا ماندگار میشه، نیست :))

سومین باره که دور هم جمع میشیم...

کیا؟!

من و عده‌ای از دوستان قدیمیِ همراه و تنی چند از دوستانِ جدیدِ تازه از راه رسیده...

به چه مناسبت؟! 

که دور هم کتاب بخونیم و یاد بگیریم و فکر کنیم و وقت و عمرِ طلا رو قدر بدونیم و بیهوده نگذرونیم...

چه کتابی؟! 

دیگه بقیه‌شو از وبلاگ بانو دزیره، بانیِ عزیز این پویش بخون :)

#شما_هم_دعوتید

این روزها هوا یه جور خاصی دلبری می‌کنه. آسمون اونقدر شفاف و نزدیکه بهت که حس می‌کنی اون پنبه‌های پفکی خوشگلش درست در چند متریِ تو هستن و می‌تونی دست دراز کنی و لمسشون کنی! همینقدر زیبا و جذاب...

سبزیِ برگ درخت‌ها و جوونه‌هایی که دارن از خاک می‌زنن بیرون، وقتی توی نسیم خنک بهاری به رقص درمیان، درست انگار دارن باهات حرف می‌زنن... مگه میشه این سبزیِ زنده‌ی برگ‌ها رو بادقت ببینی و چشمت رو ازشون پر کنی و پر از تازگی و طراوت نشی؟!

یه تصمیم گرفتم و از امروز شنبه، عملیش کردم؛ امروز از اون شنبه‌هایی نبود که برای شروعِ یه کار مهم، انتخابش می‌کنم و اون شنبه‌ها هیچ‌وقت از راه نمی‌رسن!! امروز شنبه‌ای بود که از راه رسید و من بعد از راهی‌کردنِ آقای یار به سمت محل کار و بچه‌ها به سمت مدرسه، زدم بیرون برای پیاده‌روی؛ اون هوای ملس صبحگاهی رو با نفس‌های عمیقم توی ریه‌هام دادم و لذت بردم...

وقتی از خونه می‌زنم بیرون، تلاشم اینه که همه‌ی حواسم رو بدم به اطرافم... رنگ‌ها، صداها، سایه‌ها و نورها، لطافت و زبری‌ها... تلاشم اینه که حالا که طبیعت آغوشش به روم بازه، خودمو ازش دریغ نکنم و جزئی از اون بشم...

مدام به اطرافم، چپ و راست و بالا و پایین نگاه میندازم و یکسره درحال کشف و اکتشافم؛ امروز سعی کردم خودم رو از بالا هم نگاه کنم، همینطور که متوجه اطراف بودم، متوجه حرکات و رفتار خودم هم بودم؛ احساس کردم اگر کسی من رو ببینه حس می‌کنه من چیزی رو گم کردم که اینطور موشکافانه روی زمین و لابلای برگ‌ درخت‌ها و بوته‌ها و حتی آسمونِ بالای سرم چشم می‌گردونم؛ این کار واقعاً حالم رو خوب می‌کنه :))

امروز اونقدر رنگ و زیبایی و تنوع توی طبیعت اطرافم، مهمونِ چشم‌ها و قلبم شدن که دنیای پر از رنگ، لحظه‌هام رو رنگی‌رنگی کرد و من شاکر این‌همه زیبایی شدم...

یه تیکه از پارک یه بوی خوبی مشامم رو پر می‌کرد، سر برگردوندم و دیدم بــــله! این منگوله‌های سفید درخت اقاقیا هستن که اینطوری عطرشون رو توی فضا پراکنده می‌کنن؛ انگار اقاقیا گوشه‌ی پارک ایستاده و عطر دل‌انگیزش رو خیلی خوشگل چیده توی سینی و به هر رهگذری که رد میشه تعارفش می‌کنه؛ منم پررو هربار که از جلوش رد میشم با لبخند و نشاط یکی برمی‌دارم و خیالم نیست که توی دور قبلی هم از عطرش برداشتم :))

 

توی پیاده‌رویم به صداهای توی مغزم توجهی نمی‌کنم و نمی‌ذارم به کل ذهنم حکومت کنن، چون این صداهای توی مغزم، خیلی مرموزانه و یواشکی میرن همه‌ی وجودم رو تسخیر می‌کنن و نمی‌ذارن به زندگیم برسم، نمی‌ذارن لذت ببرم و از همه‌ی اینا مهم‌تر نمی‌ذارن شکر به لبم جاری بشه؛ اونا خوب می‌دونن که توجه به داشته‌ها و نعمت‌ها و به زبون‌آوردنِ شکرشون، قاتل جونشونه، برای همینم حواست رو جمع نکنی یهو می‌بینی ساعت‌ها گذشته و تو فقط داشتی به گفتگوهای ذهنیِ بدون مخاطب توی مغزت پروبال می‌دادی...

اوا چرا یادم رفت از چیزی که همیشه بیشتر از همه توجهم رو به خودش جلب می‌کنه، بنویسم؟! آسمـــــــون، اون آبیِ بی‌انتهاش همیشه منو توی خودش غرق می‌کنه و از این غرقه‌شدن، هیچ‌وقت سیر نمیشم...

اردیبهشت ماه خاصیه، باید همه‌ی روزهاش رو دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه زندگی کرد و هدرش نداد...

عین برق‌وباد دهه‌ی اول اردیبهشت رو پشت‌سر گذاشتیم، دیدم دیگه تعلل جایز نیست باید یه کاری بکنم تا زندگیِ اردیبهشتیم لحظه‌به‌لحظه‌ کش پیدا کنه و چی بهتر از یه پیاده‌روی میون طبیعت و هوای خوب این روزها؟!

اینا رو گفتم تا بگم میون همه‌ی گرفتاری‌ها و مشکلات و بی‌پولی‌ها و گره‌های کور و نشدن‌ها و نداشتن‌ها و نرسیدن‌ها و رنجش‌ها و دل‌شکستگی‌ها و اعتراضات و اغتشاشات و حمله‌ها و جنگ‌های سرد و گرم و چه و چه، میشه گاهی چشمِ سر رو به روی همه‌ی این غصه‌ها بست و چشم دل رو به روی زیبایی‌های نعمات پروردگار باز کرد، زندگیِ اندازه‌ی یه پلک‌زدن رو زندگی کرد و شکرش رو بجا آورد و به دیگران هم یاد داد؛ اینا رو گفتم نه اینکه بگم من هنر زندگی‌در‌لحظه رو بلدم، نه! که گاهی خودم بی‌هنرترینم! فقط خواستم بدونی میشه بلدش باشی و بکار بگیریش...

خدایا لطفاً ثابت‌قدم باشم برای پیاده‌رویِ صبحگاهیِ اردیبهشتانه‌‌ی پر از بودن‌درلحظه، ممنونتم :))

روز عیدفطر وقتی مردم رو می‌دیدم که فوج‌فوج وارد مصلی میشن برای ادای یه نماز تاریخی، دلم گرم می‌شد...

زیر گوش کلوچه می‌خوندم: ...وَرَأَيتَ النّاسَ يَدخُلونَ في دينِ اللَّهِ أَفواجًا... و او که خسته از پیاده‌روی بود با من زیرلب تکرار می‌کرد و انرژی می‌گرفت برای ادامه‌دادن :)

پیر و جوون و بچه‌به‌بغل و بچه‌دردست و بچه‌به‌دوش و بچه‌توکالسکه :)))، توی این مسیرِ دراز از چندین و چند خیابون اون‌طرف‌تر که ماشین رو پارک کرده بودیم، پای پیاده به سمت مصلی می‌شتافتن؛ آخه اون‌ها بی‌هدف و بی‌آرمان نبودن که پر از شادابی و نشاط بودن بخاطر چنگ‌زدن به ریسمانی محکم نه یه تار عنکبوت سست و بی‌پایه مثل #زن، زندگی، آزادی!!! ریسمانی که خدا اون‌طرفش رو نگه داشته، نه مقامات لشگری و کشوری و مسئولین و چه و چه که دل ما رو هم می‌سوزونن از بی‌تدبیری‌هاشون!

کاش سستیِ این تارعنکبوت رو زودتر درک کنن... کاش زودتر رهاش کنن... کاش بفهمن ریسمانی که خدا اون‌طرفش رو نگه داشته گسستنی نیست... امیدوارم نشه که دیر بفهمن!

و مصلی... مصلی درست مثل یه آهن‌ربای قوی با میدان مغناطیسی بزرگ بود که این براده‌های آهنِ پر از شوق و شور رو درحالی‌که ندای اللّٰهُ أَكْبَرُ... اللّٰهُ أَكْبَرُ... لَاإِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَاللّٰهُ أَكْبَرُ... اللّٰهُ أَكْبَرُ وَ لِلّٰهِ الْحَمْدُ... الْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلَىٰ مَا هَدانا... وَلَهُ الشُّكْرُ عَلَىٰ مَا أَوْلانا... توی سرشون پیچیده بود و مست و عاشق‌شون کرده بود، به سمت خودش جذب می‌کرد...

می‌ترسیدم از بی‌توفیقی... می‌ترسیدم از غلبه‌ی دوباره‌ی بیماری که نگذاره توی این نماز شرکت کنم...

باید می‌رفتیم و رفتیم :)

باید می‌رسیدیم و خودمون رو رسوندیم :)

خدایا شکرت که هوامونو داری، که اینقدر دلمون رو قرص می‌کنی، که انتظار برای بهار وعده‌داده‌شده رو آسون‌تر می‌کنی چون تو خدایی هستی که لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادی :)

مثل اون بچه‌ای شدم که دمِ رفتن، اشک می‌ریزه و پا می‌کوبه زمین که «نریم مامان، یکمی بیشتر بمونیم!»

مهمونی خدا هم داره تموم میشه و کم‌کم هممون باید برگردیم سر خونه و زندگی‌مون... 

کدوم خونه و زندگی؟! 

خودت می‌دونی که ما آواره‌ی کوه و دشت و بیابون بودیم خدا؛ ما رو توی آغوشت نگه دار...

گاهی فکر می‌کنم اونی که تورو نداره دقیقاً چی داره؟! توی زندگیش دستاویزش چیه؟! به هیچ پاسخی نمی‌رسم...

از ته ته قلبم دعا می‌کنم، اونایی که توی زندگی‌شون تو رو ندارن و پاسخی هم برای پرسش بالا ندارن، خودشون بهت برگردن...