برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مقاوم‌تر می‌شوم...

صبورتر می‌شوم...

بزرگ‌تر می‌شوم...

هرچند در این راه پیرتر می‌شوم...

وقتی دارند از طفلم رگ می‌گیرند دلم ریش می‌شود، چشمم سیاهی می‌رود...

پدرش پیشش است، می‌روم در هوای آزاد کمی نفس می‌کشم و روبراه‌تر برمی‌گردم...

به او می‌گویم نترسد، سِرُم که ترس ندارد! اما خودم تا ته وجودم دارد از ترس می‌لرزد...

مادر است دیگر... در عین قدرت، شکننده است... در عین بردباری، بی‌قرار است...

مادر است دیگر... جمع اضداد است...

الحمدلله...

۱. پای بیماریِ بچه‌ات که در میان باشد، کارهایی از تو برمی‌آید که بعد از انجامشان، از خودت متعجب می‌شوی! انگار یک قدرت بیرونی تو را هل می‌دهد و نیرویی فزاینده پیدا می‌کنی برای رفع و رجوع کارها و پیگیری‌های بیماریِ عزیزدلت...

نگرانی به دلم چنگ می‌اندازد اما آن قدرتی که درونی نیست و بیشتر بیرونی بنظر می‌آید، نمی‌گذارد کم بیاورم؛ درست است گاهی پیش خودم و گاهی هم بلندبلند غرغر می‌کنم از بروبیاها و مریض‌داری‌ها و داروخوراندن‌ها و... اما می‌دانم که گذراست و خیلی زود پیش وجدان خودم شرمنده‌ام؛ شرمنده بابت رنجی که در برابر رنج خیلی‌ها بسیار بسیار ناچیز است و خم به ابرو نیاورده‌اند و من اینقدر زود دارم کم می‌آورم...

چه کنم که مادرم و دل‌نازک و نگران... خب البته این علائم نگرانی هم داشت و دارد، تا دوره‌‌ی داروها تمام شود و پیگیری‌ها را ادامه دهیم، ببینیم عاقبت چه می‌شود... توکل به خودش

خدایا به همه‌ی بچه‌ها سلامتی و به پدر و مادرها قوت و توان بده🤲🏻

 

۲. کلوچه جانمان برای اولین‌بار می‌خواهد در مراسم اعتکاف مسجد محل که مخصوص نوجوانان است، شرکت کند؛ از هفته‌ی پیش ذوقش را داشت و مدام روزشماری می‌کرد؛ امشب باید وسایلش را آماده کنم :) تابحال دور از ما جایی نبوده؛ حس می‌کنم چقدر دلم برایش تنگ می‌شود؛ دیگر کم‌کم بزرگتر از اندازه‌ی آغوشم شده و وقتی در آغوشش می‌گیرم، زیر گوشش می‌گویم: «تو کِی اینقدر بزرگ شدی؟!» البته مواقع نماز می‌توانیم برویم و ببینیمش؛ حالا جنگ و جدل‌های کلوچه و فندق سه روزی آتش‌بس می‌شود :) این سه روز گریه‌های گاه و بیگاه فندق، علتی غیر از اذیت‌های کلوچه خواهد داشت ولی از الان می‌دانم که فندق خیلی دلش برای کلوچه تنگ خواهد شد...

۳. این روزهای بعد از رفتنِ جوانه دوباره قدم‌های مورچه‌ای هدفمندم را از سر گرفته‌ام و به هر دری می‌زنم اما دوباره و دوباره به دلایل متفاوت به درِ بسته می‌خورم؛ می‌دانم تا زمانی که دریچه‌ای باز شود به رویم، باید صبوری کنم و من این را خوب بلدم اما گاهی از اینکه این کار، کار مداومی نیست که بتوانم روی اندک درآمدش حساب کنم بلکه باری از روی دوش آقای یار بردارم، کفری‌ام می‌کند اما باز هم امید و توکلم به خود اوست که این روزها به جدّ می‌توانم بگویم امدادهای غیبی باعث می‌شود درنمانیم و قرض و بدهی و اجاره را بپردازیم! شیطان هم بیکار نمی‌نشیند، می‌نشیند درِ گوشم به پچ‌پچ کردن و کندوکاو گذشته‌ها و پررنگ‌کردنِ حسرت فرصت‌سوزی‌های ریز و درشتم اما این را هم یاد گرفته‌ام که زود از شرّ این کندوکاوها و بیرون‌ریختنِ صندوقچه‌ی گذشته‌ها، خلاص شوم و برگردم به زمان حال! این سال‌ها یاد گرفته‌ام برای برآورده‌شدن حتی نیازهای خیلی ضروری‌مان صبوری به خرج دهم و زود اعلامش نکنم و یک‌جوری به تعویق بیاندازم؛ چقدر هراس دارم از شرمنده‌کردنِ آقای یار خدا می‌داند و بس! 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

زمان می‌گذره...

زمان مرهم خیلی خوبیه...

اصلاً گاهی همین گذر زمان نعمته؛ نعمتیه که قدرش رو نمی‌دونیم و مدام شاکی هستیم برای زود‌گذشتنش! 

گاهی هم بذار بگذره؛ تو نباید توی اون لحظه بمونی؛ باید بگذری...

چندبار شده که نگرانی‌های دیروزت، یه شوخی برای لحظه‌ی الانت شدن؟! 

چی بهتر از گذر زمان می‌تونست این شوخی رو بهت هدیه بده؟!

خداروشکر این بار برای گذر زمان :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دلم به تنگ اومده...

درست مثل یه سربازِ بی‌سلاح در برابر هجومِ افکار منفی...

افکار منفی، من رو مثل یه اسیر تا کجاها که نمی‌برن؛ اما خیلی زود، پاک‌کن به دست، صورت‌مسئله‌ها رو پاک می‌کنم و به خودم امید میدم و میگم هرچه باداباد...

ولی باز منم و تاریکی و بی‌سلاحی و شبیخونی دوباره...

دلم رو خوش می‌کنم به صلوات‌ها و ذکرها... به افکارِ خوبِ کوچولویی که گوشه‌وکنارِ ذهنم پیداشون می‌کنم و دل‌خوش‌کنک بهشون می‌پردازم...

دوباره افتادم به ورطه‌ای که باید بجنگم با خودم، با گله‌ها، با شکایت‌ها، با چراها که یه‌وقت نیان و ننشینن به لبم...

شاید این‌سال‌ها خوب از پسش برومدم که همین جنگیدن با خودم برای چراچرانکردن، میشه امتحان زندگیم...

فهرستِ مخاطبینم رو بالاو‌پایین می‌کنم، دلم یه هم‌زبون می‌خواد تا براش درددل کنم و بهم امید بده؛ استرسی رو که برای اتفاقِ نیفتاده به جونم افتاده، باهم به دوش بکشیم...

صفحه‌ی چتی رو باز می‌کنم و چند کلمه می‌نویسم، اما کمی بعد همه رو پاک می‌کنم و با خودم میگم: «خب، حالا این‌ها رو می‌نویسی که چی؟!»

با آقای یار صحبت می‌کنم، شاید او هم نگران میشه، نمی‌دونم! اما به روی خودش نمیاره و آرومم می‌کنه...

آروم‌تر میشم و بچه‌ها که رفتن، می‌زنم بیرون بلکه با دیدنِ دوست‌داشتنی‌هام و نفس‌کشیدن زیر آسمون آبی که غبارها اجازه دادن امروز خودی نشون بده، دلم قرار بگیره...

با خودِ خدا شروع می‌کنم به حرف‌زدن، امید تزریق میشه توی رگ‌هام، حرف‌های آرامش‌بخش و بیخیال‌کننده‌ی آقای یار رو مرور می‌کنم، با دیدنِ دوست‌داشتنی‌هام که ابر و کوه و درخته، خیلی راحت، شکر بر زبانم جاری میشه...

هنوزم می‌ترسم، هنوزم دلم بی‌قراره... ولی شکرگزاری آروم‌ترم می‌کنه... همیشه همینطور بوده...

 

ای ماه بی‌تکرارِ من...

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم

ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

 

چو گلدان خالی، لب پنجره

پُر از خاطراتِ ترک خورده‌ایم

 

اگر داغِ دل بود، ما دیده‌ایم

اگر خونِ دل بود، ما خورده‌ایم

 

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم

اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

 

اگر دشنه‌ی دشمنان، گردنیم!

اگر خنجرِ دوستان، گُرده‌ایم!

 

گواهی بخواهید، اینک گواه:

همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم!

 

دلی سربلند و سری سربه‌زیر

از این دست عمری به سر برده‌ایم


اللهم عجل لولیک الفرج

امروز، روز مادره؛ دلم می‌خواد از چالشِ این روزهای مادریم اینجا بنویسم:

بعضی اتفاقات پیش میان تا یه تلنگر بهت بزنن و بهت بگن که باید حواست رو شیش دونگ جمع کنی؛ وقتی بی‌دلیل اشک می‌ریزه، وقتی نگاهت می‌کنه و هیچی برای گفتن به تو نداره؛ وقتی به وضوح می‌بینی که سرکش‌تر شده و حرف توی گوشش نمیره، وقتی سازشش با فندق به وضوووح به میزان حداقل رسیده و هیچ‌جوره نمی‌خواد باهاش کنار بیاد، وقتی کارهایی می‌کنه که حس می‌کنی یه انرژیِ فزاینده‌ی درونی توی وجودش شعله‌ور شده و داره تلاشش رو می‌کنه تا به نوعی تخلیه‌اش کنه و این‌ها همه در مقابل چشمانِ بهت‌زده و گرده‌شده از تعجب تو هستن...

دور از انتظارم خیلی زود رسید اون روزی که باید با چالش‌های نوجوان‌داری دست‌وپنجه نرم کنم؛ مرحله‌ای عادی از زندگیِ همه‌ی آدم‌ها با انواع و اقسامِ چالش‌ها و مشکلات چه برای خود فرد و چه اطرافیانش...

امسال دارم تغییرات خیلی خیلی خیلی محسوسی رو توی رفتار و روحیاتِ کلوچه جانم حس می‌کنم و می‌بینم؛ تغییراتی که گاهی شگفت‌زده و گاهی نگرانم می‌کنه و من رو به خودم به شکل دیگه‌ای نشون میده...

مدام باید خودم رو زیرنظر بگیرم و حواسم جمعِ کردار و گفتارم باشه تا مبادا قلبی تَرَکی برداره، بشکنه و رفاقت با او رو از دست بدم...

بله درست نوشتم من باید خودم رو زیرنظر بگیرم نه او رو... او داره رشد طبیعیِ خودش رو می‌کنه و اگر باهم چالش نداشته باشیم و از رفتارهاش متعجب نشم، تأمل‌برانگیزه نه حالتی که الان باهاش مواجهم... ولی فهم همین یه قسمت، میشه غول این مرحله که باید شکستش بدم؛ اینکه او طبیعیه و منم که باید نوع رفتارم رو عوض کنم!!!

دیگه به راحتیِ قبل حرف حرفِ من نیست! دیگه تصمیماتم در کنار تصمیماتِ اونه که می‌تونه اجرایی بشه! دیگه باید کم‌کم ترس‌هام رو کنار بذارم و به او مسئولیت‌هایی بدم که تا قبل از این نمی‌دادم و گیرِ الکی بهش ندم و به پر و پاش نپیچم (فکر می‌کنم این یکی جزء لاینفک مادریه! اما باید بپذیرم که هنوزم دیر نشده و می‌تونم توی رفتارهام کمرنگش کنم!)

این خودم رو زیرنظرگرفتن‌ها برام خوبه؛ انگار دارم یه مرحله از رشد خودم رو همراه با عبور از مرحله‌ی نوجوانیِ فرزندم طی می‌کنم که تاااااازه اولِ راهه و سال‌های زیادی پیشِ روی ماست...

چالش جالب و درعین‌حال بسیار نگران‌کننده‌ای برای منه و امیدوارم با آگاهی بتونم در کنار فرزندم باشم و بهش کمک کنم با کمترین آسیب از این مرحله بگذره؛ هرچند باید یادم بمونه که آزمودن‌ها و خطاکردن‌ها جزء لاینفک این دوره است و حساسیت زیاد من و گیردادنِ بیش از حدم به مسائلِ پیش‌پاافتاده می‌تونه نتیجه‌ی عکس بده و او رو از من دور و دورتر کنه...

خیلی خیلی سخته... خدا خودش کمکم کنه...

+ صبح چشم باز کرده میگه مامان خواب دیدم بچه به دنیا آوردی! یه پسر بود... میگم خب چی شد؟! تعریف کن... میگه نمی‌دونم تو توی بیمارستان بودی و تا اومدم ببینم بچه چه شکلیه بیدار شدم :| :)) بهش میگم امروز روز مادره، احتمالا خوابِ مادرشدنِ من رو دیدی، تو که به دنیا اومدی من مادر شدم :))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چندین وقت پیش، شاید مثلاً پارسال شایدم قبل‌تر (دقیقاً یادم نمیاد کِی؟!) نویسنده‌ی وبلاگ «ناهماهنگ» یه چالشِ داستان‌نویسی رو توی وبلاگش راه انداخت؛ به این صورت که اول خودش یه پاراگراف نوشت و بعد هرکسی مایل بود توی کامنت‌ها باید بین یک تا چند جمله، داستان رو ادامه می‌داد و نفر بعدی باید کامنت بعدی رو در ادامه‌ی کامنت قبلی می‌نوشت تا داستان شکل بگیره و پیش بره...

هرکسی یه ذهنیتی از روند داستان و شخصیت‌هاش داشت و بنا به اون ذهنیت، چند خطی می‌نوشت ولی بعد یهو می‌دیدی نفر بعدی به کل اون ذهنیت رو بهم زده و یه اتفاق غیرمنتظره رو نشونده وسط داستان، حالا تو باید با روند فعلی و اون اتفاقِ پیش‌بینی‌نشده، پیش می‌بردی داستان رو!

بنظرم چالش خیلی خیلی جذاب و چالش‌برانگیزی بود؛ من که خیلی دوستش داشتم و یه‌جورایی تمرین نویسندگی جالبی بود؛ توی مدت برگزاریِ چالش، توی داستانِ نوشته‌شده به دست نویسنده‌های مختلف و با ذهنیت‌های متفاوت غرق شده بودم...البته یکی از کامنت‌گذارها و ادامه‌دهنده‌های داستان هم خودم بودم :)

چندنفری بودیم که چالش رو به مدت چند روز ادامه دادیم و داستان به میزان خوبی پیش رفت ولی بعدش کم‌کم همه پراکنده شدن و داستان نصفه موند و به انتهاش نرسید؛ خیلی دوست داشتم ادامه پیدا کنه و شخصیت‌های طفلکی به یه سرانجامی برسن اما دیگه نشد! ولی من بدجوری دلم پیش داستانِ نیمه‌کاره مونده بود و هرزگاهی یادش میفتادم و دوست داشتم یه جوری تمومش کنم!

چند وقت پیش، از وبلاگ‌نویسِ مذکور :) خواستم اگه اون داستان و کامنت‌ها رو هنوزم داره همه رو یکجا و پشت‌سرهم جمع کنه و بهم بده تا اگه بشه ویرایشش کنم و یه سرانجامی بهش بدم و شخصیت‌ها رو از بلاتکلیفی دربیارم و او هم اتفاقاً استقبال کرد؛ آخه یه جورایی هردومون به عاقبتِ شخصیت‌های داستان خیلی علاقمند شده بودیم :)

داستان رو بازخوانی کردم و یه ویرایش اولیه روش اعمال کردم، دوباره وقفه افتاد و نیمه‌کاره رها شد و فایل داستان همچنان گوشه‌ی یکی از فولدر‌های کامپیوترم خاک می‌خورد؛ تا اینکه چند روز پیش یهو اتفاقی فایل رو پیدا کردم و دوباره خوندمش و ویرایش نهایی رو اعمال کردم و جملاتی رو برای پایان‌دادن به این داستانِ طلسم‌شده، به انتهاش اضافه کردم.

حالا با همه‌ی این توصیفات، اگر مایل به خوندنِ کامل‌شده‌ی داستانی چند قسمتی به نویسندگیِ جمعی از وبلاگ‌نویسان و وبلاگ‌ننویسانِ بیانی :) هستید، زیرِ همین پست به صورت خصوصی اعلام کنید، تا رمزش رو بهتون تقدیم کنم...


+ لطفاً کسانی که اون موقع توی پیشبردِ این داستان سهمی داشتن ولی به دلیل حذف‌شدنِ پست مربوط به چالش و کامنت‌هاش، دیگه اسمی ازشون نیست، پیشاپیش عذرخواهی بنده رو پذیرا باشن. عده‌ایشون بیانی بودن و عده‌ای هم رهگذر :)

مدارس که حضوری باشن، همه‌چی روی رواله از همون دم‌دمای اذان صبح که بیدار میشم...

از لقمه‌گرفتن برای مدرسه و سروکله‌زدن برای بیدارشدنشون تا خوردنِ صبحانه و لباس پوشیدن تا بدوبدو‌های قبل از راهی‌کردنشون و رفتنشون تا دم درِ آسانسور و راضی‌نشدنِ دل فندق برای خداحافظیِ خشک‌وخالی بدون آغوشِ من و برگشتنش به سمتم و غرغرای کلوچه که «بدو دیییر شد!»... یعنی این آخری چالش همیشگی‌شونه :) 

در که بسته میشه، منم و یه خونه پر از سکوتِ دلچسب و خلوتی که این روز‌ها برای تخلیه‌ی احساسیم بیشتر از گذشته، بهش احتیاج دارم و مجازی‌شدن‌ها باعث شد این خلوت ازم سلب بشه؛ خداروشکر از بودنِ بچه‌ها که همین بودنشون اونقدر منو غرق در مادری‌ها و روزمره‌های رسیدگی به درس و خانه‌داری می‌کنه که گاهی فراموش‌ می‌کنم هنوز هم داغدارِ رفتن جوانه‌ی کوچکِ زیبام هستم... 

امروز بعد از چهارماه دوباره ورزشم رو از سر گرفتم، ورزشی با گروهی با ایمان و  پر انرژی و پر از حس‌های خوب... چه جوری شکرت رو باید بجا بیارم از اینکه دوباره بهم قوت دادی، همتش رو دادی تا بتونم از بدنم مراقبت کنم...

موقع برگشتن، نون سنگک تازه گرفتم و مست بوی بارونِ خیلی خیلی کمِ پاییزی که رد کمی روی زمین باقی گذاشته بود، شدم و مدام نفس‌های عمیق کشیدم و ریه‌ام رو پر و خالی کردم و از کوفتگی و دردِ بدنم بعد از ورزش غرغر که نه! بلکه پر از حس خوبِ بودن و تحرک و زندگی و حیات شدم... 

وقتی برگشتم خونه به ناگاه اشک‌هایی که پشت درِ چشمم جمع شده بودن و منتظرِ فرصت بودن تا فرو بریزن، با مرور خاطرات راهشون رو راحت با تلنگری پیدا کردن و من هم کاملاً رها، اجازه دادم راهشون رو بگیرن و برن... چقدر سبک‌تر شدم... چقدر آروم‌تر شدم...

چه جوری شکرت رو بجا بیارم که این غمِ رهاشده و نه سرکوب‌شده و حس خوبِ همزمانش، چقدر دواست برای دردهام...

من درست مثل اون گلِ یخ زیر سرمای برفم، لرز به تنم افتاده، سرما رو تاب میارم و تلاشم رو می‌کنم تا عطرم رو توی فضا پراکنده کنم...

زمستان می‌شود

سرما می‌آید

نفس‌ها به محضِ بیرون‌آمدن مه‌ای غلیظ می‌شود

گلِ یخ به شاخه‌ی خشک می‌شکفد

نمِ بارانی می‌زند

بوی خاک مشامم را پر می‌کند

دلم بی‌قرار می‌شود

آخر...

قرار بود زمستان کنارم باشی

قرار بود ژاکت پشمی‌ام را به دورت ببافم

قرار بود چای هل بنوشیم

بگوییم، بخندیم

من باشم و تو...

اما تو زودتر رفته‌ای

جوانه بودی و دستت را به بهار دادی

خیالی نیست

بهار می‌آید و تو باز هم شکفته می‌شوی

 

+ شعر از خودم

صدای قل‌قلِ کتری روی گاز میاد.

صبحانه آماده است.

بچه‌ها هنوز خوابن؛ امروزم دوباره کلاس‌ها آنلاینه و برای همین تا شروع کلاسشون، یکم می‌تونن بیشتر بخوابن.

داره آماده میشه که بره سرکار؛ همینطور که داره جلوی آینه موهاشو مرتب می‌کنه، یکم از عطر دوست‌داشتنی‌م می‌زنه.

سرک می‌کشم توی اتاق؛ لبخند می‌زنه.

یهو می‌گم: «گاهی فکر می‌کنم، اومدن و رفتنش یه خواب بوده؛... کِی اومد؟! کِی رفت؟!...»

لبخندش پررنگ‌تر میشه؛ به چشمام نگاه می‌کنه و می‌گه: «دنیا همینه دیگه، عمرش به این دنیا نبوده...»

بعد با یه مکثی می‌گه: «...دخترمون...»

آقای یار بعد از رفتنِ جوانه، خوابش رو دیده؛ خیلی واضح و قشنگ دیده که جوانه‌مون دختر بوده.

بعدش یکم باهم مرور خاطره می‌کنیم و برای آینده نقشه می‌کشیم.

ولی صبحانه رو برخلاف همیشه توی سکوت می‌خوریم؛ نمی‌دونم اون به چی فکر می‌کنه و من به چی؟!

بعد از صبحانه از لای در بدرقه‌اش می‌کنم.

ساعتی بعد بچه‌ها هرکدوم پای درس و کلاسشون نشستن؛ کلوچه توی اتاقه و صدای ضبط‌شده‌ی معلمش رو ناواضح می‌شنوم؛ فندق هم داره بلند بلند می‌خونه و می‌نویسه: «زنـ... زنبو...ر... زنبور... سو... زن... سوزن...»

گوشت و پیاز و حبوبات و سیب‌زمینی رو می‌ریزم توی زودپز که بشه یه آبگوشت خوشمزه... برگ‌های خشک ترخون رو بین دو کف دستم می‌سابم و می‌پاشم روشون... بوش رو دوست دارم... تازگی‌ها یاد گرفتم ترخون، آبگوشت رو خوشمزه‌تر می‌کنه...

یادم میاد که تا همین چند وقت پیش چقدر درست‌کردنِ این غذا برام عذاب‌آور بود! چقدر فراری بودم از بویی که از پختنِ حبوبات توی خونه پخش می‌شد! چقدر ناراحت‌کننده بود برام که چند هفته گذشته بود و بخاطر حال نزارم نتونسته بودم غذای موردعلاقه‌ی همسر و بچه‌ها رو درست کنم!

لبخند می‌زنم... حالا دارم به‌راحتی آبگوشت بار می‌ذارم و یاد روزهای سختی که گذشت میفتم... بی‌غم، بی‌حسرت، بی‌افسوس... ولی با دلتنگی...

حس می‌کنم همین دلتنگی، همین یادآوری‌ها، همین اشک‌های گاه و بیگاه، همین توجه به جای خالیش یا شمردن روزها و هفته‌ها که اگر بود الان چطور بودم، همین‌ها باعث شدن که نقشی که از تار و پود زندگیم برجای مونده، جلا پیدا کنه و رنگ و لعاب بگیره...

دلتنگیم رو نفی نمی‌کنم، حالم خوبه و نمی‌خوام زودتر از این حال بیرون بیام... دارم توی مسیر زندگی قدم برمی‌دارم... این احساسات هم جزئی از این مسیره... خدایاشکرت

چی شد؟!

رویا بودی یا واقعیت؟!

نکنه رویا بودی... اما نه!!

اون خط کمرنگ، دردها، ویارها، صدای ضربان کوبنده، ضعف‌ها، مزه‌ی بد دهان و... همه واقعی بودن؛ مگه نه؟!

چهارماه زمان کمی نبود برای دل‌بستن... بود؟!

گاهی هم اشکالی نداره به سوگ تو بنشینم، نه؟!

اشکالی نداره گوشه‌ای، توی تاریکیِ مسجد، وقتی پارچه‌های سیاهِ عزای مادر مرا در آغوش گرفته‌اند، وقتی روضه‌خوان از محسن حرف می‌زند، اشک‌هام آغوش خالیم رو غرقه کنن؟!

آغوش خالی‌ای که با تو پر نشد...

چه اشکالی داره؟! 

خب دلم شکسته... خب دلم تنگه

۱. دلم زیارت می‌خواد... یهویی و بی‌مقدمه‌چینی...

۲. دیروز اتفاقی افتاد که داغ دلم تازه شد و برای چندمین بار رفتنِ جوانه برام تداعی شد، ولی خداروشکر خیلی زود حالم خوب شد... راستش خیلی امیدوارم به روبراه شدن شرایط جسمیم بعد از رفتنِ جوانه... یه جورایی حس می‌کنم به لطف خدا، تسلط ذهنم روی جسمم خوبه و این دوتا خیلی بهم مرتبطن... امیدوارم خدا کمک کنه که کارم به جاهای باریک نکشه که اگر هم کشید، اگرچه می‌ترسم یا شاید بهتره بگم وحشت دارم ولی باز هم الحمدلله، باید بپذیرم... رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست؛ می‌کشد هرجا که خاطرخواه اوست...

۳. آقای یار حضورت رو خیلی پررنگ حس کردم توی این مدت، شاید حضور فیزیکیت و کمیتش مثل قبل بود ولی کیفیتِ حضورت به شدت بالا رفته و این برای من خیلی انرژی‌بخشه؛ ممنون که درک می‌کنی و انتظار زیادی ازم نداری. وقتی خسته و‌ کوفته از سرکار برمی‌گردی کاملاً مشخصه که تلاش می‌کنی در برابر من که انرژیم در برخورد و سروکله‌زدن با کلوچه و فندق نزدیک به صفر شده، پرانرژی باشی و همین برای من خیلی ارزشمنده...

۴. خدای خوبم هرچقدر به روزهای گذشته نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم، فقط جنبه‌های مثبتش به نظرم میاد و مدام میگم اگر اینطور شده بود... اگر اونطور شده بود... برای مقدراتت در رفتنِ جوانه هر چیزی غیر از این اتفاق می‌افتاد، بی‌شک خیلی خیلی سخت‌تر و تلخ‌تر و غیرقابل‌تحمل‌تر می‌شد برام، باز هم شکرت...

۵. توجه و محبت دیگران به من توی این روزهای حساس بعد از جوانه، خیلی خیلی بیشتر از حدیه که بهش نیاز دارم... نمی‌دونم چه‌جوری بگم اما گاهی اینقدر عادی و طبقِ معمول پیش میره شرایطم که برای خودم هم این سریع‌برگشتن به روالِ عادی و کنترل‌داشتن روی اوضاع تعجب‌آوره... بهرحال اطرافیان محبت دارن و من هم باید بیشتر مراقب خودم باشم... گاهی هم باید ازشون کمک بگیرم.

۶. امروز به این فکر می‌کردم که اوایلِ اومدنِ جوانه به خانه‌ی دلم❤️ و حتی قبل از اون، چقدر تردید و ترس و دودلی می‌اومد سراغم بابت اینکه آیا از پسِ این اتفاق و تغییر بزررررگ توی زندگیم برمیام یا نه و گاهی شجاعتم خیلی می‌رفت زیر سؤال!! ذکر و دعای روز و شبم این بود که خدایا بهم قدرت بده و شجاعم کن برای ادامه... بعدش این اتفاق افتاد و تقدیر الهی در ازدست‌دادنش بود... حالا حس می‌کنم اون قدرت و اون شجاعت و اون چیزی که همیشه توی این مدت دلم می‌خواست داشته باشم رو دارم و انگار این میسّر نمی‌شده مگر از همین روش و از همین مسیری که پیش‌روم قرار گرفت... و من چقدر حس می‌کنم بزرگ‌تر شدم...

یه روضه‌ی خونگیِ خودمونیِ دوستانه‌ی حال‌خوب‌کن...

چقدر بهش نیاز داشتم... روضه‌ی مادر سبکم کرده بود...

غمِ جوانه‌ام در مقابل غم ایشون هیچ و بی‌مقدار بود... سبکبار شدم انگار...

بعد از گپ‌وگفت‌های خواهرانه، خداحافظی کردیم و اومدم...

خواستم برم سمت خونه اما پارکِ نارنجی‌پوش چیزهای زیادی داشت تا نظرم بهش جلب بشه! به دلم افتاد بعد از ماه‌ها برم یه پیاده‌رویِ پاییزانه رو تجربه کنم...

آفتاب دلچسبی بود و توأمان خنکیِ دلپذیری رو حس می‌کردم...

گوشواره‌های سرخ و زرد و نارنجیِ درخت که از شاخه‌های خشک آویزون بودن، و اون گوشواره‌هایی که درختِ با سخاوت اون‌ها رو ارزونیِ زمین کرده بود، چشمانم رو نوازش می‌دادن...

درسته هوا کمی آلوده بود، منظره‌ی کوه رو در دوردست، محو می‌دیدم اما به این پیاده‌روی با قدم‌های تند نیاز داشتم... تا توی هر قدمِ محکمم، یادم بره غم‌هام رو، دلتنگی‌هام رو... و همزمان به یاد بیارم و به چشم ببینم نعمت‌ها رو...

دوباره باید پیاده‌روی‌ای رو که به خاطر ملاحظاتِ وجود جوانه، از روزمرگی‌هام حذف شده بود، وارد لیستِ کارهام کنم... دوباره باید به دنبال قدم‌های مورچه‌ایِ کسب درآمدم برم که این چندماه نتونستم پی بگیرمشون... دوباره باید با جمع دوستانه‌ی مؤمنی که قبلاً ورزش می‌کردم، ورزشم رو از سر بگیرم...

جوانه رفت و من از مسیری که توش بودم، از ترس‌ها و آینده‌نگری‌ها و خیالبافی‌ها و دلبستگی‌هاش بیرون اومدم اما زندگی به راهش ادامه میده و من دوباره باید زندگی رو زندگی کنم فقط این‌بار در مسیر دیگری... مسیری که کم‌کم و به‌تدریج روزهای سختی که از سر گذروندم رو برام کمرنگ کنه و فقط خاطره‌اش بره بشینه گوشه‌ی دلم نه اینکه تمام ذهنم رو اشغال کنه...

صوت حدیث کسا را گذاشته‌ام تا برایم بخواند...

همینطور ظرف‌ها را می‌شورم و می‌بارم و می‌بارم...

گریه‌ای نه از سرِ استیصال، نه از سرِ شکایت، نه از سرِ درماندگی که فقط دلتنگی... فقط دلتنگی...

ساعت را نگاه می‌کنم... حواسم نبوده اما هفته‌ی گذشته، همچین روزی، این ساعت‌ها همان ساعت‌هایی است که فهمیدم قلب کوچکش مدت‌هاست ایستاده و من نمی‌دانستم...

*****

روی تخت سونوگرافی دراز کشیده‌ام، همین که آن دستگاه را روی شکم می‌گذارد، نگاهم به مانیتور خشک شده و بی‌اختیار اشک می‌ریزم، هنوز دکتر کلامی نگفته است، اما من به دلِ بی‌قرارِ مادرانه‌ام افتاده که اتفاقی افتاده است... اشک می‌ریزم و دکتر اصطلاحات انگلیسی را ردیف می‌کند، به خیالش نمی‌فهمم! و بعد شروع می‌کند برایم روضه‌خواندن، می‌خواهد آرامم کند، من اما می‌خواهم فرار کنم...

فرار کردم... تنها بودم... با آقای یار تماس گرفتم و با هق‌هقم آشفته‌اش کردم، وسط راهروی سونوگرافی، درحالی که پاهایم می‌لرزیدند و آدم‌ها نگاهم می‌کردند! دور بود، نگرانم شده بود، نگرانش کرده بودم... خدا می‌داند چه بر دلش گذشت؟!!

رفتم طبقه‌ی بالا، پیش دکترم و برایش زار زدم... توضیحاتی داد و آزمایش اورژانسی نوشت برایم، کلماتش را درک نمی‌کردم، می‌خواستم فرار کنم، بروم پیش بچه‌ها، غذای ظهر را آماده کنم، حواسم به رژیمم باشد، داروها را سروقت بخورم، همان روتین همیشگی... اما پاهایم را قفل کرده بودند و می‌گفتند همه‌چیز تمام شده، بپذیرش...

تا آقای یار برسد با دوستی که اتفاقی در مطب دکتر دیده بودمش و انگار خدا فرستاده بودش تا لحظات سخت تنها نباشم، تا آزمایشگاه رفتیم، در راه باهم حرف زدیم، آرام‌تر شدم...

نمونه‌گیر آزمایشگاه هم شد روضه‌خوانِ دیگری برایم... دلداری‌ام می‌داد... با دست‌های گرمش دست سرد و یخ‌کرده‌ام را می‌فشرد و برایم آرزوی آرامش می‌کرد... 

چه روز عجیبی بود پنج‌شنبه ۱۴۰۲/۹/۹ حوالی اذان ظهر...

گاهی تعجب می‌کنم از خودم...

گاهی می‌ترسم...

این آرامشِ الانِ من، نکند حقیقی نباشد، نکند خفه‌کردنِ احساساتِ درونی‌ای باشد که اتفاقاً باید بیرون ریخته شود؟! نمی‌دانم...

می‌گردم، کندوکاو می‌کنم، به درون سرک می‌کشم، هیچ چیزی نیست، هیچ درماندگی‌ای، هیچ افسردگی‌ای، هیچ آشفتگی‌ای... فقط آرامش است و روزهایی معمولی، انگار نه انگار سخت‌ترین و طاقت‌فرساترین روزهای زندگی یک مادر را تجربه کرده باشم‌...

فقط گاهی از مرور خاطراتی که جوانه را در بطنم داشتم، بغضی می‌آید و اشکی چشمم را تر می‌کند و درددل‌هایی با خودش بر لبم می‌نشیند، همین...

چرا اینقدر آرامم؟! همه می‌گویند تو خیلی قوی هستی، خیلی صبوری، هرکس جای تو بود و دیده بود آنچه تو دیدی‌، حتماً قالب تهی می‌کرد... اما مطمئن نیستم! نکند دارم سرکوبش می‌کنم!! نمی‌دانم...

من، گویی یک روتین پیش‌پاافتاده‌ از تغییرات هورمونی را پشت‌سر گذاشته باشم، خوبم... الحمدلله

می‌ترسم آتش‌فشانی باشم فروخورده اما هیچ نشانه‌ای هم از آن نمی‌یابم، فقط چون انتظار نداشتم اینچنین آرام باشم، می‌ترسم...