توی این روزها و شبهای گرم که دیگه بهار داره خداحافظی میکنه، چقدر غذاهای حاضریِ خنک که پختنی نیستن، میچسبن و چقدر دلپذیره که آقای یار و بچهها استقبال میکنند و یکی از نعمات بیشمار زندگیم اینه که هیچوقت گیرِ اینکه شام چی بپزم نیستم و فقط گاهی گیرِ اینم که ناهارو چه کنم؟!😏 (همین خودش گاهی کلی سردرگمی میاره!)
خلاصه اینکه خیلی از این شبهای پیشرو رو با نون و پنیر و هندونه، نون و پنیر و گوجه و خیار، نون و پنیر و سبزی و اینجور چیزا سر میکنیم و مخصوصاً این روزها با مشغله و گرفتاریها و از اون بیشتر فکرمشغولیهای زیادی از حدم، این مورد به شدت خوشاینده برام.
امیدوارم فکر نکنید که من تنبل و راحتطلبم، خیر، حتی اگر اینطور فکر کنید من خودم میدونم که همچین آدمی نیستم و فقط این شرح مختصری بود از عادات و سبک زندگیای که از اتفاق به نفع خانوم خونه است!!! :))
درددلنوشت
::
نوشته شده در دوشنبه, ۰۱/۳/۳۰، ۲۲:۰۶
توسط آرا مش
میخواستم به گازم که یه هفتهای میشه تمیزش نکردم و مدام به بهونههای مختلف به تعویق مینداختمش و دیگه کلاً باهام قهر کرده بود، یه صفایی بدم و دلش رو بدست بیارم! که بادمجونهای غوطهور در آبنمک بهم چشمک زدن و آهسته گفتن: «میدونی که موقع سرخ کردنمون حسابی گاز کثیف میشه، پس مارو سرخ کن بعد به گازت صفا بده و از دلش دربیار!»
خرسند شدم از این تذکرِ بادمجونا که گازو اونموقع تمیز نکردم و بعد از اینکه بادمجونا رو حسابی خشکوندم، شروع کردم به اینکه دونه دونه بادمجونها رو توی ماهیتابه بندازم...
نمیدونم این چه سرّیه که هروقت گاز رو تمیز میکنم دقیقاً همون روز یه اتفاقی میفته که حسابی کثیف میشه به این صورت که درست بعد از برق انداختنِ جناب گاز، یا غذا سر میره، یا روغن موقع سرخ کردن میپاشه بهش یا موقع کشیدنِ غذا، مقداریش میریزه روی گاز!!! و این اتفاقها دقیقاً وقتی گاز کاملاً تمیزه و دارم از دیدنش لذت میبرم، میفته!
این اتفاق اونقدر این سالها برام تکرار شده که کمکم داره منو از حقیقت داشتنِ قانون مورفی میترسونه :|
+ البته که مانیفستِ بدبینی یا همون قانون مورفی میتونه کاملاً درست باشه چون من به قدرت ذهن آدمی ایمان دارم :))
+ مراقب ذهنمون باشیم و مثبت فکر کنیم!
تلنگرنوشت
::
نوشته شده در يكشنبه, ۰۱/۳/۲۹، ۱۹:۳۵
توسط آرا مش
امروز ظهر وقتی از مدرسهی کلوچه برمیگشتم گاری سبزیفروشی رو گوشهی خیابون دیدم و منی که همیشه سبزیها بهم از دور چشمک میزنن، نتونستم مقاومت کنم و بالاخره بعد از چند ثانیه گفتگوی ذهنی به سمتش کشیده شدم.
یکی توی سرم میگفت «حالا وسط اینهمه کااااارِ نکرده، میخوای بشینی سبزی هم پاک کنی، فقط همینت مونده!» اون یکی میگفت «حالا یه کاریش میکنم!»
بعد از خواب دلچسب بعدازظهر درحالیکه باد از پنجره سرک میکشید، یه گوشهای بساطش رو پهن کردم و شروع کردم به سریع پاک کردنش، نمیدونم چرا توی سبزی پاک کردن کند هستم و دلم میخواد دونه به دونه برگها رو جدا کنم نه مثل بعضیا دستهای! و اینطوره که یکم طول میکشه کارم!
خلاصه که برای شام سبزیها آماده است و منی که تا همین چند دقیقه پیش بابت موضوعی دمق بودم یه لحظه دیدم چه کیفی دارم میکنم با دیدن این ترکیب رنگ سبز و بنفش جذاب و دوستداشتنی و حالم یکهو زیر و رو شد اونم فقط به این خاطر که همهچیزو از ذهنم خالی کردم و فقط به همین لحظهای که توشم توجه کردم و بس... حیفم اومد ازش نگم 😊
+ توجه به زندگی در لحظه و تمرین و یادآوریش هرچند گاهی سخت میشه ولی معجزه میکنه و الان به چشمم یه نمونهاش رو دیدم... یادم نمیره این اصل چه معجزهوار تو بهترین زمان وارد زندگیم شد و تلاش کردم براش
🍀 یه عالمه کارِ نکرده دارم و با اینکه صبح هم زود از خواب بیدار شدم ولی همینطوری به بطالت میگذرونم و سرخوشم و سراغ کارهای تلنبار شده نمیرم و حتی قید پختن ماکارونی رو میزنم و به وعدهی شام موکولش میکنم و برای ناهار به املت بسنده میکنم! روزگار هم دستش رو زده زیر چونهاش و با لبخند شیطانیش نگام میکنه و میگه: «همینطوری خجستهوار ادامه بده آرامش بانو، خیالی نیست، دارم برات!!!»😎
🍀 کلوچه میخواد برای روزنامهپیچی و کارتن کردنِ وسایل بهم کمک کنه که مطلبی توی روزنامهی زیر دستش میبینه و نظرش جلب میشه و شروع میکنه به خوندنش، فندق نگاش میکنه و میگه: «کلوچه مگه تو بابای خونهای که روزنامه میخونی؟!» والا یادم نمیاد آقای یار تاحالا روزنامه دست گرفته باشه و این بچه دیده باشه؛ نمیدونم چه جوری این ذهنیت رو بدست آورده که باباها روزنامهخوان هستن؟! البته میدونماااا کار، کارِ تلویزیونه مطمئناً...
🍀 پاش در یه حرکت ناشیانه خورد به لبهی میز و زخم شد درحدی که خون میچکید ازش😒 خلاصه بستم براش، کلوچه رو میگم. امروز که تقریباً بیستوچهار ساعت از بسته بودنش میگذره بهش میگم: «بیا برات بازش کنم، زخم هوا بخوره زودتر خوب میشهها» میگه: «نه، نه، نه، من همینطوری راحتم، ببین اصلاً کپسول اکسیژن بهش وصله انگار از بس هوا داره میخوره!!»😐 البته میدونم فقط به این خاطره که دلِ دیدن زخمش رو نداره و قالب تهی میکنه و خیلی حساسه و جالب اینه که این خصلتش درست نقطهی مقابل فندقه که از کلوچه کوچیکتره!
🍀 ممنونم ازت که هستی با آروم بودنت، با تدبیرت، با حمایتت، با فکرای خوبت حتی اگر کمکهای یدیات این روزا کمرنگ باشه که اونم به دلیل مشغلهی زیادته، ولی بازم همهجوره ممنونتم یار❤️
درهمنوشت
::
نوشته شده در دوشنبه, ۰۱/۳/۲۳، ۱۳:۵۴
توسط آرا مش
نیمهشب گذشته، پنجره رو نیمهباز میذارم، یه زیردری (دقیقاً نمیدونم اسمش همینه یا نه! از اینایی که زیر در میذارن تا بسته نشه و اکثراً شکل پاست!) جلوی پنجره گذاشتم چون از سرشب باد گرفته و میترسم بادِ عصبانی یهو وسط شب، پنجره رو بکوبه بهم... چند شبه که باد مهمون شده و شبها شیطنتش گل میکنه و از باز بودنِ پنجرهها تو این فصل سوءاستفاده میکنه و سرک میکشه داخلِ خونهها و ما هم تشنهی خنکاش هستیم و اومدنِ بدون تعارفش رو ندید میگیریم!
سکوت توی خونه پیچیده و فقط گاهی صدای موتورها و ماشینهایی از بزرگراهِ نزدیک یه تَرَک ریز روش میندازه ولی چیزی که غالبه، سکوته و به این راحتیها هم نمیشکنه!!
و چقدر لذتبخشه سکوتِ شب وقتی خواب، همهی اهلِ خونه رو با خودش برده ولی تو داری به تغییراتی فکر میکنی که آغوش باز کردن و منتظرن رنگِ دیگهای به زندگیت بدن، هرچند با ترس و هیجانی شیرین و اجتنابناپذیر...
هرچند سخته دلکندن از چیزها، جاها یا آدمایی که باهاشون اخت شدی اما وقتی خودتو میشناسی که همیشهی زندگیت از تغییر و تحول استقبال کردی و این توانایی رو داری که زود با شرایط جدید سازگاری پیدا کنی، پس همهی اون افکار منفی رو رها میکنی، همون افکاری که یه مانع بزررررگ توی ذهنت میسازن تا نبینی، نشنوی، حس نکنی که اتفاقاً زندگیت داره مسیر درست خودشو طی میکنه و این تویی که با این افکار ازش عقب میمونی؛ آره اون میره و تو جا میمونی...
پس حالا ریزریز ذوق میکنم از رنگ دیگهای که روزگار میخواد از پالتِ پر از رنگش بپاشه به زندگیم...
هنوز سکوت غالبه و ترکهای ریز باعث شکستنش نشدن، شب خنکیه، باد علاوه بر خودش بوی ذرت بوداده رو هم بدون تعارف آورد وسط اتاق و خواب رو به کل از چشمم پروند😌
این روزها با پوست و گوشت و استخونم دارم لمس میکنم که خودِ ما مردم بهمدیگه رحم نداریم، چه جاهایی رفتم، چه زندگیایی رو دیدم، چه خونههایی رو دیدم و آه از نهادم بلند شد، خدا میدونه...
نمیدونم چی توی من میدیدن که مینشستن به درددل درحالی که من فقط بازدیدکنندهی ملکی بودم که صاحبخونهاش کرایه رو چندده برابر کرده و بندههای خدا با چه مشکلاتی مجبور شده بودن از اونجا بلند بشن...
یه جا بود که رسماً من و آقای یار پامون رو که از درِ خونه بیرون گذاشتیم، زدیم زیر گریه دوتایی، از بس وضعیت خونه و آدماش اسفناک بود و چقدر مشکل داشتن این خونواده، دلم به تنگ اومد از پدر بیماری که نمیتونست خرج زن و بچهاش رو بده، زنی که چهرهاش تو جوونی شکسته بود و خرجش رو پسر جوونش میداد و دختر جوونی که از آرزوهاش گذشته بود بعد صاحبخونه خیلی قشنگ بیاینکه بخواد خرجی برای خرابیهای مسلّم خونه بکنه، پرمدعا پول خون باباشو گذاشته برای کرایه!!! تازه خیلی زیبا بازارگرمی هم میکنه که دو سه نفر دیگه هم ملک رو دیدن و میخوان، اگه میخواید زودتر قطعی کنید!!! تو دلمون گفتیم: «تو بمان و دِگران، وای به حالِ دِگران!»
خدایا خودت دست گرفتارها رو بگیر...
چقدر تلخیِ این آهنگ دلنشینه، چقدر زندگیش کردم و زندگیش کردیم این سالها و این روزها به شکلهای مختلف:
ما غنیمتهای بیرویای این جنگای سردیم
زندگیمون کو؟ ببین ما کشتههای بینبردیم
بیخبر از حال هم، آوارهی دنیای دردیم
ما واقعاً باهم چه کردیم؟!...
درددلنوشت
::
نوشته شده در يكشنبه, ۰۱/۳/۱۵، ۱۷:۳۶
توسط آرا مش
گاهی صبرم ته میکشه و گاهی هم اوج صبوری و بردباریام...
گاهی التماس به درگاهش برای اینکه دستمو ول نکنه و گاهی هم مثل بچهای هستم که مطمئنه دستش تو دستِ بزرگترشه و مسیری رو باهم میدَوَن، سرخوش و پر از حسای خوبم و میدونم حواسش بهم هست...
اون وقتایی که پر از امیدم و جا نمیزنم و در عینِ بسته بودنِ درهای پیشِروم بازم ادامه میدم، شنیدنِ خستگیها و ناامیدیها از زبونِ آقای یار برام سخت میشه اما باید کنار هم باشیم، به همدیگه دست برسونیم و همدیگه رو بالا بکشیم تا از این مسیر که اینجاش شکل یه کوهِ عمود رو به خودش گرفته، عبور کنیم...
ممکنه گاهی دستمون خسته بشه و کم بیاریم یا حتی بلغزیم و بیفتیم اما طنابمون ما رو معلق نگه میداره و حفظمون میکنه تا دوباره تعادلمون رو بدست بیاریم و به مسیر برگردیم... این طناب همون امیدیه که توی دلمون روشنه...
امیدوارم بالای قله که رسیدیم، خستگیها باعث نشه لذت از منظرهی بینظیر رو از دست بدیم و یادمون نره که بعد از اینهمه خستگی منظرهی بینظیری منتظره تا قاب چشمان ما بشه...
برعکسِ دیروز که اونقدر نمودارم رفته بود توی بازهی منفیها که دیگه نمود جسمی هم پیدا کرد و نیاز شد که دست به دامانِ درمان بشم!
امروز اما جور دیگهای رقم خورد...
یه موقعی کنار بند رخت که لباسها رو پهن میکردم یهو زانوهام شل شدن و همونجا نشستم روی زمین و هقهق گریه سر دادم و موقعی دیگه توی آینه به خودم لبخند زدم، لوبیاپلوی خوشمزهای درست کردم و با سالاد شیرازی از خانوادهام پذیرایی کردم...
و من خودمو برای اون پایینِ پایین بودنهام سرزنش نمیکنم و خوب هم میدونم اون بالای بالا بودن هم همیشه موندنی نیست...
باید دیگه یاد گرفته باشم که زندگی تناوب همین بالا و پایینهاست...
حالا شبه و من آرومم، آرومِ آروم مثل همون تکه برگی که از درخت جدا میشه و میفته در مسیر رود و بی هیچ تقلایی جلو میره، بی هیچ تقلایی... به امید ثباتقدم
درددلنوشت
::
نوشته شده در دوشنبه, ۰۱/۳/۹، ۲۳:۵۰
توسط آرا مش
امید ته قلبم نمیذاره فشاری که این روزا تحمل میکنم زیادتر از حد بشه، شرایط سختی ممکنه پیش روم قرار بگیره ولی همهچیز برام عادیه هنوز و دارم تلاش میکنم که خیلی به افکار منفی اجازهی جولان ندم و این درست نقطهی مقابل چیزیه که هفتههای گذشته بابت موضوعی تجربه کردم... اون عدم پذیرش، تقلا، دستوپا زدن چقدر آزارم داد...
آدمی همش درحال تغییر و پوستاندازیه... به امید پروانه شدن...
درددلنوشت
::
نوشته شده در شنبه, ۰۱/۳/۷، ۰۰:۳۴
توسط آرا مش
یه وقتایی مثل الان پر از حرفم ولی نمیدونم چی باید بگم، دلم پره و با یه تلنگر چشمهی اشکام جاری میشن... تا همین صبحم خوب بودم و با انرژی ولی یهو مثل نمودار بورس میفتم روی دور ریزش!! میفتم توی دور باطل چه کنم چه کنم...
اینجور وقتا خیلی تلاش و تقلا میکنم دستاویزی پیدا کنم برای غرق نشدن و فقط تورو پیدا میکنم، چه خوب که همیشه خود ارحمالراحمینت به دادم میرسی و دوباره همهچیز برام عادی میشه...
اینکه امید دارم به رفع گرفتاریها و باز شدن گرهها، اینکه میدونم حتماً خیر و حکمتی نهفتهست در اتفاقاتی که کنترلش از دستمون خارجه، اینکه میدونم هستی، میبینی، میشنوی و میدونی و منه حقیر رو محکم توی آغوشت گرفتی برام مثل یه روزنهی نوره توی تاریکی محض...
خودت از ترسهام باخبری و رئوفانه و پدرانه بی اینکه بفهمم چطور، برطرفشون میکنی و یه قدرت مثالزدنی بهم میبخشی که از این سربالایی سنگلاخ هم عبور کنم و وقتی رسیدم اون بالا و پایین رو نگاه کردم لبخند میزنم و دوباره ازت میخوام که تنهام نذاری چون قطعاً تنهایی نمیتونم...
درددلنوشت
::
نوشته شده در سه شنبه, ۰۱/۳/۳، ۱۵:۲۳
توسط آرا مش
وقتی از سختی و مشکلات لبریزی و دلت یه گوش شنوا میخواد اما هیچکسی نیست، درواقع دورت شلوغه ولی تنهایی!! یا شایدم یه غار بیانتها میخوای که بری توش از ته دل فریاد کنی و خالی بشی اما هیچجایی اونجایی که میخوای نیست!!
باید لبخند بزنی و همه چیزو غیرمهم جلوه بدی پیش عزیزترینهات که نکنه غصهای بشی روی غصهی دلشون، حتی مادرت که بنظر میاد محرم اسرار باشه اما فکر نکنم هیچوقت این اتفاق محقق بشه که بتونم درددل کنم باهاش...
چقدر سخته احساس تنهایی در جمع...
+ خدایا قربونت برم بذار یکم نفس بکشم... دارم کم میارم کمکم...
+ میدونم نشنیده میگیری، خودمم میدونم آدمِ کم آوردن نیستم فقط لِهَم، لهِ له...
+ میدونی شاکرت هستم، هرچند ناچیزه این شکرگزاری، هرچند بلد نباشم توی تکتک لحظههام جاری کنمش...
+ نگو روزای خوش دوره، همینجوری نمیمونه...😢
درددلنوشت
::
نوشته شده در يكشنبه, ۰۱/۳/۱، ۱۵:۴۰
توسط آرا مش
* اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش میکنند و ماندگار میشوند... * نقشی به جای میماند از این قلم، باشد به یادگار... * گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادیام، اما زندگی را زندگی میکنم؛ اینجا پر است از تجربههای زندگیکردنم... * روزگاری قلم به دست گرفتم و داستانهایی خیالی با الهام از واقعیت اینجا ثبت کردم که برای جلوگیری از کپیبرداریهای بدون اجازه، رمزدار شدند؛ اگر دوست دارید این داستانها را بخوانید، رمزشان تقدیم میشود...